تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

برف روی گاو می بارد، یحتمل!


خواهران و برادران محترم، به استحضار می رساند که چششمان را که امروز صبح بازکردیم دیدیم برف داره می باره!

اول فکر کردم متوهم شده‏ایم، بعد که هی چشمام را مالیدیم و با دقت نگریستیم دیدیم که نه خیر، خیلی هم برفه!

از زیر پتویمان که آمدیم بیرون برای خوشحالی درکردن، تازه یادمان آمد که لولۀ شوفاژمان هم ترکیده است و هوا چه بس ناجوانمردانه سرد است ، این بود که چپیدیم زیر پتو ویک ساعتی به گاو و سالش فکر کردیم. یک ربعی هم می‏شودد که از با پتو آمدیم بیرون و یک بخاری برقی سه لووول را روشن کرده تا بلکَم گرممان شود. بعد چشممان به لب تاب افتاد و گفتیم بهتر و عجیب تر از این چه خبری آدم می تواند در وبلاگش بدهد که در تاریخ هم ثبت شود!
عکس بالا هم ایکی ثانیه قبل از باکلن منزل گرفته شد!
پی نوشت: گل مریم هم پست بعد از سفریش رو به همین موضوع اختصاص داده و این نشون می‏ده که این موضوع فقط از نقطه نظر من مهم نیست! (آیکون "ما سه تا رو کجا می‏برید"، جوکش رو که یادتونه؟!)

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

فراز روز به روز بزرگ میشه و روز به روز دنیاش فرق می کنه با روز قبلش. هنوز از بودن تو دنیاش لذت می‏برم . هنوزخوشبختانه خیلی شاده، هنوز تمام احساساتش رو بروز می‏ده، هنوزاز ته دل قهقهه می‏زنه، هنوز کلی حرف داره برای گفتن . هنوز با پیدا کردن یه دوست جدید به شوق می یاد. هنوز عالمی داره با ماشینای ریر و درشتش. هنوز بعضی کلمات رو درست تلفظ نمی‏کنه هرچند این درست تلفظ نکردنش باعث شیرین شنیدنش هم می‏شه. هنوز بازی بزگترین دلمشغولی و بزگترین خوشی عالمه براش. هنوز دنیاش اونی نیست که منو به وحشت بندازه . هنوز کارها و حرکاتش قابل کنترله، هنوز بالاش اونقدر بزرگ نشده که بخواد ازم یواش یواش دورشه. کی به جز یک مادر می فهمه که چه قدر دور شدن از کسی که زمانی عضوی از بدن و پارۀ وجود آدم بوده چه قدر سخته، .
خیلی پیش می‏یاد که به خودم میگم چطور می‏تونم زمان رو یک جاهایی متوقف کنم تا دل کوچیک پسرم خوش بمونه با دنیای کوچیک خودش که با همۀ کوچیکی گاهی از دنیای من خیلی بزرگتره. با همۀ اون قهقهه های از ته دل و جملات شیرین وزندگی و خاطرات شیرینش با دوستان عالم خودش.
خیلی پیش می یاد که دلم تنگ میشه برای وقتایی که کوچولو بود. وقتایی که گذشتند و دیگه برنمی‏گردند. سنی که به توپ فقط می گفت پ،به فوتبال می گفت" پا" به شکلات، "هوگولو"، به شیوا -دختر خواهرم- "هاباش"، به مسجد، "الله ممد"، به هر دویست و شیش قرمزی، "آمان"، به شیر"ایش"، به سیب"ایبس"به...
دلم برای وقتایی تنگ میشه که هروقت من عصبانی می‏شدم مییومد نازم می‏کرد و پشت سر هم می گفت" بد نه، بد نه" گینگه نه- منظور همان گریه بود- " ، وقتایی که آِیفون رو می‏زد و وقتی می گفتم کیه، می گفت "منم هَشی گی" که منظورش خرگوش بود. شبایی که ماشیناش رو دریف می کرد تو رختخواب و در حالیکه دور و برش بودند می خوایید، وقتایی که از خواب بلند می شد و اگه ماشین مورد علاقه اش که یه بنز اسباب بازی بود رو نمی دید گریه می کرد و می گفت" بیژ، بیژ کو" ، وقتایی که از یک پله هزار بار بالا می رفت و پایین می اومد و از من انتظار داشت که بعد از هر کدوم از این فتوحات بخندم و تشویقش کنم و اگه حواسم نبود پشت سر هم می گفت "خنده، خنده"، وقتایی که کمی بزگتر شده بود و حرف می‏زد و به تقلید از بعضی از کارتونهایی که دوست داشت، بی مقدمه و یُِِهویی می اومد بغلم می کرد و می گفت" پدر خیلی دوسِت دارم" وقتایی که مثل الان از اومدن مهمونا و رفتن به مهمونی ذوق زده می شد و پشت سر هم با یه ذوقی تو صداش می گفت"لَلام، لََلام" وقتایی که به جای اینکه به من بگه بلند شو، دستمو می گرفت و می گفت"بالا، بالا"، وقتایی که با اون دستای تپلی کوچولو دست می زد و دست می زد و....
نمی‏تونم بگم همیشه خوب بوده و زندگی با بچه هم گل و بلبل سپری شده. روزا و شبایی که گریه می‏کردو بی قرار بود، شبایی که ده بار در طول شب بلند می‏شد و شیر می‏خورد و وقتی صبح از خواب بلند می‏شدم خودم رو خسته تر از شب قبل می‏دیدم، زمانهایی که برای تخفیف تبش بیدار می موندم ودر نگرانی کامل از اینکه نکنه... پاشویه اش می کردم، زمانی که نوزاد بود و خوردن 5 قُلُب بیشتر شیر خوشحالم می کرد و با دستمال خیس از خواب عمیق دقیقه به دقیقه بیدارش می‏کردم تا یک قُلب بیشتر شیر بخوره، زمانی که مرتب جیغ می زدو جیغ می‏زد، زمانی که همه چی رو پرت می‏کرد، زمانی که خیلی سعی می کردم خونسرد بمونم و داد نزنم سرش، زمانی که دوست داشتم یک کتک مفصل بهش بزنم تا بلکه خالی بشم از بار اینهمه تحمل و نادانی و ناتوانی خودم و خودش.
حتی این روزها با اینکه بزرگتر شده، دوباره خودمو ناتوان و نادان می‏بینم از اینکه می بینم یک کار بدی روبا اینهمه تذکر تکرار می‏کنه، از اینکه بی دلیل بهانه گیری می‏کنه، از اینکه ما رو متهم می‏کنه، از اینکه بعضی حرفهاش و خاطراتی که تعریف می کنه واقعاً وجود نداشته، از اینکه هنوز جیغ می‏زنه، از اینکه تعمداً خودش رو ناتوان نشون میده، از اینکه هنوز خیلی به من وابسته است و...
با همۀ این سختیهایی که بالا گفتم، فکر می کنم یه روزی هم دلم تنگ بشه برای لحظه به لحظۀ این روزا. برای همین لحظه هایی که انقدر زود شاد می‏شه، انقدر زود ناراحتیهاش رفع می‏شه، برای عمقی نبودن گلایه هاش، برای ببخشید گفتناش، برای خواسته های محدودش، برای همین دوست داشتنش، برای تمام این حرفها و سوالات بی پایانش. برای نشون دادن هیجانات و احساساتش و...
و کلاً برای این دنبایی که از لحظۀ بودنش، دنیای منو به شدت تحت تاثیر قرار داد.

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

آدم است دیگر، گاهی وقتها هم الاغ میشود!

می خواستم اولین پست امسال رو کلاً به فراز اختصاص بدم. از تغییراتش بگم و حرفاش و علائقش و ...اینکه چطور بوده و چی هست. کدوم کارهاش رو دوست دارم و کدوم کارهاش رو نه و اینکه چه قدر خودم رو تواینها سهیم می دونم. یک گوشه ای برای خودم چند تا کلمه نوشتم که بهم یادآوری کنه کل قضیۀ مربوطه رو، که یادم نره. اگه بنویسم مطمئناً خیلی طولانی می‏شه و من آدم ایجاز(؟!) حداقل تو این وبلاگ نیستم!
بالاخره یک طوری می نویسم که اینجا ثبت بشه ویادم نره ولی خوب الان حسش نبود.

**
امشب رفته بودیم سینما!
نمی دونم چرا گوشام مخملی شد وبرای دیدن همچین فیلمی با اهل بیت روانۀ سینما شدیم.فکر کردم شاید بخندیم؟ فکر کردم برای بچه مناسبه؟ فکر کردم... چی؟ یادم نمی‏یاد ولی هرچی که هست اینه که الان دو ساعتی هست که بعد از دیدن فیلم اخراجی‌های 2 برگشتیم و عین ...(شما هر حیوونی رو که دوست داری جای این سه نقطه بگذار!) -پشیمونم.
یکی از این فیلم های درپیتی تاریخ سینمای ایران ساختۀ یکی از "نون به نرخ روز ترین" و ...-(در سه نقطۀ اخیرهرچی فحش بده نثار نویسنده و کارگردان کنید)- کارگردانهای ایران.
از بازیگراش بد نمی‏گم. نه اینکه نخوام بگم ها، ولی خوب آدم می گه پوله دیگه، من هم اگه جای اینا تو این شغل تو این مملکت بودم همچین کاری می کردم. بعدش هم که بار همون لبخندک های طول فیلم رو فکر کنم بعضی از بازگران بخصووووص اکبر عبدی و شهره لرستانی و... می کشیدند، هرچند توی نقش تکراری و بیخود، ولی خوب من برای این دوتا بخصوص اکبر عبدی احترام زیادی قائلم و دوست ندارم جز بازی های خوبش به دلیل انتخابش و... فکر کنم!
فیلم تو بزرگترین سالن سینمای اریکۀ ایرانیان نمایش داده می‏شد و یک جای خالی هم نبود. ما که چهل و پنج دقیقه قبل از فیلم بلیط گرفته بودیم . یک ردیف مونده به آخر و یحتمل بدترین جای ممکن نصیبمون شده بود!
ملت هم یحتمل جادو شده اند برای دیدن همچین فیلمی. از شما چه پنهون، سالن سینمای مذکور منو یاد شهر بازی الاغها تو کارتون پینوکیو می‏نداخت!
بماند که فراز هم دهان ما رو زد اون وسط، بس که گفت کی فیلم تموم می‏شه، کی فیلم تموم می‏شه؟

***
تو این ایام عید، بهترین شهر ممکن به نظر من همین تهرانه. خلوت، تمیز، قشنگ، آروم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

حال و هوای عید، لابد!

جلوم چند تا کاغذه که هرکدوم یک لیست برای خودشون حساب می‏شند؛
بالا بالاییه، خرج و مخارج هفتۀ گذشتمونه که یک ساعت پیش زورزدم تا یادم بیاد و یه چیزایی اومد تو ذهنم و نوشتم و تو فایل اکسلی به نام خرج و مخارج که قبل ترها درستش کردم ثبتشون کردم. اینم از اون کارهایی که آدم هر از گاهی که حس می کنه زندگیش بی برنامه است می گذاره و یکی دو روزی، شاید یکی دو هفته ای پاش محکم وایسه و دقیق همه چی رو می نویسه، بعد از اون هی کم کم شل می شه و عملی کردنش رو می سپاره به ارحم اراحمین و بعد از چند ماه دوباره از سر می‏گیره برنامه رو. از گوجه و خیار و سیب و قاقالی فرازگرفته تا کیک یزدی و کتاب و جوجه کباب و آرایشگاه وماست و گوسفند!!
جالبشون همین گوسفنده‏ست. این رو با بابام شراکتی گرفتیم که ارزون تموم شه برامون، گوشتش کیلویی ده هزارتومن تموم شد!
این هم یکی از نتایج فکر اقتصادی داشتنه لابد!
لیست دوم، لیست کتابایی که نوشتم برای خریدن. هرچی فکر می کنم برای عیدی دادن چی کار کنم، چیزی بهتر از کتاب تا این لحظه به نظرم نرسیده. به بچه های کوچولو شاید همون پول همراه یک کتاب جالب باشه ولی برای بزرگا پول جالب نیست البته! حالا هم دارم فکر می کنم کدوم کتاب رو برای کی بخرم! اول از همه برای خودم!!! "تنهایی در هیاهو" رو می گیرم و" پری فراموشی". تعریفشون رو شنیدم. "غلط ننویسیم" یا "راهنمای ویرایش" هم لابد برای خودم مناسبتره!
"مرگ قسطی" رو برای خواهرم بخرم؟ نه بابا ولش کن، این الان یک زمین مزایده ای که هر ماه باید کلی پول بابتش بده، تازه تا بیست فروردین باید پول قلمبۀ اصلی رو بده، این کتابو که براش بخرم، یاد خودش می افته یحتمل! همون بهتره براش از این کتابهای" از باربارا بپرسید" و" چگونه به اینجا رسیدم" که نویسنده‏ش همون بارابارا خانومه و "چگونه یک شبه پولدار شویم "و یا" راز" براش بخرم تا دلش کمی خوش بشه! برای دخترش شاید" قصه های مجید" رو گرفتم. اگه من جاش بودم و کسی همچین چیزی برام می خرید، کلی خوش خوشانم می شد. پارسال بود انگار، براش "شما که غریبه نیستید" رو گرفته بودم که خیلی خوشش اومده بود! اصلاً کسی هست از کتابهای مرادی کرمانی خوشش نیاد!
برای احسان تیرهای سقف... سلینجر رو میگیرم ،نمی دونم! شاید هم براش جوراب خریدم!، برای محسن و زنش بهتره کتابای مذهبی یا تاریخی بگیرم، غرلیات سعدی هم فکر کنم برای اونها خوب باشه ! کتاب عمری که میگند، این کتاباست دیگه! برای آرمان... مریم... مجید... ریحانه .. اگه بخوام همه رو اینجا بنویسم خیلی طولانی میشه. شاید بهتر باشه کتابا رو بگیرم، یک نگاهی بندازم بهشون و ببینم با شخصیت کدومشون جوره!

