تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

تربیت، ذوق در کردن و دفتر خاطرات!!

1- دیروز
من: فراز، یه خبر خوب ، امروز داریم میریم خونۀ آترین،
فراز: آخ جون ، آخ جون
بعد از یک دقیقه تو آشپزخونه در حالی که من دارم آشپزخونه رو مرتب می کنم ، فراز اومد و به یخچال تکیه داد وبا یه قیافۀ حکیمانه؛
فراز: خوب فکر کردی، حالا فهمیدی که کارت اشتباه بوده!!
من با تعجب: کدوم کارم اشتباه بوده؟؟
فراز با قاطعیت: من بهت گفتم فکر کن ببین کدوم کارت اشتباهه
من: آخه کدوم کارم
فراز: کارت اشتباه بوده دیگه
من همچنان فکر می کنم و بعد تازه به این نتیجه میرسم که این یه تقلیده از خودم، آخه فراز وقتی کار بدی می کنه و من بهش میگم این کار رو نکن ، این کارت منو عصبانی می کنه. ، بعد وقتی انکار می کنه که کارش بد بوده، بهش می گم برو تو اطاق و خوب بهش فکر کن، ببین متوجه میشی کجای کارت بد بوده. فراز هم البته هی پشت سر هم از اطاق می یاد بیرون میگه فکر کردم، وقتی هم ازش می پرسم : فهمیدی کارت اشتباه بوده، می گه نه،
شاید بعد از چند بار تکرار بالاخره بگه: آره اشتباه بوده، بخشید، که اونم شک دارم درست متوجه شده باشه. حالا دیروز به طور ناگهانی، حرفهای منو تقلید کردو من فهمیدم که اصلاً این روش، روش خوبی نیست. چون پسرک فکر میکنه بی دلیل بهش گفتم کارت بده، شاید اصلا فکر کرده اینم یه بازیه!!.
2-دیروز که خونۀ دوستم (مامان آترین) بودیم، وقتی بابای فرازغروب میخواست بیاد، دوستم رفت ویه ژاکت آستین دار پوشید، وقتی اومد تو اطاق، فراز یه دفعه با خوشحالی میپرید بالا، می اومد پایین و می گفت : چه خوشگل شدی، چه خوشگل شدی، اونم از خجالت سرخ شده بود و نمیدونست چی بگه!.
3- وقتی کسی می یاد خونۀ ما، فراز نمیدونه از خوشحالی چیکار کنه، بعضی وقتها همونطوریکه داره با صدای بلند و با خنده سلام میده به مهمونهایی که هنوز کفشهاشون رو درنیاوردند، همون موقع از ماشینهاش و ترافیک ماشینها و تصادفاتشون و ماشین جدیدش وهمۀ اینا پشت سرهم میگه. هفته پیش هم داییش اومد خونۀ ما و در همون بدو ورود، فراز انقدر ذوق کرد که نمی دونست چی بگه، پشت سر هم خنده کنان و با صدای بلند می گفت: چه خوشگل شدی! چه خوشگل شدی!
4- من دبیرستان که بودم ، دفتر خاطراتی داشتم که داده بودم دوستام ( که البته همگی دختر بودند)پرش کنند. این دفتر رو تازگیها پیدا کردم . تنها میتونم بگم چه نوشته های عجیب و مشنگانه ای! همش یا حرفهای عاشقانست یا نصایح حکیمانه!. تنها جیزی که با خوندنشون یادم نمی یاد شخصیت نویسنده هاشه. یعنی اینا دوست داشتند تو این قالبها من به یادشون بیارم؟، یادم نمیاد ولی حتماً من هم از اینجور چیزا می نوشتم براشون؟، ببینید مثلاً:
عزیزم، زمانی که خورشید خسته و بیحال بر خاکهای افق بوسه میزند و پرستوهای مهاجر در ابرهای دور دست به پرواز در می آیندو هنگامیکه برگهای دفتر زندگیم ورق میخورد، به یادت هستم و همیشه از ته دل دوستت دارم(!!!!)
نفر بعد: میان عاشقان گشتم و عاشق نشدم، تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم (براستی من چه بودم؟؟!)
نفر بعد: ...(اسم من) جان، پرنده های زیبای عشق و محبت را که از اعماق وجودم به پرواز در آمده اند را آشیان باش
نفر بعد: دل من سوی تو آید، بزنی یا بپذیری، شعرم آهنگ تو دارد، چه بخوانی، چه نخوانی
نفر بعد: قلبی که به هوسها سلام گفت، هرگز معنی لغت عشق را نخواهد فهمید، با تمام این وجود همیشه خودت باش (بیابید ربطش را)
نفر بعد: آه ای دوست، طلوع خورشید عشقت به من اینگونه آموخت و من اینگونه آموختم تا همیشه با محبت در کنار تو باشم (!!!!)
نفر بعد: به چه تشبیهت کنم به باران، نه از باران زلالتری، حتی تو ترمتر از گلبرگ حریری، تو زیباتر از حوری بهشتی (سیر تشابها را حال می کنید!)
نفر بعد: به لبخندت که چون لبخند گلهاست، به آن نازی که از چشم تو پیداست، قسم ای نازنین تا زنده هستم، تو را من دوست دارم می پرستم (حالا با نویسندۀ این مطلب همیشه مشکلات علنی هم داشتم).
به همۀ اینا اضافه کنید شکل های قلبهای تیرخرده و طرح هایی از این قیبل و گاهی نصایح حکیمانه ای که که آدم فکر می کنه یه آدم شصت ساله اینا رو نوشته نه یه دختر دبیرستانی.
موندم آخه چقدر مشنگ!.
تو این دفتر خاطرات، تنها مطلبی که تا حدودی آدم رو یاد نویسندش و جاش تو کلاس می اندازه فقط همینهه!!:" هرچه درمیان کلمات گشتم، برای شروع کلمه ای نیافتم به ناچار و به عادت دیرینه ام با کارد محبت قلبم را می شکافم و قطره خونی به نام سلام تقدیم وجودت می کنم، سلام من را که از آخرین میز کلاس سر چشمه می گیرد پذیرا باش تا با خیال آسوده در کلاس بنشینم."

۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

امیدواری!!

