تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

تنها عکس است که می ماند!


از اونجا که مدتهاست عکسی تو این وبلاگ قرار نگرفته و عکس از نظر من از ملزومات یک وبلاگ خانوادگی و روزمره نویس و ...اینهاست (حالا شاید تو اسم این وبلاگ ها رو گذاشته باشی جک و جوات!)، این پست ، صرفاً یک پست عکسی خواهد بود!


منظرۀ عکس های روبرو- جنت رودبار رامسر- اواخر خرداد؛ از سمت چالوس که به رامسر حرکت می‏کنید، نرسیده به رامسر، سمت چپ، جاده ای هست که نوشته جنگلهای دالیخانی، ازچند تا آبادی عبور می‏کنید تا می رسید به جاهای قشنگ جاده. از وسط جنگل دالخانی رد می شید و می رید اون بالا، جایی که دیگه جادۀ آسفالت دیگه نیست و خاکی و به اصطلاح شوسه است. همینطور که می رید بالا از ییلاق گرساسیر و جنت رودبار و ....رد می‏شید (مردم شمال، عین ماها نیستند که تو ضل گرما، با رطوبت و صدای زنجره ها و شلوغی کنار دریا کنار بیاند، میرند ییلاقاتشون که نه صدای زنجره ای اون ورا بشنوند، نه رطوبت، و فقط هوای خنک و تمیز وآرامش واقعی!!).

اگه کسی ماشین شاسی بلند داشته باشه، تو یک گروه سفر کنه، بخواد پیاده روی کنه و جاهای نسبتاً بکر رو ببینه و در عین حال خیلی هم پرت نشه از راه‏های اصلی و ... این جاده، جادۀ خوبیه. آخرش هم منتهی میشه به الموت قزوین و دریاچۀ اوان و...قزوین و .... از اونجا که ما شرایط لازم رو از نظر شاسی ماشین و وجود گروه و همسفر نداشتیم، از ادامۀ راه صرف نظر کردیم.

تو همون جاده، یک جاهایی بود که هوا صاف بود، بعد یکهو توده ابری تو جاده می اومد و ما هم از وسط اون ابرها رد میشدیم. جز صدای خودمون هم صدای جنبدۀ دیگه ای هم نمی شنیدیم. اطراف جاده هم پر بود از گیاهانی با برگهای عین حولۀ مخملی!

(من نمی دونم مردم آبادیهای سر راه بااونهمه سکوت چه کار میکنند! یعنی فکر کن اگه بخواند یه داد مختصرخانوادگی بزنند، همۀ آبادی با خبر میشه از بس ساکته! مثل اینجا نیست که نعره هم بزنه آدم، تو شلوغی ماشین و خیابون وساخت و ساز و سیفون توالت همسایه، نعره ها گم شند!)


عکس روبرو فرازه، یک جایی تو جواهر ده. جواهر ده دیگه جواهر ده ده سال پیش نیست. شلوغ، کثیف و پر از آدمهای جور واجور. خوشم نیومد.








این روبه رو هم جاییه به نام دریاچه قو تو مسیر جواهر ده. بدک نبود. آروم بود و از این قایقها داشت که فراز تونست سوار شه و ماهی‏هایی که بعد از کلی تلاش، به تورمون نیفتادند!






اینجا هم ساحل رامسره. فراز به تیوپ می گفت"تُیُب". الان هم می‏گه" یُتُب"









پارک آب و آتش که یک ماه پیش رفتیم و فکر کنم معرف حضور همه هست و البته تابستونیه و بعد از این فکر نمی کنم چندان کاربردی داشته باشه. حداقل برای بچه کوچولوها!




اینهم فراز کت و شلواری. زیر بار کراوات نرفت که نرفت. معتقده" این عین ماره، منو خفه میکنه"!!











یه عکس همینجوری هم از بچه سوسکه :

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

به کجا چنین شتابان؟!