علاوه بر اون چند تا بالایی که اشاره کردم، این لیست کتاباست اگه شما هم پیشنهاد یا نظری دارید بگید لطفاً. اگر هم فکر می کنید یک کدومشون یا حتی همه‏شون بیخوده، ندایی بدید. چون خودم طبعاً خیلی ها شون رو نخوندم!: "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" ،" باردیگر شهری که دوست داشتم"، " وقت تقصیر"، "همه می میرند"، " دیالتیک تنهایی"، " بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند "، " فاشیسم چیه، پرنده یالک لک"، " آئورا"، "لبریخته ها" ، کوری "، "تهوع"، "همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها" " عشق های خنده دار"،"هوا را از من بگیر، خنده ات را نه" و " چهاراثر فلورانس اسکاول شین" ! و صد البته، "دیوان حافظ " و رباعیات خیام" که فکر می کنم این دو تا استثنای شامل البته رو، همه داشته باشند!

یادش به خیر عیدی های زمان بچگیم! یادم نمی یاد در کل بچگی و نوجوونی و جونیم چیز قابل و به یادموندنی گرفته باشم! پنج تومنی هم عیدی گرفتم. پنج تا تک تومنی منظورمه ها!
از اون آدمایی که یک همچین چیزایی میدند و یک اسم خاصی هم براش گذاشتند- تبرک؟! ، دل خوش کنی؟! پیشکش؟ پیش قراول؟! نمی دونم، یه واژۀ خاصیه که الان یادم نمی یاد- دل خوشی نداشتم! مادر بزرگم خیلی بچه بودیم همیشه تخم مرغی که با پوست قرمز پیاز رنگ شده بود بهمون می داد.. بعدها هم بیست تومن، پنجاه تومن، شاید آخرین عیدی پونصد تومن بود، شاید، مطمئن نیستم! خدا بیامرزتش طفلک، چه انتظاری داشتیم از اون بندۀ خدا؟!! ولی کلی غصه ورم می گرفتیم بخصوص بابت اون تخم مرغه که به محص ورود به خونه‏ش می داد دستمون!
یکبارهم قرار شده بود عیدیمون رو تو قلکهای مخصوص که از طرف مدرسه بهمون داده بودند به رزمندگان اسلام! هدیه کنیم. من فقط چهارصد و پنجاه تومن از عیدیم رو توش گذاشتم و هلک و تلک بعد از یک راهپیمایی طولانی گذاشتیم یه جایی که ببرندش جبهه و چپ و راست ازمون بابت اهدای این قلکهای پلاستیکی که مثل نارنجک بود و رنگی رنگی، فیلم گرفتند! طفلک رزمنده‏گانی که برای دفاع از ملتی که من جزوشون بودم می‏جنگیدند!چه دل کوچیکی داشتم!
یعنی الان بزرگ شده مثلاً؟!

لیست سوم هم خریدهاییه که باید بکنم: تنگ بزگتر ماهی، پارچۀ ساتن برای هفت سین، سمنو، تی شرت سفید سورمه ای برای فراز، پسته و شیرینی نخودچی و شیرینی برنجی و ...
لباس و مانتو و روسری هم چند سالی هست تو این هاگیر و اگیر عبد برای خودم نمی گیرم. که چی بشه مثلاً؟
این "که چی بشه مثلاً" منو یاد دوران مجردیم می‏اندازه که حتی سر سفرۀ هفت سین هم نمی‏نشستم! مهمونی های عید رو هم که نگو! می‏گفتم که چی بشه مثلاً! سر پر بادی داشتم احیاناً یا چی نمی‏دونم!
می‏گند آدم با مرور زمان تغییر می کنه، اینه دیگه لابد!

خوب دیگه ترجیحاً بهتره زودتر این نوشته رو تموم کنم وبرم سراغ روشن کردن ماشین لباسشویی و جلا دادن به دستشویی توالت و البته سرزدن به سبزه هام که مبادا مثل هفت هشت سال گذشته سبز نشه!

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

نه شرقی، نه غربی، جواب نامه برقی!

دیشب ایمیل نینا رو دریافت کردم والان یک ساعتی هست که دوباره دارم زیر و روش می کنم تا جوابش رو بنویسم
نوشته بود حال خودش و تیس و دخترشون لیزا خیلی خوبه. تو خونۀ کوچکی که خریدند خیلی هَپی هستند . تو فکر بچۀ دوم هم هست ولی می خواد بعد از یک سری مسابقات بسکتبال که در پیش داره اقدام به این کار بکنه. هردو دارند پست داکشون رو ادامه می دند و تا آپریل سال آینده به این کار مشغولند. در حال حاضر کارشون رو به این ترتیب انجام می دند که سه روز بچه مهد کودک میره. دو روز با قی مانده ، یک روز نینا می مونه خونه و نگهش می داره، و یک روز تیس!از" تیبور و گابریلا" و مارچه و فلان وبهمان نوشته بود و اینکه همۀ بچه دارها تو دپارتمان فکر دومی هستند وبچه ندارها هم باردارند، مثل رکسینا که دو ماه دیگه بچه اش به دنیا می‏یاد و اینکه من به فکر دومی هستم یا نه؟
نوشته بود که الان بیشتر کسانی که اون زمان پی اچ دی می خوندند، دارند پست داک می خونند و این می تونه یه هشدار باشه که تو این وضعیت اقتصادی و کمبود کار و این صحبتها چه قدر آدم باید تلاش کنه تا یک موقعیت کاری ثابت خوب پیدا کنه! نوشته بود تیس با جدیت تمام دنبال کار تمام وقت ثابت هست و جاهای مختلفی رو امتحان کرده ولی هنوز کاملاً قطعی نشده! نوشته موقعیت برای پست داک دیگه ممکنه برای هردوشون جور بشه ولی هردو بیشتر تمایل دارند که کار ثابتی پیدا کنند ولی اگه ناچار باشند به یک پست داک دیگه قناعت می کنند.
نوشته بود که دعوتت به فیس بوک رو دیدم ولی می دونم اگه عضو بشم خیلی وقتم گرفته می‏شه ومن این رو دوست ندارم. نوشته جای دپارتمان قراره عوض بشه و جای جدید به قشنگی و بزرگی این جا نیست. نوشته بود که عکسهایی که براش فرستادم رو به همۀ دوستان مشترکمون فوروارد کرده و اونها تو اون کانتین زیبا و سرسبز- که حالا بعد از مدتی باید ترکش کنند- کلی یاد ما کردند و کلی غیتمون رو کردند. نوشته آیا به آلبومهای عکساش در پیکاسو هنوز نگاه می کنیم یا نه؟
**
می خوام براش بنویسم از اینکه احساس خوبی نسبت به زندگی وخونتون دارید، خیلی هَپی هستم. نمی نویسم براش که این سایۀ نگرانی که تو کل نامه اش وجود داره چقدر برام ناآشناست! چرا باید یک آینه بگذارم جلوش و بهش بگم ببین خودتو! کمتر می کنه نگرانیش رو؟!
می خوام براش بنویسم که تصمیمش به بچۀ دوم رو خیلی تحسین می کنم وشجاعانه می دونم . نمی نویسم " -تو این شرایط -خیلی شجاعانه می دونم".
می خوام بنویسم من هم دوست دارم بچۀ دوم داشته باشم و اصلاً یک بچه با منطق من جور در نمی یاد. ولی نمیتونم براش بنویسم که اون سایۀ بی سابقۀ نگرانی تو نامه اش ، جزئی لاینفک از زندگی و افکار منه. دوست دارم بچۀ دوم داشته باشم ولی دوست دارم بتونم از عهدۀ مخارج هم بر بیام. از عهدۀ مخارج بر اومدن، با درآمد ثابت محمد و درآمد کارهای نصفه نیمۀ من ممکن نیست. اون آرامش نیاکان و اجدادم رو هم ندارم که بچه دار شم و بگم روزیش رو خدا می ده!
راستی، نمی نویسم و نمی پرسم که بالاخره با "تیس" مراسم ازدواج و اینها راه انداختید یا همچنان با هم دوست هستید!
.
می نویسم براش که از اینکه همۀ دوستان پی اچ دی خوان، پست داک خوان شده اند خوشحالم و امیدوارم این مشکل اقتصادی که بر کل جهان حاکم شده به زودی رفع بشه و شما ها همه موقعیتهای کاری خوبی پیدا کنید.
نمی نویسم براش که این گوشۀ دنیا، خیلی تحت تاثیر این بحرانه قرار نگرفته و در حقیقت خیلی وقته تو بحران بوده و خودش هم خبر داشته و چیز جدیدی نیست. نمی نویسم اینجا یک چیزی هست به نام "بند پ". می گند اول حرف پول و پارتی و پدرسوخته‏گیه! طبق این بند به این کار ندارند که تو پست داک داری از دانشگاه فلان. بلکه همین که تو این بند قرار گرفته باشی، لیسانست رو هم که اگه از این دانشگهاهای غیر انتفاعی و آزاد و فلان و بهمان هر ده کوره ای گرفته باشی، می تونی به پستهای مهم و پردرآمدی دست پیدا کنی. من که خودم چند نفری رو می شناسم با همچین مدرکی، در شرکتهای معروف و حتی بین المللی مشغولند. یکیشون که هروقت منو می بینه احساس می کنم از بالای کوه منو می بینه، نمی دونم اگه یه روزی تو روهم ببینه و تو از کار و نگرانیهات که بی سابقه بوده برای من براش بگی ، شاید تو هم فکرکنی ته دره هستی!
.
می نویسم براش که نُ پرابلم در مورد فیس بوک. بعد هم می نویسم "مرسی ، مدیریت زمان"!!! من هم خودم مدت زیادی نیست که با همچین چیزی آشنا شدم. .من هم به دلیل وقت گیری واین مسائل گذاشتمش کنار!
نمی نویسم اسم همۀ دوستان قدیمی رو سرچ کردم و کسی رو از این طریق پیدا نکردم به جز یکی دو نفر وبعد خود فیس بوک یک کارهایی کرد و اسم دوستانی که تو هات میل و یاهوم بودند رو جلوم ردیف کرد و من هم یک اکی زدم و ظاهراً دعوت نامه برایشان فرستاده شد! خودش فرستاد واحتمالاً اون دعوتنامه هم از این طریق به دستت رسیده. چند نفری از دوستان هم به این ترتیب به فیس بوک اضافه شدند و دیگر هیچ! نمی نویسم دلیل سرنزدن به فیس بوک، نه وقت گیری، بلکه نا امید شدن از پیدا کردن دوستان بوده! در ضمن نمی نویسم که مونیکا و یکی دیگه از آشنایاین هم ، نامه نوشتند و گفتند سُری، و همون مشکل وقت گیری فیس بوک اشاره کردند. من به این نتیجه رسیدم در جمع دوستان و آشنایاینم، من رتبۀ اول بی عار و بی دردی رو وقت داشتن زیاد رو دارم ظاهراً !! تازه نمی نویسیم من چیزی به اسم وبلاگ هم دارم!
.
می نویسم براش که عکسهای شما رو از ِاپریل سال پیش تا به حال ندیده بودم و از دیدن عکسهاتون به خصوص عکسهاتون در آفریقای جنوبی، تانزانیا و پاناما خیلی خیلی خوشحال و در عین حال هیجان‏زده شدم از اینکه لیزا هم انقدر بزرگ و بانمک شده و لُپ لُپیه خوش خوشانم شده. می نویسم براش که چه قدر دوست داشتم همچین جاهایی رو ببینم و در حقیقت عاشق همین جاهایی هستم که رفتند و دیدند. "تیبور" و بعضی های دیگه رو هم تو عکسها دیدم و از دیدنشون خیلی خوشحال شدم. می نویسم براش که چه قدرزاویه ای که عکسها گرفته شده رو دوست دارم و چه قدر از دیدنشون لذت بردم. نمی شه بنویسم: خوش به حالت، خوش به حالت، خوش به حالت. نمی خوام براش بنویسم که یکی از نگرانیهای من اینه که بمیرم و همچین جاهایی رو نبینم! نمی نویسم که من جنوب ایران رفتم و سه پست بسیار طولانی نوشتم در موردش، اگه همچین جایی رفته بودم، فکر کنم 60 پست طولانی بهش اختصاص می دادم. آخه آدم از نزدیک زرافه و شیر و گراز و اسب آبی و ... رو تو طبیعت، همینطوری ببینه و ساکت باشه. من که از شدت هیجان ممکنه لال بشم!
مرددم بپرسم تو این سفرها لیزا رو چه کار کردید؟ دخلی هم به حال من داره؟!
.
خلاصه که یک سری چیزها رو می نویسم و یک سری چیزها رو تو دلم می گم. بعد براش آرزوی موفقت می کنم و میگم به بقیه سلام برسون و نامه رو تموم می کنم.
.
به همین سادگی این رابطۀ بین قاره ای کمرنگ شده با مرور زمان رو حفظ می کنم.

