تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

دایرةالمعارف ذررین و اکبرجان!

وقتی برادرم کلاس چهارم یا پنجم دبستان بوده، تو یکی از این مسابقات علمی منطقه اول میشه و طبعاً بابام براش جایزه میگیره. جایزه ای که میگیره یه دایرةالمعارف بود!
هنوز که هنوزه من فکر میکنم چطور بابا یه همچین فکر بکری به سرش زده تا همچین چیزی بخره براش! آخه بابای من از اون دسته آدماست که به تاریخ علاقه داره و اونهم نه هر تاریخی، تاریخ از نظر بابام شاه عباسه و بس!! نگید داریوش و کورش و حتی شاه اسماعیل! راه نداره جان شما! فکر هم نکنید ما از تخم و ترکۀ شاه عباسیم ! نه والله، من شجره نامه رو بررس کردم و دیدم که اگه شاه عباس غرب بوده، آبا و اجدادمون شرق بودند، و بالعکس. تازه اون موقع هواپیما و قطار هم که نبوده، بگیم حالا حتماً یه طور شده دیگه! ما اگه تو بررسی آبا و اجدادمون به یک سرباز زره پوش گندۀ مغول یا به یه سرباز روسی وس بی رنگ و رو برنخوریم، هنر کردیم، شاه عباس پیش کش! این علاقۀ بابا به به شاه عباس هم جزء رازهای نامکشوف زندگیه برای من که امیدوارم یه روزی کشفش کنم.
القصه، این دایرةالمعارف از اون بعد وارد خونۀ ما شد و شد مرجع چواب برای خیلی سوالهای داشته و نداشته‏مون. یادمه وقتی خودم مدرسه میرفتم و خوندن رو یاد گرفته بودم، ساعتها باهاش مشغول بودم. از اطلاعات ادبی، تاریخ باستان، تاریخ معاصر، جغرافی داشت تا کمکهای اولیه و اختراعات و عکس بعضی از بازیگرای هالیووی و برندگان نوبل و اسکار!
همون اوائلی که این کتاب رو خریده بود، یه کارگر افغانی هم داشتیم به اسم اکبرجان. این اکبرجان دیپلمۀ اون موقع افغانستان بود و بابای من از اینکه همچین کارگری به تورش خورده، خوش خوشانش بود، مخصوصاً اینکه اکبرجان، اوقات فراغتش یه کتاب می‏گرفته دستش و هر وقت هم کتاب نبوده دستش، با بابام در مورد محتویات اون کتابها صحبت می‏کرده و یحتمل هم راجع به معلوماتش در حوزۀ شاه عباس!
بابا کتاب دایرةالمعارف رو هم به اون قرض داده بود تا به مطالعات روز افزون اکبرجان بیفزایه! و اکبرجان هم نامردی نمی کنه، کتاب رو می‏خونه و هرجایی هم که عشقش می‏کشیده، با خودکار می نوشته" ملاحظه شد، اکبرجان" انگاری که داره مشق شاگرداش رو خط می‏زنه! این ملاحظاتش(!)به کنار، هر عکس یا تصویر زن خوشگلی هم که بود(مثل عکس مریلن مونرو و بریژت باردو یا تصویرنقاشی شدۀ خواهران برانته)، دورش خط کشیده بود!
پ نمی‏دونم هدفش چی بوده، شاید میخواسته اینطوری به همه یادآوری کنه که این متعلق به منه و محدودۀ منه و به محدودۀ من وارد نشید یا یه همچین چیزایی!
بعدها، هر وقت این کتاب رو میگرفتم دستم . یاد اکبرجان هم می افتادم، ولی خب طبعاً این یاد افتادن، یاد افتادن دلنشینی نبوده! آدم چطور میتونه رو سلامت عقل یه آدم بزرگ که کتابا رو به متد دلخواه خط خط میکنه یا راه به راه اسمش رو می نویسه، شک نکنه!
خلاصه که الان هم که الانه، یا د دایرةالمعارف بدون یاد اکبرجان محاله!
***
حالا چرا من یاد این قضیه افتادم؟
من این کتاب رو فوق‏العادده دوست داشتم، یعنی تمام معلوماتی که من تا مدتها داشتم منحصر به همین کتاب ارزشمند بود، مدتیه که دنبال یک کتاب دایرۀ المعارف با همون کیفیت ولی به روز شده اش هستم، ولی کتابهایی که دیدم ، اصلاً همچون کیفیتی ندارند!
اینه که فعلاً فکرم حول و حوش همون دایرةالمعارف با جلد آبی خونۀ بابا میگرده که برش دارم و صحافیش کنم و بیارمش خونۀ خودمون و بشه دوباره مرجع . حالا گیریم، اطلاعاتش از بیست و خرده ای سال اینطور، آپ تو دیت نشده، گیریم که اکبرجان برای اثبات حضورش محکم کاری کرده!
ولی هنوزکه هنوزه میتونه خیلی جاها جواب بده. نه؟
***
-سمیرا جان، من نمیتونم برای وبلاگت پیغام بگذارم. دلیلش رو نمیدونم. ارور می‏ده!
-من یک عده ازوبلاگها رو به لینک کنار صفحه‏ام اضافه کردم ولی خودم رویتشون نمیتونم بکنم، نمیدونم برای شما رویت میشه یا نه؟
- از اینکه پست برنج ، مفید بوده، خوشحالم .
-می بینید من چه امروز زرنگ شدم و دو تا پست هوا کردم!

