تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

حکایت اسم و فامیل من و سرعت تایپ

تو باکس یاهوم، ایمیلی بود از فیس بوک از طرف مژگان نامی . نوشته بود که قدیم‏ترها دوستی داشته هم اسم من و مدتهاست که با سرچ اسم دوستش به من می‏رسه، و این دوستش یه اسم دیگه هم داشته به نام شراره، و اگه من اونم که خیلی خوشحال می‏شه، و زود جوابش رو بدم و...

نوشتم براش:

مژگان عزیز،
سلام
شرمنده، با مشخصاتی که ذکر کردید من اون دوستتون نیستم راستش!
یک موقع نا امید نشیدها از اینکه برای پیدا کردن دوست قدیمی‏تون این مدلی اقدام کردید.
اصلافکر کنم بهتره یک حقیقتی ر در مورداسم مورد نظر که از قضا هم اسم منه براتون بازگو کنم که من هم تا موقع کنکور از این حقیقت آگاه نبودم!؛
؛موقع اومدن نتیجۀ کنکور، فقط تو رشتۀ ما، 8 تا همنام من(لیلا ز...) تو مرحلۀ اول قبول شد- اون زمونها مرحله مرحله بود کنکور- ، تو مرحلۀ دوم، این 8 تا رسید به 4 تا!
پس چی شد؟ 4 تا لیلا ز...فقط تورشتۀ من، اونهم تو یک سال تحصیل، اون هم تو کنکور سراسری. هموطور که می‏دونی سه تا رشتۀ اصلی تحصیلی وجود داره، اگه تو بقیۀ رشته ها همچین نسبتی وجود داشه باشه، یعنی به عبارتی اون سال فقط دوازده تا لیلا ز... تو دانشگاه قبول بشه! حالا دوازده تا رو هم می‏تونیم گردش کنیم تا بشه ده تا! هر سال ده تا لیلا ز.. فقط به جامعۀ دانشجوهای دولتی اضافه می‏شه و لابد همچین نسبتی هم تو دانشگاه های آزاد! بماند که بعضی‏ها از این لیلا ز ها هم به دانشگاه نمی رند (مثلاً دو تا از اون هشت تای اول) و خیلی ها هم لابد ه دیپلمشون رو گرفته نگرفته می‏رند خونۀ شوهر و از لیست جامعۀ آماریِ من حذف می‏شند و ...


فکر کنم حالا اومده باشه دستت که این لیلا ز.. ها. چه حجم بالایی از جامعه رو تشکیل دادند ولی اصلاً هم به چشم نمی‏یاند شاید و نمی خواند که بیاند و بالطبع تو شبکۀ فیس بووک هم رخ نمی نمایند. یعنی این همه لیلا ز... وجود داره و بعد من حس نماینده بودن بهم دست داده و رفتم تو فیس بوک! حالا درسته که الان هم فیل تره وخیلی وقته که نرفتم و یادم رفته بود دیگه ، ولی خب، اسمم اونجا که هست و حداقل اثر اسم من تو اونجا اینه که ممکنه آدم و وفاداری مثل شما پیدا بشه که دنبال دوستهای قدیمیش باشه و منظورش یکی از اون هزاران لیلا ز... ها و اونوقت اسم منو و ببینه، و البت، این لیلا ز اون لیلا ز... نیست که !
پس اصلاً پشیمون و نا امید نشو و هر از گاهی اسم دوستت رو سرچ کن، شاید بالاخره پای این لیلا ز... های بیشمار هم به فیس بوک باز شد و خدا رو چه دیدی ، شاید یکی از اینها، همون دوست قدیمیتون بود.


خوش باشید


یه لیلا ز... دیگه



اینو نوشتم و فرستادم، ولی حالا میگم این مژگانه چه فکری می‏کنه در مورد من؟
نمی‏گه عجب لیلا ز... مشنگیه این یکی!؟


2-
وبلاگ
عصیان، مدتی پیش این سایت رو معرفی کرده بود برای سنجیدن سرعت تایپ! من رفتم و این امتیاز رو گرفتم. خواستم رتبم رو اعلام کنم و رقیب بطلبم. رتبۀ شما چنده؟ سرعت من 46 کلمه در دقیقه بود. اینو برای کسانی می نویسم که این عکس رو نمی بینند


3-
از نظرات پست قبل هم ممنون. من به این نتیجه رسیدم که بهتره به همین سبک و سیاق ادامه بدم و علی الحساب از تخته نمودن و یا اقدامات مرتبط پرهیز کنم.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

حلال‏زادگی و آبروی "من"!

