تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

کاملا روزمره ، فقط برای اعلام زنده بودن

1- سبزی های شاهی جوانه زده اند ولی ریحان ها (اگر واقعاً ریحان باشند) ، نه. مادرم تخم لوبیا چشم بلبلی داده است تا اطراف باغچه ام بکارم. امروز نتوانستم. فردا شاید این کار را بکنم.
.
2- کار این پروژه بد پیش نمی رود. اواسط این هفته میخواهم قرار بگذارم برای صحبت در موردش. ببینم چه می کنم تا آن وقت.
.
3- هنوز مهد کودک مناسبی برای فراز پیدا نکرده ام. من قبل از اینکه بخواهم در مورد رفتار و نحوۀ برخورد مربیان با بچه ها و دوره های آموزشی که مربیان دیده اندو ... اظهار نظری کنم، محیط و فضا و محوطۀ آن است که باید توجهم را جلب کند. اصلاً خوشم نمی آِید از جایی که دل خودم میگیرد از دیدنش، چه برسد به بچۀ سه ساله ام. مهدهایی که میبینم در اطراف خانه مان، غالباً یک ساختمان یک یا دو طبقه هستند که اگر لطفی کرده باشند یک حیاط کوچک هم دارند. دوست دارم حیاط بزرگی داشته باشد تا بچه ها با هم بازی کنند و بازی، از نظر شیب و شکل پله ها ایمن باشد، کنار خیابان نیاشد و ....ودر کنار اینها داشتن مربیان خوب و آموزش دیده. نکتۀ دیگر این است که نمی توانم بگویم هزینه برایم مهم نیست. یکی از مهدهایی که در اطراف ماست و یکی از دوستانمان فرزندش را به آنجا میفرستد و بسیار هم راضی است، ولی از نظر من همان فضا و ظاهر دلگیر مهدهای دیگر را دارد، ماهی 200 هزار تومان هزینه اش است. منصفانه نیست ، هست؟ . سالی دو و نیم میلیون برای همچین جایی، آدم دردش را به که بگوید؟ فکر کنم با این اوصاف که من پیش میروم، این پروسۀ مهد مناسب پیدا کردن تا زمان رفتن به مدرسه اش ادامه یابد.
.
4- دو سه ساعت پیش با فراز بالکن را جارو کردیم و دستمال کشیدیم و موکتی پهن کردیم و میوه خوردیم. فراز همۀ میوه هایش را خورد، خوشم آمد، میخواهم از فردا این عمل را روز جهت پروار کردنش تکرار کنم.
.
5- من ده سالی میشود که دوستی که در همین تهران است را ندیده ام و ارتباط من و او فقط از طریق تلفن است. البته لازم به ذکر است که او ده سال پیش ازدواج کرد و به ارومیه رفت. چند سال بعد من هم همینطور و ایران نبودم. بعد که من برگشتم ایران، او هم از ارومیه برگشته بود و ارتباطمان را از طریق تلفن حفظ کردیم و هر بار تلاش ما برای دیدن هم بی ثمر ماند. این هفته میخواهیم قراری بگذاریم برای دیدن هم. امیدوارم این تلاش هم بی ثمر و مذبوحانه نباشد.
.
6- پنج شنبۀ گذشته مهمان خانواده ام بودم. در باغ بازی کردیم و بعد هم با دختر خواهرم مسابقۀ دو گذاشتیم. این دختر خواهر من شانزده ساله است و هیکل میکل میزونی دارد و حسابی هم ورزشکار است. این برنده شدن در مسابقات دو هم که در گلوی من گیر کرده است. (فکرش را بکنید، آدم برود باغ بعد مسابقه بدهد، احمقانه است نه؟)بالاخره یک دور من برنده شدم. نمیدانم کار خودم بود یا او اجازه داد به من برای برنده شدن؟ هر چه بود که سرحالمان آورد ولی پاهایم الان درد می کند، بس که نوبرم والله.
.
7- بچۀ برادرم را هم دیدم. از آن گوگولی مگولی های روزگار است. با چشمان باز ساعتها به اطراف نگاه می کند. چه میبیند؟، نمیدانم. مادرش زایمان سختی هم داشته برای به دنیا آوردنش. نیمه شب ، کیسۀ آبش میترکد و به بیمارستان میرود. چون اولین پسرش را با سزارین به دنیا آورده بود، نمی توانسته طبیعی به دنیا بیاورد. از آنطرف پزشک معالجش در دسترس نبوده و هرچه تماس میگیرند، هیچ خبری نمی شود. تا هفت صبح درد می کشد و بعد بک پزشک دیگر بچه اش را به دنیا می آورد. یعنی برای این نوع سزارین، دردر زایمان طبیعی هم داشته است!.
.
8- فکر کنم دیگر تمام کنم نوشته ام را بهتر باشد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

عطر ریحون، بوی بارهنگ


ما چند روز پیش به دو دلیل رفتیم میدان تجریش. یکی اینکه نوستالوژی بشیم و اینا و دوم اینکه تخم ریحون و شاهی بگیریم و بیاریم و بکاریم تو این محوطۀ پشتی خونه تا بلکه رستگار شیم. دیروزمن و فراز جان رفتیم و دوباره یک سری بیل دیگه زدیم و تخم ریحون و شاهی رو کاشتیم. ولی وقتی آب دادیم، دیدم یک هالۀ سفید لعابی (مثل هالۀ بارهنگ وقتی تو آب می اندازیم)، دور این تخمهای سیاه ریحون هویدا شد. این شک در من به وجود اومد که نکنه من بارهنگ خریدم؟ نظری دارید در این مورد؟ من همچین چیزی ندیده بودم.
اگه بارهنگ باشه، یا فردا پس فردا اونجا پر میشه از گیاهی نا معلوم ،یا اینکه خدا رو چه دیدی، گلوی زمین صاف میشه و شروع می کنه به قوقولی قو قو!.
******
دیروز یک دستمالی پهن بود روی زمین که فراز روش بساط خمیر بازی راه انداخته بود. وقتی میخواستم جمع کنم، فراز رفت و نشست داخلش و گفت منو بکش. من هم همین کار رو کردم ولی آخرش فراز، تعادلش رو از دست داد و با بینی افتاد روی زمین و شروع کرد به گریه. البته بعد از سه چهار دقیقه خوب شد و با چیز دیگه ای سرگرمش کرده بودم.
حالا امروز من داشتم کارام رو انجام میدادم و فراز هم داشت ماشین بازی میکرد برای خودش. یکدفعه اومد پیش من در حالیکه روزنامه هم دستشه؛
فراز: مامان، اینجا رو دیدی؟
من: چی رو؟
فراز: "همین جا دیگه، تو روزنامه، نوشته مامانا نباید فراز نی نی ها رو هل بدند، می افتن ، دماغشون درد میگیره، بیا ببین اینجا نوشته"!!

*****
من از این سریال مردهزارچهره که تو عید نشون میداد خوشم اومد. مخصوصاً از یک قسمتش که کلی خندیدم بابتش.
اونجا که رفته بود انرژی درمانی و اولش کارای اونا رو مسخره میکرد، بعد صحنۀ دادگاه بود و مدیری که میگفت :" آقای قاضی، من فهمیدم که اگه تو هیچ کاری عرضه ندارم ، تو جو گیر شدن استادم"، بعد صحنه دیگه ای از همون جلسۀ انرژی درمانی نشون داد که همۀ اونایی که این مسخره میکرد اونها رو نشسته بودند و این، نزدیک سقف بود!،
بعد از مدتها با دیدن یک برنامۀ تلویزیونی تونستم بخندم. به نظرم اگه این مهران مدیری نبود، یه چیزی کم بود تو ایران. البته فقط خودش نیست. این نتیجۀ یک کار گروهیه. مثلاً نوشته های پیمان قاسم خانی و یا بقیۀ عوامل پشت صحنه. نقدهای منفی رو هم راجع به این سریال خوندم ولی نتونستند نظرم رو تغییر بدند.
یاد اون سالهای اوجش با گروه ساعت خوش هم بخیر، از سال 72 فکر کنم شروع کردند تا به ساعت خوش رسیدند . سریال شاد و پر خنده ای بود. نمیدونم چون جوون تر بودم ، این دید رو داشتم یا نه واقعاً شاد بود؟
بعدش نمی دونم چی شده بود؟ چی کار کرده بودند که گفته بودند اجازۀ اینکه با همدیگه دوباره کار کنند رو تا ده سال ندارند (طبق یکی از مصاحبه هایی که با رضا عطاران تو یکی از مجله ها دیده بودم). فکرش رو بکنید، ده ه ساااال. تو باغ مظفر بود که مدیری تونسته بود از رادش و اون تپله کی بود؟( خان دایی جان اون سالها؟) استفاده کنه. بعد از اون گروه های مختلفی با مدیری کار کردند که همشون هم بعد از یک مدت جا می افتادند و الحق هم خیلیاشون بهترین نقشهاشون رو تو سریالهای 90 شبی این اجرا کردند. این آخریا هم که دیگه با قاسم خانی که به نظرم تو این زمونه ، یکی از بهترین فیلمنامه نویس هاست کارمیکنه و خداییش کارهای خوبی هم درمی یاد. هرچند به قدرت و جنم اون سالها نیست ، ولی خود این هم نعمتیه تو این بیمزگی بقیۀ فیلم ها و سریالهای تلویزیونی.
حالا چرا اینا رو نوشتم؟ این در راستای اون پستی بود که قبل تر ها نوشته بودم که دوست دارم از تمام هنرمندا وخواننده ها و نویسنده ها و ... تا وقتی زنده هستند یاد کنم و تشکر کنم. فعلاً این رو داشته باشید تا نفر بعدی تو یک پست دیگه.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

تولد بچۀ برادرم، اوپانیشادها و بحث شیرین عروس فراز


نمیدونم کتاب پارادایانها بود، تاریخ تمدن بود، یا یکی از این کتابهای رومن رولان بود،یا نه از این دانیل استیل و این چیزا بود یا چی . هر چی بودکه انقدر مشغولش بودم که اصلاً متوجه هیچ چیز نبودم.
دوازده سال پیش رو میگم.... بعداز ظهر یکی از روزهای هفته های آخر اسفند بود. نزدیک عید بود و همه مشغول خونه تکونی. برادرم رفته بود حمام. یکدفعه آب حمام سرد شده بود (اون زمان ما از این آبگرمکن های دیواری داشتیم). من فقط تو خونه بودم و بقیه همه حیاط مشغول کار شست و شو بودند. هرچی سر و صدا کرده بود و حتی اسم منو فریاد زده بود که کنترل کنم ببینم آبگرمکن چرا خاموشه، من متوجه نشده بودم. وقتی فهمیدم که با سر کفی، کله اش رو آورده بیرون و با یک نگاه عجیب داد میزد و من تازه متوجهش شده بودم ...
...
عالمی داشتم من هم با کتاب خوندنام....