سلطان غم ؟؟!!

وقتی با لگوهاش چیزی درست می‏کنه، اولین کسی که بخواد این شاهکارش رو بهش نشون بده، منم ،
وقتی تو پارک دوستی پیدا می‏کنه، بلافاصله می‏یاد پیش من تا اسم و مشخصات دوستش روباخوشحالی بهم بگه ،
هرچیزی که تو مهد کودک اتفاق می افته، از همون لحظه ای که منو تو مهدش می‏بینه، از همون دور بلند بلندبرام تعریف میکنه و تو تمام راه و حتی وقتی که رسیدیم خونه!
تمام حرفها، رویاها، ماجراهایی که بین اون و دوستاش گفته و شنیده شده، رو من هم باید بشنوم تا خیالش راحت بشه!
میگه: " فقط تو برام قصه بخون"، "تو باهام کاردستی کار کن"،"تو بهم غذا بده"، "تو بنشین پیشم تا من نقاشیم رو بکشم" ، " تو دست منو بگیر"، "تو منو بشور"، تو...
.
یک موقع‏هایی هم هست که همینطوری بی مقدمه به من میگه:"من و تو چه قدر با هم دوستیم ها"!
اون وقت، قند تو دلم آب می‏شه و تو جوابش می‏گم :"آره... خیلی با هم دوستیم" ...
حس اینکه یه نفر تو دنیا انقدر به من وابسته‏ست، انفدر به من نزدیکه و انقدر وجودم براش پراهمیته، حس خیلی خوشایند و لذت بخشیه! شایدآدم تا وقتی مادر نشده، این حس رو اینطوری درک نکنه و از داشتنش خوشحال نشه!
.
ولی خب، گاهی هم فکر میکنم به ده پونزده سال بعد... ممکنه اون موقع هم، من این "خیلی با هم دوستیم" رو بشنوم؟
نکنه اون بشه مثل هزاران بچه ای که به مادراشون به چشم یه نگهبان مزاحم نگاه می‏کنند؟!، یه نگهبان مزاحم زبون نفهم!
نکنه من هم بشم مثل هزاران مادری که هی زور میزنند به دنیای بچه‏شون یک روزنه راه پیدا کنند و نمی‏تونند و هی از خودشون میپرسند" کی اینطوری شد؟ چرا؟"

