تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

پنجش سینایی!

دیروز عصر یادم افتاد که سنجش بینایی پارسال این موقع‏ها بود که تو مهدها اجرا می‏شد، بعد فکر کردم چرا هنوز تومهد فراز اجرا نشده ، یا اگه شده، چرا تو دفتر فراز ننوشتند. از فراز پرسدیم:«تو مهدتون سنجش بینایی شدید یا نه؟»
فراز:«پنچش سینایی چیه دیگه»!
من:« یعنی اینکه یک برگۀ بزرگی هست که پر علامت ای‏ه، بعد شما باید بگید سر اینها کدوم وری هستند»
فراز:«آها از اونا، شده»
من: «خب، چطور بود، چیزی نگفتند در مورد چشمات؟»
فراز:«من دو تا چشمام رو هم بستم، همه رو جواب دادم. هی گفتم این‏وری اون‏وری. اونا هم گفتند چه چشمای قشنگی داری»!!!
**

دفاع!

برادرم هفتۀ پیش دفاع کرد. این دومین دفاع دکترا تو ایران بود که من درش حضور به هم رسانده بودم!
تو اون خارجی که ما بودیم دفاع کلی فرق داشت. همۀ دفاع‏ها تو یک ساختمون مخصوصی برگزار می‏شد. این ساختمون و دادن مدرک فقط منحصر به پی اچ دی ها نبود. بلکه به فوق ها هم تو همون جا مدرک می‏دادند منتها خیلی بند وبساط نداشت. اسم رومی‏خوندند و یک سری ویژگیها و خصوصیات و علائق آدم و بعد مدرک رو می‏دادند دست آدم. یک روزای مشخصی برای فوق‏ها می‏گذاشتد که طی اون، ده پونزده تا فوق فارغ التحصیلیشون رسمی می‏شد. البته اینطوری بود که قبل‏تر دفاع از تر فوق تو دپارتمان مربوطه انجام شده بود و اینجا صرفاً مدرک داده می‏شد دست آدم. من هم این مدلی یه روز آفتابی مدرک دار شدم.
برای دکتراها این پروسه فرق داشت و توام بود با دم و دستگاه و تشکیلات. دانشجوها و تماشاچی ها می اومدند تو همون ساختمون مذکور و رو صندلیها‏می نشستند. بعد خانومی که لباس مخصوصی داشت سر ساعت دفاع می اومد از همون دری که هم تماشاچی‏ها وارد می‏شدند با ا هن و تولوپ داخل سالن می‏شد و شخص دفاع کننده و دو نفر همراهش هم به دنبال اون و همه از جلوی تماشاچی ها رد می‏شدند، می رفتند بالای سن، رو جای مخصوصشون می‏نشستند و بعد اون خانومه که یک عبای سیاه بلند و کلاه مخصوصی داشت با اون عصای تو دستش می کوبید رو زمین و می‏گفت دفاع شروع شد. بعد خودش می‏رفت. دفاع کننده پونزده تا بیست دقیقه وقت داشت تا هرچی تو چنته داشت و تو چار پنج سال اندوخته بود رو بریزه رو داریه. بعد پونزده دقیقه دوباره اون خانومه می‏اومد و تق تق می‏زد رو زمین و اعلام می‏کرد که وقت تمومه!
بعد ده دقیقه زنگ تفریح بود و بعد دوباره اون خانومه می اومد، منتها این بار به دنبالش داورا و استاد و سوپر وایزر. با جلال و جبروت. اینها هم با لباسهای مخصوص (عبا و کلاه) از جلوی همۀ تماشاچی ها رد می‏شدند و می‏رفتند رو جاهای مخصوصشون می‏نشستند و خانومه تق و توق کنان، زمان شروع دفاع از سوالهای داورا را اعلام می‏کرد. هر طرف 4 تا 5 نفر می‏نشستند و سوالاشون رو به ترتیب می‏پرسیدند و جواب می‏گرفتند.

نقش اون دو تا همراه هم این بود که اگه یک موقعی کسی از متن رساله سوالی داشت، اینا اون صفحه رو می‏خوندند! بعد همۀ این مراحل که کلن یک و نیم ساعت بیشتر طول نمی‏کشید، مدرک رو می‏دادند و بعد همگی با هم می‏رفتند یه سالن دیگه برای پذیرایی!
در کل اینطوری بود که نمره از قبل هم تا حدودی با توجه به کیفیت کار مشخص بود و کار داورا و این سوالها یک جوری رفع ابهام وورانداز تسلط دفاع کننده به موضوع بود. برای دفاع و پایان دکترا باید حداقل 5 مقاله تو ژورنالهای مختلف چاپ شده بود و نوع ژورنال هم کمی تا قسمتی رو قضاوت تاثیر داشت.