دیروز تصمیم داشتیم بریم برای فراز لباسهای پاییزه و زمستونی بخریم. من و فراز و محمد سوار ماشین شدیم. پشت چند تا چراغ قرمز ایستادیم و چند تا میدون رو دور زدیم و چند تا دور برگردون هم.
با بابای فراز در مورد فلان چراغ قرمز که تازه نصب شده و زیاد و کم بودن زمان توقف بین اینها صحبت می کردیم و اینکه یادمون باشه موقع برگشتن، کدو و کلم و بادمجون هم بگیریم و اینکه جیب شلوار محمد سوراخ شده و شب یادم بندازه که من بدوزمش.
یکی از خیابونهای باریک منتهی به خیابون ولیعصر یک جای پارک پیدا کردیم. من و فراز پیاده شدیم و باباش مشغول پارک ماشین شد. فراز دست منو گرفته بود و داشت به پارک کردن ماشین باباش نگاه می کرد. من هم همینطور. یکدفعه فراز برگشت و گفت:" مامان ، من وقتی بزرگ شدم. با خانومم که ازدواج کردم، دیگه نمی تونم با شما ها زندگی کنم. می ریم یه جای دیگه زندگی می کنیم!!"
من اولین بار بود که همچین چیزایی از دهن آقا میشنیدم، بخصوص که اینقدر بی ربط! یعنی هیچ حرفی در مورد ازدواج این ورجک و این صحبتها، حداقل تا چند ساعت قبل نبود! (کما اینکه تنها حرف مربوط به ازدواج فراز، وقت‏هایی بوده که گفته یهه دختر به دنیا بیار تا من باهاش ازدواج کنم!). دهنم وا مونده بود و داشتم به فراز نگاه می کردم که شلوار پیش بندی پوشیده بود و آستر یکی از جیباش بیرون بود و داشت خیلی معمولی همچنان به پارک کردن ماشین باباش نگاه می کرد.
خم شدم و آستر جیبش رو کردم تو جیبش و برای اینکه چیزی گفته باشم که نشون بده به حرفاش گوش کردم گفتم: خب، باشه، ولی به دیدنمون که می آی. نه؟!
فراز همونطور معمولی: گفت آره خب، بعضی وقتها بهتون سر می زنیم!
من که دیگه کله ام داشت سوت می کشید و پژواک "بعضی وقتها" هی تو ذهنم رژه می رفت، گفتم : زنگ که بهمون می زنی. نمی زنی؟!
فراز: خب، چرا. ولی من که شماره‏تون رو بلد نیستم. شماره رو برای خانمم بنویس که بهتون زنگ بزنم!
دیگه بابای فراز هم ماشین رو پارک کرده بود و به ما ملحق شد. ما هم راه افتادیم و من همچنان گیج و منگ . پرسیدم: خانمت کیه حالا؟ من می شناسمش؟
فراز: نه، من هم نمی دونم که!!
.
***
.
.
یادت باشه جوجۀ کوچولو، تو هنوز چهار ماه و نیم، تا پنج سالگی فاصله داری. یعنی هنوز پنج سالت نشده و این حرفا رو به من زدی!
یادت باشه!

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

کلمه ها و ترکیبات تازۀ فراز و دیدگاه‏هایی تازه در مورد تناسخ!

فراز یک لگن بزرگ یا به عبارتی یک وان کوچولو داره که موقع حموم خودش و اسباب بازیهاش می رند اون تو و بازی میکنند تا بعد از نیم ساعت توسط من یا باباش شسته شه.
چند روز پیش این لگن رو پر آب کرده بودم و توش کف درست کرده بودم و فراز و اسباب بازیهاش اون تو بودند. بعد چون کار داشتم بهش گفتم"فراز جان، من می‏رم بیرون، تو با ماشینات و کف‏ها بازی کن تا بابات بیاد و بشورتت"
فراز: "میشه نری!
من: چرا؟
فراز: آخه وقتی تو اینجا هستی، خوش بگذرون من بیشتره!!
*
فراز گرماییه و دوست نداره که پتویا ملحفه‏ای روش باشه. چند روز پیش از اونجا که کمی حالت سرماخوردگی داشت، من گفتم که فراز جان الان سرده و تو هم مریضی، بزاز اینو بکشم روت.
فراز: من دوست ندارم، چون بدن من گرما خوش نیومدنیه!!
*
فراز با لگوهاش خونه سازی میکرد. همیشه وقتی خونه سازی میکنه، می خوادنتیجۀ کار رو به من نشون بده و از من می پرسه که خونه ای که ساختم شیکه یا مدرنه؟!! و منهم یه چیزایی میگم. از کلمۀ مدرن بیشتر خوشش می یاد. حالا اونروز با بالش و مقوا دو تا پارکینگ برای خونه اش ساخته بود. اومد پیش من و گفت : ببین چه فکرم رو به عقل انداختم، دو تا پارکینگ برای این خونه‏م ساختم!
***
داییم که فوت کرده بود، پسر خواهرم که الان هشت سالشه، رفته بود و کلیۀ معلومات خودش رو راجع به مرگ با فراز به اشتراک گذاشته بود. بعد از اینکه فراز من رو دیده بود، اون هم درصدد اشتراک گذاشتن معلوماتش با من و تایید آموخته هاش بود؛
فراز: دایی الان فوت کرده، یعنی رفته پیش خدا؟
من که از این سوال تعجب کرده بودم، فهمیدم از کجا آب خورده ولی از اونجا که خیلی هم حوصله نداشتم، نمی تونستم توضیح بهتری بدم گفتم: آره مامان جان
فراز: یعنی هر کی پیر می‏شه می میره، می‏ره پیش خدا تو آسمون؟
من: آره
فراز: پس خدا چطوری اینهمه آدم رو پیش خودش نگه می داره؟ کم کم اینها جا نمی‏شند اون تو و هی دوباره می افتند رو زمین که!!!
.
.
.
.
پی نوشت: من موفق نشدم تو هیچکدوم از وبلاگهای بلاگفا وپرشین بلاگ کامنت بگذارم. قضیه موقته و مختص امروز یا چی اونوقت؟!