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

بر نج دانه ب ل ن د خارجی


مطئمناً همۀ ما بر نجهای دانه ب ل ن د خارجی(عموماً هندی و پاکستانی) که چند سالی هست تو سفره های غذاییمون جا گرفته و هی مصرفشون بیشتر و بیشتر میشه رودیدیم. دونه بلندهایی که حتی غیر آشپزها هم قادر به تهیۀ اون به این صورت هستند، ارزانند، حشره نمیگذارند، و البته بی بو که جدیداً تو چند تا مهمونی، نوع بودارشون رو هم زیارت کردم!
چند روز پیش تو روزنامه خوندم که تو ایران روی اینها آزمایشاتی انجام دادند و مشخص شده که خصوصیات اونها شبیه برنجهای خارجی قدیمی هست که ما سراغ داشتیم، یعنی چسبندگی زیاد و قابل شفته شدن. اون مقاله به این نکته هم اشاره کرده بود که برنجی با این بلندی دانه ها، تو هیچ شالیزاری کشت نمیشه و نشده! و به این نتیجه رسیده بود که برنجی که همچین کیفیت آزمایشگاهی رو نشون میده، حاصل اصلاح ژنتیکی(GM) یا ترا ریختگیه و هنوز نمیشه با اطمنان مصرفشون کردا
محصولات GM چیه؟
GM مخفف genetic modification یا اصلاح ژنتیکی شده ، یا همون "تراریخته" است. هدف اصلی اصلاح ژنتیکی شده در ابتدا، این بوده که با تغییر ژن و DNAها ، اونها رو در برابر آفات مقاوم کنند. ایدۀ خیلی خوبی بود و تو این زمینه موفق هم شد. این میتونست علاوه بر اینکه باعث افزایش بازدهی محصول بشه، از یک نظرهم دوستدار محیط زیست و دوستدار سلامت باشه. به این دلیل که مصرف سموم شیمیایی که برای نابودی آفات به کار می‏ره رو به حداقل می‏رسونه و در برخی مواقع به صفر! و این هم برای محیط زیست عالیه و هم برای سلامت انسان!
کم کم ایدۀ اصلاح ژنتیکی به این صورت توسعه پیدا کرد که میتونند کیفیت محصول رو هم به این ترتیب بهتر کنند! مثلاً در مورد همین برنج، با تغییر ژن میتونند اون رو بلند کنندو خاصیت شفته شدنش رو از بین ببرند.
به دنبال اینها، ایدۀ مغذی کردن محصولات با ریز مغذی ها و ویتامین ها پیش اومد. یادمه تو مقاله ای خوندم که از تو یکی از کشورهای جنوب شرقی آسیا( مطمئن نیست تایلند بود یا تایوان یا..) تونستند برنج ها رو با ویتامین A و آهن غنی بکنند.
از جوانب دیگۀ مثبت زیست محیطی این بود که مشخص شده که برنجهای GM، قادر به جذب دی اکسید کربن هوا برای فتو سنتزشون هستند (چیزی در حدود 33% بیشتر)! همونطور که می دونیم گاز دی اکسید کربن، مهمترین گاز گلخانه ایه، که منجر به گرم شدن کرۀ زمین میشه.
خب، همۀ اینایی که گفته شد خوبند: بازده بیشتر محصول، استفادۀ کمتر از سمومی که مضر برای سلامت انسان و محیط زیست هستند، بهبود کیفیت ظاهری و باطنی، و تاثیر مثبت روی رفع مشکل گلوبال وارمینگ ،
ولی
درکنار همۀ این محاسن ایرادهایی هم بهش وارده که باعث میشه در مصرفشون، علی الخصوص، تو جوامع پیشرفته ، خیلی محتاط برخورد بشه.
به هر حال اینها تغییراتی هست در طبیعت یک محصول و تغییر طبیعت ممکنه تو مصرف کنندۀ اون محصول تاثیراتی بگذاره. یکی از این تاثیرات، این هست که ژن باکتری باسیلیوس تورینجنسیس (Bt) برای مبارزه با آفات استفاده می شه. مخالفین این محصولات معتقد هستند که این نوع باکتری ممکنه حشرات مفید دیگه ای رو هم از بین ببره. مورد دیگه تولید توکسین هست که در کنار این محصولات ممکنه به وجود بیاد و حداقل اثر این مادۀ سمی، ایجاد اثرات آلرژیک تو بدن انسانه. نتیجۀ تحقیقی هم تویکی از دانشگاه های انگلیس( فکر کنم دانشگاه نیوکاسل بود)، نشون داده کسانی که از سویاییGM استفاده کردند، بدنشون نسبت به آنتی بیوتیکها مقاومت نشون داده!
علاوه بر اینها ، این محصولات ممکنه تاثیرات غیر مستقیمی بر روی خاک، یا سلامت موجودات داشته باشند.
" ممکن"، به این دلیله که نیاز به تحقیق و برسی چندین ساله دارند و نمیشه سریع درمورد خوب بودن کامل یا بد بودن کاملشون قضاوت کرد. یادمه تو خبری میخوندم که تو استرالیا تحقیقاتی در مورد تاثیر استفاده ازیک نوع نخود اصلاح نژاد شده برای مقابله با آفات، بر روی سلامت موشهای آزمایشگاهی انجام شده بوده و تاثیر منفی نشون داده بود به این صورت که حساسیت های تنفسی برای موشها به وجود آورده بوده و بر اساس نتایج این تحقیقات کشور استرالیا ،این نوع محصول ژنتیکی رو وارد بازار نکرد ! یا کشور تایلند هنوز که هنوزه با دید مثبت به این قضیه نگاه نکرده، در صورتیکه میتونه با توجه به اینکه برنج کاری تو این کشور خیلی رایجه، براش خیلی مفید باشه!
پس میشه نتیجه گیری کرد که در صورتی که نتایج تحقیقات چندین ساله نشون بده که تاثیر منفی روی سلامت ندارند، میشه با خیال راحت از اونها استفاده کرد.
ولی اون چیزی که من میبینم، اینه که روی کیسه های این نوع برنجهای خارجی(مثل همین بر نج م ح س ن)، علامت GM درج نشده، در کنار این، انقدر تغییرات مثبت این نوع محصولات(مثل همین بودارکردنشون)، زود به زود وارد بازار ایران میشه، که نمیشه روی کارشدن و ارزیابی های دقیق و چندین ساله روی اینها برای برسی تاثیرات، اطمینان پیدا کرد. ضمن اینکه این محصولات ارزون و با کیفیت ظاهری، موجب کسادی کار شالیزارکارهای ایرانی هم شده و به اقتصاد و معیشت اون منطقه داره صدمات جبران ناپذیری میزنه!
در هر صورت هدفم از گفتن اینها، این بود که کمی با احتیاط این نوع برنجهای دونه بلندی که جدیداً عطر دار هم شده رو مصرف کنید!!