بچۀ حلالزاده به داییش می‏ره
قدیم ترها وقتی از قیافۀ بازیگر، ورزشکار، هنرمند و خلاصه هر آدم مشهور مذکری که تو تلویزیون می‏دیدم خوشم میومد و به زبون می‏ آوردم، برادرام علی‏الخصوص احسان می‏گفت: "اَه ..اَه ...اَه... انقدر از این بدم می‏یاد..."، یا " اَه ..اَه... چه سلیقۀ گندی داری تو... این کجاش قشنگه...اَه ...اَه.." و معمولاً در ادامه چند تا عیب میگذاشت روش!

چند روز پیش یکی از تبلیغات‏ تلویزیون یک پسر کوچولوی با نمکی رو نشون می‏داد که من هم برگشتم و گفتم "وای‏ی‏ی ..چه خوشگله... چه با نمکه.." فراز اینو دید. اون لحظه چیزی نگفت چون تبلیغات تموم شد و فقط نگاه کرد. دیروز دوباره اون کلیپ تبلیغاتی رو نشون داد. هردومون جلوی تلویزیون بودیم و داشتیم می‏دیدیم.
فراز به محض شروع این کلیپ: وای...وای... دوباره این پسره اومد... انقدر ازش بدم می‏یاد... چه قدر خوشگل نیست(!)... تلویزیون رو خاموش کنید...حالم بد شد...وای... وای...!

.

**
آبروی "من"!
فراز دیروز درمورد مهد کودکش صحبت می‏کرد؛
فراز: "کلاس شیش ساله ها (فراز یک هفته ای هست که کلاسش ارتقا پیدا کرده و رفته کلاس پنج ساله ها!) انقدر نامرتب بودند امروز، هی صفو به هم می‏زدند، هی شلوغ می‏کردند، هی همدیگر رو هل می‏دادند، آبروی منو بردند!! اینو در حالی می‏گفت که سرشو به علامت تاسف تکون می‏داد)
من: وااا، چرا آبروی تو رو؟!
فراز: آخه همه فهمیدند چه قدر بی ادبند!!!
من: خب نمی‏شه گفت که بی ادبند، فقط بازیگوشند، ولی به آبروی تو ربطی نداره اینا!
فراز: چرا دیگه ، من وقتی تو صف وایمیسم، آروووم ، قشنگ، دست به سینه، دستام رو به نفر جلویی می‏گیرم (دارید تناقض این دو جمله رو)، آبروی منو نمی برم که"!!
.

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

پرچم بازی!

چند روزی بود که فراز از من تقاضای پرچم ایران می‏کرد تا بالاخره دیروز با کاغذهای رنگی پرچم ایران رو با همدیگه درست کردیم وبه یک چوب کوچولو وصل کردیم و در نهایت اینکه فراز کلی خوش خوشانش شد.
بعد از درست کردن پرچم من رفتم حموم تا قابلمۀ بزرگی که از جمعه گذاشته بودم (مهمون داشتم) اونجا خیس بخوره رو بسابم وبشورم. از تو حموم صدای داد و بیداد شنیدم. ترسیدم . فکر کردم نکنه طوری شده! با سرعت و دمپایی ها ی حموم ،شلپ شولوپ خودم رو به اطاق رسوندم . دیدم فراز چوب پرچم رو گرفته تو مشت‏ش و اونوقت مشت گره کرده رو هی بالا و پایین تکون می‏ده و با تموم انرژی داد می‏زنه:
مرگ بر آمریکا!
مرگ بر اسماعیل*!!
موسوی، موسوی، حمایتت می‏کنیم!!!
.
* اسماعیل همون اسرائیله لابد!
.
.
**
فراز 4 ساله و هشت ماهه

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

بهنو د باران!!