این درست است که آدم خود را باید با هدفهایش بسنجد ونه دیگران، ولی گاهی ناخودآگاه موقعیتهایی پیش می آید که انسان خود را با دیگران مقایسه می کند. حداقل برای من یکی که اینطور است. یه سری آدمها هستند که عجیب باعث امیدوار شدنم می شوند. اینها عموماً تشابهاتی به من دارند این تشابهات را من به این صورت طبقه بندی کرده ام:
1- کسانی که چشم انداز آینده ای مشترک با آنها دارید و یا به عبارتی اهدافتان یکی است. بعضی وقتها انسانهایی پیدا می شوند که در ابتدای امر از گذشته آنها چیزی مشخص نیست ولی میبینید هدف مشترکی با این شخص دارید و مشاهدۀ تلاشها ی این شخص، انگار نیرویی به آدم میدهد و میگوید" تو هم برو، تو هم میتوانی". در این چور مواقع اگر انسان بر گذشتۀ فرد مورد نظر زوم نکند، شاید نتیجۀ بهتری عایدش شود. به این دلیل که اگر گذشته اش از دیدگاه شما نقاط مثبت بیشتری نسبت به شما داشته باشد، موفقیتهای این شخص از دیدگاه شما منوط به گذشتۀ درخشانش می شود نه تلاشهایش.
2- کسانی که پیشینۀ فرهنگی، اجتماعی، معلومات و یا حتی خصوصیات مشترک فردی با تو دارند و چند پله بالاتر از تو نسبت به هدفت ایستاده اند. نمونه اش دانشجویانی که در خارج درس میخوانند. وقتی موفقیتهای یک ایرانی دیگرکه همان مشکل زبان و فرهنگ و .. را قبلاً داشته اند، میبیند، انگار ذهنشان به آنها می گوید تو هم میتوانی.سعی بکن.
**
حالا هدف من از گفتن اینها چه بود؟
من در این مدتی که خانه نشین شده ام، به دنبال کارهای پاره وقت هم بوده ام. یکبار یک آگهی در روزنامه دیدم که با شرایط من جور در می آمد و نزدیک خانه مان هم بود. یک شرکت مشاوره ای بود که برخی پروژه های تحقیقاتی هم انجام میداد و لزومی هم نداشت برای انجام این کارها حتماً به شرکت مزبور رفته و فقط هنگام تحویل کار یا احیاناً برخورد با مشکل به آنجا می شد رفت.
در ابتدای امرو موافقتشان با کار من، با توجه به داده هایی ، یک پروژۀ نسبتاً بزرگی پیشنهاد شد و من هم از خدا خواسته قبول کردم و به محض رسیدن به خانه، شروع به نوشتن برنامه هایی جهت مدیریت این پروژه و برنامۀ زمانی و چارت و نحوۀ بدست آوردن اطلاعات لازم دیگر واز این بساطها کردم و کلی هم خوابهای خوش مابین این کارها دیدم که این کار جقدر به تجربه ام می افزاید و اصلا میتوانم از این کار ایده بگیرم برای نوشتن یک پروپوزال و حالا کدام دانشگاه بروم و از این جور خوابها!!!.
دفعۀ بعدی که رفتم ، رئیس شرکت فوق، کلی از اینکه چقدر خوب برنامه ریزی کرده ای و اینها صحبت کرد و بعد هم گفت ما فعلاً روی یک موضوع دیگر تحقیق می کنیم و بعد از دو هفته به سراغ پروژۀ شما میرویم. حالا شما میتوانید منتظر بمانید و یا اینکه در تحقیقات کتابخانه ای که ما مشغول انجام آن هستیم به ما کمک کنید. من هم با خودم گفتم دو هفته که چیزی نیست حالا در این بین میتوانم ترجمه ای هم بکنم و پولی هم از این طریق دربیاورم. نشان به این نشان که این دو هفته تا مرداد ماه امسال پیش رفت (از بهمن سال گذشته شروع شده بود) و من دیگر از اینهمه ترجمه و تحقیقات کتابخانه ای و انتظار خسته شده بودم واز انجاییکه شرکت مزبور هم تغییر مکان داده بود که به محل ما دور بود، به آنها اعلام کردم که دیگر ادامه نمیدهم.
دو هفتۀ پیش ، رییس شرکت مزبور تماس گرفت و گفت چرا برای تسویه حساب نمیروم و بعد هم گفت که قرار است از هفتۀ بعد( همین هفته) به پروژه ای که من قرار بود انجام دهم، بپردازند. امروز که من تماس گرفتم که کی به آنجا بروم، گفتند این هفته نه ، انشاالله دوهفتۀ دیگر خودمان خبرتان میکنیم !!.
اصولاً من که از خیر کار کردن اینطوری گذشتم، ولی من که تا قبل ها خودم را یک آدم بی برنامه و هردنبلی میدانستم به خودم کلی امیدوار شده ام که نه اصلاً اینطوری نیست ، از شما چه پنهان حالا که خودم را منظم تر دیده ام، فکر تاسیس یکی از این شرکتهای مشاوره ای هم به کله ام زده است و دارم وضعیت را ارزیابی می کنم. خدا را چه دیده اید ، شاید من هم یک شرکتی بزنم که شرکت مشاوره ای مزبور را مشاوره کنم!!.

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

کنترل و باطری فراز!!

شبهای برره یک قسمتی داشت که در اون تلویزیون به برره اومد. واکنش مردم برره به این پدیدۀ جدید به این صورت بود که مثلاًبا دیدن فیلم هندی می خندیدند و با دیدن تام و جری، زار زار گریه می کردند. حکایت اون مردم شبیه حکایت دختر خواهر من است. به این صورت که دختر خواهرم این وبلاگ را خوانده است و یکی از خاطراتی که اشک من رو موقع نوشتن درآورده بود را جالب ترین و خنده دارترین نوشته ام میداند!.
**
و اما فراز....
یکی از کارهایی که فراز مدتی به آن مشغول است به این صورت است که مثلاً قصه ای می گوید ، بعد بین قصه ولوم صدایش را پایین می آورد، وقتی ما با تعجب به او نگاه می کنیم، می گوید : "کنترل رو بردار، صداشو زیاد کن." بعد ما وقتی با کنترل صدا را زیاد می کنیم صدایش را بالا می آورد. البته الان به محض اینکه صدایش پایین آمد منتظر نمی مانیم خودش بگویید بلکه فوری دست به کنترل می شویم.
**
یکی دیگر از کارهای فراز این است که وقتی شعری می خواند یکدفعه ساکت می شود. بعد هم می گوید:" ببیین باطریش تموم شده یا نه؟" و بعد ما لباسش را بالا می زنیم تا مثلاً چک کنیم باطریش را. بعد وقتی می گوییم درست شد، خودش شروع به خواندن مجدد همراه با رقص می کند.
**
یک بسته شکلات داریم که رنگ بسته بندی هر یک از شکلاتهای آن آبی ، قهوه ای و قرمز است. اوایل هر وقت می خواستیم به او شکلات بدهیم می گقت: " میخوام خودم انتخاب کنم". جدیداً واژه "تصمیم" را یاد گرفته است و حالا هروقت می خواهد شکلات بردارد می گوید" می خوام خودم تصمیم کنم". دیروز گفتم: بیا خودت تصمیم بگیر، فراز هم گفت :آره، بزار خودم تصمیم خورم.
**
گاهی وقتها نصف شب بلند می شود و از من آب میوه میخواهد و فوراً هم تاکید می کند که " وقتی من آب میوه میخورم ، تو باید رو صندلی بشینی و من رو نگاه کنی" اگر من روی صندلی ننشینم و مثلاً با ایستم ، دادش در می آید. وقتی هم شربت فرو گلوبینش را می خورد حتماً من باید چهار زانو بنشینم و آقا را نگاه کنم.
**
شیرین کاریهای دیگری هم دارد ولی الان برق رفت و من عجله دارم که تا برق این لب تاپ تمام نشده، این مطلب را پابلیش کنم. در فرصتهای بعدی می نویسم.

۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

ساندویچ همبرگر، همبر گر با نان تست، و کتلت

امروز میخواهم که حالی بدهم به کسانی که از طریق سرچ در موتورهای جست و جو( بغیر از گوگل هم مگه باز هم هست؟) در به در دنبال تهیه همبرگر می گردند و به وبلاگ این حقیر می آیند که طرز تهیه این غذای لذیذ را که البته من برای بچه ها نوشته بودم را بدانند. تعداد کسانی که به دنبال این جست و جو وارد این وبلاگ شده اند انقدر زیاد است که مرا به این فکر واداشت که طرز تهیۀ این غدا را این دفعه نه برای بچه ها بلکه برای بزرگترها بنویسم. اصلاًخدا را چه دیدید، شاید در راستای مفید واقع شدن، اسم وبلاگ را هم به همبرگر سازی من و پسرم ، تغییر دهم .
**
طرز تهیۀ همبرگر (20 قطعه همبرگر به قطر5 سانتی متری)
مواد لازم: (اگر تعداد کمتری همبرگر میخواهید می توانید با رعایت نسبتها، مقادیر را کمتر کنید)
-گوشت چرخکرده : 500 گرم، اگر میخواهید همین مقدار همبرگر تهیه کنید و انقدر گوشت ندارید میتوانید مثلاً 450 گرم گوشت استفاده کنید و بقیه اش را سیب زمینی رنده کنید ولی توجه داشته باشید که بیشتر از این مقدار سیب زمینی طعم کتلت میدهد به همبرگر شما)
-پیاز درشت: 2 عدد
-آرد خمیر نان باگت ( به این صورت که خمیرهای نان باگت را دور نمی ریزیم، روی شوفاژ یا در دمای معمولی اطاق خشک می کنیم و بعد آن را با کمک آسیاب و یا دست به صورت پورد در می آوریم): 5 قاشق (البته مقدار این بستگی به این دارد که جقدر لازم است تا مواد لازم را از حالت خیلی شل درآورد، از آنجا که من اصولاً فله ای کار می کنم، همینطوری نوشتم 5 قاشق، به صلاحدید خودتان میتوانید آن را تغییر دهید)
اگرنه: یک چهارم نان باگت را داشته باشید تا بهتان بگویم چکار کنید.
اگر اصلاً به نان باگت دسترسی ندارید میتوانید از آرد نخودچی هم استفاده کنید که خاصیت زیادی هم دارد
-تخم مرغ: 1 عدد
-نمک و اودیه ( من ادویه پورد آویشن، فلفل، پودر سیر و مقدار بسیار کمی زردچوبه استفاده می کنم، شما هم هرچه مذاقتان خوش می آید استفاده کنید): به مقدار لازم
* اینجا لازم است نکته ای را یادآور شوم. هیچ میدانید طعم ترکیب سیر و پودر آویشن و فلفل شبیه طعم سوسیس و کالباس است؟ امتحان کنید.
-پودر سوخاری: 100 گرم. اگر هم نداشتید، اصلاً غصه نخورید. بدون این هم امکان دارد.
-روغن برای سرخ کردن: به مقدار لازم
- نان باگت به تعدد لازم.
گوجه و خیار شور و کاهو
طرز تهیه:
پیازها را رنده کنید. سعی کنید آب آنها را دور نریزید. در اینجا می توانید از همان یک چهارم نان باگت استفاده کنید .به این صورت که این را خرد کرده و در این آب پیاز بخیسانید تا کاملاً نرم شود.
گوشت جرخ شده، پیاز رنده شده، تخم مرغ، آرد خمیر نان باگت و یا آرد نخودچی ، ونمک و ادویه را در کاسۀ بزرگی بریزید و مایه را به مدت 5 دقیقه یعنی تا وقتی که کاملاً یکدست شود ورز بدهید ( در این قسمت اگر شما بچۀ زیر سه سال دارید می توانید از کمکش بهره بگیرید . این هم نوعی دست ورزی است که در وبلاگ بریم بازی بارها روی آن تاکید شده است).
از مایۀ گوشتی بدست آمده هر بار به اندازۀ یک تخم مرغ بردارید در دست گلوبه کنید، سپس پهن کرده و آرد سوخاری بزنید، طوریکه اطراف آن به پودر سوخاری آغشته باشد. (اگر هم نداشتید از این قسمت فاکتور بگیرید). همبرگرهای تهیه شده را در یک سینی بچینید.
روغن را در ماهیتابۀ بزرگی داغ کرده و همبرگرها را درون آن کنار هم بچینید و صبر کنید تا یک طرف آن کاملاً سرخ شود (از من میشنوید بهتر است صخامت همبرگرها خیلی زیاد نباشد و حرارت شعله هم خیلی کم باشد. در غیر این صورت سطح رویی همبرگرها سفت می شود). بعد طرف دیگر را بگذارید تا سرخ شود. بعد از سرخ شدن آنها را در یک صافی فلزی بگذارید تا روغن اضافۀ آنها گرفته شود. بعد با کمی خیار شور، گوجه فرنگی و کاهو میتوانید یک ساندویچ خوشمزه درست کنید و دعایش را به سوی ما روانه کنید.
همبرگر با نان تست:
اگر خیلی نگران وقت نیستید واجاق گازتان فر دار است و نان تست به اندازۀ یک بسته و پنیر پیترای رنده شده به میزان 100 گرم و کرۀ مارگارین هم به مقدار 50 گرم دارید . همینطور سس گوجه فرنگی هم در یخجال دارید می توانید این کارها را هم انجام دهید که دیگر نیازی به نان باگت جهت تهیۀ ساندویچ هم نباشد.
نان تست ها را با یک قالب گرد فلزی و یا هر وسیله دیگری به اندازۀ کمی بزرگتر از همبرگرها برش بزنید.
مارگارین را روی حرارت کم ذوب کرده و با قلم موی آشپزخانه و یا وسایلی از این قبیل به دو طرف نانها بمالید.
نانها را در سینی فر قرار داده و به مدت 10 دقیقه در فر از پیش گرم شده بگذارید این کار تست کردن نانها برای خوشمزه تر کردن و خشک کردن آنها است.
سس گوجه فرنگی یا همان کچاب را با قلم مو روی نانها بمالید . همبرگرهای تهیه شده به روش بالا را روی آن قرار داده. مقداری پنیر پیتزای رنده شده روی آنها گذاشته و به مدت 10 دقیقه در همان فر از پیش گرم شده قرار داده تا پنیر پیتزا ذوب شود.
نکات :
-می توانید همبرگرهای آماده شده ولی سرخ نشده ( یعنی گوشت سوخاری زده) را به مدت یک هفته در فریزر نگه دارید و در موقع لزوم، سرخ کرده و بکار ببرید. البته در موردی که حتی مقدار کمی سیب زمینی استفاده کرده اید این کار غیر ممکن است و بیشتر از چند ساعت، رنگ سیب زمینی تغییر می کند و کیفیت بسیار پایین می آید.
-نانها را هم میتوان از قبل تست کرد، درون سینی چید و روی آنها را با نایلون پوشاند و در محل خنک نگهداری کرد.
-کتلت :
طرز تهیه کتلت هم به صورت تهیه همبرگر است منتها مواد اولیه آن علاوه بر موارد ذکر شده ، سیب زمینی رنده شده و بنا به سلیقه ازکمی هویج رنده شده است . برای این مقدار کتلت میتوان از 200 تا نهایتاً 250 گرم سیب زمینی استفاده کرد (ویک یا دو عدد هویج کوچک در صورت تمایل)، و بقیه گوشت چرخکرده. (یعنی بعبارتی 250 تا 300 گرم گوشت چرخکرده، البته، هر جقدر گوشت بیشتر باشد، خوشمزه تر است). اگر سیب زمینی از این مقدار بیشتر باشد طعم خیلی خوبی نخواهد داشت و در ضمن عمر نگهداری آن نیز بنا به استفاده از سیب زمینی کم است.
نوش جانتان
من سعی کرده ام کامل توضیح دهم ولی اگر باز هم سوالی داشتید، وبلاگ من و پسرم در خدمت شماست.