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

در شهر-تجربۀ رانندگی!!

یکی ازفک و فامیل‏های محمد که خیابون ایران زندگی می‏کنند. شبهای تولد امام حسن، مراسم می‏گیرند ، خانم‏ها رو دعوت میکنند و ما هم اصولن دعوت می شیم و معمولاً اینطوری بوده که بعد از مراسم، مادرشوهر و خواهرشوهرینا می‏یاند خونۀ ما.
پارسال برای اولین بار تو این مراسم شرکت کردم. یکجورهایی خوشم اومده بود از این نظر که تنوعی تو روحیۀ آدم ایجاد میکنه و به همین دلیل خواستم امسال هم شرکت کنم.
برای رفتن و برگشتن به اونجا چند راه وجودداشت
1- با ماشین برم تا متروی میرداماد، از اونجا برم بهارستان و بعد با تاکسی برم خیابون ایران و بعد مادرشوهرینا رو بوکسل کنم و همونطوریکه رفتم، برگردم.
2- محمد منو برسونه تا ایستگاه میرداماد و بقیۀ راه رو خودم برم و آخر شب هم اون باید دنبالم. (همون روش پارسال!)
3- ماشین و بردارم و خودم برم و خودم برگردم
روش شمارۀ 1 خوبه از این نظر که من به شدت موافق وسایل نقلیۀ عمومی هستم؛ هم بنا به دلایل محیط زیستی، و هم به دلیل پیدا کردن سوژه های مختلف موجود در وسایل نقلیۀ عمومی برای خندیدن یا تعمق! موردی که تو آزانس و ماشین شخصی یافت می‏نشود. آما...
مادر شوهر بنده، از آسانسور و پله برقی به شدت وحشت داره . یعنی کلن انسان جون عزیزی هستند و این روش برای ایشون نمی‏تونه جواب بده.
هیچوقت یادم نمی‏ره که چند سال پیش تو یکی از فروشگاههای زنجیره ای، زنی سوار پله برقی شده بود و هی جیغ میزد و تمام ائمۀ اطهار رو به کمک می طلبید و همۀ حضار هم می‏خندیدند. دلم نمی‏خواست همچین قضیه ای برای مادرشوهر من اتفاق بیفته و گروه مامرکز خندۀ حضار شه!
روش شمارۀ 2، خوبه ولی آدم احساس میکنه که از زنان پخمۀ جهان بشریته و خب احساس زن پخمۀ عالم بشریت بودن، احساس خوبی نیست!
روش 3: خوبه به شرطی که من از رانندگی تو مرکز و جنوب شهر با اون خیابونهای باریک نترسم و تجربۀ رانندگی تو شب هم داشته باشم.
بعد از فکر کردن و من روش شمارۀ 3 رو انتخاب کردم از این نظر که بالاخره که چی؟ باید آدم بره مرکز شهر یا نه؟!
ساعت شش و نیم من و فراز راه افتادیم. مدرس و هفت تیر و مفتح و سعدی و بعد جمهوری و بهارستان رو به خوبی و خوشی طی طریق کردیم. منتها، از اونجا که پارسال با مترو رفته بودم، تصورم از مکان مترو جایی پایین تر از میدون بهارستان بود و خیابون منتهی به خیابون ایران هم کمی پایین تر از ایستگاه مترو! ضمن اینکه تابلوی پیروزی میدان شهدا رو او کمی پایین تر از بهارستان، سمت چپ دیدم و گفتم، نه بابا، پیروزی کجا، ایران کجا!
این بود که به امید یافتن ایستگاه مترو، همینطوری پایین رفتم. هی پایین رفتم و هی ایستگاهی ندیدم، هی پایین رفتم و هیچ ایستگاهی ندیدم!
اون اطراف مملو از موتور سواره، قیژ و قیژ حرکت میکنند و مانور میدند. به سرم زد از یکیشون بپرسم ایستگاه مترو کجاست.