تو اعدام بهنود، اینهمه امید به زندگی در بهنود برام عجیب بود؛ بخشیده شدن، دیدن آسمون، از سر گرفتن زندگی...
نمی دونم کی انقدر سعی کرده چشم اندازهای روشن از زندگی جلوی چشمان این محکوم به اعدام جلوش بگسترونه که حتی تو لحظۀ آخر زندگیش هم بیفته رو دست و پای اولیای دم و طلب بخشش کنه و بگه من جای پسر شما! منو آزاد کنید!
.
تو اقدام مادر مقتول، صد البته که من هم اولش از وحشیگریش وحشت کردم ولی بعد از خاموش شدن شعلۀ ناگهانی خشم علیه این اقدام سبعانه، هر وقت یادم می افته به اون صحنه و جریانی که تو خبرها و وبلاگهای مختلف خوندم، با خودم میگم مادره اون لحظه به چی فکر میکرده؟...
.
-چند سالی گذشته بوده وبه هر حال آتش خشم باید کمی فرو می‏نشسته
-مقتول( میگم مقتول چون اسمش رو نمی دونم از بس همه جا اسم بهنود رو شنیدم) تنها فرزندش و تنها کس و کارش نبوده. که با مرگ اون، دنیا براش تموم شده باشه. ضمن اینکه اونطور که از جریان برمیاد، باید بچۀ شرر و دعوایی بوده باشه- شاید از اون بچه هایی که پدر و مادرشون از دستشون عاصیند- یا شاید یکی از بچه های خوب یک خانوادۀ خوب بوده که خیلی اتفاقی اولین دعوای عمرش رو اون جا کرده و اون هم شده نتیجه‏ش ؟
اینها رو که می‏گم حدس و گمانه چون اصلاً با سرچ من نتونستم اطلاعات بیشتری گیر بیارم. همه چی زیر سایۀ بهنود بوده و فقط بهنود!
.
من فکر نمی‏کنم مادر مقتول موقع انجام اون عمل داشته به این فکر میکرده که؛
" من می‏رم صندلی رو از پای این محکوم می‏کشم تا درس عبرتی باشد برای دیگران"
یا نه؛
" من باید انتقامم رو بگیرم، خون با خون پاک میشه و بس" ،
یا مثلاً به این فکر می‏کرده" من این محکوم رو به سزای اعمالش می رسانم چون قانون و مذهب از این اقدام سبعانۀ من حمایت میکنند" (این جمله رو تو خیلی از وبلاگها دیدم!)
.
مادرش رو ندیدم. نمی دونم کلن چطور فکر میکرده؟ چه جور آدمیه؟ بین بچه هاش فقط مقتول رو دوست داشته و یا همۀ بچه هاش رو به یک اندازه ؟! آدم کتابخون و روزنامه خونی بوده یا نه، از اون زنایی بوده که فتنه به پا میکنند و یه فامیل رو به هم میزندد ؟ بچه هاش رو چه قدر دوست داشته؟ شبا وقتی کوچیک بودند براشون قصه میخونده ؟ باهاش قایم موشک بازی میکرده ؟ این مدرسه و اون مدرسه سر میزده تا یک مدرسۀ خوب پیدا کنه ؟ یا نه ...بالعکس...
.
نظرات خیلی ها رو تو این صفحات وب دیدم راجع به کاری که کرده، خیلی ها میگند ظالم و وحشی و قرون وسطایی! بعضی ها هم میگند حق داشته خب یا نباید قضاوت کرد!
.
من میگم شاید مادرش به تنگ اومده بوده. شاید بیشتر از جای خالی مقتول، درخواست این همه آدم به تنگش آورده بوده؟ اینهمه آدم معروف، ورزشکار، بازیگر، نماینده، شورای شهر، ... آدمایی که پسر شاید شرر و شیطونش وقتی زنده بود می‏خواست عین اونا بشه! شاید پسرش از اونایی بوده که از دیدن این آدمای معروف تو خیابون به وجد می اومده، شاید حتی می‏رفته ازشون امضا بگیره، شاید از بس دورو بر اونها شلوغ بوده امضایی نمی گرفته، شاید تو اون شلوغی یک امضا میگرفته بدون اینکه اون طرف بهش نگاه کنه، یک امضا و بس!
اونوقت پسر نیست و مادرش دو سه سال تمام، این آدمای معروف رو دور و برش دیده، که مستقیم بهش نگاه میکردند و میگفتند " یبین اون که رفته، رفته، بیا و این زنده رو از رفتن نجات بدیم".
شاید این جملۀ " اون که رفته، رفته"، هی تو ذهن مادره سوت میکشیده، شاید نگاه میکرده و به این آدمای معروف و به این فکر میکرده که این مردم چه قدر ظالمانه از کلمات استفاده میکنند!
چرا پسرش یه زمانی اینا رو دوست داشته و میخواسته عین اینا بشه، چرا اینا پسرش رو ندیدند هیچ وقت؟ ! چرا الان هم نمی بیننش؟
.
شاید موقعی که بهنود به پاش افتاده بوده و التماس میکرده، داشته تو دلش به بهنود میگفته:" ای بدبخت بیچاره، تو فکر میکنی بیرون چه خبره، فکر میکنی زندگی چیه که به خاطرش افتادی رو پای من؟ این همه آدم اون بیرون وول میخورند، نه مهر قتل رو پپشونیشونه، نه زندان رفتند، نه این مدلی معروف شدند!، نه اینهمه آدم معروف برای ارضای حس نیکخواهیشون فقط تا یک مرحلهای ازشون حمایت میکنند و باقیش میگذارند دست خودش ،و نه... اونوقت تو کلاف پیچیدۀ این زندگی گرفتارند و نمی دونند چی کار کنند، اونوقت تو انتظارت از اون بیرون چیه؟ "
.
یا شاید هم تو دلش ادامه می‏داده:
"فرض کن که من رضایت دادم، فرض کن که آزاد شدی و حبس دیگه ای نکشیدی، فرض کن همۀ اینایی که الان به من می‏گند به فکر زنده ها باش، بعد از ارگا سم نیکخواهی‏ و نیک اندیشی و نیکوکاریشون و بعد از اینکه به همه با خوشحالی نشون دادند که " ما تونستیم علیه قانون و مذهب و ... بایستیم و یه قانون سبعانه رو بشکنیم" بازهم به فکرت بودند و به امان خدا تو این بیرون درندشت ولت نکردند و برات کار و زندگی جور کردند، فرض کن همه چی رو فراموش کردی از صحنۀ قتل گرفته تا خاطرات زندان و دارالتادیت و همه هم فراموش کردند تو چی کارکردی، فرض کن به کارت محکم چسبیدی و فرض کن یه زن خوب گرفتی که بهت هی گوشزد نکنه تو چی کار کردی، فرض کن بچه دار شدی،فرض کن تو خیابون به بچه‏ت به چشم یک بچۀ قاتل نگاه نکردند...
خدا قسمت نکنه ولی خدا رو چه دیدی، شاید بچه‏ت رو یه رانندۀ مست زیر گرفت، شاید توی پیاده رو آجریکی از این ساختمونهای بی درو پیکر وبی حفاظ به سرش خورد، شاید اونهم تو یکی از این پارکهای همین بیرون درندشت، عمد یا غیر عمد کشته شد، شاید...، اونوقت دوباره همۀ اونایی که بچه ات شاید آروزی دیدن و حرف زدنشون رو داشت و تمام مدت از کنار تو و پسرت با بی تفاوتی گذشتند،روز و شب برات نگذارند و بیاند بهت بگند اونو فراموش کن، اونی که رفت، رفت، به زنده ها فکر کن!
به من بگو تو از تکرار "آدم باش، آدم باش، فراموش کن، حیات ببخش" و از این هجوم بی موقع و یکبارۀ انسانیت خسته نمیشی؟
دیوونه نمی‏شی مثل الان من؟ نمیخوای انتقامت رو نه ازهیچ قاتلی، بلکه این دنیای بی رحم بگیری و انقدر مغزت هنگ کرده باشه که به نزدیکترین حربه که صندلی زیر شخصی که باعث و بانی این سردرگمی و طرز فکر مغشوشت شده لگد بزنی؟"
پی نوشت: ظاهراً مصاحبه ای با مادر بهنود پخش شده که اینطور که دوستان میگن یک چیزی در همین مایه ها گفته!
جالب بود برام!