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

سفر زمینی به قشم- قسمت سوم و پایانی

و قشم...



ما با لنج مخصوص حمل و نقل ماشین به این سمت آب رسیدیم وتو اسکلۀ لافت پیاده شدیم.

به نظر من اگه کسی فرصت کمی داره ومی خواد دیدنی های قشم رو از دست نده، بهتره قبل از رفتن به اونجا، یک نقشۀ توریستی تهیه کنه، و یا اینکه روی نقشه‏ای که داره، اماکن دیدنی رو علامت‏گذاری کنه. ما همچین کاری نکرده بودیم؛ هم به دلیل اینکه می گفتیم حالا وقت هست، و هم به این دلیل که اول از همه می خواستیم هتل رزرو شده مون رو پیدا کنیم و بعد از خوردن ناهار وکمی استراحت، برنامه ریزی کنیم !این بود که سر دو راهی لافت ، مسیر "به سمت قشم و درگهان" رو انتخاب کردیم و حرکت کردیم. تو این مسیرکه به حادۀ شمالی قشم هم معروفه ( کلاً قشم سه تا مسیر اصلی داره؛ شمالی، مرکزی، و جنوبی) بین راه، در سمت راستمون می تونستیم سد پی پشت که گفته می شه میراث دورۀ ساسانی هست رو ببینیم. تا درگهان دیدنی خاصی وجود نداره.

درگهان

درگهان جایی هست که به نظر من به درد فروشنده ها می خوره چون پر از لباس و این جور چیزهاست. قیمتها درسته نسبتاً ارزونه ولی بیشتر جنس‏ها، جنس های درجۀ سه و چهار چین و تایلنده- البته گاهی جنس خوب هم می تونه مابین اینها پیدا بشه با قیمت خوب ، ولی باید گشت تا همچین چیزی رو پیداکرد. اگرخرید به صورت جینی باشه- که اصلاً به همین دلیل اینجا پاتوق فروشنده هاست- خیلی ارزونتر براتون تموم میشه. مثلاً من یک تاپ و شورت از اونجا برای فراز گرفتم که قیمتش 5 تومن بود و یک‏ذره هم پایین نیومد، در حالیکه اگه یه جین می خریدم، قیمتش می شد سی هزار تومن!


رستوران تمیز و مرتب پیدا کردن در اون جزیره در جایی به جز شهر قشم خیلی سخته! تو درگهان رستوران جدیدالحداثی بود به نام دلفین بود که همونجا ناهار رو خوردیم.


بعد از خوردن ناهار و کمی گشت و گذار تو بازار و یک سری خرید جزئی، به سمت قشم راه افتادیم تا از اونجا به پلاژ ساحلی سیمین در جادۀ ساحلی جنوبی قشم برسیم که دوازده کیلومتری هم با شهرقشم قاصله داره. ازخود شهر قشم بدون توقف در جایی، رد شدیم. تو مسیر رسیدن به پلاژ، دو تا از دیدنی‏های قشم وجود داره، یکی زیارتگاه شاه شهیده، که آرامگاه یکی از افراد نیک اون منطقه است که بر بلندای کوه خربس دفن شده و خیلی هم جای بزرگ و چشم گیر و یا معماری جالب توجهی نیستِ، و یکی هم غارهای خربس که بازماندۀ دوران مادهاست و درست روبه روی پلاژ سیمین قرار داره (عکس رو به رو). از تو دالانهای اینها می شه عبور کرد. داحل دالونها یک سری نقوش حکاکی شده هم وجود داره.تو این عکس من پایین بودم و فراز و پدرش از یکی از این دالانهای غار برای من دست تکون می دادند!


بعد از دیدن غار به پلاژ سیمین رفتیم که اونجا اطراق کنیم، آمااا....


به ما گفتند که چون شما قرار بوده دیروز بیاید و نیومدید و اطلاع هم ندادید، ما به شخص دیگه ای دادیم و دیگه هم جایی نداریم مگر اینکه بخواهید یک چادر کرایه کنید که شبی سی و پنج تومن هم هست!


روز قبلش من تو بندر عباس بارها و بارها سعی کرده بودم که باهاشون تماس بگیرم و جریان رو بگم ولی اصلاً تماس ممکن نشده بود که نشده بود. هر کاری کردیم که آقا جان، ما چی کار کنیم حالا، گفتند :نداریم که نداریم! دست از پا درازتر برگشتیم. نمی دونستیم چی کار کنیم، برگردیم قشم واونجا جایی پیدا کنیم و از فردا این جادۀ جنوبی رو ادامه بدیم و دیدنی هاش رو ببینیم، یا همین الان بریم حداقل همین جاده رو تا انتهاش ببینیم بالاخره یک جایی پیدا می کنیم و شاید بعد از دیدن مسیر برگشتیم قشم و برای خوابیدن هم خدابزرگه!


و البته ما -با هرچی که میشه اسمش رو گذاشت-راه دوم رو انتخاب کردیم!


تو این مسیر علاوه بر همین پلاژ که ساحل زیبایی داره و البته امکانات، مرکز تحقیقات بیوتکنولوژی خلیج فارس که مرکز پرورش گلهای زینتی و قارچ‏های رنگی هست هم وجود داره ولی ما از کنارش فقط رد شدیم و اطلاع ندارم که ورود افراد متفرقه به اونجا آزاده یا نه.


درۀ ستاره ها:


حدوداً پنج شش کیلومتر که از پلاژ سیمین به سمت غرب حرکت کنید در شمال روستای برکۀ خلف، این دره قار داره. این دره یکی از زیباترین جلوه های فرسایش در اثر آب و باده. مخروطهای نوک تیز حاصل از فرسایش آب و تندآب ها، تیغه ها، دیوارهای نواری، شکلهای خیلی جالبی رو تو این منطقه به وجود آوردند، قدم زدن تو همچین جایی، یک حس شگفتی حاصل از زیبایی و کمی ترس به همراه داره، آدم یاد فیلم های ترسناک می افته، بخصوص اگه فقط خودتون اونجا باشید، پوشیدن کفش مناسب در اینجا واجبه چون ممکنه بخواهید از جاهایی بالا برید. کلاًراه رفتن معمولی تو این ناحیه هم به کفش پاشنه دار نیازی نداره !


جزایر ناز:


در کیلومتر 22 جادۀ جنوبی قرار داره. خوشبختانه تابلوهای کنار خیابون به خوبی راهنمایی می کنه. جای قشنگی بود. ما موقعی که رسیدیم عصر بود و یک منظرۀ خیلی خیلی قشنگی رو اونجا دیدیدم. ازساحل تا خود جزیره راه زیادی نیست و می تونید موقع جذر دریا، با پای پیاده تا اونجا برید و از اون بالا غروب رو نگاه کنید. این رو خیلی دوست داشتم عملیش کنم ،ولی نشد؛ به دلیل اینکه فراز زیاد از این مدل راه رفتن خوشش نمی اومد و می ترسید جک و جونوری بهش بچسبه و گریه می کرد. از طرفی هم اونجا رو باید قبل از بالا اومدن آب رفت و دید، چون در غیر این صورت برای برگشتن موقع مد آب، به قایق نیاز هست . سطح ساحل هم پر بود از گوشماهی و این چیزها.





ساحل خرچنگها:ما نرسیده به جزیرۀ ناز، سمت چپ جاده، جایی به سمت ساحل پیچیدیم که من اسمش رو گذاشتم ساحل خرجنگ ها، به نظر من خیلی قشنگ بود. از یک طرف آبی دریا که تو اون منطقه خیلی پر رنگ تربه نظر میرسید رومی دیدیم، از یک طرف جلبکهای سبز چسبیده به سنگ‏ها که منظرۀ چمن مانندی رو تشکیل داده بودند! از یک طرف باد خنک و ملایمی و مطبوعی که از سمت دریا می وزید، از یک طرف خلوتی اونجا واینکه انگار ما کشفش کرده باشیم، و از طرف دیگه، وقتی به پایین و به صخره هایی که جلبکهای سبز اون ها رو پوشونده بودند نگاه می کردیم، خرچنگ ها رو می دیدیم که از این سنگ به اون سنگ می پرند، خیلی عالی بود (عکس روبه رو) - چند طرف شد؟!

برخورد با مردم

حول و حوش شهر سوزا بود که خانومی با دو تا بچه رو دیدیم که کنار خیابون ایستادند. ازشون پرسیدیم که اینجا کجا می شه اقامت کرد. گفت نزدیک طبل جاهای به عنوان مهمانسرا هست. اون خانوم خودش هم گفت می رم طبل و این شد که ما هم سوارشون کردیم. معلم بود و اهل استان دیگه، بعد از فوت همسرش برای آرامش و دور شدن ازیک سری خاطرات اومده بوده این جزیره. گفت از طبل می خواد بره با سعیدو-غربی ترین نقطۀ جزیره- خونۀ یکی از آشنایانش. بین راه گفت" آره، طبل مهمانسرا داره، اگه نه که می تونید تو مدرسه هم بخوابید" و ما رو بسیار متعجب کرد که یعنی چی، ما بریم تو مدرسه بخوابیم!

هیچ نگفتیم.

تو مسیرمون خلیج لاک پشتها هم بود. همراه اونها رفتیم به خلیج ولی کسانی که اونجا بودند بهمون گفتند که الان فصل لاک پشت دیدن نیست، یک ماه دیگه تخم گذاریشون شروع می شه و می شه اونها رو دید. ولی گفتند از اینجا می تونیم شما رو ببریم دور جزیرۀ هنگام و بگردونیم ، دلفین ها و مرجانهای جزیرۀ هنگام رو هم می بینید و سی تومن می گیریم. چون می ترسیدیم دیرمون بشه و از طرفی به حرف های خانم معلم بابت وجود مهمانسرا در شهر طبل شک کرده بودیم راه افتادیم به سمت غرب و با طبل.



ظاهراً نزدیک ساحل تخمگذاری لاک پشتها چشمۀ آب سولفوره هم هست که ما از دیدنش به دلیل ذیق(زیق!) وقت صرف نظر کردیم چون اینطور که خانم معلم هم می گفتم همچین مالی نیست!

جادۀ کنار فرودگاه رو رد کردیم و به سمت غرب حرکت کردیم. کلاً هر سه جادۀ اصلی قشم به فرودگاه می رسند و از این نقطه به بعد، فقط یک جاده وجود داره که بعد از گذشتن از روستاهای بسیاربه سمت غرب، در نهایت می رسه به باسعیدو در غربی ترین نقطۀ جزیره.

این خانوم می گفت که در باسعیدو یک بار یک لاک پشتی از دریا اومده بود بالا و کنار ساحل مرده بوده که اندازۀ نصف یک تویوتا بوده!کلاً معیار مردم برای اندازه گیری ، تویوتا بود اونطور که ما فهمیدیم!




به طبل رسیدیم و این خانوم پیاده شد و گفت که فردا اگه خواستیم بریم پیششون تو با سعیدو، تا اونجا رو بهمون نشون بدند باهاشون تماس بگیریم و شماره تلفنش رو داد و شماره موبایلی هم از ما گرفت. از یک آقای آشنایی هم اون دور و بر پرسید که این مهمانسرا کجاست؟ و اون ما رو راهنمایی کرد که باید 5 کیلومتری به عقب برگردید و از یک جاده ای برید تا به یک ساختمون سفید رنگی برسید. اونجاست! من پرسیدم: حتماً هست دیگه! که اونهم برگشت گفت " آره، حتماً هست، اگه نبود، اصلاً بیاید خونۀ ما"!

خوشحال، خوشحال، به سمت اونجا راه افتادیم. بالاخره پیداش کردیم. دم درش یک تویوتا دو کابینه-ماشینی که همونطور که قبلاً اشاره کردم به حد وفور در جزیره وجود داره- ایستاده بود. این درو زدیم ، اون درو زدیم، از هیچ بنی بشری صدا نیومد که نیومد. هوا دیگه تاریک شده بود و از اینکه به جای خطرناکی پا گذاشتیم می ترسیدیم. راه افتادیم و برگشتیم به سمت همون روستای طبل تا از همون فروشنده بپرسیم که درست رفتیم یا نه؟ فروشندۀ مورد نظر نبود اونجا و ما از یک آقای دیگه ای پرسیدیم. اون آقا هم برگشت و گفت: بیاید خونۀ ما"



ما گفتیم : نه بابا، نمیشه که، اون هم شروع که چرا نمیشه و ... بعد هم ادامه داد من مسئول استراحتگاه اسکلۀ طبل هستم که کنار جنگل حراست. می تونید استراحتگاه رو ببینید، اونجا کمی استراحت کنید ولی برای شام و خواب بیاید خونۀ ما!