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

اشتباه لپی فراز

فراز با اینکه خیلی خوب می‏تونه همل حرف‏ها رو دست تلفظ کنه، ولی، به شلیل میگه هلیل!
باباش خیلی به این موضوع دقت نکرده بود.
اون روز باباش میخواست بره حلیم بگیره. گفت : فراز، تو حلیم دوست داری؟
فراز هم خوشحال خوشحال، برگشت و گفت: آره!
*
قیافۀ فراز با دیدن حلیلش(!) دیدنی بود!
**

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

یک چند شماره ای شرح حالی

1- خب، حالا که این بلاگر بعد از چند مورد ناز کردن باز شده، میخوام یه چند شماره ای" شرح حال" بنویسم. امروز غروب داشتم به این فکر میکردم که چه قدر دلم برای اون چند شماره ای ها که اون اوائل وبلاگ‏نویسیم می نوشتم و اگه ادامه میدادم به بیست تا هم میرسید، تنگ شده! نمی دونم من ساکت شدم یا حرفی نیست یا قانونش اینه یا چی؟
.
2- امروز بعد از ناهار، یه ماگ از این کافی میکس های نسکافه درست کردم و بعد از اینکه کمی خنک شد، رفتم روی مبل نشستم و شروع کردم به یواش یواش هورت هورت نوشیدنش. بعد تو همون موقع به این فکر کردم که چه قدر خوبه این مدلی، یعنی آدم تو خونه باشه و کولر هم روشن باشه و تو این گرما بیرون نباشه و بعد هیچ کس نباشه جز خودش و انقدر دور و بر آدم ساکت باشه و...
همینطوری که این فکرها رو میکردم، کافی‏م رو هم هر از گاهی هورت هورت میشکیدم بالا و دوباره به این فکر میکردم که بهتر از این نمی‏شه!
.
3- یه موش نمی دونم از کدوم سوراخ سمبه ای اومده بود خونۀ ما !
قضیه از این قرار بود که چند روزی سروصدای خش خش از این‏ور و اون‏ور خونه می‏شنیدم ولی حدس نمی‏زدیم که موش سه طبقه رو بالا اومده باشه تا خونۀ ما. بیشتر این سر و صدا و خش و خش ها رو به جن و روح و این جور چیزها نسبت می‏دادم تا موش!
تا اینکه یه روز از روزایی که خونه بودم و نشسته بودم پشت کامپیوتر، رویتش کردم . یه موش زرد مایل به خاکستری کوچولو بود. من راستش از موش اونقدر ها هم نمی‏ترسم. یعنی در حقیقت از سوسک بیشتر از موش می‏ترسم تا این حد که اگه از این سوسکهای بزرگ فاضلاب ببینم تو خونه، پس می افتم. موش هر چند نباید خونه باشه ولی خب، بودنش تا قبل از شنیدن اظهارات و تجارب فامیل و آشنایان برای من که هی از جویده شدن رختخواب و لباسها توسط موش تعریف میکردند، با وجود غیر طبعی بودن، خیلی هم سخت نبود!
بخصوص اینکه برای رفع این غیر طبیعی بودم به تله و چسب موش متوسل شدیم و افاقه نکرده بود و تا قبل از اون حرفها به فکر همزیستی مسالمت آمیز با موش افتاده بودم تا تلاشی دیگه برای به دام انداخت!
بعد از توصیه ها و رهنمودهای خانواده و فامیل ، عزممون رو جزم کردیم، یه تلۀ درست و درمون مدل قفسی گیر آوردیم، از یه سوسیس سرخ شده به عنوان طعمه استفاده کریدم و منتظرش شدیم. چند ساعت بعد تو تله افتاده بود. محمد راهی به نظرش برای کشتن موش نرسید، از طرفی هم من با آزاد کردنش تو دشت و بیابون مشکل داشتم چرا که فکر میکردم این می‏ره و تو فاضلابها رشد می‏کنه و میشه یه موش بزرگ از اینهایی که تو جویهای کنار خیابون می بینیم. این شد که موند تو قفس و هی تقلا کرد برای آزاد شدنش. الان اینایی رو که مینویسم با درد و رنج می نویسم، چون کار ما که همانا زجر کش کردن موش بود، خیلی بد بود.