چرا یاد این خاطره افتادم؟ چون همین برادرم برای دومین بار پریروز(سی و یک فروردین) پدر شده. حالا دیگه دو تا پسر داره.
**
" یاجنه والکیا: ا انسان با زدودن مرتاضانۀ همۀ خواهشهای خود میتواند از یک جزء فردی رها و با سعادت عالی روان جهان یگانه شود. اما این بهشت قابل فهم نیست. زیرا در آن از دانستگی خبری نیست ، فقظ مجذوب هستی شدن است و اتحاد مجدد جزء است با کل، یعنی جزئی که موقتاً از کل جدا شده. "
.
فکر می کنید این بالاییا چی هستند؟ میدونید از کجا نوشتم؟
از روی دفتر خاطراتم، این نوشته هاست به اضافۀ نوشته های دیگه مثل همین یا پیچیده تر. پایینش هم نوشتم، اردیبهشت 75
یعنی من یک دختر بیست ساله بودم، سال دوم دانشگاه و این موضوعات برام جالب بود!. .
بهار و تابستون اون سال و زمستون سال گذشته اش، من دچار یک یاس فلسفی شده بودم. تا به اونموقع اصلاً فکر نمیکردم که استدلالی هم باشه مبنی بر اینکه خدا وجود نداره. فکر کنم از همون خوندن تاریخ تمدن شروع شد. جلد هفتم یا هشتمشه، عصر ولتر، به برسی دیدگاه ولتر و فیلسوفهای دیگه میپردازه که دلیلی منطقی برای اثبات وجود خدا پیدا نکرده بودند . اوپانیشاد ها و کنفوسیوس و.. نمیدونم تو همین جلد بود یا جلدای دیگش. گیج شده بودم. فکر میکردم نیهیلیست شدم (شده بودم؟ شاید). هی کتاب میخوندم و دلیل منطقی و محکمه پسندی برای اثبات خدا پیدا نمیکردم. ولی فقط همون سه فصل بود یعنی زمستان هفتاد و چهار و بهار و تابستان هفتاد و پنج .
دیدم من این کاره نیستم. من نیازی به منطق و دلیل نداشتم. دلم میگفت وجود دارده و وجود داشت و داره. همین. دنیا بدون اون تاریکه و گیج. تجربه کردم. حداقل برای من اینطوری بود.
یک قسمت دیگه از همین مطالب نت برداری شده از کتابهای با این مضمون
"در آعاز نه "نبودن "بود و نه " بودن" ، نه هوا بود، نه آسمان، آنسوی آن ، چه پنهان؟ کجا؟ در پناه که؟ ....
در آغاز " کام" به آن "یک" در شد، کهنترین تخم بود ساختۀ جان، فرزانگانی که با فرزانگی در دلهای خود میجستند، بند بودن را در نبودن دریافتند........"


***
امروزروز زمینه. زمینی که اینهمه سال ما ها و اجدادمون واینهمه آدم دیگه رو روی خودش حفظ کرده و به روی خودش هم نمیاره. ما چکار کردیم برای این زمین؟ جز خراب کردن و کندن و کندن و کثیف کردن کار دیگه ای هم انجام دادیم براش. شاید نشه کاری انجام داد براش ولی حداقل میشه انقدر کثیفش نکرد. انقدر بهم نریختش.

***
کارایی که با خودم عهد بسته بودم انجام بدم، روند انجامشون بد نیست. بهتر از اون سعی کردم اتلاف وقتم رو کم کنم و این خودش قدم بزرگیه.

**
و اما فراز؛
در حالیکه امروز بعد از ظهر تو ماشین نشسته بودیم که فراز رو ببریم پارک،
فراز بی مقدمه: مامان
من: بله
فراز: میگم تو با محمد امین(پسر بزرگترهمون براردم که الان پیش دبستانیه) عروسی کن. من هم با علی (پسر خواهر من که کلاس اول دبستانه)!!!
من و باباش خنده مون گرفته بود. بعد باباش براش توضیح داد که نمیشه اینطوری عروسی کرد و آقایون که فراز هم جزوشونه باید با یک خانم ازدواج کنند
بابای فراز: فهمیدی؟
فراز: آره، حالا بریم پارک من یک خانم پیدا کنم باهاش عروسی کنم!!

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

دیدلاین،

"کارات هدفمند نیست، سعی کن مشخص کنی علائقت رو ، مسیرت رو، هدف زندگیت رو، به اون سمت برنامه ریزی کنی و بری، همین که کارهای نیمه تمومت رو، مثل همین پروژه، مثل اون کتاب تا نیمه ترجمه شده ات رو ، تموم کنی، خودش کلی انگیزه میده و از این رخوت در میای. رئیس اون شرکت احمقه؟ کدوم رئیس احمق نیست؟ همه عین هم هستند یکجورهایی. از حماقت اونها استفاده کن. تو که نمیتونی تغییرشون بدی . میتونی؟، ولی میتونی که از حماقتشون استفاده کنی به نفع خودت،
ناشر پیدا نمی کنی برای اون کتاب؟ تو تمومش کن، پیداکردن ناشر با من، بالاخره یکی رو پیدا می کنم که اون کتاب رو چاپ کنه،نمیتونم؟ حداقل کاری رو تا آخر تموم کردی و این خودش کلی احساس غرور میده بهت، اینطور نیست؟ اینهمه انرژی صرف کردی بابت این کارها و نیمه گذاشتنشون فقط خسته ات می کنه، همش یک قسمت از فکرت مشغول ایناست......".
راست میگه، بابای فراز رو میگم، انگار فکرای خودم رو مرتب و منظم و یکدست کرده باشه و بعد به خودم تحویل بده.
باید یک فکر اساسی کنم برای خروج از این رخوت و سستی. فکر کنم بهتره برای خودم یک دید لاین بزارم و طبق اون عمل کنم. مثلاً از همین امشب که اینجا نشستم یک کارایی رو بکنم بعد از نوشتن این مطالب. فکر کردن اینطوری هم خودش کلی بار آدم رو سبک می کنه. فکر کنم بهتر باشه از فردا دیگه کمتر تا اون دیدلاینی که مشخص می کنم به این وبلاگستان بیام. یا فقط وبلاگ دوستای خودم رو بخونم تو این مدت. آخه میدونید این رخوت من باعث شده تازگیها، هر لینک جالبی که کنار صفحه ای میبینم، هر کامنتی که تو یکی از وبلاگها به نظرم جالب می یاد رو سر میزنم و این شده که یکدفعه میبینم دو ساعت نشستم پای خوندن وهیچ کاری که درجهت اهداف و برنامه های خودم باشه انجام ندادم. بعدش هم کارهای خونه رو باید انجام بدم و مشغول شدن با فراز و روزم تموم میشه اینطوری.
حس بدی پیدا می کنم بعد این اتلاف وقت، باید به حداقل برسونم این رو.

***
یادمه اوائل که فراز کوچکتر بود( شش یا هفت ماهه) برای پیدا کردن راه حل مشکلات بچه داری (مثل بیدار شدن بچه در طول شب، سرماخوردگی، استفاده از آنتی بیوتیک هاو ....) که پیدا می کردم یا اضافه کردن معلوماتم ، خیلی به سایت بیبی سنتر سر میزدم و معمولاً مطالب اونجا رو کپی پیست میکردم تو برنامۀ ورد. علاوه بر خود مطلب که معمولاً توسط کارشناسان نوشته شده بود، کامنتهای خواننده ها هم برام خیلی جالب بود و کلی نکتۀ جدید داشت.
یکی از مطالبی که اون زمانها کپی پیست کرده بودم بهمراه کامنتهاش، در مورد پاسخ به سوالی بود که در مورد "ب ر ه ن ه" بودن پیش بچه ها پرسیده شده بود. کارشناس هم جواب داده بود که وقتی کنجکاوی بچه ها شروع میشه (خودش گفته بود به طور تقریبی از سه سالگی)، بهتره پوشیده تر بود. حالا این کلی نظرات موافق و مخالف داشت که هرکدوم در نوع خودشون جالب بودند و تقریباً یکی از پر کامنت ترین مطالب بود.
فکر می کنم صحبت در بارۀ این مسائل در همۀ کشورها و فرهنگ ها کلی نظر موافق و مخالف و کلی ایده و عقیده به همراه داره ، نمونه اش بحث در مورد هوش چ ن س ی خانم شین بود که یکی دو ماه پیش تو وبلاگش بود و همینطور بحث این روزهای وبلاگستان فارسی . جدیداً دوباره به اون سایت رفتم که ببینم هنوز هست یا نه و اگه هست چه نظرات جدیدی داره که دیدم برای اینترنتی که من استفاده میکنم ف ی ل ت ره.
شاید برای شما نباشه، اگر علاقمند هستید نظرات اونها رو هم بدونید، شاید بد نباشه به اون سایت سری بزنید. سوالش دقیقاً این بود:
Is it okay for our child to see us na*ked? Should we cover up when he's a certain age?
نبک رو ابنطور نوشتم که ف ی لتر نشه.برای اکانت من حتی بلاگ رولینگ هم ف ی ل ت ره. و خیلی از وبلاگها، چند روز پیش داشتم دنبال یک مطلب با موضوع کمپوست می گشتم که دوباره با همین مشکل برخوردم. کمپوست و ف ی ل ت ر؟ آدم دردش رو به کی بگه؟ تازه قستی ازتحقیقات پدر فراز که چهار سال در موردش زحمت کشیده هم کلمۀ کلیدیش همین مشکل رو داره. خنده دار نیست؟
***
امروز با تعریفا و بعد راهنمایی خانم شین از یک وبلاگ دیگه (فرانکلین) ، بالاخره من هم تونستم از گوگل ریدر استفاده کنم. جالبه، خودش ظاهراً سیستم رولینگ هم داره ولی من هنوز خیلی چیزها و امکانات هست که نمی شناسم از این سیستم. شاید بعد از اون دیدلاین تعییین شده نشستم و بیشتر یاد گرفتم .