دفاع اولی که تو ایران رفتم، کلی خوش خوشانم شد. شخص دفاع کننده در مدتی طولانی در مورد موضوع تزش به ایراد سخنرانی پرداخت و هی از دست اندرکاران هم تشکر کرد و بعد نوبت سوال کننده ها شد که انگار طبق یک قرار داد نانوشته هی به تمجید و تعریف و تشکر از همدیگه و دست اندرکاران! می پرداختند.
دفاع برادرم تو دانشگاه امیرکبیربود. دقیقاً از ساعت ده شروع شد و 40 دقیقه بدون داشتن هیچ مددی، و فقط با یک لیوان آب که همون وسط مسط‏ها تموم شد، ادامه پیدا کرد. بعد یک آقای چاقالو و لپ گلی همون پایین تشکر کرد و گفت که وقت سوال تماشاچی هاست . اگه سوالی نیست بفرمایید پذیرایی تا بعدش داورا سوالاشون رو بپرسند اولش هیچ کس بروز نداد که سوال داره. بعد که کم کم آماده شدیم بریم بیرون، هی همه یادشون افتاد که سوال کنند. من که خب، از موضوع چندان سر در نمی‏آوردم ، رفتم بیرون تابلکه شکمی صفا بدم. یک ربع بعد هنوز سوال تماشاچی ها ادامه داشت!
داورا هم کلن مشخص نبودند. یک عده نشسته بودند جلو که معلوم نبود به مناسبت داوری اونجا نشستند، یا استادند، یا دانش آموز!
بعد بدون اینکه به برادر استراحتی داده باشند، سوالاشون رو شروع کردند.
برادرم از همون اول تو همون دانشگاه قبول شده بود. دورۀ فوق شاگرد اول بوده و از سهمیۀ شاگرد اولا استفاده کرده بود و بدون کنکور وارد مقطع دکترا شده بود. هفت تا مقالۀ سابمیت شدۀ بین المللی داشت تو ژورنالهای خوب و از قضای روزگار، دو تا از مقالات چاپ شده‏اش هم از مقالات پرارجاع شناخته شده بود. دو تا مقالۀ دیگه‏ش هم در آستانۀ سابمیت شدن هستند. اینا خب خیلی خوبه. آما...
یکی از استادا به شدت مخالف این سهمیه بوده و به تبع اون مخالف برادر!
هی سوال می‏پرسید و منی که کلن از موضوع زیاد سر در نمی‏اوردم هم حالیم شد که این سوال‏ها همه‏شون یکی هستند که بابا! حتی داورا هم دیگه به تنگ اومده بودند وبه طور ضمنی و با چشم و ابرو به این طرف می‏خواستند حالی کنند که سوالات تکراریه!
من نمی‏دونم حالا این استاده اگه تو دفاع اینایی که با سهمیۀ شهدا و جانبازان و ...، یا دفاع این دانشجوهایی که کلی پول می‏دند و با پول می‏شند دانشجوی دانشگاه‏های دولتی، چی کار می‏کرد، یحتمل تفنگش رو درمی‏آورد و حملهههه.
خلاصه که حکایت "هَی بَپُرس، هَی بَپُرس تا بَرینی توش" شده بود. بالاخره ساعت یک، این پروسه تمام شد و نمره نوزده و نیم شد!!!!من که آخرش نفهمیدم این نیم به چه معناست، یا آدم بیست می‏ده یا نوزده دیگه. اون نیم وسط چی کاره‏ست خب. اصلاً به نظر من آدم باید همیشه اعداد رو گرد کنه!
این هم جریان حضور من دردفاع برادر!