حالا کجا بودم؟ پونزده خرداد رو تازه رد کرده بودم وشک کرده بودم که آیا این ره که میروم به ترکستان است یا نه؟! به یکی از موتور سوارا نگاه کردم تا ببینم می‏شه ازش پرسید؟ خودش انگار متوجه شد، گفت: «بفرما آبجی !» منم پرسیدم ایستگاه مترو کجاست؟ برگشت گفت« آبجی، باید بری میدون اعدام».
دیگه یک ذره شکی هم که داشتم از اینکه درست نمی‏رم، به یقین تبدیل شد، گفتم برای رفتن به ایستگاه بهارستان چی کار کنم؟ همونطور که به موازات ماشین می اومد، گفت« آبجی، اولین خیابون سمت راست رو بپیچ تو، بعد دوباره اولین خیابون سمت راستت رو بپچی بالا تا برسی جمهوری و بعد بری بهارستان!»
تشکر کردم و اونم برگشت و گفت« موفق باشی ، آبجی» بعد گازشو گرفت و جلو افتاد. منم یه بوق کوچولو براش به عنوان تشکردوباره زدم.
هنوز اون خیلی جلو نیفتاده بود که دومین موتور سوار اومد و به موازات ماشین حرکت کرد و گفت«کجا میخوای بری آبجی»!. دیگه فهمیده بودم چه گندی زدم و چه قدر راهمو طولانی کردم ولی پیش خودم گفتم بزاربه اینم بگم که هم احساس خود مفید بودن بهش دست بده! و هم اینکه اگه اولی اشتباه گفته باشه، این تصحیحش کنه! همون سوال و پرسیدم و همون جوابو شنیدم و تشکر کردم و ایندفعه این یکی گفت« یا حق» و بعدگازش و گرفت رفت.
.
اولین خیابون اصلی ست راست رو پیچیدم . همینطوری می‏رفتم و با خودم فکر می‏کردم که شاید منظور اینها از اولین خیابون سمت راست، یه راه میانبر بوده نه یه راه اصلی! یه راه میانبر که منو سریعتر برسونه به جمهوری! میرفتم و هیچ خیابونی سمت راست نمی‏دیدم تا اینکه بالاخره یکی از این تابلوهای یکطرفه رو دیدم و پیچیدم داخل! هی میرفتم، هی کوچه ها تنگ تر میشدند، هی جوی آب وسط کوچه هاگنده تر، هی خلوت تر! هی خونه ها خرابتر! هی تیپ‏های مشکوک بیشتر! هیچ جای شکی باقی نمونده بود که دوباره سر به بیابون گذاشتم!
.
می‏خواستم یک نفر و پیدا کنم و ازش بپرسم آخر این راهه به کجا می‏رسه ولی خب، تیپ‏ها مشکوک میزدند و من هم نمی پرسیدم. یک جا چند تا جوون با ظاهر شهرستانی رو بروم داشتند میومدند. ازشون پرسیدم و نمی‏دونستد! یه ساک گرفته بودند دستشون و انگار از حموم اومده بودند بیرون، صورتاشون گل انداخته بود و بوی صابون گلنار میدادند!
یک جای دیگه، چند تا تا مرد جوون با ظاهر معتاد ولی بی آزار نشسته بودند و سیگار دود میکردند، اونور ترشون هم چند تا بچه فوتبال بازی میکردند. ازشون پرسیدم و همه شون بلند شدند و با اآب وتاب همه شون شروع کردند و به حرف زدن که مضمون کلشون این بود که اینو بری، آخرش میرسی به خیابون اصلی! چون خیلی خوشحال شده بودند از اینکه کمک کرده بودند خواستم خوشحال ترشون کنم و پرسیدم اسم خیابونه چیه، گفتند مولوی!!. تشکر کردم و یه بوق کوچولو هم برای اینها و دوباره حرکت کردم!
.