***
دیروز اگه یک پسری رو دیدید تو پارک ملت که سوار یک الاغ پارچه ای (عروسک) شده بود و می گفت "عرو عرو عر بیدار شید، مشغول کار و بار شید"، و اینطوری یورتمه میرفت، باید بهتون بگم که گل پسر من رو دیدید که بهمراه عمه هاش رفته بود اونجا.
حیوونهای اونجا رو هم دیده بود و کلی براش جالب بود( هنوز باغ وحش نبردمش، متاسفانه) . مخصوصا طاووسش. میگفت" پرهای قشنگی داشت ولی بد حرف میزد" ظاهراً طاووس صدای بدی داشته که ترسونده بودتش.

***
دیروز محوطۀ پشت خونه رو بهمراه عمه های فراز بیل زدیم، خیلی خوب بود و کلی خوش گذشت. فعلاً بیل زدیم و قراره تخم ریحون و شاهی و.. رو فردا بخریم. یک باغی بسازم من، چهل ستون چهل پنجره، جانم چل ستون چل پنجره، گفته باشم.
**
خدا کنه بتونم تا پایان دیدلاینی که مشخص می کنم برای خودم، کار مفیدی انجام بدم که بشه استارتم،
***
مطلب پایین هم جدید است. در ضمن مطلب پایین ترش هم به نسبت جدید است.



بحران سی سالگی!!

این مطلب کپی شده از روزنامۀ همشهری جوان شمارۀ نمیدونم چند است. اگر نخوانده باشید، جالب است.
روان‌شناسان رشد معتقدند که در بعضی سن‌های خاص همه انسان‌ها بحران‌های روانی را تجربه می‌کنند؛ یکی از اینها «بحران 30 سالگی» است.
دانشجوی رشته ادبیات بود اما انگار خیلی خوب توانسته بود بفهمد ویژگی‌های روان‌شناختی آدم‌های 30 ساله یک جورهایی به هم شبیه‌اند. می‌گفت: «توی اقوام و آشنا‌ها هر 30 ساله‌ای را که می‌بینم انگار یک جورهایی از نحوه جوانی‌اش پشیمان است؛ از ازدواجش می‌نالد، از انتخاب شغلش می‌نالد، از بچه‌دارشدن‌اش می‌نالد، دلش می‌خواهد از نو همه این انتخاب‌ها را عوض کند. اصلا انگار همه آدم‌های 30 ساله دارند به گذشته‌شان نگاه می‌کنند».
آن موقع هنوز نمی‌دانستم که در روان‌شناسی رشد چیزی داریم به نام «بحران 30 سالگی»؛ بعدا فهمیدم دانشجوی رشته ادبیات، این بحران را خوب کشف کرده بود!
تا وقتی که یک 2 خوشگل سمت چپ عدد دو رقمی سنت است، همه تو را به‌عنوان یک جوان رعنا می‌شناسند. اصلا انگار عبارت «بیست و...» حتی اگر به 9 ختم شود، استعاره‌ای از جوانی است. اما اگر هنوز 30 ساله نشده‌ای، تصور کن که روی کیک تولدت دیگر از آن «2» پرشر و شور خبری نیست. انگار عدد «30» استعاره ورود به دنیای بزرگسال‌هاست و خداحافظی از جوانی.
از استعاره‌ها که بگذریم، بیشتر تعریف‌های رسمی و غیررسمی، جوانی را بین 19 تا 30 سالگی می‌دانند. اگر شما 31 ساله باشید، دیگر نمی‌توانید در هیچ‌کدام از کنگره‌های هنری و ادبی مخصوص جوان‌ها شرکت کنید!
انگار با ورود به دهه چهارم عمر، دیگران هم دارند شما را به اجبار از دنیای جوان‌ها بیرون می‌اندازند. دیگر اگر همشهری جوان هم دست بگیری یک‌جور خاصی نگاهت می‌کنند؛ حالا شما هرچه می‌خواهی داد بزن که «بابا، جوانی به دل است!». خلاصه اینکه به قول آن بازیگر ماه رمضان، از هر طرف که به قضیه نگاه می‌کنیم، این سن یک جورهایی خاص است!
عبور از گذرگاه‌های دیگرقبل از اینکه برویم سراغ 30 سالگی، بهتر است اول از بالا به گذرگاه‌های دیگر عمرمان هم نگاه کنیم. واژه گذرگاه یا دوره گذار، واژه مورد علاقه روان‌شناس‌هایی است که عمرشان را گذاشته‌اند روی مطالعه مرحله‌های عمر من و شما! یکی از این روان‌شناس‌های رشد - که با نظریه‌اش آمار همه سال‌های عمر را گرفته و پته بحران‌هایمان را ریخته روی آب - یک فرانکفورتی آرام به نام اریک اریکسون است.
به نظر او از موقعی که پرستار بخش زایمان بیمارستان می‌زند به پشتمان و گریه می‌کنیم تا موقعی که عمرمان را می‌دهیم به همدیگر(!)، از 8 مرحله جانانه عبور می‌کنیم.
تا اینجایش که من و شما هم می‌توانیم عمر آدم را تقسیم بندی کنیم اما اریکسون برای هر مرحله، یک تکلیف اصلی هم در نظر گرفت و اصرار داشت که اگر ما نتوانیم یا شرایط طوری باشد که نتوانیم تکالیف‌مان را حل کنیم، نمی‌توانیم با موفقیت برویم مرحله بعد و «گیم‌آور» می‌شویم. البته نرفتن به مرحله بعدی زندگی، متاسفانه مثل بازی‌های رایانه‌ای، «بازی» نیست و عبورنکردن همانا و بیماری‌های روان‌شناختی همان!
اریکسون می‌گفت ما از 2 سالگی تکلیفمان این است که به دور و بری‌ها‌یمان اعتماد کنیم؛ بنابراين اگر شرایط جوری بود که حس اعتماد را در ما به وجود آورد ما به مرحله دوم می‌رویم.
در مرحله دوم (از 2 تا 3 سالگی) تکلیف دیگران این است که کاری کنند که به جای اینکه نسبت به توانایی‌های اولیه خودمان (مثل نظافت شخصی) تردید داشته باشیم، خودمختار و مستقل بار بیاییم. در مرحله سوم که همان سال‌های شیرین پیش دبستانی است، ما باید به جای احساس گناه کردن از انجام اعمال، حس ابتکار را در خود رشد دهیم (یا بهتر است بگویم دیگران حس ابتکار را در ما رشد دهند!).
مرحله چهارم از 5 تا 13 سالگی است و ما در کنار همسالان‌مان سعی می‌کنیم که به جای احساس حقارت، سختکوش باشیم. در مرحله پنجم که همزمان با سال‌های نوجوانی و اوایل جوانی است، ما به یک تعریف از خودمان و جهان‌بینی خودمان دست پیدا می‌کنیم؛ یعنی اینکه هویت خودمان را می‌شناسیم.
در سال‌های 21 تا 40 سالگی که اریکسون به آنها سال‌های اول بزرگسالی می‌گوید ما باید به جای منزوی‌شدن و درخودماندن با فرایندهایی مثل ازدواج ، شغل‌یابی و صمیمیت با دیگران را تجربه کنیم.
در مرحله هفتم که از 40 تا 60 سالگی را در بر می‌گیرد، ما نسل بعد از خودمان را تربیت می‌کنیم و بالاخره در سال‌های بعد از 60 سالگی ما به گذشته نگاه می‌کنیم و اگر از این مراحل راضی بودیم، احساس انسجام و اگر نه احساس نومیدی می‌کنیم.
همین الان به کسانی که می‌گویند این مراحل را یک روان‌شناس غربی گفته و به درد فرهنگ ما نمی‌خورد، عرض کنیم که تحقیقات نشان داده مراحلی که اریکسون گفته است، دقیقا به همین ترتیب و توالی در تمام دنیا نمود پیدا می‌کند. در واقع فرهنگ‌ها ممکن است فقط شکل ظاهری نمود این مراحل را عوض کنند یا اینکه سن‌ها را کمی این طرف و آن طرف ببرند وگرنه در همه جای دنیا آدم‌ها از این 8 مرحله عبور می‌کنند.
در واقع برخلاف آنچه بیشتر مردم - مخصوصا کم سن و سال‌تر‌ها - فکر می‌کنند، رشد روانی ما هیچ وقت متوقف نمی‌شود و همیشه جایی برای تغییر یا برعکس درجازدن وجود دارد. ما همیشه و در همه سنین داریم از گذرگاه‌هایی عبور می‌کنیم که هرکدام احتیاج به مهارت جدیدی در پیش‌بردن زندگی دارند.
بحران در سال‌های رندهمان طور که خواندید، اریکسون بنده خدا، اسمی هم از 30 سالگی و بحران و این جور حرف‌ها در نظریه‌اش نیاورد. «بحران 30 سالگی» دستپخت یک روان‌شناس رشد دیگر به نام دانیل لوینسون است که به اندازه اریکسون جاه طلب نبود که بخواهد همه عمر آدمی را مطالعه کند.
او تمرکزش را گذاشت روی بزرگسالی و ته و توی همه مرحله‌های بزرگسالی تا آخر عمر را درآورد و ریخت توی کتاب‌ها و مقاله‌هایش. جناب لوینسون فهمید دو سه تا از این عددهای رند، بحرانی هستند. او برای اولین بار اصطلاحات «بحران 30 سالگی»، «بحران 40 سالگی» و بحران «50 سالگی» را معرفی کرد. یادتان باشد که به نظر لوینسون این سن‌ها مطلق نیستند؛ برای همین او جلوي 30 سالگی یک پرانتز باز کرده و نوشته از 28 تا 32 سالگی.
البته قبل از جناب لوینسون، در ادبیات کلاسیک خودمان فقط همین مصرع «ای که پنجاه رفت و در خوابی»، به خوبی ذهنیات یک بزرگسال بحران زده را نشان می‌دهد. غیر از این، یونگ مشهور به تجربه دریافته بود که «40 سالگی ظهر زندگی است» و فیلسوف مشهور، كركگارد در 30 سالگی، وقتی که نامزدش ترکش کرد، همه اندیشه‌های فلسفی‌اش به ذهنش آمدند.
30 سالگی آخر یک دهه پر تلاش است. توی این 10 سال جوان در به در به دنبال استقلال است. احتمالا چند سالش را گذاشته در دانشگاه درس بخواند و چندین و چند بار هم موقعیت‌های شغلی‌اش را عوض کرده است. اگر زندگی مشترکی را در اواسط همین دهه تشکیل داده، حالا دیگر به ثبات نسبی رسیده است وگرنه، لا اقل به عنوان یک مجرد، شخصیت و جهان‌بینی باثباتی دارد.
در واقع یک آدم 30 ساله بیشتر انتخاب‌های مهم زندگی‌اش مثل انتخاب یک رشته دانشگاهی، انتخاب یک شغل، انتخاب یک همسر و انتخاب یک جهان‌بینی مشخص را انجام داده است.
او حالا بعد از این همه تب و تاب، بر می‌گردد به عقب نگاه می‌کند و انتخاب‌هایش را دوباره مرور می‌کند. آنها مثل شخصیت اول داستان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» از خودشان می‌پرسند «آیا من از زندگی همین را می‌خواستم؟». همین مرور انتخاب‌ها که ما توی دو خط ناقابل از آن حرف می‌زنیم، برای یک نیمه جوان- نیمه بزرگسال 30 ساله، یک درگیری ذهنی گنده است.
اگر او حتی از یکی از انتخاب‌هایش پشیمان باشد، که این اتفاق بعید هم نیست، یک بحران تمام عیار رخ می‌دهد؛ بحرانی که در فردی ترین حالت موجب افسردگی و اضطراب می‌شود‌. البته معمول‌تر این است که این بحران به اختلاف‌های زناشویی و حتی تغییر شغل منجر شود. البته اگر فرد همه انتخاب‌هایش را دوست داشته باشد، به تعهدات‌اش عمل می‌کند و به راحتی از این مرحله عبور می‌کند.
یک روان‌شناس جالب دیگر به نام «راجر گود» بحران 30 سالگی را از آن طرف قضیه دیده است؛ به نظر او انسان‌ها ممکن است در اوایل دهه چهارم زندگی، در خودشان استعدادها، آرزوها، تمایلات و علاقه‌های تازه‌ای کشف کنند که تا این سن از آنها خبر نداشته‌اند. حالا این باخبر‌شدن از آن بی‌خبری30 ساله ممکن است فرد را افسرده کند، ممکن است هم به او یک احساس تازه‌شدن و خود را بیشتر شناختن بدهد.
رمزهای عبور از 30 سالگی
راستش را بخواهید، ما خودمان هم می‌دانیم که بیشتر مخاطب‌های مجله هنوز به 30 سالگی نرسیده‌اند؛ برای همین اول به آنها راه‌هایی پیشگیرانه را پیشنهاد می‌کنیم که اصلا به 30 سالگی که رسیدند ککشان هم نگزد!
1. در انتخاب‌های بزرگ زندگی وسواس به خرج دهیدخداییش خیلی ساده انگاری است که بشود توی یک پاراگراف این توصیه را شرح داد؛ آقا، خانم، قبل از اینکه به 30 سالگی برسی چند تا انتخاب خفن در زندگی‌ات داری؛ رشته دانشگاهی‌ات را بر اساس علاقه‌ها و توانایی‌هایت انتخاب کن؛ اگر شغلی پیدا کردی بعد از چند وقت کارت می‌گیرد و موقعیت‌های شغلی دیگری برایت جور می‌شود، در انتخاب بین این موقعیت‌ها دقت کن.
مهم‌تر از همه اینکه شغل و تحصیل را می‌شود یک کاری‌اش کرد اما انتخاب یک شریک زندگی که می‌خواهد همه عمر با شما زیر یک سقف باشد کار ساده‌ای نیست. اگر حالا دست به یک خودکاوی عمیق نزنید و این انتخاب‌ها را درست انجام ندهید، به 30 و 40 و 50 که رسیدید، بحران پشت بحران است که خواهد آمد.
2. بدانید که «بحران 30 سالگی» طبیعی استقدم اول دانستن این است که در همه دنیا، آدم‌های این سنی برمی‌گردند و به پشت سرشان نگاه عمیقی می‌اندازند. بعضی‌ها همین که این درگیری‌ها در ذهنشان زیاد شد، مضطرب می‌شوند که نکند چیزی‌شان است. نه آقا، نه خانم! شما سالمید؛ فقط دارید از یک تونل سنی عبور می‌کنید.
3. به بحران به شکل فرصت خود‌شناسی نگاه کنیدکلا ما در همه بحران‌های روحی مان - چه آنها که به سنمان مربوط هستند و چه آنها که به وسیله یک واقعه بزرگ زندگی مثل مرگ یک عزیز یا شکست عشقی به وجود می‌آیند - با خودمان بیشتر و نزدیک‌تر رو‌به‌رو می‌شویم.
در این رو‌به‌رویی‌های نزدیک، ما بهتر می‌توانیم نگرش‌ها، ارزش‌ها، ضعف‌ها، توانایی‌ها و حسرت‌های خودمان را بشناسیم و از این خودشناسی در مراحل بعدی زندگی‌مان استفاده کنیم.
4. بین آسان‌گیری نسبت به گذشته و تغییر در آینده، تعادل ایجاد کنیدمسلما گفتن اینکه «با آسان‌گیری و بی‌خیالی به مهم‌ترین انتخاب‌های زندگی‌ات نگاه کن»، حرف درستی نیست. همه ما در زندگی‌مان لا اقل بخش کوچکی را داریم که تنها متعلق به خودمان است و تصمیمات در این بخش فقط و فقط برعهده خودمان است و حتی به نزدیک‌ترین کسانمان ربطی ندارد.
اما آن طرف قضیه ویژگی‌های خاص 30 سالگی است. اكثر 30 ساله‌ها در ایران ازدواج كرده‌اند و بعضي‌هايشان يك يا 2 بچه هم دارند. وقتی که پای یک انسان دیگر یا حتی بیشتر به میان می‌آید، تعهد و مسئولیت ما هم وسط کشیده می‌شود؛ اینجاست که باید میان خواسته‌های جدیدمان و انتخاب‌های گذشته تعادل ایجاد کنیم و طوری عمل کنیم که یک بحران دیگر به خاطر بدبخت‌کردن دیگران در40 سالگی به سراغمان نیاید!