فردای روز به قفس افتادنش، از روزهایی بود که من خونه بودم. اون هم تو قفس تو بالکن. هی می‏رفتم و می‏دیدم چه زجری میکشه این بدبخت. از طرفی هم بنا به همون دلیلی که بالا گفتم و اینکه نکنه مثل فیلمها این موش تو لحظۀ آزاد شدن، بزرگ بشه و انتقام این قفس موندنش رو از من بگیره، دل این رو نداشتم که برم و آزادش کنم، ولی خب سعی کردم اونجایی که قفس اون بود رو با کاغذ و مقوا سایه کنم، یه مقدار نون و آب از بالای قفسریختم جلوش و این جورکارها! ولی اون بیشتر تلاش میکرد تا با دندوناش میله های قفس رو بجوه و موجود کم عقل انگار که با من قهر باشه و بخواد مرتاض گونه به خودش زجر بده، دست به نون و آب نزد. نزدیکیهای ظهر دیدم بی حال افتاده و نایی نداره و دو ساعت بعدش هم که نگاه کردم، انگار دیگه مرده بود.
هیچ وقت، هیچ وقت خودم رو بخاطر زجر کش کردن یه موجود دیگه نمی بخشم، ایندفعه اگه یه همچین اتفاقی افتاد، سعی میکنم با مرگ موش یا حتی تفنگ بکشمش و شاهد زجر کشیدن و نهایتاً مرگ یه موجود زنده نباشم!
.
4- چند روز پیش بعد از سقوط اون هواپیمای آموزش، شنیدیم که دو نفر کشته شدند. دیروز که برای خرید نون سنگک رفته بودم، دیدم یه حجله ای تو همون خیابون نونوایی گذاشتند و رو اعلامیه ها نوشتند: شهید خلبان ناکام در اثر حادثۀ هوایی و...
تو عکس تو حجله، یه چه جوون خوش بر و رویی آروم داشت لبخند می‏زد!. میدونید هیچ وقت اثر یه فاجعۀ کشوری رو انقدر از نزدیک ندیده بودم! پدرش از کارکنان سابق جایی هست که محمد در اونجا کار می‏کنه وامروز محمد برای ختمش رفته بود. می‏گفت تنها پسر خونواده بوده و خانواده اش خیلی ناراحت بودند.
.
5- فراز هم خوبه، یعنی خیلی خوبه!
بعضی وقتها از اینکه انقدر می فهمه تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی من هم این طوری بودم؟ بعد میگم نه بابا ، من همچنان خنگولم! درسته که خیلی وقتهای دیگه از دل و دماغمون در میاره، ولی خب، اون موقعهایی که مثل یه دوست، مثل یه آدم بزرگ برخورد میکنه، خیلی بیشتره. همچنان به من وابسته‏ست و اصولاً بچۀ مامانی‏ه. یه کتاب دایره المعارف از وسایل نقلیه گرفتم براش (قبلاً یه دونه مخصوص خردسالان که جامع تر هم بود داشت) و هر شب همراه قصه اش، باید از این دایره المعارف باید براش بخونم! به دایره المعارف هم میگه دکتر معارف!
.
6- می بینم که این پست پایینی هیچ استقبال کننده ای نداشت! از اونجا که تعداد کانتها هم زیاد نبود، شاید بهتر باشه همینجا جوابشون رو بدم:
هنا جان، من معتقدم که نوشتن کارها، اونها رو جلوی چشم میاره ولی خب این نظر منه. ضمن اینکه بعد ازیه سنی آدم آلزایمر تدریجی میگیره مادر، اونوقت نیاز داره که هی کارها جلوی چشمش باشند و هی یه جورایی یکی یادش بیاره اونا رو (آیکون چشمک)!
ننه قدقد عزیر: برای اضافه کردن لینکدونی تو بلاگ اسپات، باید دردرجه اول یه اکانت گوگلی داشته باشی و گوگل ریدر هم به تبعش. بعد از این مرحله، باید برای وبلاگهایی که میخوای بخونی و تو لیست کنار وبلاگت باشند اسمی رو تعیین کنی و این رو داخل فولدری قرار بدی. بعد تو قسمت folder and tags ، فولدری رو که تهیه کردی رو قابل رویت برای عموم کنی و از همون جا add to blogrool رو کلیک کنی.
کار بعدی اینه که بیای تو بلاگر، قسمت Layout، و بعد add a gadget رو کلیک کنی روش و از صفحه ای که میاد، روی علامت + کنار Blog list کلیک کنی.بعد از این مراحل ذخیره کنی و خود لیست کنار صفحۀ بلاگرت ظاهر میشه. موفق باشی
.
7- خب دیگه برم بخوابم. من این روزها سرم یک جورهایی شلوغه ولی همه تون رو از گوگل ریدر میخونم (ببخشید شیلا جان ولی من انگار تا از این گوگل ریدر حرف نزنم، پستم، پست نمیشه به مولا). حتماً در اولین فرصت سعی میکنم به وبلاگ تک تک‏تون هم مثل قدیمها سر بزنم. ( چه روزهایی بود اون روزها که اول صبح به جای اینکه این صفحۀ بی رنگ باز بشه، به همۀ وبلاگها تون سر می‏زدم، یادش به خیر!)
خوش باشید همگی