این آقا که اسمش آقای امینی بود مارو به اسکلۀ طبل هدایت کرد. اونجا تو روشنایی چراغ ماشین ها ساختمون دو طبقۀ شیشه ای رو مشاهده کردیم. اسکله ای تو اون تاریکی دیده نمی شد و انقدر هم فضا ساکت بود که می شد صدای سکون آب رو هم شنید. گفت از اینجا مردم می رند جنگل حرا رو می بینند. تو دلم گفتم" به، چه جایی اومدیم! در همین موقع موبایل زنگ زد . خانم معلم بود، گفت میزبانم خیلی ناراحته که من شما رو همراهم نیاوردم ، بعد گوشی رو داد دست میزبان و اون هم اینکه چرا نیومدید، من بیام دنبالتون وهمین الان بیاید و...

ما خاطر جمعش کردیم که ما الان جا داریم و از بابت ما نگران نباشه. اون هم گفت پس اگه فردا به باسعیدو اومدید، حتماً خونۀ ما بیاید!



فکر نکنید شوخی می کنم ها، اینها عین حقیقته، و واضح و مبرهنه که ما تحفه ای هم نیستیم که میزبانی از ما امتیازی داشته باشه براشون!


می دونید این مهمان نواز، مهمان نوازی که می گند تو همون مناطق محرومه که بیشتر می‏شه دید، تو شهرهای بزرگ به ندرت کسی از ته دل همچین حرفی رو می‏زنه و اونهم به دلیل تجربه های ناگوار برخورد با غریبه ها و اعتماد کردن به اونهاست. من که خیلی تحت تاثیر این مرام اونها و مهربونی مردم این جزیره -بخصوص مناطق بکر تر و کم جمعیت تر غربی قرار گرفتم و پیش خودم آرزو می کردم که خدا کنه غریبۀ ناتویی به تورشون نخوره که اینها رو مثل بقیۀ جاها خشن کنه!

چند سال پیش به جنوب غربی ایران رفته بودیم ، استان خوزستان. روستایی بود که چند روز پیش سیل اونجا رو برده بود و مردم تو چادر سکنا داشتند. طبعاً دیدن سختی هایی که مردم می کشند جالب نیست و ناگواره ولی تعجب انگیز ترین برخوردها رو هم من اونجا دیدیم. همه دست تکون می دادند، بچه ها می اومدند نزدیکمون، بزرگاشون می گفتند بفرمایید و به ما غذای مختصر و ساده ای که در حال خوردنش بودند رو تعارف می کردند و... خیلی صحنۀ تاثیر گذاری بود.


طبقۀ اول استراحتگاه اسکلۀ طبل، فروشگاهی بود که می شد یادگاری از اونجا خریداری کرد، پر بود از انواع و اقسام صدفها و گوش ماهی، و مرجان و ماهی های خشک شده که متاسفانه خیلی از اونها واردات از کشور تایلند بود! طبقۀ دوم دو تا اطاق داشت. که زیر اندازخاصی هم نداشت. ما زیر انداز و وسایل لازم برای خواب داشتیم. این بود که زیاد غمی از این بابت نداشتیم . رفتیم و بعد از مرتب شدن جامون، غذامون- که یک مرغ کباب شده -که از همون مغازه های سر خیابون روستای طبل خریده بودیم- رو خوردیم . آقای امینی یکی دو ساعت بعدهمراه دختر کوچکش برگشت پیشمون تا ما رو ببره خونشون. ولی ما دیگه اطراق کرده بودیم و فکر می کردیم با این کار مزاحم اونها می شیم. همونجا برامون خیلی عالی بود، نزدیک جنگل حرا، هر چند تا اون لحظه ما چیزی رویت نکرده بودیم و فقط همونطور که گفتم صدای سکون آب روشنیده بودیم و هراز گاهی صدای قایق‏هایی که می‏اومدند و می‏رفتند! این بود که که تشکر کردیم و تو دلمون این مهربونی و مهمون نوازی این مرد رودوباره تحسین کردیم وهمونجا موندیم

شب که برای اجابت مزاج به دستشویی های محوطۀ اسکله رفته بودیم، یک لحظه فراز آسمون رو نشون داد و گفت اینجا چرا اینطوریه!

نگاه کردم و دیدم پر از ستاره است.انگار همۀ ستاره های آسمون به آسمون اون منطقه هجرت کردند! و هیچی برای بقیۀ جاها باقی نگذاشتند!

طفلک پسرم که همچین چیزی رو ندیده بود! و طفلک من که یادم رفته بود جای ستاره ها تو آسمونه!


من در لباس محلی عروسی


فردا صبح زود تو اون اطاقی که از سه سمتش نوربه داخل می تابید، بیدار شدیم، از شیشه ها نگاه کردیم و دیدیم دور و برساختمون ما آبه با درختهای کم ارتفاع ما بین این آب، و چه طلوع خورشید قشنگی. کجا همچین منظره ای رو می تونستیم ببینیم!

رفتیم پایین و کلی عکس گرفتیم و خوش خوشانمون شد. محمد از یکی از فروشنده های طبقۀ پایین که پسر جوونی بود و تازه اومده بود سر محل کارش پرسید کجا می‏تونیم، نون و مخلفات صبحونه تهیه کنیم، گفت: خودم می گیرم براتون! بلافاصله سوار موتورش شد و رفت. بعد ازده دقیقه برگشت، اونهم با دست پر!

!


بعد از خوردن صبحونه، آقای امینی رو هم دیدیم. اون گفت که ما اینجا لباس عروسی محلی برای عکس گرفتن هم داریم. در ضمن اطاقی که مراسم حنا بندون رو تو این منطقه نشون میده و در همون محل استراحتگاه بود رو به ما نشون داد.اطاق رو دیدیم ولباس محلی که پشتش با دوتا بند بسته می شد رو از روی مانتوم پوشیدم وبا اون عکس‏هایی گرفتم(عکس بالا. در ضمن شلوارم چون جین بود و طبعاً محلی نبود، ازش فاکتور گرفتم)!




قایقرانی تو حنگل حرا و مسیر میدان فرودگاه تا بندر لافت و دیدن شهر لافت رو گذاشتیم برای فردای اون روز تو مسیر عبورمون برای برگشتن از طریق اسکلۀ لافت.





خلاصه بعد از کلی عکس و این مسائل، با آقای امینی که اصرار داشت این شب رو حتماً خونۀ اونها بریم، خداحافظی کردیم و به سمت غرب جزیره راه افتادیم تا دیدنی های این منطقه رو ببینیم که خوشبختانه با نقشۀ توریستی که آقای امینی بهمون داده بود، این کار خیلی آسونتر شد.

تصمیم داشتیم اون شب هر طور شده جایی تو خود قشم پیدا کنیم و حداقل دوشی بگیریم تا لا اقل این عرق‏های ناشی از گرمای پیش بینی نشده از سر رو رومون بریزه.



درۀ تندیس ها و احجام طبعی:

فرسایش باد و بارون، به کوههای کم ارتفاع و بافاصلۀ این منطقه هم شکل های زیبایی بخشیده و و حجم های طبعی خاصی روایجاد کرده که از نظر من ارزش دیدن دارند (عکس رو به رو)




سد تاریخی گوران:

سنگهای اولیۀ این سد ظاهراً از بقایای دوران هخامنشی و مادهاست. از روستای محروم و خشکی رد شدیم تا به این سد رسیدیم . سد کوتاهی است ومی تونید بالا برید و پشت سد رو ببینید که آب باران نه چندان زیادی پشتش جمع شده. موقع بالا رفتن، مارنیم متری از کنار من رد شد و من رو نیش نزد!یحتمل هالۀ نور دور سرم دیده بود! عکس رو به رو ازبالای سد گرفته شده.




روبه روی این سد اسکلۀ گوران هم هست که قایقهای ماهیگیری زیادی در اونجا شناورند وجز این چیز خاص دیگه ای نداره.





چاهکوه:

خوشبختانه همونطور که گفتم از روی تابلوی کنار جاده ها می تونید متوجه بشید که کجا هستید. چاهکوه هم منطقه ای هست که بعد از عبور 5 کیلومتری از یک جادۀ شوسه به این منطقه می رسید. ماشین رو نگه می دارید و یک ربعی راه دارید که برید تا انتها و اونجا رو ببینید.



اول مسیر همون قضیۀ فرسایش آب وباد رو روی سنگها می بینید و همینطور مسیر سیلاب و خط فرسایش آب. به گفتۀ راهنمای محلی چند سالی هست که اینجا شاهد آب زیادی نبوده که بشه ارتفاع آب رو از کناره های این تخمین زد! قسمت انتهایی این مسیر بسیار جالبه، شکل " به اضافه" یا صلیب بین سنگها ایجاد شده، و یک لحظه آدم خودش رو می بینه که بین یک به اضافۀ بزرگ و بلنده، با سنگهای محکم و در عین حال فضای خنک که بعد ازتحمل اونهمه گرمی بین راه می چسبته!

به نظر من دیدنش خیلی جالب بود، تو کف این درۀ بسیار باریک طبیعی مردم چاههایی کندند که آب باران در اونها در فصول پرباران جمع می شه و می تونند ازش استفاده کنند. به دلیل سنگی بودن کف این منطقه، آب بارون نفوذ نمی کنه و می تونه جاری بشه تا به چاه برسه. نزدیکترین آبادی به اینجا کلی راه داشت و فکر کنید چه قدر باید کم آبی بهشون فشار بیاره که بعد از اینهمه مسافت به اینجا برای بردن آب برسند!عکس رو به رو، فرازه و مرد راهنما در میون شکاف طبیعی در اثر فرسایش باد و آب اون منطقه، این یک راه اون چهار راه یا علامت "به اضافه" بود و من برای این عکس تو مرکز به اضافه یا چهارراه قرار گرفتم!




گنبد نمکی و غار نمکدان:

غار نمکدان طبق تحقیقات، از بزرگترین غارهای نمکی دنبا شناخته شده، بهتره مسیر جاده تا دهانۀ غار رو پیاده برید ولی خوب کلاً به دلیل گرمی هوا، لباس مناسب و عینک و کلاه هم به همراه داشته باشید و صد البته چراغ قوه برای دیدن قندیلهای نمکی و مسیر آب نمکی داخل غار. ما به دلیل نداشتن چراغ قوه، همون ابتدای غار رو تماشا کردیم و برگشتیم.




مقبرۀ انگلیسی ها هم از جاهای دیدنی دیگۀ جزیره است که تو باسعیدو قرار داره و ما به دلیل اینکه احتمال می دادیم اونجا هم مثل بقیۀ جاهای بین راه در نیمۀ غربی از امکانات کافی و رستوارن برخوردار نباشه، هر چند میزبان خانم معلم هم تعارف زیادی کرده بود- و هم به این دلیل که خیلی از قشم دور می شدیم، از رفتنش صرف نظر کردیم و به سمت شرق جزیره برگشتیم.




اجتماع لک لک ها:

در همون مسیر حرکت به سمت غرب، جایی در سمت سمت راستمون دیدیم که کلی لک لک و پرنده های دیگه هستند. لک لک ها از اینکه یک گروه بودند بیشتر به چشم می اومدند. مزیتی که این جزیره و بخصوص قسمتهای غربی‏ش داره، همین بکر بودنشه و اینکه آدم این موجودات رو به صورت طبیعی می تونه ببینه، خوشحالم که بیشترمردم فقط برای خرید همون جنسهای کیفیت پایین چینی به این طرفها گذارشون نمی‏افته تا این طبیعت قشنگ و بکر رو با قدوم خودشون آلوده کنند و این موجودات قشنگ روبرای ارضای حس شکارچی بودنشون! از بین ببرند. عکس روبه رو، من و فرازیم با فاصلۀ صد تا دویست متری از لک لک ها. برای دیدن عکس و لک لک ها می تونید روش کلیک کنید. ساحل هم پر بود از گوشتماهی های ریز!




در مسیر حرکتمون به سمت شرق بعد از رد شدن ازمیدون فرودگاه از جادۀ مرکزی عبور کردیم تا حداقل همون درگهان ناهار بخوریم و بعد به سمت قشم بریم.



دیدنی های جادۀ مرکزی: زیارتگاه پیر سنتی، مقبرۀ شیخ برج، آب انبار سنتی، نهالستان که مرکز پرورش گیاهان گرمسیری هست و درخت انجیر معابده. بعضی هاشون رو دیدیم و بعضی ها رو از کنارشون رد شدیم. این درخت انجیرمعابد تو جنوب زیاد هست، توکیش هم وجود داره. خونۀ دکتر ارنست رو اون بالای اون درخته یادتونه، یک چیزی در مایه های اون ولی خیلی کوتاه‏تر. در حقیقت یک تاجی هست با ریشه های هوایی متعدد. به درخت لووول هم معروفه.






تو راه کاروان شتری هم تو جاده دیدیم که یکی از شترها درست وسط جاده جیش می‏کرد






بعد ار خوردن ناهار در درگهان و دوباره گشتی در بازارش، به سمت قشم حرکت کردیم. علاوه بر بازاهای متعدد قشم که نشد که ببنیمشون و در حقیقت گفتیم مگه چه فرقی می کنه اینجا و اونجا! فقط قلعۀ پرتقالی ها که مربوط به دوران قبل از شاه عباسه در قشم وجود داره و دیدنش بد نیست به عنوان نمادی از تاریخ قشم.