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

شیطنت بابای فراز، کیش و دوستان مجارستانی و پروسۀ از پوشک گیری

فراز اگر احیاناً صبح ها موقع رفتن پدرش به سرکار، از خواب بلند شه، فوری از همون تختش با صدای بلند میگه : خبادث بابا، بای بای، و مرتب این عبارت رو تکرار میکنه. تا دست آخر پدرش بره نزدیک تختش و ببوستش و بهش بگه خدافظ پسرم. امروز پدرش سر کار نمی رفت، فراز دوباره با سروصدای پدرش از خواب بلند شد و خبادث خبادثش رو شروع کرد. پدرش اومد بالای تختش و گفت : من امروز سرکار نمیرم پسرم،
فراز: اِ اِ چرا؟ میخوای سرکار نری که شیطونی کنی؟ ای شیطون!!
**
دیروز یک برنامۀ تلویزیونی دیدم در مورد کشور مجارستان و یاد خاطره ای از دوستای مجاریمون افتادم که هلند باهاشون دوست بودیم.

شبکۀ بی بی سی ورلد، یکبار یک مستندی داست که در این مستند خبرنگار اردنیش، هالا، اومده بود کیش و از اونجا گزارش تهیه میکرد، به نظر ما که انقدرفیلم های مزخرف دیده بودیم در مورد ایران و تا مدتها باید برای صحنه های اون فیلم ها و اینکه نکنه واقعاً ملت اینجا فکر کنند همچین خبرایی هست و از ما سوال کنند و ما جوابگو باشیم، فکر میکردیم و انرژی صرف میشد، که این برنامه خیلی آبرومندانه به نظرمون اومد.
صحنه های نسبتاً قشنگی رو از کیش نشون میداد و آدمای معمولی و همون حال و هوای کیش بود.
(فیلم های مزخرفی که میگم، اینطوری بود که چند یکشنبۀ پیاپی، مستندهایی شرم آور تحت عنوان ایران و زنان ایرانی نشون میداد که کارگردانهای آماتورایرانی پناهنده مقیم در کشورای دانمارک یا هلند و یا .. این فیملها را تهیه کرده بودند. مثلاً مستندی بود که در دستشویی پارک لاله فیلم برداری شده بود ودر مورد زنان خیابانی که مستقر بودند در این مکان مقدس! . و خاطرات اونها و شیوۀ پیدا کردن مشتری و...
یا یک مستند دیگه ای بود در مورد دو زن خیابانی و زندگی آنها و اینکه چقدر محدود هستند و چه آرزوهایی دارند و کلمات زشتی هم این بانوان محترم حین صحبتشون در مورد موضوعات مورد علاقشون استفاده میکردند که من اونقدر شرمنده میشدم که اون لحظه دیگه به زیرنویس توجه نمیکردم که معنی درستش رو نوشتند یا نه، وبعد خداخدا میکردم که نتونسته باشند ترجمه اش کنند.
و یا زنی که پناهنده شده بود به کشور آلمان و انقدر قوانین مردسالارانۀ ایران رو بزرگ و وحشتناک نشون داده بود و از شکنجه هاش در زندان اوین برای طلاق گرفتن از شوهرش ! میگفت که میتونست اشک از چشمها سرازیر کنه، البته برای خود ما تا این حد شاخ و برگ دادن به مردسالارانه بودن قوانین ایران ، دروغ بود و مسلم بود که برای گرفتن پناهندگی تو این کشورها، ملت چه ترفندهایی دست میزنند، ولی هلندیها که اطلاع نداشتند.
من همیشه این سوال هم برام بوده که انقدر پناهندگی یا جلب حمایت کشور غربی مهمه که یک نفر بیاد و یک استثنائاتی رو به خورد کسانی بده که اطلاع دیگه ای ندارند و این بشه ملکۀ ذهن اونها در مورد کشور و مردم کشور ما؟ )
حالا برگردیم به این فیلم کیش که در مقابل اونها، خدا بود. یکهفته بعدش ، این دوستای مجارستانیمون مهمون ما بودند و صحبت از ایران شد و اونها هم این فیلم رو پیش کشیدند، خوشحال بودم که ایندفعه چیز آبرومندی دیدند وحدس میزدم که به به و چه چه میکنند.
یک مقدار گفتند قشنگه ولی موضوعی که براشون خیلی جالب بود از کل این مستند زیبا به اذعان ما، این بود که یک جا در مورد استخر ها و امکانات شنا گفته بودند و اینکه برای زنها و مردها این جداگانه است.
حالا اینها هم میخندیدند و ازما میپرسیدند "مگه میشه، واقعاً همچین چیزی هست؟ "" آخه مگه میشه من برم از زنم خداحافظی کنم برای استخر رفتن، اون با چند تا زن دیگه بره و من هم با چند تا مرد دیگه"
این "جند تامرد دیگه" رو تکرار میکرد و میخندید. به نظرم رسید که اینها براشون رفتن با همجنس، معنی خیلی بدتری میده تا همراه شدن با یک غیر همجنس برای شنا!
خلاصه که کلی تو ذوقمون خورد.
**
مامان محمود در مورد پوشک گرفتن بچه پرسیده بود.
راستش من میتونم بگم که باید خیلی خوصله داشت. من خودم چندین تجربۀ ناموفق داشتم در این زمینه که از یکسالگیش شروع شد که خوب مطمئناً زود بوده ولی یکهفته مانده به دو سالگی عزمم رو جزم کردم برای موفقیت!
باید در روز هر یکی دو ساعت بچه رو به دستشویی برد، علی الخصوص، بعد از خوردن نوشیدنی ها. بعضی اوقات بچه ها همکاری نمی کنند و دوست ندارند به دستشویی بیاند. برای شیرین کردن خاطرۀ دستشویی رفتن، من از یکی دو تا از عروسکهای محبوبش استفاده میکردم و زمان دستشویی رفتن از اونها کمک میگرفتم و نمایش اجرا میکردم!
به این ترتیب که با فراز میرفیتم و از عروسکهاش میپرسیدم : چیش داری، بعد خودم صدامو عوض میکردم که" آره دارم" بعد دستشو میگرفتم با فراز و به دستشویی میبردیم. بعد مثلاً جیش میکردو این عروسک از فراز میپرسید تو هم جیش داری و فراز هم که به این نمایش علاقمند شده بود جیش میکرد. یکی دو هفته ای این نمایش در خونۀ ما هر دو سه ساعت به دوسه ساعت اجرا میشد. بعد کم کم خود فراز گاهی بدون عروسکهاش هم میرفت و بعد از دوسه هفته، دیگه کاملاً هروقت جیش و .. داشت ، می اومد و بهم میگفت، انگار که عادت شده باشه براش. پست قبل گفتم که فراز تا یکی دوماه شبها هم پوشک میشد . زمانی که نیمه های شب بلند میشد که شیر بخوره (دیگه با لیوان میخورد) بلندش میکردم و دستشویی میبردمش که اوائل این کار در نیمه شب همبا همکاری عروسکهاش بود . این پروسه رو تا یکی دو ماه بعد از پوشک گیری شبانه اش هم انجام دادم و دیگه تو یکی دو هفتۀ آخر این دوره، موقع جیش کردن نیمه شبهاش هم چیزی نداشت و یا اگر داشت خودش از خواب بلند میشد و میگفت " من جیش دارم" . وبه این ترتیب کاملاً از پوشک گرفته شد و شبها با خیال راحت تونستم بخوابم.