خلاصه بعد از چند تا پیچ دیگه تو اون کوچه های باریک (که اگه یه ماشین دیگه پارک شده بود، من چشمامو می بستم و یه یا ااابااااالفضل میگفتنم تا برخود ماشین خودم و اونا رو نبینم و بعد که چشمام رو باز میکردم، می دیددم، نه این دفعه هم ردش کردم!) بالاخره رسیدم به همون خیابون اصلی که به امید میانبرازش گریز زده بودم. بعد میدون اعدام و همینطور بیا بالا تاااااا جمهوری و بهارستان ! یعنی من فکر کنم اگه یه مسابقه ای بود به اسم "تا کی بگردم دنبال دمم" (یادتونه کارتون سبزیجات رو؟ شیری داشت به اسم جعفری و سگی هم به اسم شِبِت-مخفف شوید-. بعد این سگ هی دور خودش می چرخید تا دمش رو بگیره و یک چیزهایی میخوند که قسمتی از اون" تا کی بگردم، دنبال دمم" بود)، من می‏تونستم بالاخره ،با افتخارتو این مسابقه، اول شم!
بعد از بهارستان، تو همون خیابونی پیچیدم که نوشته بود شهدا، پیروزی! و خب،هنوز خیلی مطمئن نبودم درست اومدم یا نه. یه اتوبوس هم جلوی من بود که همون وسط خیابون وایساده بود و جنب نمی‏خورد! خواستم به چپ بپیچم که پشتش نباشم که نزدیک بود به پیکانی بخورم که داشت راهو مستقیم میرفت. راه داد بهم و یک کم که رفتم جلو، اومد به موزات ماشین و با قیافۀ حق به جانب خواست یه فحشی، نصیحتی، چیزی بارم کنه. زود برگشتم گفتم ببخشید آقا، میدونم چی میخواید بگید. ولی می‏خواستم بپرسم همین راه میره خیابون ایران؟ قیافۀ حق به جانبش تغییر کرد و ایندفعه با قیافۀ اسپایدر منی گفت« کجای ایران میخوای بری؟»، گفتم فلان جا. یکذره فکر کرد و دوباره با همون قیافۀ اسپایدر منی گفت دنبال من بیا! و گازش و گرفت رفت. منم دنبالش! یه دویست سیصد مترجلوتر، با دست از تو ماشین به ره خیابون یکطرفۀ سمت راستش اشاره کرد. دیگه این خیابون برام آشنا بود. سرم رو به علامت تشکر تکون دادم و یه دو تا بوق کوچولو هم زدم. ولی اون دست بردار نبود، هی با دست اون خیابونه رو نشون می‏داد! ایندفعه در حالیکه داشتم به همون خیابونه که اشاره کرده بود می‏پیچیدم، سرم رو تکون دادم و با دست بای بای کردم و دو تا بوق کوچولوی دیگه هم زدم که خیالش راحت شه من راهو درست می‏رم!
ماشینهای اون خیابون میلی متری حرکت می‏کردند بسکه شلوغ بود. اگه رفته باشید اون ورا، متوجه می‏شید چی میگم. همه خیابونا باریکه، خیلی هم باریک. ولی خب، خیابونهای باریک این ور(منظور همون کوچه خیابونهای دور ایران و بهارستان) با خیابونهای باریک اون ور( همونجایی که به هوای میانبر واردش شده بودم)، تومنی یه زار با هم فرق دارند! اینجا خونه ها مدرن تر، ماشینا مدل بالاتر، و لهجه ها تهرونی تره، برعکس اون منطقه، با اینکه چندان فاصله ای هم با هم ندارند!
تو همون خیابونها و کوچه های باریک کلی از این گوگولی مگولی های جشن به درو دیوار آویزون کرده بودند .
حدس می‏زنم تولد هر چهارده معصوم اون طرفا یه همچین خبرایی باشه!
تیپها هم بسیار قابل توجهند! من که فکر میکنم اینایی که می‏رند جلوی سفارت انگلیس و دانمارک پرچم آتیش میزنند و با خشم شعار میدند و عملیات انتحاری انجام می‏دند نصف بیشترشون از همین خیابونند!
.