در خود قشم ما بیشتر به دنبال هتل، سوئیت آپارتمان، مهمانسرا، مهمانپذیر مناسبی گشتیم ولی دریغ از یک جای خالی، باور می کنید! به دلیل تعطیلات کشوری ناشی از بیست و هشت صفر! و ازدحام جمعیت هیچ جایی پیدا نمی شد! بعد از پیدا نکردن جا، به دنبال این بودیم که از این بچه‏هایی که کنار میدون اول شهر ایستادند و خونه ها شون رو کرایه می دند کمک بگیریم.. یکیشون که کلی از خونه اش تعریف کرد رو سوار کردیم .ما رو برد به بدترین جای شهر قشم به‏گمانم، هرچند نیازبه حداقل یک دوش مختصر داشتیم و کلاً آدم خیلی سخت گیری هم نیستیم، ولی اقامت در همچین جایی رو اصلاً به صلاح ندونستیم . یاد آقای امینی افتادیم و اون استراحتگاه هرچند بدون امکانات و حمام، ولی حداقل زیبا! تماس گرفتیم و آقای امینی هم با روی باز استقبال کرد و گفت من ایندفعه تو خونه منتظر شما هستم و شام هم تدارک می بینم. ما گفتیم نه ما اینجا شاممون رو می خوریم و اصلاً به زحمت شما راضی نیستیم و از اون اصرار. همونجا تو قشم شاممون رو خوردیم و به سمت طبل راه افتادیم. اینطوری بهتر هم می شد، درسته حمام نمی رفتیم و به آقای امینی هم رومون نمی شد در مورد دوش گرفتن و اینها به خاطر کم آبی که اون طرفها دیده بودیم صحبت کنیم ،ولی حداقلش این بود که طلوع آفتا ب به اون قشنگی رودوباره می تونستیم ببینیم ، ضمن اینکه فرداش همون جنگل حرا بودیم ونزدیک اسکلۀ لافت برای خارج شدن از جزیره!




ایندفعه نتونستیم در برابر آقای امینی مقاومت کنیم به شرط اینکه شب رو برگردیم به همون استراحتگاه. خانوادۀ آقای امینی هم خیلی خوب و مهربون بودند. خونۀ خیلی بزرگی داشت و اونها برامون شام تدارک دیده بودند. خانم و دخترش رو دستاشون نقشهای حنا بود. پرسیدم قضیۀ اینها چیه، گفتند برای قشنگیه و اگه می خوای، یکی از خانومهای همسایه می تونه بیاد و این نقشها رو برات بزنه! البته که می خواستم ولی مطمئناً خیلی طول می کشید واین طول کشیدن رو اون لحظه دوست نداشتم. شام تدارک دیده شون رو علی رغم سیر بودن خوردیم و بعد از خداحافظی برگشتیم به همون استراحتگاه.

این بار به دلیل همون تعطیلات پیش اومده، حتی دور و بر اون استراحتگاه هم مردم چادر زده بودند و اطراق کرده بودند. آقای امینی می گفت تو ایام عید این اطاقهای بالایی استراحتگاه هم اشغال می شه چون جمعیت و گروههای طبیعت گردی زیادی اینها رو رزرو کردند و اینجا شب رو می گذرونند.






جنگل حرا:

فردا صبح با قایق پیرمرد ماهیگیر زحمتکشی به جنگل حرا رفتیم. همون اولش طی کرد که اگر تا قسمتهای ابتدایی جنگل بریم. بیست هزارتومن، و اگه تا اون قسمت شنای دلفینها بریم بیست و پنج تومن که ما چون سه نفر هستیم ازمون پنج تومن کمتر می گیره. درسته دلفینها و رقص و برنامه های دیگه‏شون رو قبلاً ً در "دلفیناریوم هلند " دیده بودیم ، ولی فکر کردیم دیدن دلفین‏های به صورت آزاد و وحشی، هر چند با نمایشهای منحصر به فردی همراه نیست، ولی قشنگی خاص خودش رو داره و به هیچ عنوان با اونها قابل قیاس نیست . این بود که ترجیح دادیم تا محل شنای اونها هم بریم.




اول اینکه بگم تصور جنگلی مثل جنگلهای شمال رو از سرتون بیرون کنید. درختای این منطقه، حرا نام دارند و حداکثرسه تا 6 متر ارتفاعشونه موقع مد آب ، خیلی از قسمتها داخل آب می ره وقسمتهای بالایی اینها از آب بیرون می مونه . این پوشش گیاهی قسمتهای زیادی - چیزی در حدود 20 هکتار، اگر اشتباه نکنم- فاصلۀ بین قشم و مزردهای جنوبی کشور رو پوشش داده. پوست این درخت می تونه بخش شیرین آب رو جذب و نمک اون رو دفع کنه و در حقیقت خودش یک آب شیرین کن طبیعی و خدادادیه.





جنگل حرا هم از نظر درختهای خاصش معروفه، و هم از نظر گونه های متعدد جانوری و زیست‏گاه پرندگان مختلف بودن که می تونید لونه هاشون رو روی بعضی از درختها و کنار آب ببینید. همینطور طبیعی برای خودشون می چرخند و تو اون گوشۀ دنج برای خودشون خوشند. ما اونجا کلی لک لک، حواصیل، پلیکان، و پرنده های دیگه ای از این دست دیدیدم که برامون خیلی جالب بودند. شکار کردن ماهی توسط پلیکان رو هم از نزدیک دیدیم. در حالیکه من به اون داستان پلیکانه فکر می کردم که ماهیها رو می گرفته و آخرش خرجنگه انتقام اونها رو از این می گیره!

















شنای دلفین ها:

شاید اگر دوربین سرعت بیشتری برای انداختن عکس داشت، عکسی بهتر از این در می اومد.
درسته حرکت خاص نمایشی ندارند ولی همین که بدونی اونجا حضوردارند بدون هیچ اجباری، خیلی حس خوبیه . به نظر من البته!






مرد ماهیگیر راهنما، ما رو جایی پیاده کرد وسط جنگل. چون موقع جذر بود، آبی رو سطح زمین وجود نداشت و در عوض گلی بود و پر از سوراخهای ریز که نشون می داد جک و جانورهای زیادی از اونجا موقع مد آب استفاده می کنند. بعد از پنج دقیقه مرد ماهیگیر اومد پیشمون و نحوۀ گرفتن مارمولکی که به عنوان طعمه استفاده می کنه رو بهمون نشون داد.اینکه راه ورود مارمولک رو از توی سوراخ با دست می گیره و از سوراخ دیگه شکارش می کنه. هرچند این چیزی که به ما نشون داد و شما تو این عکس می بینید به مارمولک شباهتی نداره. احیاناً از همین جک و جانورهای دریایی و دوزیسته و در اونجا به مارمولک معروف شده!





در ضمن ساحل این جنگل جایی برای زیست موشها هم هست و اونها به زندگی مسالمت آمیزشون در کنار پرنده ها ادامه می دند. آقای امینی بهمون گفته بود که ممکنه تو طبقۀ اول استراحتگاه هم موش ببینیم که ما ندیدیم!




مرد ماهیگیر می گفت که درخت حرادر فصل بهار گل می‏ده و گلهای قشنگ و خوش‏بویی داره. زنبورها از اینها عسل درست می کنند و عسل حاصله خیلی پرفایده است. اگر دل بچه درد بگیره، با این عسل خوب میشه! مابه دلیل اینکه از خلخال قبلاً سفارش داده بودیم وداشتیم نخریدیمش ولی برامون اطلاع ازوجود چنین عسلی در این منطقه هم جالب بود.




در ضمن مرد ماهیگیر راهنما گفت که اگر کسی بخواد، می تونه براش تور ماهیگیریش رو بالا بیاره تا سرنشینهای قایق ماهی ها رو بخرند و از این طریق کسب درآمدی هم برای راهنما میشه. ما چون قصد برگشت داشتیم این کار رو نکردیم ولی اگر دوست دارید ماهی سالم بخورید و همونجا کباب کنید، چه بهتر از این!

اونطور که ما متوجه شدیم کار اینها نوبتیه و ممکنه در بعضی از فصول رسیدن به نوبت حمل مسافرشون به دو ماه هم برسه! اینه که به نظر من چونه زدن سر قیمت تو اینجا کار قشنگی نیست. و خرید کردن از اینها می تونه علاوه بر اکوتوریسم بودن و افزودن رونق اقتصادی مردم این منطقۀ محروم ، کار خیری هم محسوب بشه!قابل توجه نیکوکاران!





بعد از قایق سواری و دیدن جنگل، از آقای امینی هم خداحافظی کردیم و به سمت اسکلۀ لافت راه افتادیم. تو مسیر می خواستیم شهر لافت که ظاهراً یک شهر تاریخی هم هست و چاه‏های تل آب رو هم ببینیم

چاه‏های تل آب:

در شهر لافت، علاوه بر دیدن بادگیرها و منظرۀ زیبای این بادگیرها در کنار کشتی ها و قایق های شناورکه حکایت از تکنولوژی منحصر به فرد این منطقه برای تهویه و خنک سازی منازلشونه، در کنار برج نادری، مجموعه چاه‏های تل آب قرار داره که ظاهراً نمونه ای از تکنولوژی ذخیرۀ آب دوران هخامنشی است. دهانۀ همۀ این چاه‏ها تلی از سنگ مرجانیه که آب رو به سمت این چاهها هدایت می کنه. لایۀ زیرین چاه‏ها گچی است و این منجر به این می‏شه که آب تا مدتها اونجا سالم باقی بمونه.با کلیک روی عکس روبه رو می تونید چاهها رو ببنید. با کلیک بر روی عکس پایین هم می تونید نمای بادگیرهای شهر رو ببینید.




آب آشامیدنی در قشم:

همونطور که ما بین مطالب بالا اشاره کردم، مردم قشم اکثراً با کمبود آب و نبود آب تصفیه شده و سیستم آبرسانی بخصوص در قسمتهای غربی جزیره مواجهند. روشهای جمع آوری آب باران، یکی از بهترین روشهای ممکن با امکانات موجود بوده که از قدیم الایام مرسوم بوده. علاوه بر چاه‏های ایجاد شده در چاهکوه و همین تل آب، در طول جزیره، ما به کرات شاهد آب انبارهای خاصی بودیم که برای نگهداری آب باران و دور موندنش از گزند حیوانات به نحو خاصی درست شده، نمونه ای از این آب انبارها رو در تصویر رو به رو می بینید. در تصویر پایین هم زنان قشم رو می بینید که برای آوردن آب از آب انبار، مسافت زیادی رو پیمودند و باظرف آبی بر سر به منزلشون بر می گردند.

قدر آب تصفیه شدۀ خودتون رو بدونید و تو مصرفش صرفه جویی کنید !









خروج از قشم:

بعد از رسیدن به اسکلۀ لافت دوباره سوار لنج شدیم و به بندر پل برگشتیم و از صف طویل ماشین های منتظر در این سمت متعجب شدیم و کلی خوش خوشانمون شد که موقع رفتن به این شلوغی و ازدحام برنخوردیم!

حداقل 5 کیلومتر صف بود!

تو راه برگشت تصمیم داشتیم به کرمان بریم تا صبح فرداش علاوه بر دیدن شهر، ماشینمون رو با قطار به تهران بفرستیم و خودمون هم با قطار بریم. این بود که شب به کرمان رفتیم. صبح که برای گرفتن بلیط به راه آهن رفتیم متوجه شدیم که اینجا باید 6 یا هفت ساعت قبل از حرکت- بر خلاف ادعا در سایت رجاء - مبنی بر دو تا سه ساعت قبل - ماشین رو تحویل بدیم و اونهم بدون هیچ باری! هرچی فکر کردیم دیدیم اینطوری خیلی سخت می شه برامون. اینه که از همونجا راه افتادیم به سمت تهران. ناهار رو یزد تو رستوران سنتی خوردیم و شب ساعت 10 هم تهران بودیم.

این بود سفرنامۀ ما


ولی خوب یک سری نکات رو هم همیجا لازم می دونم یادآوری کنم؛

-من همیشه تاکید می کنم که برای سفر کردن به یک منطقه، به آداب و سنن و فرهنگ اون منطقه باید احترام گذاشت و طوری رفتار نشه که انگار ازمردم اونجا طلب داریم. خانم معلمی که تو بالا اشاره کردم، می گفت یکبار یکی دو تا خانوم رو تو لنج دیده و خانومه حالش بد شده بوده. خانم معلم هم از روی مهمان نوازی و این صوبتا، اونها رو به خونۀ خودش دعوت می کنه ولی اونها اونقدر اذیتش می کنند که این خانوم معلم دیگه از پذیرفتن هر مهمون غریبه ای بیزارمی‏شه. می گفت نصفه شب از من نقاضای شیر می کرد برای با خرما خوردن و اینکه صدای موش رو در خونۀ خانم معلم شنیدند و ...

- بازهم روی هتل رزرو کردن درست و پیمون، بخصوص در ایام عید و تعطیل تاکید می کنم چون مطمئناً جایی برای خواب پیدا نخواهید کرد!