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

کبریت، می می نی، جانی دپ ، عشق و قورمه سبزی

1-نوشته های پست قبل علی رغم اینکه با نوشتنشان، احساس راحتی بیشتری کردم ولی نمیدانم چرا میخواهم هرچه زودتر برود پایین. شاید دلیلش این است که یکی از زوایای پنهان روحیم را عیان کرده ام که تا به آن پست به کسی حتی نزدیکترین دوستانم چیزی در این موارد نگفته بودم. نگرانم می کنند این جوری عیان کردنها!.
2- یک بستۀ دوازده تایی کبریت خریده ایم و به فراز داده ام تا با آنها بازی کند. یادم است وقتی بچه بودم با اینها خانۀ دو طبقه هم درست میکردم ولی نمیدانم چرا الان یادم رفته و هرکاری می کنم از روی هم می افتند.
3- این برفها چرا آب نمیشوند؟ از خانه که بیرون میرویم هر آن امکان دارد سر بخوریم. چند روز پیش داشتم به یکی از آشنایان در مورد گلوبال وارمینگ و اثراتش می گفتم و اینکه این هم نشانه ای کوچک از همین پدیده میتواند باشد. او با اطمینان گفت : نه اینها همه اش کار رژیم است!!ء
4- لولۀ آب ترکیده بود و بعد از درست کردنش، دوباره مشکلی در کنتور آب پیدا شد. آب گرم خیلی کم می آید در حقیقت مثل آب سماور است.
5- تقریباً دو هفته به تولد فراز مانده است و من مانده ام و لیست خرید طولانی که سفارش داده است. دیروز به بوستان پونک رفته بودیم، از اسباب بازی فروشیها که رد می شدیم می گفت: من داد نمیزنم، من جیغ نمی زنم که ماشین بخر، ماشین بخر. شما خودتون برای تولدم از اون لودرها میگیرید!!.
6- فراز هیچ وقت با کتابهای "می می نی" ارتباط برقرار نکرد. من هم خیلی دوستشان ندارم. نمیدانم این حس را من به او منتقل کرده ام و یا خودش اینطوری است . در عوض تا دلتان بخواهد از کتابهایی که قدیمها بود خوشش می آید کتابهایی مثل : دزده و مرغ فلفلی. حسنی نگو یه دسته گل، حسنی ما یه بره داشت. تازگیهاهر شب موقع خواب از من میخواهد قصۀ کدو کدو قلقله زن را برایش بگویم.
چند مدت پیش هم مهمانهای ناخوانده ( همانیکه در یک شب بارانی کلی حیوان به خانۀ پیرزن می روند. دوست دارد خودش اسم حیوانها و حرفهایی که آنها میزنند را بگوید). قصۀ شنگول منگول را هم وقتی خیلی کوچکتر بود دوست داشت ولی من دوست نداشتم. مخصوصاً از آن قسمتی که گرگه شنگول منگول را میخورد و بعد مامان بزی میرود با شاخهاش شکم گرگه را پاره می کند. خیلی خشن است. هروقت میگویم می می نی را بگویم می گوید نه دوستش ندارم.
7- وقتی قصه ها تمام میشود با صدای بلند می گوید: "قصۀ ما به سر رسید، کلاغه نرسید"! . یا " ما پایین بودیم، ماست پایین بود، قصۀ ما راست بود"!!.ء
8- دلم برای خانۀ مادرم تنگ شده است. دوست دارم چند روزی بروم آنجا، لم بدهم، غذای آماده شده بخورم وفیلم با خیال راحت ببینم و از بابت فرازهم نگران نباشم.
9-مادر من خصوصیتی دارد که فکر میکنم برای مادرها خصوصیت خوبی باشدو آن بی خیالی اش و خیلی نگران نشدنش است. این نگران شدن عجیب جلوی دست و پا را میگیرد ومن فکر می کنم بچه ها خیلی سریع آنرا می فهمند و دست و پایشان بسته می شود هر چند که ما به ظاهر به روی خودمان نیاوریم.
10- یک دی وی دی گرفته ام که سه تا فیلم دارد و جانی دپ بازگرشان است. هروقت گذاشته ام که ببینم بعد از ده دقیقه حوصلۀ فراز سر میرود و نق زدنهایش شروع میشود و من از خیر فیلم دیدن میگذرم. وقتی هم که او میخوابد من یا انقدر خسته ام که خودم هم باید بخوابم، یا کارهای دیگری دارم که یکی از آنها پای اینترنت نشستن است!! و خواندن نقل های دیگران در مورد فیلمهایی که دیده اند!!
11-جند دقیقه پیشن سریال بلفی و لی لی بیت را نشان میداد وقتی داشت تمام میشد دیدم فراز دارد آخ جون آخ جون می کند و می خندد. می گویم چرا خوشحالی؟ میگوید آخه اونا یخ آوردند سنجابه حالش خوب شد!!. من با خودم فکر می کنم ببین چقدر نگران سنجابه بوده!!.الان هم کارتون تپلی ها را نشان میدهد و فراز از خودش خوشحالی دارد در می کند. این تپلی ها را شبکۀ بی بی سی پرایم هم نشان میدهد. هر دو (چه فارسی ، چه انگلیسی) از برنامه های مورد علاقۀ فراز از حدود شش هفت ماهگی بوده است.
12- دیروز فراز برای اولین بار عبارت " من عاشقم" را بکار برد . ما هم با تعجب و خنده از او پرسیدیم : عاشقی؟ عاشق چی؟ عاشق کی؟ فراز هم گفت : عاشق آب بازی!! و خیال ما را راحت کرد.
13- یکی از کارهای عجیب من، اضافه کردن اسم وبلاگم در لیست وبلاگهای به روز شده است. من معمولاً قدیمها از روی آن وبلاگی را انتخاب میکردم و میخواندم. یکبار بالای این لیست، فرم اضافه کردن وبلاگ به این لیست را دیدم و دست به کار شدم . هنوز نمیدانم چرا این کار را کرده ام. یعنی من انقدر به جالب بودن وبلاگم مطمئن بودم که یک سری از آنجا بیایند این را بخوانند؟ نمی دانم.
14- غذایی که من هیچوقت نمی توانم از آن صرف نظر کنم قورمه سبزی است. به نظر من بهترین غذای دنیاست. وقتی قورمه سبزی باشد اصلاً به این فکر نمی کنم که چقدر بیشتر از کالری مورد نیاز بیشتر می خورم.




۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه

قانون هشت ثانیه ای و سکوت

من تازگیها تمرینی را با خودم شروع کرده ام و آن هم این است که هنگام صحبت با دیگران از قانون هشت ثانیه پیروی کنم. این طور که بلافاصله جواب ندهم. هشت ثانیه مکث می کنم بعد جواب می دهم. اگه بتوانم تبعیت از این قانون را به صورت یک عادت در خودم در آوم، بسیاری از تنشهای روحی که در برخوردها پیش می آید حل میشود. تا به الان هر وقت از این قانون پیروی کرده ام نتیجۀ بهتری گرفته ام و راحت تر بوده ام.

***
سابقاً زمانی که شاغل بودم. همکاری داشتم به اسم آقای ب، این آقا هم قانونی برای خودشان داشتند و آن هم این بود :" تا از تو سوالی نپرسیده اند جواب نده،اگر کسی علاقه مند باشد و مشتاق به دانستن و شناختن، از تو سوال می پرسد . پس پیش قدم نشو و رازآلود بمان ". این هم به نظرم یکی از قانونهای خوب است بخصوص در مورد برخورد با کسانی که شناخت زیادی از آنها نداریم.

**
در راستای بحث صحبت و سکوت این جمله راهم از تولستوی داشته باشیم:
اگر کسی که اعتماد به نفس ندارد، در نخستین آشنایی با دیگران خاموش باشد، اما نشان دهد که به این سکوت معترف است و در آرزوی یافتن موضوعی برای گفتگو است، عمل و حرکات او تاثیر نامساعدی برجای خواهد گذاشت.
**
پ ن: جریان کتابی نوشتن من این است که پدر فراز گفته است : کتابی نوشتن، نوشته را با مسما می کند و انسان را راغب به خواندن. نوشته با زبان محاوره ای از ارزش نوشته می کاهد و بسیار بسیار خواب آور است!!. نمیدانم این نظر چند درصد آدمهاست؟ منکه بالشخصه نوشته با زبان محاوره ای بیشتر به دلم می چسبد.

۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

تاسوعا ، تعزیه و فراز

به نظر من آداب و سنن باید زنده نگه داشته بشوند. اینها به نوعی هویت ما را تشکیل میدهند. ازنظر من چه برپایی سنن ملی نظیرعید نوروزو شب یلدا و چهارشنبه سوری و سیزده بدر که سنن ملی هستند وچه زنده نگهداشتن سنن مذهبی مانند رمضان و عاشورا، برای بجه ها بسیار شگفت انگیز و جالب است. ممکن است که ما بنا به دلایلی با خیلی از این سنن موافق نباشیم (معمولاً در مورد سنن مذهبی)، ولی درست نیست که فرزندانمان را از لذت در کسب شادیها وهیجاناتی که در حین این مراسم کسب می کنند، محروم کنیم. نمونه اش همین مراسم تاسوعا و عاشورا. ممکن است که بعضی اصلا به این نوع چیزها عقیده ای نداشته باشند و یا زیاده روی و یا هرچیز دیگربنامندشان، ولی تجربۀ مشاهده کوبیده شدن طبل و برهم خوردن سنج و همزمان بالا رفتن دستها به قصد سینه زنی و یا بالا رفتن زنجیرها و کوبیده شدنش به شانه ها چیزی نیست که بچه ها بتوانند در جای دیگر و زمان دیگری آنرا تجربه کنند.
شاید برخی از این مراسم به تعبیر برخی، زیاده روی و یا هر چیز بد دیگری باشد، اما از نظر من، به نوعی، خلاقیت و رشد در آن دیده میشود که در کنار پیامش، شوری در میان کودکان و نوجوانان به وجود می آورد. پس خرده نگیریم که این مراسم بیشتر به کارناوال مذهبی شباهت پیدا کرده است. این روزها عجیب مرا به دوران کودکی و نوجوانیم میبرد. کوبیدن در قابلمه ها به هم به نیت سنج زدن، کوبیدن بر لگن به آهنگ طبلهای دسته ها، علم گردانیهای دسته ها، قدرت نمایی دسته ها به هم، تماشای مراسم تعزیه خوانی، پوشاندن برخی علم ها با نذری های مردم، بوی اسفند، نذری، شربت . همۀ اینها تجربیاتی بودند که در مواقع دیگر سال و در هیچ دوره ای از زندگیم پیش نیامد. خوشحالم که از این تجربیات محروم نبودم.

***
صحبتهای بالا را داشته باشید تا برویم سراغ فراز. امروز در میدان تجریش، مراسم تعزیه خوانی برقرار بود. من با هیجان تمام فراز را به آن سمت بردم که هیجان دیدن لباس و زره های رنگی را تجربه کند. جمعیتی آنجا مشغول تماشا بودند. فراز را بغل کرده بودم و انقدر بالا برده بودم که مبادا از پشت جمعیت نتواند این صحنه هارا ببیند. ملت همیشه در صحنه هم که تقلای مرا دیدند کمی خودشان را تکان دادند که راحت تر بتوانیم ببینیم. فراز در بغل من و رو به نمایش بود. من پیش خودم پیش بینی میکردم سولاهایی که ممکن است بپرسد. . آیا می پرسد: چرا لباس اینها سبزه چرا لباسهای اینها قرمزه؟ ان چیزی که سرشون هست چیه؟ چراکلاهشون اینطوریه؟ و....یکدفعه دیدم صدای نچ نچ فراز می آید. به خودم گفتم چه چیزی تا این حد باعث تعجب فراز شده؟ به فراز نگاه کردم و دیدم اصلاً به مراسم نگاه نمی کند و نگاهش رو به خیابان است.. تا دید من متوجه او شده ام گفت: عجب ماشینی بود اون کرمی !! ، چه سرعتی داشت!!! ( منظور از کرمی همان تویوتا کمری است !!! ).ء

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

تمپلت جدید و مکالمات فراز


از پست دیروز اصلا خوشم نمیاید. تصور میکنم عین آدمهای بدجنس ، نژاد پرست، و ظاهرنگر، وخیلی خاله زنک و .... قضا وت کرده ام. اصلاً من چرا باید برایم مهم باشد؟ آنها آنور دنیا با هم خوشند و من این گوشه دنیا از خودم تاسف در میکنم!!. حتماً این دختر کنیایی باید آدم جالب توجهی باشد که نظر پیتر را جلب کرده است. وگرنه پیتر اگر قرار بود عاشق هر کسی که از راه برسد باشد، باید خیلی وقت پیش ها این اتفاق برای او می افتاد. بر فرض که ما او را به مملکت خودمان دعوت هم می کردیم. از کجا معلوم که او با یکی از دوستان من به سرانجامی میرسید؟ بهتر است مانند قدیمیها بگویم " پیتر انقدر گشت و گشت تا سرانجام قسمتش را در کنیا پیدا کرد". دنیا کوچکتر شده یا قسمت بازی درآورده؟
**
تمپلت وبلاگ را عوض کرده ام و این اولین پست در تمپلت جدید است. از رنگ و لعاب این یکی بیشتر خوشم می آید. نوشته هام به گمانم بهتر در این یکی ظاهر شده اند. ببینیم مشکل به هم خوردن علامتها در این یکی هم پیش می آید؟!.
**
سریال شب دهم را قبلاً ندیده بودم. به نظرم جالب است. حس های نوستالوژیکی با خود دارد. از سریال دکتر قریب هم خوشم می آید. یکجورهایی عجیب به دل می نشیند.
***

و اما شیرین کاریهای فراز:
چرخهای ماشین
دیروز لیست خرید خانه را در کاغذی یاد داشت میکردم. بالاس سر من ایستاد و گفت چه می کنی؟، گفتم که چیزهایی که لازم است را می نویسم تا یادم نرود. گفت: مسواک برای من هم بنویس ( از اینکه انقدر سریع منظور را گرفت و سریع چیزی برای اضافه کردن به لیست در ذهن داشت، خوشحال شدم. بعد گفتم دیگر چه بنویسم.
گفت: خمیر بازی، هممم.. ماشین،همممم... کامیون.
من: اینها که خیلی لازم نیستند
فراز: چراااا. من باید ماشین داشته باشم که باهاش مسابقه بدم. اول شم.
من: باشه، می نویسم ولی تو لیست غیر فوری ها . و بعد یک ستون باز کردم و نوشتم غیر فوری ها و ماشین و کامیون را زیر آن نوشتم.
فراز: ببینم چی نوشتی؟
من: ایناها. ببین. ما شین. کا می یون.
فرازدر حالیکه با دقت به نوشته هایم نگاه می کند: پس چرخهاشون کجاست؟

**
خانم فراز
از بازیهایی که فراز جدیداً یاد گرفته این است که اگر نفر سومی هم در کار باشد به این صورت عمل می کند؛
فراز در حالیکه دستش را روی گوشش بعنوان موبایل گذاشته دایی اش را راهنمایی می کند.
فراز: مثلاً من میرم محل کار. تو باخانومم!! تماس بگیر.
دایی: خانومت کیه؟!
فراز اشاره می کند به من و به آشپزخانه بعنوان محل کار می رود.
دایی در حالیکه سعی دارد جلوی خنده اش را بگیرد، دستش را موبایل کرده و: الو سلام، من با آقاتون کار دارم
من: سلام، بعد رو به آشپزخانه" آقامون هستی؟"
فراز از آشپزخانه داد میزند: بگو من رفتم اداره!!
من: رفتند اداره. در این موقع فرازدر حالیکه خیلی جدی ببو ببو هم می کند از آشپزخانه بیرون میاید و مگوید : بگو اومد، بگو اومد ایناهاش!!! ( آقای خانه ها به چشم فراز ببو کنان به خانه می آیند).ء

نمونه های زیادی در مورد اینکه نقش کس دیگری را اجرا می کند ( مثلاً مغازه دار، دکتر، پلیس، راننده و...) و یا جای دیگری است( بیمارستان، مغازه، پارک و...) دارد و جالب این است که است در تمامی اینها نقشهای ما را هم قبلش به ما توضیح میدهد. گاهی وقتها از اینکه اینهمه در هر کار به اصطلاح میخواهد کارگردانی کند، شگفت زده میشوم. این تعیین تکلیف کردنش و این نقش بزرگترها را با جدیت تمام دنبال کردنش، متعجبم میکند. همۀ بچه های همسن فراز همینطورند؟