گفته باشم

یک توصیه به دختران من باب انتخاب و ازدواج و کفو و این صوبتا!
دختران عزیز، با مردی ازدواج کنید (یا قصد پیمان طولانی مدت باهاش داشته باشید) که؛ اگه چایی خورد، استکانش رو برداره. غدا که خورد بشقابش رو برداره. اگه شست ظرفش رو که نور علی نوره، اگه نه، حداقل این توانایی رو داشته باشه و عقلش برسه به اینکه این ظرف رو برداره و بزاره تو سینک و یه نمه آب هم روش تا زرده نبنده و خشکه نزنه!
شاید از اون دسته آدمها باشید که قیافه، طرز برخورد،هات بودن طرف، یا پول و موقعیت اجتماعی، یا ... دل و عقلتون رو برده باشه و چشمتون رو ببندید رو این کاراش و فکر کنید کمی بی نظمی و کثیفی هم چاشنی زندگیه و کلی هم فانه!
چه می دونم، شاید هم فان باشه ولی مطمئناً نه برای طولانی مدت، حداقل تا وقتی بچه به دنیا می‏یاد. یعنی بعد از بچه، (یا شایدبچه ها)، ریخت و پاش عضو جدید به قدر کافی زیاد هست که دیگه حوصلۀ شلخته بازیهای یه بچۀ سی چل ساله رو نداشته باشید.
گفته باشم.
*
یه چیز دیگه، دور مردایی که مادر و خواهراشون هی براشون چایی می‏اوردند، جورابشون رو می‏شستند، کفشاش رو واکس می‏زدند، غذا براش درست می‏کردند، ظرفاشو خودشون می‏شستند، و... خلاصه سرویس دهی خوبی از این لحاظا داشتند رو خط بکشید مگر اینکه، خودتون از این سرویس ده‏های این مدلی باشید.
فکر نکنیدمی‏تونید تغییردرشون به وجود بیارید. اینا اینطوری بار اومدند و کلی این فینتی خوش خوشانشون بوده. شما حالا هر چی خوب و قشنگ و باهوش و عاقل و اِل و بِل باشید ولی تو مُختون نگنجه معنی این سرویس‏ها، جای خالیه اون چایی، واکس، شستن جوراب و ظرف و ... رو هیچ وقت، هیچ وقت ِ هیچ وقت نمی‏تونید پر کنید و چه بسا هی بیشتر و بیشتر نشونش بدید.
گفته باشم. نگید نگفتی!

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

منِ منِ کله گنده!

من و فراز مشغول تیکه پاره کردن تعارفات معمول هستیم؛
من:« بفرما پسرم، اینم شربت آبلیمو که میخواستی»
فراز: «مرسی، دستت درد نکنه، تو چه مامان خوبی هستی»
من: «نوش جوونت»
فراز (برای تکمیل ادبش): « نوش جون خدا»!!
.
**
من وقتی بچه بودم، چیزی تو سن و سال فراز یا شاید بزرگتر،یکی از آرزوهام، شکسته شدن تلویزیون خونه بود، چرا که فکر میکردم اگر تلویزیون شکسته بشه، تمام شخصیت های کارتونیش می‏ریزند بیرون و من می‏تونم باهاشون بازی کنم. چند شب پیش خواستم عقیدۀ فراز رو هم در این مورد بدونم و اینکه تو فکراین جوجه‏ چی میگذره!
من:« فراز، تو دوست داری تلویزیون شکسته شه؟»
فراز خیلی قاطع: «نه»
من که طبعاً جواب دلخواهم رو نگرفته بودم سعی کردم از در دیگه وارد شم: «به نظر تو اگه تلویزیون شکسته بشه، سرمک کویین ماشینها و آقا پلیسه و شِرِک و لاک پشتهای نینجان و ... چی میاد؟ اونا چی می‏شند؟»
فراز: «اونا که هیچی نمی‏شند»
من که دیدم نه بابا، این انگار حتی خرده ای از تخیلات اون موقع‏های من رو به ارث نبرده شروع به اعتراف کردم: «آخه می‏دونی، من وقتی بچه بودم، فکر می‏کردم اگه تلویزیون شکسته شه، من می‏تونم باهمۀ آدمای تو کارتونها که حالا ریختند بیرون بازی کنم»
فراز بعد از کمی فکر: «می دونی، آخه تو عقلت خوب کار نمی‏کرده که(!!)، اون موقعها هنوز نمی فهمیدند آتیش چیه (چند روز پیش از تو دایره المعارفش در مورد مردم باستان خونده بودم!)... قطار درست نشده بود... هواپیما درست نشده بوده، اون موقع ها اینطوری بوده دیگه»!!
بچه‏م من رو هم سن و سال دایناسورها می‏بینه !
.
.
.
.
.
ممنون از لطف و محبتتون. جواب کامنتهای پست پایین رو هم تو کامنتدونیش دادم.
پی نوشت مربوط به دو پست قبل:اینطور که می‏بینم، در مسابقۀ تایپ غیر حضوریمن دوم شدم ظاهراً (بعد از خانم شین)، درسته؟!شیلا نگفتی سرعتت رو؟
.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

پشت آن میز بزرگ!

بعد از تولد فراز، کارهایی که داشتم همه کاملاً پاره وقت بودند ولی‏ی‏.... از اول این هفته یک کار تمام وقت رو شروع کردم.
خیلی سعی داشتم که این هم پاره وقت باشه ولی خب... نشد. اصلاً .... وقتی مدیر اون شرکته هی داشت دلیل می آورد که نمی‏شه و فلان، پیش خودم فکر کردم که تریپ زنان شاغل فول تایم بچه دار هم باید تریپ بدی نباشه، مخصوصاً اینکه پول بیشتری به جیب آدم می‏ره و خب ، خدا رو چه دیدی، شاید آینده هم داشت.