- سعی کنید خریدهای معمول رو از مردم اون منطقه بکنید تا پولی هم به جیب اونها بره.

در حفظ محیط زیست کوشا باشید. همون دو سه تا پرنده رو هم شکار نکنید تا دلمون خوش باشه به دیدن همچین موجوداتی در طبیعت. آشغال رو تو محیط نریزید و آتش هم حتی الامکان روشن نکنید.




سفر زمینی به قشم- قسمت دوم

قبل از نوشتن ادامۀ سفر، کامنتهای دوستان رو تو پست پایین همین‏جا جواب می‏دم:
مریمی جان، من تو سه قسمت بیشتر نمی نویسم، قسمت بعدی که خود قشمه، فردا یا نهایتاً پس فردا نوشته می شه، در مورد سوالت راجع به بردن ماشین با قطار و رفتن خودتون به قشم با هواپیما، اگه نظر من رو بخوای، نمی صرفه، اگه جایی برای ماشین تو قطار پیدا کردی- چون با چیزی که من شنیدم تا آخر فروردین همۀ بلیطها ی قطار هم رزروه- ماشین بردن و تحویل گرفتن دنگ و فنگ خاص خودش رو داره. از نظر ایمن بودن مشکلی نیست ولی تحویل دادن و تحویل گرفتنش شاید کمی طول بکشه. بعد نکتۀ دیگه این هست که بندرعباس با بندر پل که ماشینها از اونجا به اسکلۀ لافتت جزیرۀ قشم – که تنها محل انتقال ماشینه- 30 کیلومتری فاصله داره. علاوه بر این مسافت طولانی و وقت گیر، تو ایام عید به دلیل ازدحام میلیونی جمعیت تو اون منطقه، برای بردن ماشین به جزیره باید یک صف چند کیلومتری بایستید و اینها همه یک روز از زندگیتون رو می گیره. از نظر من نمی صرفه. می تونید برید داخل جزیره و انواع و اقسام ماشین های مدل بالا رو با راننده یا بدون راننده به طور دربست کرایه کنید و حالشو ببرید.
به شیلا: راستش فراز به نسبت خیلی خوب کنار اومد. تنها مشکلی که بود این بود که ما تو این سفر متوجه شدیم پسر ما خیلی خیلی نازناروتشعریف دارند و نمی شه رو مدل کمپی و این صحبتها روش حساب کرد و اونهم به دلیل ترس زیادش از جک و جونروهای حتی ریزه!
به صبا و مامان شنتیا: مرسی از لطفتون، من خیلی دوست داشتم ببینمتون هم شما رو و هم شنتیا کوچولورو، مطمئناً اگه از قبل همچین سفری رو پیش بینی می کردم، حتماً بهتون اطلاع می دادم تا بتونم به این وسیله یه قرار هر چند کوتاهی رو ترتیب بدم و از دیدنتون خوشحال بشم، ولی همونطور که گفتم تقریباً یهویی شد!
به مریم ش: مرسی از لطفتون، خوشحالم که نوشتۀ من این حس رو در شما بر انگیخته.
به مامان کامی: والله نمی دونم من تخصصی در سفرنامه نویسی ندارم، این هم جزئی از وبلاگ نویسیه منه (آیکون چشمک)
(برای قسمت دوم سفر به قشم متاسفانه عکسی ندارم که مابین مطالب بگنجونم)
به سمت بندرعباس
خروج از شیراز
هم من و هم محمد قبلاً شیراز بودیم و دیدنی های شیراز رو دیده بودیم. حافظیه و سعدیه و شاهچراغ رفتن بیشتر به این دلیل بود که فراز آشنایی مقدماتی و کوچکی با این جاها داشته باشه . صبح روز فردا حرکت کردیم به سمت بندرعباس. از اینجا به بعد برای من نا آشنا بود و ولی برای محمد چون قبل ها رفته بوده ،نه.
همون اوایل جاده دریاچۀ مهارلو در سمت چپمون قرار داشت. نمی دونم قبل تر ها چطور بوده ولی اون چیزی که من دیدم بیشتر به یک نمکزار یا چطور بگم ، در حالت بهتر به یک دریاچۀ نمک شبیه بود تا یک دریاچه ای که در ذهن داشتم. دلیل این رو بعد تر که اومدم با گشتی در اینترنت متوجه شدم و اون هم این هست که علاوه بر کم آبی و بارش کم باران که در این سالهای اخیر گریبانگیر کشور شده، ورود فاضلابهای تصفیۀ نشدۀ بعضی از کارخانجات از دلایل مهم دیگرش بوده. اگر چه دریاچه ها ظرفیتی برای خود پالایی دارند ولی اگر آلودگی بیش از اون ظرفیته باشه، علاوه بر اینکه خاک و آب رو آلوده می کنه، می تونه بعضی از موجودات ریزی که خوراک پلیکان و پرنده های دیگه هستند رو هم نابود کنه ودرنهایت کاهش مهاجرت پرنده ها رو به همراه بیاره.
بگذریم...
خلاصه که از اینجا رد شدیم و از شهرهای سروستان و فسا و داراب ورستاق و دوبرجی و روستاها و شهرهای کوچک دیگه رد شدیم تا ساعت 3 به بندر عباس رسیدیم. تا داراب مناظر اطراف جاده گاهی سبز می شد. اطراف فسا و داراب پر بود از باغهای پرتقال و نارنج. درخت های نخل از فسا به بعد در طول مسیر جاده دیده می شد. اگه تا داراب غذایی خوردید که خوردید، وگرنه بعد از اون به سمت بندرعباس اونقدر شهرها کوچک هستند که پیدا کردن غذاخوری مناسب خیلی سخت میشه و انقدر شهرها و روستا ها با هم فاصلۀ دارند که نمی شه به امید پیدا کردن یک چیز خوردنی صبر کرد؛ فقط باید عبور کرد. از فسا که رد می شدیم من همه اش به فکر شبهای برره بودم و اینکه چرا تو اون سریال به همچین منطقه ای هم اشاره می شد! ولی متاسفانه ما به غیر از یکی دو جا که برای خرید قاقالی لی ایستادیم با مردم زیادی برخورد نکردیم تا شباهتی بین اونها و برره ای ها ببینیم! همون تعدادی هم که دیدیم به نظر خیلی خوب و معمولی اومدند!

احوالپرسی جاده ای!
جاده ای که از شیراز به بندر عباس می ره دو طرفه است. و طبعاً می تونه خطرناک باشه. محمد پشت فرمون نشسته بود و هر از گاهی می دیدیم که چراغ جلویی ماشین رو خاموش و روشن می کنه، پرسیدم قضیه چیه؟ گفت اینطوری با ماشین روبه رویی حرف می زنم! یک جاهایی این چراغه به معنی اینه که "من دارم میام، حواست باشه"، یک جاهایی به معنی اینه که" خسته نباشی" یک جاهایی" مواظبی که" و...
خلاصه که عالمی بر من مکشوف گشت با این توجیه! بعد از اون هی دقت می کردم که این زبان چراغی ماشینها رو متوجه بشم. ازش پرسیدم حالا "مواظبی؟" و "حواست باشه" یک چیزی، این "سلام و خسته نباشی چراغی" دیگه چیه، گفت اینجا چون جاده است، راننده ها اکثراً راننده های کامیون هستند و خسته ، وقتی همچین علامتی می دی، اینها خوشحال می‏شند، خواب هم از سرشون می پره!
دقت کردم و دیدم آره، هر وقت این یه چراغ می زنه، اونا هم یه چراغی می زنند یا تا می رسند یک دستی بلند می کنند و یا یک بوق کوچولوی ناقابل هم می زنند ! با خودم فکر کردم اگه من رو جای راننده می دیدند چه قدر خوشحال تر می شدند و چه قدر خستگی‏شون بیشتر در می‏رفت!
ولی خداییش این رانند های کامیون و تریلی اکثراً خیلی محتاط هستند، وقتی می خواند یه نموره کج شند، حتماً چراغ می زنند، وقتی می خواند راه بدند، اشاره می کنند و خودشون رو به منتهی الیه جاده می رسونند، نمی دونم همه شون اینطوریند یا نه، ولی ما جز خوبی ازشون ندیدیم، معمولاً خلافکارهایی که ما تو مسیرمون دیدیم ماشین های سواری بودند.

ماهی نمی شوی با این چارچرخ، گوسفند!
از سه راهی حاجی آباد به بعد، جاده گاهی اوقات دو طرفه است و گاهی اوقات دو بانده، یک جاهایی کوهستانیه ویک جاهایی کویر لم یزرع! دو سه تا تونل رد کردیم. شکل عجیب کوه های اطراف جاده و شن و ماسه های فواصل اینها گاهی خیلی جالب و تامل برانگیز بود. فرسایش شکیل کوه ها و لایه لایه بودن اونها انگار حکایت می کرد از زمانی- میلونها سال قبل- که اینها وسط آب بودند و موقعی که به جای ما، ماهی‏ها شنا می کردند وسط این کوه‏ها.
یکبار همون وسط ها خودمو تو ماشین تصور کردم که داریم میون یک عالمه آب حرکت می کنیم. ماهی های کوچولو، بزرگ، هشت پا، همه چی دورو برمون. یک ماهی عجیب پت و پهن از بالای سرمون رد می شد، سایه اش رو هم حتی رو ماشینمون حس کردم. یکدفعه برگشتم و به فراز اون پشت نگاه کردم. بالشش رو گذاشته بود زیر سرش و آروم خوابیده بود!

از آبادان اومَدُم بندرعباس
از فسا به این طرف هوا گرم شده بود. من که تو شیراز به دلیل سرمای هوا پالتو تنم بود، اینجا دیگه داشتم خفه می شدم. بالاخره ساعت سه به بندر عباس رسیدیم. از اونجا که فراز به کامیون و تریلی و هر وسیلۀ نقلیۀ دیگه ای بسیار علاقه داره، بهش گفتم که به شهر کامیون ها رسیدیم. کلی خوشحال شد و بعد ترش هی مدام این رو تکرار می کرد که بندر عباس همون شهر کامیونهاست.
تو شهر بندرعباس جایی رو قبلاً از طریق محل کار محمد رزرو کرده بودیم. رفتیم. اول از همه، دوش گرفتیم و بعد چیزی خوردیم و یک ساعتی استراحت کردیم. بعد هم به دلیل اینکه روغن ماشین نیاز به تعویض داشت، رفتیم داخل شهر؛ هم برای این کار وهم دیدن شهر. هوا گرم بود و نسبتاً مرطوب، مثل اردیبهشت یا خرداد اینجا و البته به اضافۀ رطوبت!
راننده های شهر محتاطان بی احتیاطی بودند، در عین حالیکه بد رانندگی می کردند خوب هم رانندگی می کردند، انگار رانندگی تو هر شهری لِم خاص خودش رو داره، ترافیک هم کمی از ترافیک تهران نداشت! . تابلوهای شهر خیلی گویا نیستند و مجبور بودیم از مردم سوال بپرسیم اگه از کسی سوال می پرسیدیم معمولاً با حوصله جواب می داد. قیافه ها نسبتاً خشن بود ولی مردم مهربونی بودند در کل و این با پیش زمینۀ من از یک شهر بندری پرتردد منافات داشت!
پسر جوون تعویض روغنی کلی به دلخواه خودش ما رو راهنمایی کرد، به این ترتیب که: قشم چیزی نداره که، فقط خریده، اینجا تفریح کنید ، بعد برید قشم. یا وقتی ازش پرسیدیم کجا می شه غذای محلی خوب خورد، گفت " خونۀ ما، بعد هم اصرار کرد که بیاید خونۀ ما امشب قلیه ماهی داریم". البته که نرفتیم ولی همین تعرف جدی گونه اش برامون جالب بود. دو سه تا مرکز خرید بهمون معرفی کرد و گفت اینجا حتماً نصف اون قیمتی که فروشنده می گه رو بپردازید. دیدن قیمت جنس ها به ما این رو ثابت کرد، چون قیمتها چیزی از قیمتهای تندیس سنتر و قائم کم نداشت در حالیکه جنس ها مالی هم نبودند.
تصمیم داشتیم فردای اونروز به قشم بریم ولی بنا به یک سری کارها که پیش اومد این امکان پذیر نشد. روز دوم، معبد هندوها رو دیدیم که در حال تعمیر بود و احتمالاً برای ایام عید آماده می شد. حتی زاویۀ مناسبی برای عکس گرفتن هم پیدا نکردم. دور و بر این محل پر بود از دست فروش هایی که هر کدوم یک محصولی رو با خودشون اورده بودند و اونجا می فروختند و به اصطلاح یک بازار محلی تره بار بود!. توت فرنگی مااز اونجا گرفتیم 2000 تومن، در حالیکه فروشندۀ دیگه ای همون رو 1500 تومن می داد و همون بسته هفتۀ پیش تو بارارچه قائم 3500 تومن بود!