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

پیتر


ما در سرزمین دور، یک دوستی داشتیم به اسم پیتر. این پیتر حدوداً 40 ساله بود. کلاً از نظر تیپ و قیافه ودرآمد هم مشکلی نداشت خیلی هم شوخ طبع بود. از آنهایی که همیشه وقتی حتی یادشان هم می افتی نمیتوانی از لبخند زدن جلوگیری کنی. ظاهراً خیلی هم دوست داشت سروسامون بگیرد . یک زمانی دوست دختری داشته ازکشور دانمارک. ولی بعد از مدتی کوناه که به آنجا برای دیدن دختر و خانواده اش رفته بود. دوستیشان بهم خورده بود. البته دوستی به قصد ازدواج یا باهم زندگی کردن وگرنه دوستی کاری آنها کماکان ادامه داشت. ء
وقتی هم ما آنجا بودیم ، برای یک سفرکاری به ژاپن رفت و وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. به ما گفت که یک سری مقدمات چیده است و اتفاقاتی در شرف انجام است!! . بعد از دوماه دوباره به بهانۀ کار به ژاپن برگشت، ولی این دفعه خیلی ناراحت برگشت. بعد از چند روز دلیلش را البته باخنده و شوخی به ما گفت . جریان اینطوری بوده که به دختری که به او علاقمند شده بوده ، پیشنهاد داده بوده که حتما سری به سرزمین دوربزند و هرچه سریعتر بهترو همۀ جاها رو به او نشان خواهد دادو غلامی او را خواهد کردو ...آن دختر هم میگوید باشد ولی با شوهرم میایم!!.ء
پیتر تازه آنموقع به آن دختراز اینکه به او علاقه مند شده بوده میگوید و اینکه فکر نمیکرده ازدواج کرده باشد . دخترژاپنی هم کلی خندیده بوده و گفته بوده که هرکس باید از سرزمین خودش ماهی بگیرد!. پیتر وقتی این ماجرا را برای ما با چاشنی خنده و شوخی تعریف میکرد میگفت: من آخر اینجا هیچ ماهی نمیبینم. همه نهنگند!!.
من همانوقع به فکرم رسید که به او پیشنهاد بدهم که یک سری به ایران بزند. شاید آنجا ماهی مناسبی پیدا کرد!!. در ذهنم هم چند نفر از دوستانم را کاندید کرده بودم که فکر میکردم چقدر به هم می آیند.
گذشت و ما به مملکت خودمان آمدیم و انقدر درگیر زندگی شدیم که پیتر را به تدریج فراموش کرده بودیم. هر از گاهی او ای میل میزد و از ابراز علاقه اش به دیدن از ایران میگفت و میگفت در اولین فرصت به ایران خواهد آمد. ما هم از آنجا که بسیار درگیرزندگی شده بودیم، با خودگفتیم در اولین فرصت او را رسماً دعوت خواهیم کرد و دریغ از اینکه اولین فرصت هرگز پیدا نشد. چند ماهی بود که از او خبر نداشتیم تا اینکه مدتی پیش، نامه ای فرستاد ودر آن از اینکه با دختری بسیار خوب وجذاب و زیبا!! از کشور کنیا دوست شده است گفت .
چند روز پیش هم نامۀ دیگری با خوشحالی برای ما نوشته بود که تعطیلات را کنیا رفته است و کلی خوش گذشته و با خانوادۀ دختر آشنا شده است و چند عکس از آن دختر و خودش در کشور کنیا برای ما فرستاده بود. الان داشتم به آن عکس نگاه میکردم. نمیخواهم خاله زنک بازی در بیاورم یا تبعیض نژادی کنم و یا..... ولی در این عکس فقط سیاهی است در کنار پیترهمیشه خوشحال. شاید از این خوشحال است که ماهی به تورش خورده است که نهنگ نیست وسیاه بودنش هم او را منحصر به فرد کرده است . و من فکر میکنم که اگر تنبلی نکرده بودم شاید الان یکی از دوستانم در کنار پیتر بود!.ء
پ ن: من هنوز نتوانسته ام راه حلی برای مشکل بهم خوردن فرمت نوشته بعد از پابلیش کردن برسم. همانطوریکه دیده میشود، بعد از علامتها و نقطها ها یک حمزۀ زائد گذاشته ام که نقطه ها و علایم به اول خط نروند.

۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه

قسمت دوم سه خاطره زمستانی بی ارتباط به هم ! در سه دهه عمر

زمستان 83، 14 فوریه، یک روز برفی، یه جایی اون دوردورها
توضیح جهت تنویر افکار: ده روزی است که فراز به دنیا آمده، در این ده روز شاید در مجموع، ده ساعت خوابیده باشم، بخاطربرخی مشکلات ، نتوانست از شیر من بخورد و درعین حال، من با جدیت تمام، از دادن هرگونه شیر با شیشه هم پرهیز میکردم، مبادا که شیر من را دیگر قبول نکند. با قاشق چایخوری سعی میکردم شیر رابه او بدهم. وسط خوردن میخوابید.دقیقاً دو ساعت طول میکشید که 40 میلی لیترشیر را بخورد. بعضی وقتها، همان یک ذره را هم بالا می آورد. دمای بدنش ساعت به ساعت تغییر میکرد. یک ساعت 34 درجه و ساعتی دیگر 39 درجه ، بعد از 6 روز وزنش 250 گرم هم کمتر شده بود.
ویزای مادرم آماده نشده بود، خانه نامرتب بود، خسته بودم. بدتر از همه هم وضعیت فراز بود که خوش آیند نبود.به پرستارو دکترش با گریه نگرانیهایم را گفتم.. دلداری آنها فایده نداشت. آنها هم از تغییر درجه حرارتهای فراز گیج شده بودند. برای گرفتن نمونه خون و یک سری آزمایشات به بیمارستان رفته بودیم .روز هفتم تولدش بود. آزمایشات مشکلی را نشان نداده بودند ولی گفته شد برای اینکه به وزن اولیه اش برسد، در بیمارستان بماند و من هم با اشک و آه و گریه قبول کرده بودم. او را به اطاقی بردند که یک وب کم بالای تخت بود و ما میتوانسیم او را حتی در منزل ببینیم. صبح ها ساعت 9 به بیمارستان میرفتم و ساعت 5 برمیگشتم و از روی مانیتور خانه، وضعیتش رو میدیدم.سه ساعت به سه ساعت او را از روی تخت بلند میکردند، جایش را عوض میکردند، با شیشه که از شیر خودم بود به او شیر میدادند و بعد دوباره او در صفحه ظاهر میشد. شبها با اینکه توصیه شده بودم به خواب، نمی توانستم بخوابم و مدام خیره به مانیتوربودم.
9 ماه موجودی را در شکم داشتن، بعد در آغوش کشیدنش و بعد دوباره رفتنش و تردید در مورد برگشتنش تمام فکر من بود آن روزها.
برخی از دوستان و بخصوص پدر فراز سعی میکرد آرامم کند ولی من با تمام وجود احساس بی لیاقتی میکردم. خودم را به شدت مقصر میدانستم. عصبی بودم، گیج بودم، افسرده بودم ودر عین حالیکه به شدت احساس تنهایی میکردم، دوست داشتم تنها ترباشم. طی چند روزی که بیمارستان بود، 50 گرم به وزنش اضافه شده بود و درجه حرارتش دیگر تغییر نمی کرد.