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

آرزو و رویا و حق به جانبی، بر بچه کوچولوها عیب نیست!

من: فراز اصلاً اون کارت رو دوست نداشتم. جیغ که میزنی سر من درد می گیره.
فراز:"خب آخه شیطون گولم می‏زنه!!"
من دارم ذهنم رو حلاجی میکنم که این شیطون رو تو این هاگیر واگیر ازکجا گیر اورد؟ آیا از دهن من همچین چیزی شنیده یا از کی؟، چرا این حرف رو می‏زنه؟ چی بگم در جواب؟ که فراز میگه: "مامان، بیا ما دو تا شیر بخوریم، غذا بخوریم، قوی شیم، بریم با شیطون جنگ کنیم و کرۀ زمین رو از دست شیطون نجات بدیم!"
یحتمل تنها مانع اسپایدرمن شدن من و خودش رو شیر و غذا می‏دونه!
.
**
چند روز پیش سی دی فیلم بیست رو خریدم. بالش گذاشته بودم روبه‏روی تلویزیون و داشتم می‏دیدم. فراز هم کنار من. صحنه ای از فیلم نشون میداد که مادر بچه که کارگر رستوران بوده، بچه رو بغل می‏کنه و می‏گذاره رو میز و بهش غذا میده.
فراز: مامان، کاشکی تو هم تو رستوران کار می‏کردی که هی غذامون رو تو اونجا می‏خوردیم!
.
**
فیلم بی پولی رو با همراهی باباش تو پردیس پارک ملت دیدیم. روز جهانی کودک!
آخرهای فیلم جایی که بچه مریض میشه و مادربچه تو بیمارستان می‏مونه و پدر بچه به خونه برمیگرده و تو خونه داشته قدم میزده و ساکت و سالن سینما هم به تبع این صحنه ساکت بود، ناگهان سرو صدای فراز بلند شد که :بابا، من وقتی تو بیمارستان بستری شدم، مامانم پیش من موند، بعد تو اومدی خونه؟
نفرات جلویی برگشتند عقب و نفرات کناری هم به سمت ما نگاه کردند.
باباش: سسسس (ساکت مثلاً) بعد آروم گفت: آره
فراز صداش رو بلند تر کرد و با عصبانت به باباش گفت: ولی من دلم برات تنگ شده بود، چرا ما رو تنها گذاشتی!!
(فراز از هفت تا چهارده روزگی تو بیمارستان بستری شده بود!)
Google Analytics Alternative