.
محل کارم دو تا ساختمون چسبیده به هم هستند. یکیش که قسمت اصلی کارها اونجا انجام می‏شه و من هم برای کارت زدن و یک سری کارهای دیگه می‏رم اونجا، جایی است بسیار پر تردد! همه مشغول. هنوز تعداد دقیق افراد دستم نیومده ولی هفت هشت تا کارمند مرد داره، شش هفت تا هم کارمند زن. اصلاً نتونستم اطلاعاتی در مورد اینکه اینها دقیقاً اونجا چه کار میکنند گیر بیارم. هر وقت وارد اون ساختمون شدم، همه یا کاغذی دستشونه و دارند باهاش ور می‏رند، یا به کامپیوترشون خیره شدند(و اونچه که من می‏بینم گودر و وبلاگ و این صوبتا نیست)، یا دارند با کاغذی در دست می دوند، یا تلفن های کاملاً کاری دارند ، یا با هم در مورد اینکه چی کار کنند، چی کار نکنند، حرف می‏زنند، یا از دستشویی در می‏یاند، یا ....

آما... ساختمون ما...

تا دیروز من بودم و یک آقای چاقالو. من تو اطاق خودم، اون هم تو اطاق خودش. هیچ مکالمه ای جز سلام و خدافظ با هم نداشتیم و کماکان نداریم. تا می یاد، به چند جا زنگ می‏زنه و به چند جا فکس و چند نفر بهش زنگ می‏زنند و چند تا فکس می‏گیره و بعد هم آهنگ گوش می‏ده، اون هم آهنگایی از قبیل ؛"هی جیگیلی جیگیلی..."، و" بلابلا بلا ...برات میخرطلا ملا و ...." !

دیروز بعد از ظهر یک آقای لاغری هم از راه اومد و رفت تو اون اطاق روبه رویی که من فکر می‏کردم این دم و دستگاه داخلش برای کیه. اونهم به شدت سرش تو کار خودشه، ایکی ثانیه بعد از اومدن، دفتر دستکش رو برداشت و رفت اون یکی ساختمون!

امروز هم یک آقای متوسط اندامی با کت و شلوار به این جمع اضافه شد. ولی خب اون هم به شدت مشغوله و فعلاً مشنگ این جمع همون آقا چاقالوهه‏ست.

.

علی رغم تلاشهای فراوان و مذبوحانۀ خودم و کارمند اینترنت درست کنِ شرکت، هنوز به اینترنت دسترسی ندارم. تازه تلفن اطاقم هم امروز درست شد. یک میز کت و کلفت دارم و قورباغه های درشت و وحشتناکی که رو میز چیدم تا سر وقت قورتشون بدم و همش نگرانم که مبادا درسته بالاشون بیارم.

.

اون قسمت شهر طرح ترافیکه و من ماشین نمی‏برم. تازه اگر هم ببرم، پیدا کردن جای پارک، مطمئناً با ارحم اراحمین و صاحب صبره. تو راه و تو وسایل نقلیۀ عمومی که سوار می‏شم کلی سوژه پیدا می‏کنم، بعضی ها خنده دار، بعضی تراژیک، و خیلی ها هم معمولیند.

.

شاید تراژیک ترین سوژه خود من باشم وقتی که دوربین رو صورت من با مقنعه و مخلفات زوم کرده و نگاه من به یک جاهایی خیره شده و یاس و امید و انتظار از قیافم می‏باره. بعد یکدفعه، امید نگاهم فوران می‏کنه ، و اصلاً چشام برق میزنه و دهنم حالت آماده می‏گیره و یکدفعه وقتی اون چیزی که منتظرش بود، نزدیک شد، باز میشه و میگه "فاطمی"، بعد دوربین کمی فاصله می گیره و معلوم میشه من دارم نزدیک به در یک تاکسی و چسبیده به اون می دوم و بعد هی دوربین بالاتر می یاد و می بینیم اوووووه، چه جممعیت عظیمی داره " فاطمی" فاطمی" کنان می دوه و تاکسی مورد نظر هیچ کس رو سوار نمی کنه و گازش رو می‏گیره و می‏ره و با رفتنش برگهای زردی که از درختا افتادند پایین، اینور و اونور می‏رند و باد می وزه و دوربین همینطور بالا می‏ره و هی من و بقیۀ مسافران و خیابون و ماشین‏ها و تاکس‏یها و برگ‏های افتاده رو زمین و ... همه چی ریز می‏شند.
.
طبعاً وقتی ندارم برای اینتنت بازی و گودر خوانی، مگر اینکه کامپیوتر اطاقم وصل شه. مراودات کامنتی رو هم نمی تونم تا اون موقع داشته باشم البته
.



Google Analytics Alternative