****
صبح ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه
چند روزه که خودمو تو آینه نگاه نکردم، چقدر زشت شدم. چشمام چقدر باد داره، چقدر خسته است، داد میزنه که خیلی گریه کردم. باید دیگه خوشحال بشوم. باید به خودم برسم. فردا که این پسره بزرگ شد، من یه پیرزن قرچیده ام که دیگه منو قبول نداره. یعنی میشه این جوجه هم بزرگ شه. خدایا یعنی میشه؟.چند تا 50 گرم باید اضافه بشه تا بشه آدم؟ .
میرم و از تو مانیتور بهش نگاه میکنم. هنوز خوابیده. بلند شو دیگه تنبل، گریه ام میگیره. "نه، نباید گریه کنی" ، بسه دیگه، قوی باش. ساعت 10 که اونجا برسم دیگه خودم میتونم بهش شیر بدم .برم تا دیر نشده. خوب شد به م (بابای فراز) گفتم بره. رفتن به اونجا که کاری نداره. هی میخوادمثلا امیدواری بده. حوصلۀ امیدواری الکی رو ندارم. چرا نمیتونه خوب بخوره، چرا همه اش میخوابه؟ یعنی جون نداره؟ کی جون دار میشه؟ء
**
خدا کنه درآسانسور رو که باز کردم هیج کس رو نبینم. حالم بهم میخوره اگه کسی بخوادبرام دلسوزی کنه. اینا که نمی فهمند من چی میکشم. آهان در واشد. خدا رو شکر هیچکس نیست.بزار از این در برم.
وای این دختر برزیلیه داره میاد. منو نبینه. این هنوز نمی دونه که بچه به دنیا اومده. الان حتما میگه "های لیتل مامی ". مامی؟ من یه مامی بی عرضه ام. میدونم مامی که بگه من زار میزنم پیشش. بزار برم این اعلامیه ها رو بخونم که منو نبینه. آهان چیه؟ ساب رنت. ...رفت. خوب شد منو ند ید . حالا سریع برم تا یه نفر دیگه رو ندیدم.
از در میام بیرون.، برف اومده. رو دوچرخه ها رو ببین چه برفی نشسته. حالا از کدوم ور برم. بچه که بودم همیشه دوست داشتم قدمای من اولین باشه تو برف.کی من بچه بودم؟ انگار به قرن پیش بود. الان اصلا دلم نمیخواد قدم من اولین باشه. یعنی پیر شدم؟ خوبه اینا رو سنگفرشاشون برف نمیشینه. انگارسنگفرشاشون نمک داره؟ شاید هم زمین انقدر سرد نیست که برف نمیشینه!.ء

چرامن هروقت به این چراغ عابر پیاده میرسم، قرمز میشه؟.بزار دکمه سبز شدن رو بزنم، خیابون که خلوته.رد شم هم هیچ طور نمیشه. این دوچرخه ر و نگاه کن چه راحت از چراغ قرمز رد شد . نه. من ایرانیم، خیر سرم فرزند کورشم . باید با فرهنگ باشم. بزار ببینم این پیرمرده که داره رد میشه فهمیده من چقدر با فرهنگم!!. اینجا که هستیم فرزند کورشیم و کاسۀ داغ تر از آش، مملکت خودمون که میریم ، دست همۀ بربرها رو از پشت میبندیم و میشیم خود راز بقا!!. آها سبز شد. اینا حتی به فکر کورها هم هستند. مگه جند نفر نابینا داره که همۀ چراغا، این تق تقا رودارند؟.ء

چند نفرند تو ایستگاه؟ سه نفر؟ از بس هواسرده، هیچ کس رو نیمکتهای تو ایستگاه ننشسته. حالا تو میخوای وایسی؟ تو مثلاًفقط 10روزه که بچه دار شدی. الان اگه مملکت خودت بودی، خوابیده بودی زیر پتوی گرم، همه هواتو داشتند. مامانت راه براه کاچی گرم درست می کردبرات، تازه روز دهم ،چشن ده حموم هم می گیرند، اونوقت کلی کادو هم میگرفتی، بچه ات هم کنارت بود. بچه ام؟ بچه ام کجاست خدایا؟ چرا پیش من نیست؟ نباید اینجا گریه کنی،فکرای خوب کن، نفس تازه بکش، آآآآه ه ها ، چه هوای خوبی. تو جشن فارغ التحصیلی براشون قبلاً در جواب اینکه چرا اینجا رو دوست دارید نوشته بودم هوای تمیز اینجا رو دوست دارم و اونها هم موقع دادن مدرک و معرفی تو اینو هم گفته بودند. اونموقع دقیقاً 2 روز گذشته بود که چهار ماهگی رو تموم کرده بودم. دیگه گفته بودم ادامه تحصیل بسه. حالا باید بجه دار شم. بدبختِ بیجاره. حالا نه ادامه تحصیل دادی، نه بجه رو داری!.ء
چقدر راحت به دینا اومد، چقدر هم خوشگل بود.چند ساعت بعد از به دنیا اومدنش بردیمش خونه؟ 12 ساعت ؟. نور خورشید خورده بود تو صورتش، صورتش اصلاً مثل بچه های دیگه با د نداشت. دهنش چقدر کوچولو و قرمز بود. تو آدم بی لیاقتی هستی، همه اش تقصیر خودت بود. یادته اون موقع ها شهناز بهت می گفت که "تو کوچولویی، اصلا نمیتونم تصور کنم روزی رو که تو ازدواج کنی یا بچه دار شی"، حتی این برزیلیه که بهت میگه لیتل مامی، من که قدم از این برزیلیه کوتاهتر نیست که! اینا روشون نشده بهم بگند بی عرضگی و بی دست وپایی از سرو روت میباره، گفتند کوچولویی!!. باز هم نفس بکش،بزار اینی که تو گلوت گیر کرده بره پایین. نکنه اینجایه وقت گریه ات بگیره؟ .
آهان اتوبوس هم اومد. بلیط هم ایناهاش.؟این راننده چقدر عجیب نگاه کرد من رو.، با ترحم بود انگار؟نکنه قیافم داد میزنه؟ یعنی انقدر از قیافم بدبختی میباره. اتوبوس هم که طبق معمول پر پیرزن و پیرمرده. ببینی اینها میفهمندکه من دارم میرم بیمارستان برای دیدن بچه ام؟!.منی که 10 روزه بچه دار شدم و اگه الان تو مملکت خودمون بودم،تخت خوابیده بودم و کاچی پشت کاچی . آخ فقط اگه مادرم اینجا بود.
یه صندلی اون آخر اتوبوس هست. هیچکس هم اون دو و بر نیست. رو صندلی می نشینم و روم رو می کنم به سمت شیشه و تمام راه رو گریه میکنم.
پایان

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

مکالمات فراز

برف بازی
با فراز جمعه هفته پبش، قبل از برفهای سنگین اخیر، به همراه دایی ها، تله کابین رفتیم. فراز کلی کیفور بود و یا میخواست لیز بخوره، یا با برف به ما بکوبه. البته کوبیدن برف فراز به این صورته که: با دست برف رو میگیره بعد همون دست برفیش رو انقدر مییاره نزدیک ما( چیزی حدود 5 سانتی متری)، بعد برف رو میپاشه سمت ما، کلی احساس باحال بودن بهش دست میده. بعد از هر باربرف کوبیدن!! هم به ما میگه:" به فراز بگو شیطون چی کار می کنی". وقتی هم ما جمله درخواستی را میگیم، با صدای بلند میخندید و به اصطلاح خنده های شیطانی از خودش در میکرد.
وقتی ما میخواستیم برگردیم هم می گفت: نریم، من میخوام برف کاری کنم!!!.

معذرت خواهی فراز
چند مدت پیش هم خونه مادربزرگش، طی یک اقدام عجیب و بیسابقه، دست پسرخالۀ هفت سالش رو گاز گرفت، خیلی به پسرخالش برخورد . هرچند فراز کلی" بخشید*، بخشید" گفت ، ولی ظاهرا این تو دل پسرخاله موند. حالا هروقت من با خاله اش تلفنی صحبت می کنم، میاد گوشی را از من می گیره و بعد ار چاق سلامتی میگه: من دیگه دست علی رو گاز نمی گیرم، میخوام بیام بوس کاریش کنم!!!.
* ببخشید

فراز عاشق بچه ها
تقریبا دو ماه پیش بود که ما مجددا خونه مادربزرگش بودیم و پسرخاله و پسرداییش هم اونجا بودند. فراز اصولا با اینها خیلی حال میکنه و اونها رو بعنوان بهترین دوستاش میشناسه. وقتی هم اونها رو میبینه ، به شتاب میره که اونها رو بغل کنه، حالا بماند که اونها تو بغل این آقا جا نمی شوند. موقع غذا خوردن بود و سفره پهن شده بود که دیدم فراز سرش رو گذاشته رو بازوی پسرخالش وبا مهربونی لبخند میزنه، همه گفتند" اینها رو ببینید" بعد فراز برگشت و گفت: آخه من بچه خا* رو خیلی دوست دارم.( همونطوری که بالا گفتم این پسرخاله هفت سالشه!!).
*بجه خا: بجه ها.