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

خواب فراز در راستای خط سیر وبلاگهای متاهیلین!

چند وقت پیش، یک روز که حس رخوت و تنبلی زیادی داشتم ودست و دلم به هیچ کار دیگری نمی رفت، پای کامپیوتر نشستم و از لیست وبلاگهای به روز شده ،به هر وبلاگی که اسمش به نظرم جالب بود سر زدم. یادم نمی آید کدام وبلاگ بود ولی در یکی از وبلاگهای مرور شده، پدیدۀ وبلاگ و نویسنده گان وبلاگها رو نقد کرد بود. نوشته بود که "در وبلاگ خانمهای متاهل،خانمها یا دارند قربان صدقۀ شوهرانشان میروند یادر مورد دستشویی رفتن بچه هاشان مینوسند".
به درست یا غلط بودن این عقیده کاری نداشتم و ندارم ، فوراً وبلاگ خودم در نظرم آمد و صحت و سقم این ادعا را با آن سنجیدم و دیدم حداقل این دو کار را من انجام نداده ام.
قربون صدقۀ مرد خونه (شوهر، بابای بچه ها یا...) کار من نیست. من عمراً بتونم همچین کاری بکنم، نه اینکه نخواهم ، نمیتوانم . ،ولی از عهدۀ دیگری که همانا صحبت در مورد دستشویی رفتن بچه هاست میتوانم بربیام که از قانون وبلاگهای خانمهای متاهل به گفتۀ نویسندۀ اون وبلاگ، تخطی نکرده باشم!. این بهانه چند شب پیش به دستم آمد البته نه به آنصورتی که ممکن است فکر کنید.
نیمه های شب با صدای فریاد و جیغ فراز بلند شدیم، ترسیدیم که چه اتفاقی افتاده، سرش به جایی خورده، پاش جایی گیرکرده... کورمال کورمال خودم رو به تختش رساندم، دستش رو گرفتم و با وحشت همه جا رو چک میکردم که منبع حادثه و گریۀ فراز رو پیدا کنم . همچنان گریه میکرد و من که چیزی کشفم نشده بود پرسیدم چی شده مامانی.
فراز در حالیکه همچنان گریه میکرد و ناله: "پی پی ، اینجا پی پیه"!!
من در حالیکه متعجب شد بودم از این جوابش، شلوارش رو، همۀ رختخوابش رو چک کردم،: "کجا؟"
فراز: "همین جا، من پی پی کردم". و دوباره گریه.
من که دیگرمطمئن شده بودم خبری نیست، محض احتیاط و اطمینان دادن به فراز چراغ رو هم روشن کردم و شروع کردم به جست و جو ولی هیچ اثری از پی پی ندیدم. همچنان که میگشتم ، به فرازهم فقدان پی پی در رختخوابش رو متذکر میشدم. فراز دیگه مطمئن شد که پی پی در کار نیست و ما هم به این نتیجه رسیدیم که این اولین خواب معنا دار پی پی بوده است و خواب معنی دارش با چه ماجرای گلاب به روتونی همراه بوده است!.
پیش از این گاهی حین خوابیدن با صدای بلند میخندید یا گاهی حرفی میزد وهروقت صبح میپرسیدیم خواب چی دیدی، میگفت : خواب موش یا خواب ببعی. ولی تا به حال انقدر واضح و خوفناک و پراثرنبودند خوابهایش.
**
در راستای این بحث و ثبت در تاریخ، این رو هم اضافه میکنم که فراز دو سالگی از پوشک گرفته شد ( از یکسالگی بارها تلاش ناموفق داشتم در رمینۀ از پوشک گیری ولی ایندفعه کامل بود). محض احتیاط شبها پوشک میشد. دو ماه این روال ادامه داشت( پوشک هنگام خواب) یکماه اول گاهی شبها پوشکش کمی خیس میشد، ولی از ماه بعد دیگر این هم دیده نشد و به این ترتیب از پوشک گرفته شد ولی همیشه قبل از خواب حتماً دستشویی می بردمش و اگه نیمه شب هم به هر علتی بیدار میشد، این کار را انجام میدادم.
.
.
این وبلاگ رنگ و لعاب وبلاگ خانمهای متاهل را گرفت، اینطور نیست؟ (آیکون چشمک)!!

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

کنجکاوی بچه ها

کمک به کنجکاوی بچه ها
یچه ها به طور طبیعی کنجکاو هستند. از این گذشته، همه چیز در دنیا برای آنها جدید و جالب است. مانند مورچه ای هستند که هزاران بار ، تکه ای به اندازۀ خودش را جابه جا میکند و یا حلزونی که به آهستگی دارد گوشه ای میخزد. ......
کنجکاوی طبیعی فرزند شما، می تواند شما را گیج کند بخصوص اگر موقعی باشد که وقتی برای پاسخ به اون ندارید ولی باید به خاطر داشته باشید که کمک به این حلزون در آغاز حرکتش، در خیلی از مواقع، مهمتر از کاری است که شما میتوانید سریعتر انجام دهید. روشهای زیر میتوانند به برانگیختن حس کنجکاوی و لذت بردن از آن به فرزند شما کمک کند.

به جای پیغام رسانی فوری، سفر کوچکی را برای او تدارک ببینید
برای فرزند شما، گشت و گذار در فروشگاه فقط انجام کارها طبق لیست نیست. این شانس بزرگیه که به اوطبقه بندی لباسها و توده های ابریشمی و پشمی و نو و کهنه بودن را نشان میدهد.
باران میبارد؟ اخم نکنید. قدم زدنی بارانی به سمت کنارۀ مغازه داشته باشید و در راه چاله ها را لگد کنید. شاخۀ درختها را برای اینکه قطره ها بیفتند، تکان دهید. به فرزندتان نشان دهید که چگونه میتواند قطره های باران را با زبانش بگیرد. به شکل ابرها نگاه کنید. او ممکن است شما را شگفت زده کند با تصوری که از شکل ابرها برای شما میگوید. بعد به خانه بیاید و کاکائو را با خامه ای که به شکل ابرها درآورده اید تزئین کنیدو و یادرست سیب زمینی هایی که به شکل ابرها بریده اید را به منوی شام اضافه کنید.
حس های ماجراجویی بچه را با آموزش چیزهایی کوچک، مانند سفر پرماجرایی کنید. مثلاً هنگام لباس پوشیدن فرزند شما میتوند کلاه آتش نشانی اش را سر کند یا چراغ قوه به دست بگیرد و یک مقدار غذا بهمراه داشته باشد.
به بچه اجازه بدهید که حیوانهای اسباب بازی، و یا عروسک را هنگام این سفر کردن همراهش بیاورد. و فراموش نکنید که سوغات سفر هم موقع برگشت بیاورید.
کارکردن والدین بخصوص ، احساس گناهی را که ناشی ار نداشتن وقت برای انجام این کارهاست مانند" من فقط دخترم را عصرها میبینم و تنها کاری که برای او میکنم، شام درست کردن و بردن او به حمام است" را به همراه دارد. . ولی با یک مقدار فکر و تخیل، حتی پدرو مادرهای خسته هم می توانندمیز شام را تبدیل به میزی کنند که شخص میتواند از بین غذاها انتخاب کند و یا حمام کردن را مانند شنا در اقیانوس مجسم کند. و این دقیقاً چیزی است که فرزند شما به آن نیاز دارد.