دُِخت بندر!
زنهای بندر عباس، به سبک خاصی چادر سرشون می کنند، چادرهاشون حریر گلداره و شلوار زری دوزی شدۀ کوتاه از زیر چادر مشخصه. اکثراً از روبند استفاده می کنند. روبندشون طوری هست که ابرو و بینی وقسمتی از گونه هاشون رو می پوشونه، شاید حکمت استفاده از اینها جلوگیری از آفتاب سوختگی باشه! می دونید، کلاً خوشم می یاد که هنوز این پوشش ظاهری خودشون رو حفظ کردند و قاطی این جریان هموژنیره شدن نشدند. حتی یادمه یکبار خیلی احساساتی شدم و خواستم به یکی که همین پوشش رو داشت و کنارم بود با صدای لرزون بگم: می دونی، تو همینطوری خیلی خوبی، خیلی خوب، خیلی شیکی و قشنگ، عوض نشو لطفاً...
ولی خوب می دونید ، آدم که از سی سال گذشت میتونه چنین احساساتی رو کنترل کنه، اینه که لبخند بسیار ملایمی زدم و از کنارش رد شدم!
یادمه در فرنگستون یکی از استادام بین جمعی تعریف می کرد که رفته دبی، ولی خوشش نیومده به عنوان جایی که بشه پول پرداخت کرد و دید، می گفت اگه بخوام مظاهر لوکس بودن و ساختمونهای مدرن ولباسهای اروپایی رو ببینم خیلی جاهای دیگه هم هست همین دور و برم، چه احتیاجیه که به اونجا برم. یکی دیگه از همون جمع از تجربۀ مشابهش از رفتن به لبنان گفت و اینکه چه قدر خوبه هرجامعه ای یک مرزی رو برای این گلوبالیزه شدن قائل بشه وتفاوتهای جالبش رو حفظ کنه، همه تاییدکردند، من هم ساکت و بی سرو صدا تایید می کردم و با خودم می گفتم امان از دل زینب!

چشماتون و ببندید وبا صدای زنده یاد ابی فریاد بزنید: فارس، فارس، فارس! (آیکون جو گیری)
فردای اونروز هم به گشت و گذار در بازارقدیمی و پاساژهای دیگه و البته بدون هیچ خرید قابل توجهی گذشت و بعد از ظهر هم گشت و گذار تو پارک ساحلی و کنار خلیج همیشگی فارس. آبی خلیج فارس، گوشه به گوشه اش فرق می کنه و لحظه به لحظه اش، غروب قشنگی بود و تو ساحل قدم می زدم، آب دریا کم کم به خاطرجذر داشت بالا می اومد، یک آن احساس کردم نکنه سرعت بالا اومدن بیش از حد تصورم باشه، نکنه یک چیزی بیاد مثل سونامی، اونوقت چی میشم؟می دونید، آبهای آزاد ترس داره، ممکنه جسدم وسط اقیانوس آرام پیدا بشه در حالیکه دست و پام رو کوسه ها خوردند، ممکنه بیفتم همین بغل ،دبی... ممکنه هند یا استرالیا بیفتم ... یاد روزی افتادم که با دوستام در آستانۀ غرق شدن در دریای خزر بودیم. بعدش تا مدتها با دوستام می خندیدیم و می گفتیم اگه آب ما رو می برد، جنازه مون الان تو روسیه بود، یا آذربایجان یا..
اون لحظه کنار این خلیج همیشگی فارس!.تصور همین دور و دور شدن جنازه، من رو به وحشت انداخت. پام رو از آب کشیدم بیرون و اومدم سمتی از ساحل که خطری نباشه یا فرصت واکنش داشته باشم در برابر سونامی و بالا اومدن ناگهانی آب!
**
استان هرمزگان نوروز سال پیش میزبان 4 میلیون مسافر بوده، اهالی می گفتند عید اینجا جایی برای سوزن انداختن نیست، حتی همه کنار خیابون چادر می زنند، ترافیک خیابونها وحشتناک می شه و.... راهسازی و شهرداری در حال تهیه و تدارک دیدن برای نوروز بودند و این رو میشد از جاده های در دست تعمیر و پروژه های ساختمانی و مهمانسرایی رو به پایان متوجه شد!
در ضمن مشکلی که تو شهر بندر عباس به شدت گریبانگیر خود مردم بود، مشکل کمبود پارکینگه. جایی برای نگه داشتن ماشین نبود، باور می کنید!
به سمت بندر پل
صبح روز بعد راهی قشم شدیم. اگر کسی بخواد با ماشین به قشم بره، باید بره بندر پل. بندر پل تا بندر عباس 30 کیلومتر فاصله داره. باید خیلی مراقب تابلوها بود که یک موقع سر از بندر لنگه در نیاورد. پل روستا یا شهری هست بسیار محروم در کنار بندری که اینهمه ماشین تردد می کنه و مطمئناً این همه پول ازش عبور می کنه! اینکه چرا انقدر به شکل چشم گیری محروم بود رو نمی دونم ، تقصیر دولته یا کی؟
کارت و سند ماشین و کارت شناسایی باید همراهتون باشه. خوشبختانه به دلیل اینکه اونروز روز تعطیلی نبود ما فقط 45 دقیقه تا 1 ساعت در صف ورود به لنج ماشین بر منتظر موندیم. روز برگشتمون یعنی دو روز بعدش، ما سریع رسیدیم به اینطرف ولی صفی که اینور دیدیم برای رسیدن به قشم به 5 کیلومتریا بیشتر هم می رسید. اینه که باز توصیه می کنم هیچ وقت تو ایام تعطیل همچین راهی رو نرید!
هزینه رفت و برگشت ماشین 15 هزارتومن شد، خودمون می تونستیم سوار ماشینمون باشیم، یا بریم و از اون بالا منظرۀ خلیج فارس و دریای رنگارنگش رو بینیم و تخمین بزنیم کی می رسیم. کلاً یک ربع یا بیست دقیقه بیشتر طول نمی کشه شاید هم کمتر! تو جزیرۀ قشم در اسکلۀ لافت پیاده شدیم.
ادامه دارد

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

سفر زمینی به قشم- قسم اول

نوشتن خاطرۀ سفر برای من واجبه. می دونید این هم از لحاظ فراموش نکردن اون لحظه هاست و یادآوری اینها بعد از مدتی،و هم به دلیل اینکه شاید، شاید ، شاید ، یک خطی از اینها به درد یک نفر در عالم بخوره وبه این ترتیب O بودن گروه خونیم هم خودی نشون می‏ده!
فقط یک نکته هست و اون هم اینه که اینا از دیدگاه من نوشته شده، ممکنه بنا به این دلیل که این همه آدم تو این دنیا وجود دارند و با هم فرق دارند و سلیقه ها متفاوته و ال و بل، به مذاق شما هم خوش نیاد. جایی که ما رفتیم، و کاری که ما کردیم انتخاب خودمون بوده و به نظر ما خوب یا بد بوده. ممکنه به نظر شما خوبتر بیاد و یا اصلاً خوشتون نیاد. اینه که بعدها نیاید به من بگید که این چی بود تو گفتی؟
ولی من روی نکته ای تاکید دارم -که اون هم باز به سلیقۀ من مربوط میشه -اینه که اگر قصدتون دیدن زیبایی طبیعته و و دیدن جایی برای اولین باره، هیچ وقت ایام عید یا هر تعطیلی کشوری دیگه ای رو به این کار اختصاص ندید چون مطمئناً چیزی نخواهید دید جز آدم و خوش‏تون نخواهد اومد مگر اینکه از دیدن آدمها هم لذت ببرید و یا اینها رو در کنار شلوغی هم جالب بدونید. بعد هم اگر قصد اقامت در هتل رو دارید حتمن حتمن از قبل رزرو کنید.


**
و اما سفر.
همونطور که گفتم ما سفر زمینی داشتیم به قشم ولی نه اینکه با قطار رفته باشیم، بلکه با ماشین خودمون هلک و تلک راه افتادیم و رسیدیم اونجا.
چرا با ماشین؟ چون ما دوروزقبل‏ش تصمیم به رفتن به همچین جایی گرفتیم و در نتیجه نه قطاری بود ونه هواپیمایی. یکی از راههای رفتن به قشم این هست که اگر ماشینتون رو هم می خواید ببرید، با قطار همراه ماشین تا بندر عباس برید و بعد از اونجا با ماشینتون برید به قشم که خوب به دلیل پر بودن و رزرو همۀ بلیطها تا اواسط فروردین ، این کار برای ما میسر نشد. ای
ن بود که با ماشین راه افتادیم. راستی هزینۀ حمل ماشین با قطار از تهران تا بندر عباس هشتاد هزار تومنه.
روز اول: از تهران ساعت یازده صبح حرکت کردیم. ناهار من ساندویچ آماده کرده بودم. که بعد از عوارضی قم کنار یکی از این مجتمع های خدماتی رفاهی بین راه خوردیم‏ش. از قم به بعد از کمربندی کاشان رفتیم به نظر من جادۀ خوبیه از نظر خلوتی و به نظر محمد جادۀ خواب آو چون هیچ تنوعی نداره! تو این جاده یک جا هم توقف کردیم که امامزاده ای بود ظاهراً و ساختار جالبی داشت. کما بیش عین کلیسا بود تا امامزاده و و از تو جاده هم به چشم می اومد .اطراف این امامزادۀ کلیسا مانند خونه های قدیمی و کاهگلی زیادی بودند. برام جالب بود این تقارن! عکس روبه رو از آبادی کنار این امامزداده گرفته شده. متاسفانه نمی شد که هم امامزده در عکس باشه و هم آبادی!

ساعت 4 رسیدیم اصفهان. یکی از دوستانمون کلید خونه‏ش رو داده بود به ما تاشب رو اونجا اطراق کنیم. ما قبلاً اصفهان رفته بودیم و جاهای دیدنیش رو هم دیده بودیم نیازی به موندن بیشتر از یک شب و دیدن جاهای بیشتر نمی دیدیم. خونۀ مربوطه نزدیک زاینده رود بود و از این فرصت استفاده کردیم و بعد از یکی دو ساعت استراحت رفتیم پل مارنان و سی و سه پل و قدم زدیم و فراز هم انرژی‏ش رو تخلیه کرد. آب رودخونه خیلی کم بود و با اندوه فراونن باید بگم که اگه بارش باروون تو بهار هم به همین منوال باشه، خشک سالی امون نمیده اون مناطق رو.
هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. و ما عین بید می لرزیدیم. برای شام خواستیم غذای محلی اصفهان رو بخوریم که گفتند اکثر غذاها صبح و ظهر طبخ میشه. این بود که به همون غذای معمول و مورد علاقۀ فراز- جوجه کباب- کفایت کردیم که در طول سفر انقدر این کفایت کردن ادامه داشت که الان از تصور هر چی جوجه کبابه حالم بد می‏شه!
صبح فرداش ساعت هفت و نیم به قصد شیراز راه افتادیم. به دلیل اینکه دیروز زودتر از زمانی که فکر می‏کردیم به اصفهان رسیده
بودیم. خوشحالانه! تصمیم گرفتیم اون روز رو خیلی جدی رانندگی نکنیم و به اطرافمون هم توجه بیشتر بکنیم. بخصوص پاسارگاد رو که هر دومون نرفته بودیم و تخت جمشید رو که من نرفته بودم، تو برنامه مون قرار بدیم.
یکی دو ساعتی بعد از اصفهان به جایی به نام ایزد خواست رسیدیم که کمی قاقا لی لی برای خودمون و فرازاز اونجا گرفتیم وعکسی هم.
به نظر من خیلی جالب بود. یک شهر قدیمی که نمی دونم در اثر سیل یا چی چی متروکه شده و همینطور نسبتاً کامل کنار جاده نشسته. ظاهراً چند سال پیش جادۀ اصلی به شیراز از میون شهر می گذشته ولی حالا از کنار اون می گذره. عکس رو به رو فرازه در کنار باقیماندۀ این شهراز دور!
همونجا دیدیم پیرمرد تنهایی کنار جاده ایستاده و منتظر ماشینه. سوارش کردیم ، نزدیکی های اون تنگۀ کولی کش می خواست پیاده بشه و بره خونه‏ش و ما می تونستیم تا اون مسیر هم اون رو برسونیم، و هم حرف‏هاش رو بشنویم. از اون پیرمردهای غیور روزگار بود. زنش رو تو خونه پای قالی گذاشته بود و خودش اومده بود خونۀ پسر و عروسش تو همون ایزد مهر!می گفت هفت هکتار زمین داره و به کشاورزی مشغوله از کم آبی می نالید، مثل تمام کشاورز و غیر کشاورزهای دیگه که در طول مسیرمون دیددیمشون. جدای تنها گذاشتن زنش و تنها اومدنش ، پیرمرد شیرینی بود. "به امید خدا" و" راضیم به رضای خدا" از دهنش نمی افتاد. از این آدمایی که اگه نباشند درسته به جایی از دنیا بر نمی خوره ولی به خاطر خوش بینیشون- از نظر من- برای بقای دنیا لازمند!