مزاحمت برای فراز
دیشب قبل از خوابوندن ، فراز رو بردم دستشویی، مسواک زد، بعد هم بهش آب دادم. بعد گذاشتم رو تختش و براش قصه گفتم، دیدم هنوز نخوابیده، یه قصۀ دیگه هم گفتم. دیدم نخیرهیج افاقه نمی کنه. بعد گفتم حالا دیگه باید چشمامون رو ببندیم و بخوابیم.دو سه دقیقه ای گذشت، دیگه خودم همونجا کنار تخت فراز خوابم گرفته بود که بکدفعه گفت : مامان من جیش دارم. دوباره بردمش دستشویی. دوباره خوابوندم و روش رو کشیدم. بعد از یکدقیقه گفت : من آب میوه میخوام. بهش گفتم" باشه آب میوه میارم ولی دیگه باید بخوابی، چون من باید به کارام برسم. اون هم قبول کرد.
آب میوه رو که براش آوردم، خورد . مدام هم " به به و به به " میکرد. بعد گفتم من دیگه رفتم. گفت " باشه برو، شب به خیر!!" . بعد از چند دقیقه که من از اتاق بیرون اومدم یادم افتاد که انگار روش رو نکشیدم. رفتم تو اتاقش. دیدم هنوز بیداره. من رو که دید گفت: چرا اومدی؟؟ چرا انقدر مزاحم من میشی؟!!.

پ ن: من نمیدونم چرا انقدر از طولانی نوشتن خوشم میاد.
پ ن 2: من هنوز نمیدونم چرا همه چی اینجا مینویسم (یا وقتی از "ورد" اینجا تایپ می کنم، ، ولی وقتی تو صفحه اصلی میاد،نقطه ها و علامتهای تعجیبی که آخر خط بوده ، اول خط ظاهر میشه. اگه کسی از همون دو یا سه نفری که ممکنه اینجا رو بخونند، میدونه، ممنون میشوم بهم بگه.

۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه


آدم برفی و فراز، پنچ شنبه گدشته، پشت بوم خونه

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

مکالمات فراز

کلاغها
بعد از بارش برف فراز بهمراه پدرش رفت نون بگیره بعد در همین حین چند تا کلاغ می بینه
فراز: اینا اینجا چی کار میکنند؟
باباش: دارند دنبال غذا می گردند بخورند
فراز: چرا با دست و قاشق نمی خورند؟ پس دستاشون کو؟!

پسردیگر ما!!
فرا ز با مادربزرگش با تلفن صحبت می کند. بعد از احوالپرسی
فراز: به عمه بگو بیاد خونه ما، بشه پسر ما، با من بازی کنه، باشه!!!

دست گل
فراز برگ یکی از گل های روی میزرو می کنه
من: ببین فراز، گله هم ناراحت میشه دیگه، دردش می یاد، این برگه مثل دستش بود
فراز: آخه همش دستشو دراز می کنه منو بگیره!!!

حرفای بد فراز!!
فراز با ماشیناش بازی می کنه وسطاش وقتی میزنه به یه ماشین دیگه می گه" ای قورومساق"!!!! یا "شیتت". (در کمال شرمندگی باید بگم که درحین رانندگی باباش اینا رو یاد گرفته!!).

فراز و شکلات
فراز اصولا تنها چیزی که همیشه دوست داره، شکلاته ، و طبعا به خاطر مضرات شیرینی زیاد،خوردنش را من محدود کردم
حالافراز هر از گاهی میاد و میگه: من گشنمه
من: غذا بیارم
فراز: نه من یه چیزی می خوام
من: بیسکوییت بیارم باشیر
فراز: نه بیسکوییت میره تودندونام، میریزه رو فرش، نه یه چیزی می خوام
من: میوه بیارم
فراز: نه میوه خوشمزه نیست اصلن
من: پس چی بیارم
فراز: یه چیزی
من چه چیزی
فراز: یه چیزی دیگه، بعد فکر میکنه و بعد من یه صدایی را از ته چاه می شنوم بدون اینکه لباش تکون بخوره: شکلات، شکلات

یه روز که رفته بودیم بیرون. جایی من مجبور شدم که در کیفم رو باز کنم و فراز شکلات داخل کیفم رو دید و یه لبخند شیطانی پهنی زد.
بعد از اون دیدم این خیلی پسر خوبی شده، دست منو گرفته و با من میاد و خلاصه که ماه شده بود
بعد از 2 دقیقه
فراز: مامان
من: بله
فراز: بگو فراز نینی، پسر خوبم شکلات میخوای !!

فراز امیدوار کننده
چند رور پیش من یه اشتباهی کردم و یکی از فایلهای وردم را ریپلیس کردم با یه صفحه خالی. البته یه نسخه ناقصی از اون دارم که 6000 کلمه کمتر از اون فایل به باد فنا رفته شده داره. حالا من نشسته بودم ناراحت یه گوشه و فکر می کردم چطور می تونم اون رو ریکاوری کنم با یه جوری دوباره پیداش کنم.
فراز اومده پیشم نشسته می گه: چرا ناراحتی؟
من: یه اشتباه کردم. هرچی زحمت کشیده بودم رفت.
فراز: ناراحت نباش، من تو رو دوست دارم!!

سیفیل

ما با هیجان: فراز میدونی میخوایم بریم کجا. میخوایم بریم خونه دایی. (هیجان از این نظر که برای فراز هییچ چیزی هیجان انگیز تر از بیرون رفتن نیست. در ضمن خونه دایی پدرش قرار بود بریم).

فراز:من دوست ندارم

ما: چراااا؟؟!!!

فراز: واسه اینکه سیفیل داره

ما:سیفیل چیه؟ منظورت همون سفیده

فراز: نه سیفیل دیگه، سی فیل

ما همجنان گیج میزدیم:

فرازمیره دستش رو روی سبیل باباش میکشه و میگه: ایناها سی فیل. !!

کتاب
کتاب حسنی نگو یه دسته گل رو برای فراز می خوندم، یه جاییش که باباش حسنی رو برده حموم، فراز نقاشیشو نشون داده میگه : چرا باباش دامن پوشیده؟ چرا این شکلیه؟ بعد صورتش رو به شکل عیجیبی در می یاره !!( در حین خوندن کتاب هم مدام سوال می پرسه که سایه کو پس؟ چرا الاغه اینجوریه پاش؟ و هر دفعه این سوالات رو تکرار می کنه).

از کتاب دزده و مرغ فلفلی، اون صفحه ای که رفته تو تهران و سوار اتوبوس دو طبقه شده، صفحه مورد علاقشه، ولی در کل چند ماهی هست که بلده شعرای این کتاب ها رو، به این صورت که یه خط من می خونم، خط بعدیش رو خودش می گه.

از کتابای مورد علاقه دیگش، یه کتابی هست که تو هلند بهش هدیه دادند، که این رو ازهفت ماهگی براش می خوندم و همیشه براش جالب بوده. تو این کتاب چند صفحه داره که تو هرکدوم به ترتیب تعدادی میوه هست. تا وقتی من بهش یادآوری نکردم که اول باید بگی یک، این اقا از 5 شروع می کنه.کلا تا 12 رو بلده بشمره البته به شرط اینکه از 1 شروع کنه!!.
Google Analytics Alternative