رزها را به او نشان دهید و گلبرگهایش را بکنید{ منظور از این عنوان رو نفهمیدم!}

همانطوریکه شما احتمالا توجه کرده اید، کودکان شما طبیعتاً وقت تلف کن هستند. این به این خاطر است که آنها در لحطه زندگی می کنند و فقط بر روی چیزی تمرکز می کنند که مقابل آنهاست. البته همیشه ممکن نیست که به برنامۀ مورد علاقه فرزندتان بچسبید و خود را با آن مطابقت دهید. ولی هر موقع که امکان دارد، به فرزندتان زمان بیشتر را اهدا کنید. یک لیدی برد خالخالی درست کنید. اجازه دهید که بر روی دستانش راه برود. خالهاش را با هم بشمرید. فکر کنید که او چی ممکن است بخورد. کجا زندگی میکند و هنگام شب چه کار میکند.
اگر شما باغبانی می کنید و یک کرم یا آفت چوب میبینید، آن رابردارید و به او اجازه دهید که با اون بازی کند (البته به آرامی)، یا آن را در یک ظرف شیشه ای قرار دهید که فرزندتان بتواند آن را برای چند دقیقه ای ببیند.. سپس، آن را آزاد کنید.
اگر شما ازخیابانهای شهر عبور می کنید و یک بیللورد یا تبلیغ دیواری میبیند، لحظه ای بایستید و نگاه کنید. بازی " من جاسوسم " را انجام دهید. آیا شما میتوانید مرد باکلاه مسخره را پیدا کنید؟ ماشین قرمز؟ سگ بزرگ؟
تصور فرزند شما ممکن است با آن چیزی که شما میخواهید در تضاد باشد. مثلاً چیزهایی که در باغ وحش ممکن است شما را به هیجان آورد؛ " به شتر نگاه کن، فیل رو ببین". ولی توجه فرزند شما ممکن است به کبوتر و سنجابی باشد کهبه سطل آشغال حمله کرده اند. اجازه بدهید که او به آن نگاه بکند. اینها به اندازۀ او نزدیکتر هستند و خیلی دور نیستند و توجه او درطبیعت دنیا، تابع محرکها خواهد بود .

به تغییرات توجه کنید
بجه ها تغییر را دوست دارند. به این خاطر که آنها به سرعت خودشان را تغییر میدهند. با چیزهایی که در اطرافش است شروع کنید. به اولین ستاره ای که در آسمان میبیند نگاه کنید و یک آرزو کنید. یا به ماه در طول هفته نگاه کنید و در مورد اینکه چگونه شکل آن تغییر میکند صحبت کنید.
البته شما ممکن است به آسانی تغییراتی توسط خودتان هم به وجود آورید. یک لوبیا یا عدس در یک گلدان برویانید و با هم ببیند که چه قدر رشد میکند. اگر این کار را در یک گلدان شیشه ای انجام دهید، فرزند شما میتواند جوانه زدن و همینطورریشه را ببیند که بخاطر رسیدن به آب پایین میرود. ساقۀ یک کرفس را در یک فنجان پر آبی قرار دهید که رنگ خوراکی قرمزدر آن ریخته شده است و ببینید که چه مدت طول میکشد که ساقه قرمز شود. آرد ذرت را با آب مخلوط کنید و خمیر چسبناکی بسازید و یا سرکه را درجوش شیرین بریزید و حبابهای ایجاد شده را ببیندی. همراه فرزندتان ژله برای دسر شام درست کنید که او نحوۀ تغییر پودر به اون مادۀ ژلاتینی را ببیند. اگر بتوانید از تخم درآمدن جوجه و یا بیرون آمدن پروانه را نشان دهید که کار بزرگی انجام داده اید ولی اگر نمیتوانید، آب شدن تکه ای یخ به مرور در گرما هم خیلی هیجان انگیز است.

فصلها را مزه مزه کنید
به فرزندتان کمک کنید که مفهوم تغییر فصول را با تمرکز بر روی آنجه میتواند ببیند، بشنود، بو کند و لمس کند، درک کند. با پاهایتان برگهایی رو که روی پیاده رو ریخته شده را جارو کنید و با هم حدس بزنید که جقدر به تعداد برگها اضافه شده ازصبح که شما از خانه خارج شده اید. حباب بسازید و به کمک تغییر مسیرش، حدس بزنید که از کدام سمت باد میوزد. یک ظرف در خارج از خانه قرار دهید و با کمک یک خط کش ببینید که جقدر برف یا باران باریده است. به شنوایی او کمک کنید که صدای پرنده های بهاری را باهم بشنوید و هیجان نشان دهید وبا لمس کنید اولین قطره های برفی که میبیند.
فصلها موضوعات قابل توجهی هستند، نه فقط برای چیزی که هستند بلکه با رویدادهای مهمی که به همراه می اورند مثلاً عید پاک و کریستمس در زمستان. هالووین در پاییز، عید پاک در بهار. و تعطیلات در تابستان. فرزند شما ممکن است به اندازه کافی بزرگ نشده باشد که به یاد بیاورد شما چه کاری در سال پیش انجام داده اید، ولی بچه ها رسم و رسومات را دوست دارند بسیاری از کارشناسان معتقدند که این کار به اولین یخاطر سپاریها کمک میکند. کتاب خواندن و آواز خواندن با همدیگر به فرزند شما کمک می کند که در مورد جشن گرفتن رسم ورسومات یاد بگیرد. این روزها میتواند کریستمس باشد یا رمضان. غذاهای فصلی می تواند کنجکاوی او را در مورد گسترۀ چیزهایی جدید ار قبیل بو، مزه، و شکل غداها تحریک کند.

اجازه بدهید که این دنیای کوچک باقی بماند
کودکان چیزهای کوچک را دوست دارند: دکمه، مهره، سنگریزه. چه کسی میداند چرا؟ ممکن است این نتیجۀ زندگی در دنیای باشد که شما نمیتوانید آن راببینید. البته بازی با چیزهای خیلی کوچک خطرناک است. هرچیزی کوچکتر از ½ اینچ یا دو نیم اینچی ( یا هر چیزی اندازۀ دهان کودک شما) خطرناک است. ولی تا آنجا که آنها خطری ندارند، مانند مهره های چوبی بزرگ یا دکمه های پلاستیکی بزرگ یا سنگهای بزرگ را در یک ظرف چمع آوری کنید. اینها ممکن است برای مدت طولانی فرزند شما را مجذوب کنند.
شما ممکن است توجه کرده باشید که بچه های شما، جاهای کوچک و بسته که به آنها احساس خلوت و متعلق بودن به خود رامیدهد، دوست دارند. یک پتویی را از بالای محل خواب او طوری آویران کنید که خوابگاه او را تبدیل به غار کند. ملافه ای روی میز ناهار خوری بیاندارید که به شکل چادر و پناهگاه در بیاید. و یا در خارج از خانه ،بوسیلۀ بعضی از شاخه ها یا هر چیزی که امکان دارد و یا کندن سوراخ تا آنجا که امکان دارد و پوشاندن دور واطراف آن با شاخ و برگ ، پناهگاهی برای او بسازید. و بعد به کودکتان اجاره دهید که از ظرف و ظروف کوچک و هرجیزی که میتواند در خانه اش استفاده کند، همراه خود ببرد. بچه ها این چیزهای کوچکی که به آسانی درست میشود را دوست دارند، و این باعث شروع تجربه های آشپزی و پروژه های ساخت و ساز آنها میشود. دنباله روی چیزهای افسون کنندۀ کودکان باشید
کابوی ها، دایناسور،جادوگرها، اسبها..... هیچکدام نمیدانند که چرا فکر بچه ها حول آنها و کارهایی که آنها میکنند میگردد . آنها در عین حال شانس خوبی برای یادگیری بچه ها هستند. آیا بچه ای دارید که نمیتواند از صجبت در مورد آتش نشانها صرف نظر کند؟ برای بازی تابستانی یک کلاه آتش نشانی تهیه کنید آب پاش یا شلنگ باغچه را برای خاموش کردن به او بدهید.
اگر فرزند شما روی انگشت شصتش راه میرود، این جذابیت را بابردن او به سالن باله بیشتر کنید و یا او را به اماکن رقص در محل ببرید و آنجا کودک شما میفهمد که چگونه بچه های بزرگتر تقلا میکنند که به آرزویی که او دارد برسند( نمایشات محلی، جایی که آنها کسانی را میبیند که به چشم بزرگترها، آماتور هستند، جالب تر است چون آنها راحت تر میفهمند که این افراد چکار میکنند).

سوالات بچه ها را به تحقیق تبدیل کنید
برای پاسخ به سوالاتی از قبیل چرا آسمان آبی است و یا چرا بخاراز کتری هنگام چوشیدن بیرون میآید و سوالات بیشماری که بچه ها می پرسند که پدر و مادر نمیتوانند باسخ دهند. اگر اینها شما را گیج میکند، نگران نباشید. به او بگویید که هردونفر شما میتوانید دلیل را بفهمید. یک لیست ازکارهایی که برای پاسخ به این سوالات قرار است انجام شود، تهیه کنیدو اجازه بدهید که او ببیند که چه چیزهایی را شما مینویسید. بعد این لیست را با خود بهکتابخانه و یا کتابفروشی ببرید و با همدیگر کتابی را که فکر میکنید پاسخ سوال او را داشته باشد بخرید و طبق آن عمل کنید شما میتوانید از روی روشهایی که برای پاسخ به برخی از این سوالات گفته شده و ابزار و لوازم مورد نیاز که شاید خیلی از آنها را بشود با کمی تغییر در خانه ایجاد کرد، آزمایش را پایه ریزی کنید که بر اساس آن پاسخ به سوال گرفته شود. موزه بچه ها معمولا برای پاسخ به سوالات بچه ها والبته سوالات شما امکاناتی را
دارند که میتوانید با هم به آنجا بروید.
.
ترجمه از بیبی سنتر
پی نوشت: امیدوارم مفید باشه این نوع مطالب. اگر انتقاد یا نظری هم دارید خوشحال میشم بشنوم
.