تو تنگۀ کولی کش به جای کولی، یک کامیون افتاده بود تو دره. علی رغم پهن شدن جاده همچنان جاده ها قربانی می گیرند و بیشترین تلفات مربوط به رانند های کامیونه. این سومین تصادفی بود که دیدیم و هر سه مورد هم کامیون. به نظر من رانندگی کامیون یکی از سخت‏ترین و بی ارج و قرب ترین کارهاست. فکرش رو بکن همه اش کار آدم این باشه که بشینه پشت فرمون و تو این جاده هایی که دیگه تنوعی براش ندارند برونه تا یک لقمه نون ببره بده دست زن و بچه و انگ اعتیاد و بی کلاسی هم کلی بهشون می خوره!
بالاخره به پاسارگاد رسیدیم و مقبرۀ کورش کبیر رو از نزدیک دیدن کردیم. پاسارگاد چند کیلومتری با جادۀ اصلی راه داره و راحت میشه رسید . با عظمت بود. تو اون محوطه علاوه بر مقبرۀ کورش بناهای تاریخی دیگه ای هم بودند. مقبرۀ کورش زمانی به مقبرۀ مادر سلیمان شهرت داشته. چون عوام معتقد بودند آوردن همچین سنگ‏هایی از عهدۀ بشر معمولی خارجه و کار کار سلیمان و مادرشه! شاید هم بعد از اسلام می ترسیدند بگند کورش و همچین داستانی رو سر هم بندی کرده بودند. مقبره یازده متریه و تشکیل شده از سنگهای صاف و یکدستکه با گذشت این همه مدت هم از بین نرفتند. وقتی با ماشین از اون جاده به بقیۀ ویرانۀ کاخ‏ها سر می زدیم، به این فکر می کردم که کورش و این شاه‏ها به عمرشون تصور کرده باشند که یه روزی اینجا بشه همچین چارچرخی برونه . البته به نظر من بهتربود که ماشین اجازه نداشت به داخل محوطه بره و کار حمل و نقل آدمها رو وسیۀ دیگۀ کمتر آلوده کننده ای انجام می‏داد چون به این ترتیب کم کم باعث فرسایش و آلودگی اون منطقه هم می‏شیم.


یکی از بناهای آخر این محوطه، ظاهراً کاخی بوده برای پادشاهان قدیم. نوشته های مربوط به راهنمایی اونجا رو می خوندم که فراز هم به دلیل اینکه همه اونجا داشتند همون نوشته ها رو می خوندند جو گیر شد و خودش رو انداخت روی همون قسمت که به صورت افقی با فاصلۀ کمی روی زمین بود و شروع کرد به اینکه "اینجا نوشته باید شبا بچه ها دندوناشون رو مسواک بزنند، دستاشون رو بشورند و..." که چندتا پسر جوون که اونجا بودند خنده‏شون گرفت و همین فراز رو به گریه انداخت. هر چی می خواستم آرومش کنم می گفت : من از اینا-منظورش اون پسرا بودند- بدم می‏یاد، اینا بی تربیتند، اینا خجالتیند، اینا اَخمَخند!!
خلاصه که مکافاتی داشتیم!
بعد از دیدن مجموعۀ پاسارگاد اومدیم بیرون و جادۀ سمت راست مجوعه که یک جادۀ شوسه بود رو رفتیم تا برسیم به سد سیوند. ناهار رو بین راه خریده بودیم و می خواستیم علاوه بر دیدن سد و ارزیابی زیست محیطی اون منطقه از نظر آسیب رسوندن به سد!!، ناهار و هم همونجا تناول کنیم. بیست کیلومتری رفتیم تا به نزدیکی های سد رسیدیم. از یک جایی در مسیر، رودخونه ای شروع می‏شه وبه سمت سد می‏ره. نسبتاً خلوت بود
و آروم. بعضی ها همونجا ماهیگیری هم می‏کردند. هر چند نمی دونم مجازه یا نه ولی جالب بود ماهی تازه گرفتن و کباب کردنش. درخت های اون منطقه مثل درختهای این مناطق نبودند. خاردار بودند و نسبتن کوتاه و هنوز سبز نشده بودند. کلاً جالب بود و بسیار بسیار آروم. طوریکه گاهی هیچ صدایی از هیچ تنابنده ای در نمی اومد جز صدای نفسهای خودمون و البته صدای همون رودخونه وقتی نزدیکش می شدیم که به گفتۀ اهالی نسبت به سال‏های پیش کم آب بود. در مورد تاثیرش بر روی پاساگاد من نمی تونم نظری بدم چون فاصلۀ زیادی با هم داشتند و نمی دونم اینکه عمق آب ممکنه با آبگیری این سد به گفتۀ بعضی ها به 4 متر و به گفتۀ بعضی ها به 40 متری مقبرۀ کورش برسه و اون رو نابود کنه صحت داره یا نه! ولی ظاهرا! اون منطقه- منطقۀ مرو دشت- گاهی سیل اومده و ممکنه این سد اثر تخریبی سیل رو تشدید کنه!. به دلیل شوسه بودن جاده توصیه می کنم این راه رو نرید و دنبال اماکن آرومتر دیگه ای بگردید. این نظر شخصی منه هر چند من از اونجا هم خوشم اومد!
بعد از اون همینطور رفتیم و رفتیم تا به پرسپولیس یا تخت جمشید رسیدیم. دیدن عظمت اونجا یکی از کارهایی هست که به خیلی ها
توصیه می شه. ولی خوب باید خیلی دقت کرد در نگهداری اینها. نگهبانها به قدر کافی نبودند و اینه که هر از گاهی یکی دو نفری رو می یدیدم که رفتند روبنایی، اسبی، سنگی، چیزی و عکس یادگاری می گیرند! مدتی پیش عکسی رو دیدم که یکی از سنگ‏های این مجموعه درجلوی در نماز خونه ای رو نشون می داد که مردم از اون برای پاکردن کفش‏هاشون کمک می گرفتند! چند روز پیش هم خبری خوندم که یکی از کاکنان سفارت کرۀ جنوبی در کیفش یکی از این سنگها رو داشته و تو فرودگاه شیراز دستگیر شده!
نقش رستم هم همون نزدیکی‏هاست و فاصلۀ کمی با تخت جمشید داره ولی ما به دلیل دیر نرسیدن به قراری که در شیراز داشتیم و اقامت در جایی که قبلاً رزرو کرده بودیم، نموندیم و به سمت شیراز راه افتادیم.
تو شهر شیراز بعد از کلی گشتن برای پیدا کردن جامون، به حافظیه و سعدیه و شاهچراغ رفتیم. من کما فی اصفهان دنبال یک غذای محلی برای شام می گشتم و ترجیح می دادم آبکی باشه مثل آش، اما دریغ و درد، چون همه می گفتند آش های اینجا صبح ها تهیه می شه و به فروش می رسه. بعد از کلی گشتن بالاخره جایی رو پیدا کردیم که آش می فروخت ولی آش سبزیش تموم شده بود و آشی که ما بردیم و تو مهمانسرامون خوردیم و اسمش یادم نمی یاد، به شدت تند بود!. طوریکه فراز همچنان که با علاقه می خورد ولی وسطهاش دادش در می اومد که " مگه من نمی گم این بخاری ها رو خاموش کنید!
.
پی نوشت: عنایت دارید که تمام عکس ها فراز دار هستنن! این از یک طرف چیزیه در مایه های حق کپی رایت مثل نوشته ای که روی عکس ها می نویسند، هم نظر بابای فراز تامین میشه که همیشه می گه: "عکس های بهتر ازعکس ما و کارت پستال فراوونه، آدم باید عکس یادگاری از خودش بگیره"، و هم نشون میده که من چه قدر به پسرم علاقه مندم (آیکون بوس و مخلفات)
ادامه دارد

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

سلیقه ها و پاستوریزه

1-دیشب عکسی رو که در پست قبل گذاشته بودم رو به بابای فراز نشون دادم. از انتخابم اصلاً خوشش نیومد و گفت این اصلاً هم با مزه نیست. به‏ش گفتم درسته فراز اینجا قشنگ نیفتاده ولی یک جورهایی عین این پیرمردهای کچل و غرغرو شده، به نظرم این عکس به بچه رو تو یه سن شانزده ماهگی با مزده می کنه. گفت نه، این قشنگ نیست چون علاوه بر اینکه خوشگل نیفتاده و کیفیت عکس هم پایینه ، فراز هم حالت گریه داره! انگار که ما آزار داشته باشیم و بچه مون رو به گریه بندازیم و ازش عکس بگیریم!
توجیه جالبی بود. قبول کردم و گفتم باشه، بعدسعی کردیم تو کل عکسهای فراز دنبال عکس با مزده بگردیم !
همونطور که قبلاً هم گفتم با توجه به عکس‏هایی که تو وبلاگ کیاراد گذاشته شده، هر عکسی هم که ما بگذاریم از رده خارجه، چون اونطور که باید شکار لحظه ها نکردیم. حین کارهای با مزده اش تا دوربین رو میدید خیره می‏شد به دوربین وعکس مربوطه یه عکس فرمایشی از آب در می اومد. ولی با این‏حال رفتیم تا ببینیم عکس با مزه‏تر از این عکس هم داریم یا نه، چند تایی پیدا کردیم ، یکی دو تاش از عکس‏هایی بودند که من چند ماه قبل تو وبلاگ گذاشته بودم و تکراری می‏شد. بدون احتساب اون‏ها سه تایی پیدا کردیم. یکیش به نظر بابای فراز خیلی با مزه بود ولی مشکل اینجا بود که بغل باباش بود وبرای اینکه خودش رو از کنار فراز محو کنه، یک ساعتی نشست پای کامپیوتر تا اونطور که می خواد درش بیاره. بالاخره خودش رو محو کرد ولی این عکسه به دلش نچسبید که نچسبید.
برام این همت و تلاشش برای این کار جالب بود.
می دونید تو نوشتن و انتخاب مطالب و ویرایش و ... وسواس خیلی زیادی داره. ترجمه ای که کرده بودم رو بعد از مدتها که وقت نداشت گرفت دستش و از همون یکی دو صفحۀ اول نزدیک هفده هجده تا به قول خودش غلط در آورد. از غلطهای نگارشی گرفته تا غلطهای مفهومی به این صورت که به جای این جملات ، جملات ساده تر به کار ببر، خیلی ساده، طوری که همه بتونند بفهمند، این کلمه برای این جمله ثقیله و ...، . بعد هم ترجمه رو داد به من و گفت تا اینها رو اونطور که باید و شاید درست نکنم، خودش کاری برای ویرایش و بازنگری انجام نمی‏ده!
من رو بگو که با کلی امیدواری فکر می کردم وقتی به دست اون بیفته، بعد از یکی دو روز کار تکمیله و همه چی تموم می‏شه!
گاهی فکر می کنم اگر قرار بود وبلاگ بنویسه، یک هفته ای رو صرف فکر کردن به موضوع می‏کرد، یک هفته ای رو می‏نوشت و یک هفته هم به ویرایش مطلبش قبل از پابلیش شدن اختصاص می‏داد و بعد از این سلسله مراتب یک پست پابلیش می‏شد. بعد وبلاگش شاید از این وبلاگهای خیلی درست و درمون و حسابی می‏شد . ولی خوب به دلیل اینکه طول می کشید مطالب ارسالیش، خوانندۀ زیادی نمی تونست برای خودش دست و پا کنه. تازه فکر کنم از مسائل روزمرۀ زندگی هم چیزی گفته نمی‏شد و مستقیم می رفت سر مسائل اساسی! و طبعاً اینطوری نوشته هاش برای خیلی ها از جمله من کسل کننده بود همونطور که اون هم نوشته های من رو کسل کننده و خواب آور می دونه!
نمی دونم حالا شاید هم اگه تصمیم به وبلاگ نوشتن ویا حتی وبلاگ خوندن می‏گرفت، اینطور نمی‏شد و کمی این وسواسه کنار گذاشته می شد. نمی دونم، شاید!
2- فراز گاهی که خیلی عصبانی میشه و میخواد یک حرف بد بزنه که دلش خنک بشه و عصبانیتش رو تخلیه کنه، میگه:" شماها دروغگویید، شما ها بی تربیتید، شما ها خجالتی هستید"!
البته الان یک هفته ای هست که از این حالت خیلی پاستوریزه کمی در اومده و موقع عصبانی شدن میگه: شما ها اَخمَخید!
یک‏بار موقعی که آروم بود وبا هم در مورد همه چی صحبت می‏کردیم گفتم آدم باید موقع عصبانیت، دلیل عصبانیتش رو بگه ، نه اینکه داد و بیدارد راه بندازه و حرفهای بد به کسی بزنه که اون رو نارحت کنه (یکی نیست به خودم بگه تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی‏بره!)
فراز برگشت و گفت:" آره، مثلاً نباید بگه بی تربیت، نباید بگه اَخمَخ، نباید بگه خجالتی، تازه حرف "دروغ گو" از همه بدتره!مگه نه؟"
گذشته از عطف کردن توجه شما به خیلی بد دونستن مفهوم دروغ گو در نظر پسرک‏مون، دارید که از لحاظ لالایی گفتن و خواب کاملاً به خودم رفته؟!
3- گلمریم و دوستانش نمایشگاهی از شیرینی های اردکان و کاشی میبد و لوازم آرایشی و لباس تدارک دیدند که دیروز و امروز و فردا از ساعت 10 صبح تا 5 عصره. اگه علاقه مند به دیدن این نمایشگاه هستید ندایی بدهید تا آدرس بهتون داده بشه و یا احیاناً ترتیبی برای با هم رفتن.
Google Analytics Alternative