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

برنامه ریزی!!

خب، خیلی از ماها اهمیت برنامه ریزی برای امور زندگی رو می‏دونیم و یا می‏شنویم. میشه یه لیست از کارهایی که انجام باید بشوند رو تهیه کرد و نوشت و طبق اونها عمل کرد. ولی گاهی اوقات برای آدمی که بیشتر ساعتهای زندگیش رو پشت کامپیوتر میگذرونه، ممکنه نوشتن روی کاغذ دیگه جذابیت چندانی نداشته باشه. بنابراین، از نسخه های کامپیوتری به عنوان جایگزین می‏شه استفاده کرد. یک سری از این برنامه ها رو میکروسافت ورک در اختیار استفاده کننده گان میکروسافت قرار داده ( هر چند من با وجود اینکه تو لب تابم هست، استفاده ای ازش نکردم و به فکر مرغ همسایه افتادم!) .
یکی از نرم افزارهایی که برای این استفاده برنامه ریزی شده و استفاده از اون خیلی هم آسونه، نرم افزار Swift to Do list است. این برنامه قابلیت لیست کردن کارها به شکل شاخه ای و زیر شاخه ای، عنوان بندی کردن کارها در این شاخه ها و زیر شاخه ها، مرتب کردن اونها بر حسب اهمیت، عنوان بندی کردن کارها، قابلیت نوشتن توضیحی در مورد اون کار و سیستم به یادآورنده و ... خلاصه همۀ ملزوماتی که برای از یاد نبردن و انجام دادن اون کار الزامیه!
مثل خیلی از نرم افزارها، این نسخه هم یک ورژن Free Trial داره که میشه با استفاده از اون قابلیت ها و توانایی های این برنامه رو دید و در صورت لزوم سفارشش داد و یا همین نسخۀ رایگان رو دوباره نصب کرد (به این دلیل که آدرس ایمیلی نمیخواد) ولی خب با نصب این برنامه به طور مکرر، ممکنه مجبور باشیم به طور مکرر هم برنامه ها رو بنویسیم!