افعانها و ناخشنودی فراز از محیط عصبانی

کتاب هزاران خورشید تابان را بعد از ظهر جمعه ساعت 3 شروع کردم و ساعت 11 صبح روز بعد تمام شد. خیلی قشنگ بود و در عین حال جالب ، از این نظرکه یک مرد چطور توانسته احساسات زنانه رو انقدر قشنگ بیان کنه. انگار تمام اون غمهای پنهانی که در کتابهای زنان نویسنده (منظورم نویسنده های ایرانیه)زیر لایه های دیگه ای قرارگرفته بود عیان شده بود. نقدهای راجع به این کتاب رو نخوندم، نمیدونم انتقادی هم داشته یا نه.
**
دو شب تمام ،موقع خوابیدن تمام افغانهایی که از بچگی میشناختم جلوی چشمم رژه رفتند و خواب رو از من میگرفتند.
اون پیرمرد افعانی با ریش بزی که بساط کفاشی رو کنار خیابون مدرسه پهن میکرد و همیشه جواب سلام من رو با یک لبخند و جنبوندن سر میداد و یکبار شنیدم که زیر ماشین رفته و تو اون عالم بچگی کلی دلم برای بدبختیش سوخت،
"اکبر جان" که اونموقع آدم تحصیلکرده و دانشگاه رفته ای بود ومن شش یا هفت ساله بودم که شده بود کارگر بابام و از پدرم مدام کتاب میخواست که بخونه و دور تصویر خواهران برانته و عکس دوریس دی و سوفیا لورن و هرچی زن خوشگل دیگه بود، تو دایره المعارف ما خط کشیده بود و بعضی جاها هم نوشته بود "تا اینجا مطالعه شد اکبر جان"
معصومه جعفری که شاگرد اول کلاس بالاتر ما بود و علی رغم "افغانی بودن" و نگاه نژاد پرستانه و پر از تحقیر مردم این مملکت نسبت به آدمهای از کشورهای فقیرتر از خودمان، به دلیل قاطع بودن و همه چی تمام بودن معلمها نتویسته بودند ازاقتدار و توانمندیش صرف نظر کنند و شده بود مبصر کلاس . در همۀ مسابقات نقاشی و ورزشی مقام می آورد .
به کلاس پنجم نرسیده ازدواج کرد.
زن و مرد قد بلند و خوشگل افغانی همسایه مون که وضع مالی خوبی داشتند و پسر عمو و دختر عمو بودند و حاصل ازدواجشون، یک دختر و پسر با مشکل تالاسمی بود و هنوز نوبت حکومت طالبان نشده بود که به آلمان مهاجرت کردند.
دختر افغانی ساکتی که کلاس اول راهنمایی شده بود همکلاس ما و یکبار که خبر دزدیده شدن یکی از همکلاسیها رو از طرف پسرخوشتیپی که همیشه جلوی مدرسه می استاد شنیده بودیم ، بعد از سکوت طولانی و تفسیر بچه ها در کمال ناباوری همه از شکستن سکوتش، گفته بود" اون پسراگرچه خوشگل بود ولی دلش از این سیاهی هم سیاهتر بود" و اشاره کرده بود به مقنعه اش!.
همۀ افغانی های ریز و درشتی که به عنوان نگهبان تو باغ پدرم کار میکردند. از اسدالله پسر ده یازده ساله با آن صورت چیل چیلی که بعدً شنیدیم که بعد ار رفتن به افغانستان مرد و اون پسر دو یا سه ساله ای که تو زمستون با سگ باغ با هم میپیریدند تو استخر پر از لجن و کثیف باغ و هیچوقت مریض هم نمی شد ..و نرگس خانم با" راجش "و "رامش" که می گفت " خراب بمونه افغانستان که هیچ وقت درست نمیشه"
و من همیشه در حیرت بودم که چطوری اینها میتوانند سرمای باغ رو در زمستان تحمل کنند.
همه از نظر من بدبخت بودند ولی ظاهر وقیافه شون اینطور نشون نمیداد. خیلی بی خیال نشون میدادند و این من رو به تعجب وا میداشت و وامیداره. انگار عادت کردند به این وضعیت یا شاید هم داخل پوستۀ بی خیالی رفتند و از زیر اون پوسته ملت رو نگاه کردن و زندگی کردن براشون آرامش بخش تره شاید هم تعبیر من از بدبختی و خوشبختی درست نبوده. شاید برای همۀ اینها زندگی با همۀ سختیهاش خوشیهای کوچکی داشته که بخاطرش شکر گذار و آروم بودند.
**
و اما فراز
فراز از هرگونه لحن با یک مقدار عصبانیت بین من و پدرش، بیزاره و به وضوح این رو به زبون میاره
امروز برنجی که از دیشب مونده بود رو داشتم داغ میکردم. پدرش اومد و یک مقدار آب ریخت داخلش که ب اصطلاح بهتر با حرارت بخارش پخته بشه. من چون خودم قبلاً این کار رو کرده بودم عصبانی شدم و با عصبانیت گفتم: این کار رو نکن. مزۀ آب میگیره.
تو اطاق نشسته بودم و فراز داشت ماشین بازی میکرد.
فراز یکدفعه مابین ماشین بازیش برگشت و گفت :" اینطوری حرف نزن" .
من در حالیکه کل قضیه یادم رفته بود با تعجب : چطوری حرف نزنم؟
فرازلحن صداش رو عوض کرد و اخماش رو تو هم کرد و گفت: اینجوری که گفتی به بابا "آب نریز دیگه تو غذا"
من که تازه دوزاریم افتاده بود و خنده ام هم گرفته بود از لحن و فرم صورتش: خوب پس چی بگم؟
فراز در حالیکه ابروهاش رو برده بود بالاو قیافۀ خوشحالی به خودش گرفته بود: بگو آب بریز توغذا، عیب نداره، آب بریز تو غذا (!!!)
***
من به شدت تازگیها احساس می کنم که کار مفید وعام المنفعه ای رو با این وبلاگ انجام نمیدم. اینه که سعی می کنم هر از گاهی مطلب جالبی اگر به تورم خورد و تونستم ترجمه اش کنم بگذارم اینجا تا شاید به درد کسی بخورد. مطلب "تخیل رو هم براین اساس ترجمه کردم و گذاشتم. امیدوارم مفید بوده باشه . مطبی دیگه دراجع به کنجکاوی هست که دو یا سه ماه پیش از بیبی سنتر ترجمه کردم و سعی می کنم در پست بعد بگذارمش اینجا.
***
من از یکفهته مانده به عید تا به حال "هیج کاری" در مورد پروژه ای که انجام میدادم ، انجام نداده ام، باید عزمم رو جزم کنم و از سستی و خواب آلودگی دست بردارم و برم به جنگش

۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

انتقال بیماری ، عروس و یادگیری از دیدگاه فراز

روشهای نوین انتقال بیماری
چند روز پیش من سر ما خورده بودم. (احساس خواب شدید تو پست قبل شاید به همین دلیل بوده). خیلی رعایت میکردم که با فراز تماس نزدیکی نداشته باشم که از من سر ما خوردگی رو نگیره ، مثلاً وقتی میخواست منو بغل کنه، میگفتم : نه مریض میشی، یا وقتی میخواست دستم رو بگیره مانعش میشدم . یکبار خوابیده بود و من هم غرق افکار خودم بودم و حواسم نبود که دارم بهش نگاه می کنم، یکدفعه دیدم داره میگه:" انقدر به من نگاه نکن، مریضی رو اینطوری به من امتقال میدی دیگه ".
امتقال: همان انتقال است در فرهنگ لغت فراز
**
توضیح و یادگیری
چند روز پیش داشتم بعد از شنیدن واژه نوه از تلویزیون و سوال کردن فراز در این مورد، براش معنی "نوه" رو توضیح میدادم. بعد از توضیحات من؛
من: خوب حالا تو نوۀ کی هستی
فراز: نوۀ تو!!
من : نه دیگه ، اگه تو بچه داشته باشی، بچۀ تو میشه نوۀ من. (بعد دوباره توضیح در مورد نوه)
من: خوب حالا فهمیدی تو نوۀ کی هستی
فراز: آره ، نوه مادر بزرگم
من یک نفس راحت
فراز: من همۀ اینا رو خوب فهمیدم، برو به مادر بزرگم هم بگوهمۀ اینا رو، بزار اونم یاد بگیره !!!
**
عروس!
گفته بودم که فراز دیگه متوجه شده که در آینده داماد میشه نه عروس!. حالا هر از گاهی مییاد و میگه من داماد هستم
من: خوب حالا عروس کی باشه
فراز: تویی دیگه !!!.
**
رک و راست!!
چند روز پیش خونۀ دایی من؛
زندایی من به فراز: من میخوام بیام خونتون با ماشینات بازی کنم
فراز: باشه، بیا، ولی اول از من اجازه بگیر، وقتی بهت اجازه دادم، اونوقت برو بازی کن باهاشون!
.
پی نوشت: ممنونم از احوالپرسیتون از فراز، شصت پای فراز خدا رو شکر خوبه هر چند یک مقدار سیاه شده ناخن شصتش ولی خوبه و دیروز کلی با همون ناخن یک مقدار سیاه شده تو باغ بابام جولان داد و دوید.
.
این مطلب پایین هم جدید است.

تخیل کودکان

تخیل کودکانتان را تقویت کنید

چرا تشویق به تخیل مهم است؟
کودک شما با 100 بیلیون سلول مغزی زاده میشود. این خودش به تنهایی خیلی جالب است ولی وقتی به مرحلۀ خردسالی میرسد این موضوع جالب تر میشود. هریک از سلولهای مغزی کودک، سیگنالهایی را میفرستد و دریافت می کند که باعث اتصالات میشود وتکرار این اتصالات اجازه میدهد به کودک که فکر کند و یاد بگیرد . از سومین سال تولد، مغز کودک خردسال شما در خدود 1000 تریلون اتصال را تشکیل میدهد که در حدود دوبرابر مقداری است که شما دارید. همین حالا، مغز کودک خردسال شما متراکم تر هست تا بعد ها و این باعث پیشرفت و پیمودن مسیری میشود که او برای ادامۀ زندگیش آن را دنبال می کند.
اتصالاتی که به کرات استفاده شوند، غالب میشود، در حالیک اتصالاتی که استفاده نشود (یا به طور متناوب استفاده نشود)، دیگر زنده نمی ماند. به همین دلیل است که کارشناسان امروزه بیشترین تاکید را در سه سال اول زندگی دارند. هر کاری که شما با کودک خردسالتان انجام دهید از قبیل خواندن، آواز خواندن، و بازی برای خوردن و قدم زدن، کمک می کند به جهش های مغزی کودک. همانطور که شما مواجه می کنید او را با منظره، صدا و حس دیگر، او را تشویق می کنید به استفاده از تخیلش–" نگاه کن ، من یک پلنگم در یک جنگل"، -" بیا فکر کنیم ما یک سفر طولانی را داریم میریم" – با این کار شما باعث میشوید که مغز اون در مسیر تخیل و ابتکار پیش برود .