صدای اذان داشت می‏یومد که من ماشینو یه گوشه پارک کردم و با فراز دویدیم.
فراز در تمام راه همکاری خوبی با من داشت ، به این صورت که ساکت بود و هر از گاهی میپرسید الان چند کیلومتر اومدیم؟! حالا هم که داشت پا به پای من تو اون خیابونا که خلوت بودند و همه عابرینشون ظاهراً سر سفرۀ افطار،می‏دوید!
**
سفرۀ امام حسن همه چیش سبزه، از خود سفره بگیر، تا ظرفاش و غذاش که سبزی پلو و سبزی کوکو و آشه! نمی‏دونم این قانونشه یا سوسول بازیشه یاچی؟ ولی خب کلن اینجوریاست .
وقتی رسیدیم همه نصف غذاشون و تموم کرده بودند و ما هم یه گوشه ای کنار مادرشوهر و خواهر شوهر نشستیم و از این سفرۀ سبز تناول کردیم.
نمی دونم رسمشه که همه، محتویات سفره رو تا اونجا که جادارندمی‏خورند ، بقیه اش رو هم تو نایلون میگذارند و می‏برند یا شگون داره ، یا چشماشون می‏دوه ، یا چی؟ که همه این کارو می‏کردند! اصلن هم این برداشتن خوراکیها از سفره به وضعیت اقتصادی طرف بستگی نداره. خانومی که روبه روی ما نشسته بود، خانم بسیار بسیار متمول و شیکان پیکانی بود ولی حتی پنیر و خرما و نون و هرچی اضافه اومده بود از جلوش رو برداشت و ریخت تو کیسه‏ش!
**
بعد جمع شدن سفره، خانم مولودی خوان اومد. یک خانم تپل که فکر کنم اگه رو صندلی عقب دویست و شش بشینه، جای دیگه ای باقی نمی مونه. شروع کرد به خوندن و خب قشنگ هم میخوند، یعنی فکر کنم تا وقتی که شخص همراهش شروع کرد به خودن، هیچ کس متوجه صدای خوب این نشده بود!، خانم همراهش تیپش اصلاً به این خانم جلسه ای ها نمیخورد! مانتویی بود و موهای رنگ کرده که موقع خوندن خانم جلسه ای دستاش رو با شدت هرچه تمامتر می کوبید به همدیگه! وسطاش میکروفون رو گرفت و با خوندن مولودی هنر نمایی کرد و هی منو به صدای خودم امیدوار! همه از خنده روده بر شده بودند، مهین جون و شهین جون( از فامیلا) دم گرفته بودند و با کیسه های نایلونیشون که ایندفعه برای خالی کردن میوه ها بهشون داده شده بود، در جا رقص کردی میکردند و بقیه رو بیشتر روده بر می‏کردند!
**
همونطور که گفتم، تجربۀ رانندگی تو شب رو نداشتم! این کار رو سخت تر میکرد بخصوص اینکه همراهانم(مادر شوهر و خواهر شوهرا) انسانهای جون عزیزی هستند که در برابر خطرات احتمالی جانی، نمیتونند ریلکس باقی بمونند) سلام و صلوات بود که فرستاده میشد و تموم سوره هایی که بلد بودند!
خیابونا ساعت ده و نیم شب خیلی شلوغ تر بودند! ایندفعه از بهارستان و میدون سپاه و بعد پلیس و صیاد شیرازی و رسالت غرب و مدرس اومیدم بالا و صلوات مسافرین یک لحظه هم قطع نشد! رو پل پارک وی، ماشینها میلی متری حرکت میکردند و من یکی دو جا خاموش کردم. مادرشوهراحساس خطر کرد و گفت، من پیاده شم، چون شاید سنگینی میکنم (مادرشوهر 47 کیلوست)!
و خلاصه که این گونه بود اولین تجربۀ رانندگی من در مرکز شهر(!!) و رانندگی در شب و خوشبختانه به جایی نزدم، فحشی نخوردم، و متلکی نشنیدم.
Google Analytics Alternative