نسخه ای هم از این برنامه هست که به صورت آنلاین کار میکنه و به درد کسانی میخوره که به اینترنت بدون محدودیت دسترسی دارند.

بعد از نصب از این سایت و گذروندن مراحل مربوطه که خیلی هم طول نمی‏کشه. این برنامه رو کامپیوتر نصبب میشه و بعد از اینکه به شما یادآوری کرد که این نسخۀ نسخۀ رایگان هست و میتونید سفارش بدید یا این trial رو ادامه بدید،( والبته شما روی ادامۀ trial کلیک میکنید!!)، همچین صفحه ای رو خواهید دید:



تو شکل بالا دو ستون وجود داره، ستون سمت چپ، برای لیست کردن سر شاخه ها و زیر شاخه هاست. روی اون قسمت که کلیک کنید، همچین صفحه ای رو میبینید که میتونید اون بالا لیست بنویسید و شکلی رو هم از اون آیکون های پایینی براش انتخاب کنید:


مثلاً میتونید شاخۀ کار، سلامت، خانواده ، و دوستان رو بنویسید و اگر لزومی داشت، زیر شاخه هایی هم بهش اضافه کنید.

هر کدوم از این شاخه ها یا زیر شاخه ها در ستون سمت راست ریز تر میشه. رو ستون سمت راست کلیک میکنید و همچین صفحه ای براتون می یاد:

تو این صفحه می‏تونید عنوان کارتون رو بنویسید، اولویتش رو مشخص کنید که زیاد، خیلی زیاده یا کمه و همینطور موعد مقررهم برای اون کار تعیین کنید. در قسمت ریمایندر یا تذکر دهنده، شما میتونید تاریخ و ساعتی که قراره به شما کار رو یادآوری کنه، اعلام کنید. تو قسمت نوت هم راجع به اون کار میتونید توضیحاتی رو بنویسید.

مثلاً؛ من خوردن قرصهای آهن رو تو ریز صفحۀ مربوط به سلامت نوشته بودم و. هر روز در ساعت مشخصی اعت صفحۀ ریمایندر باز می‏شه و یادآوری میکنه بهم. من هم بعد از خوردن قرص، تو قسمت توضیحات مربوط به این کار، که روزهای هفته رو درش نوشته بودم، روی اون روز رو خط میکشم

خلاصه که اینجوریاست. نسخۀ آنلاینیش کمی هم پیشرفته تره. یعنی به این صورته که میتونید چیزی رو هم به لیست کارهاتون attach کنید، مثلاً آدرس ایمیلی، عکسی، چیزی که بعد دنبالش نگردید.

من علی الحساب در حدود یک هفته ای هست که با این سیستم کار میکنم و تا اینجاش راضی بودم. خدا رو چه دیدی، اگه خیلی راضی بودم شاید خریدمش و اونوقت با قوانین کپی رایت ایرانی، به شما ها هم فروختم و حداقل پول خریدش رو درآوردم!

دانلود ورژن رایگان یا آدرس همون بالایی، یا این یکی، یا این





۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

weakest link!!