پیشنهاد مثالهایی

کودک شما طبیعتاً خلاق است—همۀ بچه ها هستند. ولی او ممکن است نداند که چگونه شروع کند.
خواندن داستانهایی همراه همدیگر در مورد سرزمینها و مردم، روش خوبی برای تقویت زندگی فانتزی او هست ، کتابهای مصور که دامنۀ لغات و تصاویر را برای او بیشتر می کند در این راه کمک می کند. (چطوری ممکن است چیزی را تصور کنید که اصلاً ندیدید؟). کتابهایی انتخاب کنید که تصاویر بزرگ و رنگی داشته باشند و از این واقعیت لذت ببرید که همین حالا، قبل از اینکه کودک شما خواندن را یادگرفته باشد و بر ارتباط منطقی وقایع پافشاری کند، شما میتوانید هر چه که میخواهید در ذهن او ایجاد کنید. آنچه که ذهن کودک شما نیاز دارد پس انداز است. تصویر همه چیز را به او نشان دهید از سوسک تا تراکداتیل( سوسماران بالدار عهد ژوراسیک)، صدا برای خیوانات و وسایل نقلیه از خودتان در بیاورید. صداهایی را متناسب با حالتهای شخصیتی مختلف درست کنید و صحبت کنید از آنچه رخ میدد و یا ممکن است برای آن حالت شخصیتی رخ دهد. سعی کنید ویدئو و تلویزیون دیدن را برای او محدود کنید که متصور می کند برای او، با محدود کردن دیدن تلویزیون و ویدئو ذهن فرزندتان آزادی عمل بیشتری دارد برای خلق تصاویر با کمک خودش .

شنیدن داستانهای ساخته شده توسط خودتان خیلی خوب هست و ممکن است حتی بهتر باشد—نه تنها داستانهایی که شما میسازید زاویۀ دید و ایده ای برای خلاقیت آنها ایجاد می کند، بلکه آنها همچنین به عنوان پایه هایی برای شخصیت سازی میتوانند به حساب بیایند. استفاده از کودکتان به عنوان شخصیت اصلی داستانها روش خوبی است برای اینکه شناخت خودش نسبت به خودش را بیشتر کند.
به همین زودیها، فرزند شما خودش داستانها و ماجراهای خودش را به صورت قصه در می آورد. نگران نشوید اگر او اوائل کار، کپی می کند از آنچه شما گفته اید، این روشی است که بچه یاد میگیرند. همانطوریکه قدرت تخیل او بزرگتر میشود، ایجاد سناریوهای ساخته شده توسط او، شما را متحیر می کند.
.
پشتیبانی کنید

تقریباً هر چیزی که برای پشتیبانی تخیل لازم است را انجام دهید. حوله ها میشوند عبا، مهره های پلاستیکی می شوند جواهرات گرانقیمت، زیر پایی بی ریخت حمام به شکل قالیچه جادویی در می آید. حیوانات پلاستیکی کپه شده در یک جا میتواند تبدیل شود به یک جنگل انبوه، بیمارستان حیوانی یا مزرعه.
بهترین روش برای پشتیبانی قوۀ تخیل، ساده ترین آنهاست. وقتی همۀ رویدادها در سر کودک شما روی میدهد، رعایت برخی جزئیات نظیر آنچه شخصیتهای سریالهای تلویزیونی دارند، خیلی هم کمک کننده نیست. لباس بت من فقط میتواند لباس بت من باشد ولی یک کلاه پهن و حوله، کودک میتواند به شخصیت کاملاً متفاوتی تبدیل شود. تماس پیدا کردن بچه ها با آدمای واقعی زیاد، مکانها و رویدادها تا آنجا که ممکن است، بهترین روش برای اشباع بچه با ایده ای گوناگون است .
تهیۀ جعبه ها و سبدهای بخصوص برای نگهداشتن متعلقات میتواند بازیهای تخیلی را حتی بیشتر به صورت ماجرا در بیاورد. بخصوص وقتی که شما چیزی را تصادفی در آنها قرار داده اید در حالیکه که فرزند شما آن را ندیده است (ببینیم امروز این جعبه برامون چی داره) .
.
او رابه بازی: وانمود کردن" تشویق کنید

بچه خیلی چیزها از بین رویدادهای درام و زندگی فانتزی خودشان یاد میگیرند. زمانی که بچۀ شما سناریویی ایجاد می کند و به مردم شخصیت می دهد (" من بابا هستم و تو بچه ای و مریض هستی")، او مهارتهای اجتماعی و زبانیش رو توسعه می دهد. او بر مشکلات احساسی زندگی فائق خواهد آمد وقتی او سناریوهایی را بازی می کند که احساس غم، شادی، ترس و یا ایمنی را در آنها تجربه می کند.
تصور خودش به عنوان سوپر قهرمان، اسب یا جادوگر به او احساس قدرتمندی میدهد و به او یاد میدهد که او میتواند مسئول باشد در شخصیتی که میخواهد به او تبدیل شود. او همچنین دیسیپلین شخصی را تمرین می کند که قوانینی را هم برای خودش و دوستانش وضع کند (قوانیینی که گاهی در بازی بچه ها وجود دارد ، بزرگترها را متحیر می کند). او همچنین شناخت و معلوماتش را راجع به قانون علت و معلولی توسعه میدهد وقتی او تصور می کند که چگونه غورباغه یا سگ میتوانند در موقعیتهای مختلف رفتار کنند.
احتمالاً موقعیتهایی که باعث تصور کردن بیشتر و بهتر میشود، به کودک شما می آموزد که خلاقانه فکر کند و مشکلات را حل کند. در یک تحقیق، نشان داده شد که علاوه بر اینکه قدرت تخیل بچه ها با بزرگ شدن همچنان باقی می ماند، بلکه توانایی حل مشکلات در آنها هم بیشتر است. آدمهای که در بچگی تخیلی بودند، منابع بیشتری از خلاقیت و چاره جویی در موقعیتهای دشوارزندگی دارند .
.
شلختگی را تحمل کنید

تخیل یک کار شلخته ای است، شکی در این باره نیست. زندگی مانند هنسل و گرتل به معنی ریخت و پاش است در اطاق نشیمن. فقط استراتژی کم کردن این ریخت و پاش ها میتواند کمک کننده باشد .
ایجاد محدودیتهایی (استفاده نکردن از شمشیر برای ضرب زدن، پرت نکردن توب ب سر و صورت، خوردن مواد خطرناک پاک کننده) هم برای راحتی خیال شما و شاد ماندن کودکتان ضروری است. روانشناسان معتقدند که دوستان خیالی هم خوب هستند ولی اگر فرزند شما شروع کرد به مقصر دانستن دوست خیالی در برخی کارهایی که انجام داده، این زمانی است که شما باید مراقب باشید و چک کنید.
تا آنجا که میتوانید ، اجازه دهید که به زندگی فانتزی و خیالی خودش ادامه بدهد. واقعیت اینکه میز ناهار خوری اطاق نشیمن بخاطر اینکه کلبۀ اسکیموها شده است و برای ناهار استفاده نمی شود ، به شما این بهانه را میدهد که یک پیک نیک در کف اطاق نشیمن داشته باشید و لذت بردن از این پیک نیک بستگی به خودتان دارد .
.
از غیر متداولها لذت ببرید

وقتی فرزند شما برای سومین روز متوالی میخواهد که لباس فضایی در خیابان بپوشد (یا با بالهاش حرکت کند)، شما گیج خواهید شد. بالغین یک مرز مشخصی بین رفتار در خانه و در میان جمع دارند. پوشیدن لباسهای کهنۀ بودار و یا دمپاییهایی که شبیه سگ هستند ولی گوش خرگوشی دارند ممکن است در خانه بد نباشد ولی در سوپر مارکت نه، و سخت است قبول کردن اینکه بچه ها نمی توانند این را درک کنند. ولی وقتی مواجه میشوید با این صحنه ها، بخاطر بیاورید که فرزند شما چنین مرزهایی را نمی شناسد و جای نگرانی نیست. این فقط به معنی این نیست که او در دنیای فانتزی خودش گم شده است، بلکه این میتواند به این معنی باشد که او دوست ندارد بازی را تمام کند و این بازی را دوست دارد.
به عبارت دیگر، شما ممکن است آنها را درک نکنید ولی با درک تخیلات آنها وسعی در عاقلانه دیدن تخیلاتشان، شما توشۀ خوبی را همراه آنها می کنید.
.
بشنوید و تشکر کنید

آلیس" در ذهن لویس کارول شکل گرفت ولی اگر او نمی نوشت ماجراای آلیس را ، ما از بسیاری جهات، کم داشتیم، قسمتی از تخیل این هست که یاد بگیریم چگونه آن را به اشتراک بگذاریم.
بهترین روش برای کمک به خردسال برای کمک به حرکتش در این مسیر این است که به او گوش بدهیم. قابلیتهای کلامی خردسالان خیلی زیاد نیست، ولی آنها با تمرین کردن بهتر میشوند.
ماجراهای روز مره را به صورت داستان در بیاورید مثلاً" یکی بود، یکی نبود، یک سگی بود که با دختری به نام مولی زندگی می کرد و آنا دوست داشتند که با هم به پارک بروند. یک روز..." بعد این فرصت را به بچه بدهید که خودش داستان را تغییر دهد و ادامه دهد، اگر اوهنوز به قدر کافی مهارت برای این کار پیدا نکرده است، میتواند شرکت کند به این صورت که مثلاً شما از او بخواهید که اسمها را خودش تعیین کند.
وقتی فرزندتات تصویری میکشد از او بخواهید که آنرا برایتان تفسیر کند. بجای گفتن " چه خونۀ قشنگی"، بگویید "چه رنگهای قشنگی استفاده کردی."
توجه نشان دادن باعث میشود که فرزند شما هر چیزی که میخواهد بشود. ممکن است این توجه کردن، کثیفی و سرو صدا به همرا داشته باشد ولی چرا با جلوگیری از این کار لذت حاصل از آرتیست شدن و یا کاشف شدن و یا آموختن خلق یک شاهکار ادبی را از او دریغ کنیم؟
گوش دادن به او کمک خواهد کرد در تقویت افکار و تخیلاتش واز کجا معلوم، چه بسا به تقویت تخیل شما هم کمک کند.
ترجمه از سایت بیبی سنتر

Google Analytics Alternative