مسابقه ای بود به اسم ویکست لینک -Weakest link- از بی بی سی پخش می‏شد ومن از علاقه مندان این مسابقه بودم؛ نه نفر شرکت کننده داشت و یک مجری . چندین مرحله داشت. تو هر مرحله سوالهای عمومی از افراد به ترتیب پرسیده میشد. به ازای هر سوال درست پولی جمع میشد. اگه کسی سوال رو نمیدونست همۀ پولها یی که با جوابهای درست دیگران تو حساب رفته بود به باد فنا میرفت مگر اینکه قبل از پرسیدن سوال، این شخص کلمۀ بانک رو گفته بود تا پول ذخیره میشد. آخر هر مرحله، رای گیری بود برای اینکه چه کسی از دور خارج بشه ! این مرحله، با اون مجری صریح و جدی که خنده هم تو کارش نبود، یکی از جالبترین مراحل مسابقه بود
تو یکی از این مسابقات یه جمع نه نفری از یک خانواده اومده بودند: عروس و داماد و مادر عروس و داماد و خاله و عمه و عمو و..به نظرم یکی از هیجان انگیزترین مسابقات ویکسیت لینک بود! تو مراحل اولیه یه مقدار ریزش داشت. آخر هر مرحله باید رای ریزی میشد تا کسی از دور خارج شه، اونهم کسی که به هر حال از نزدیکانه و فردای روزگار چشم آدم بهش می افته! هرکدوم که خارج می‏شد نظری هم می‏داد راجع به این خارج شدنش! در این بین مادر داماد، داماد و عروس تا مراحل آخر پیشرفته بودند یعنی تونسته بودند پا به پای هم تا مراحل آخر مسابقه پیش برند و به سوالها جواب بدند و بقیه رو از دور خارج کنند! وقتی دوری که اینها داشتند تموم شد، مرحلۀ رای گیری بود. پسر همۀ سوالها رودرست جواب داده بود و طبعاً کسی از این دو تا نمیتونست اون رو از دور خارج کنه. مونده بود اون دوتای دیگه، عروس به خارج شدن مادرشوهرش رای داده بود، مادر شوهر هم به خارج شدن عروس. اینجا رای پسربود که میتونست سرنوشت ساز باشه. یک طرف زنش بود، یه طرف هم مادرش. باید یکی از اینها خارج میشد. فکر میکنید رای اون چی بود؟
مادرش!
اما دلیلی که برای این رای آورد جالبتر از خود رای بود! چیزی که گفت در این مایه ها بود که"مادرم دورش تموم شده و حالا نوبت ما جوونهاست"!
به منطقی بودن، غیر منطقی بودن این جواب کاری ندارم، به این فکر کنید که چه احساسی به مادر بعد از اینکه بشنوه دورش تموم شده دست میده! مادرش همونطور که خوب و جدی همۀ سوالها رو جواب داده بود. همونطور هم جدی با یه حالت بغضی تو جواب مجری که بهش گفت جالا چه احساسی داری گفت: این لحظه، بدترین لحظۀ زندگی من بود!
.
**
.
عروسی برادرم تو تالار بود! لحظه ای که داشتند می اومدن بالا، همه مون خوشحال منتظرشون بودیم. مادرم در حالیکه اسفند دود میکرد و دورشون میچرخوند، دست داد بهشون و تبریک گفت و همچنان دنبال عروس و داماد اسفند به دست بود! من حواسم به فراز بود که زیاد دور نره و پشت سر داماد باشه! یکدفعه سرم رو بلند کردم و دیدم برادرم داره دست مادرزنش رو میبوسه و دوربین هم فیلمشون رو میگیره! گفتم شاید بعدش هم مراسم ماچ کنان دست مادرم باشه. دیدم نه! رفتند! به مادرم نگاه کردم. دیدم یه گوشه انگار رو صندلی وا رفته باشه به عروس و داماد که پشتشون بهشه و ازش دور میشند رو نگاه میکنه. در حالیکه اسفند هنوز تو دستشه!
.
**
.
هدفم از گفتن اینها قضاوت کردن نبود. به درست یا غلط بودن کارشون کاری ندارم. به این فکر میکنم که چه قدر مادر بودن سخته! سخت تر ازبارداری و زایمان و شب بیداری و پاشویه کردن و پی پی و جیش شستن و نگرانی سر هر مریضی و امتحان و دیر یا زود اومدن وساپورت روحی روانی و ...،اینه که آدم ببینه بعد همۀ اینها، اونقدری که فکر میکرده، برای بچه‏ش مهم نیست!
Google Analytics Alternative