تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

قورت دهید خواب را!

دیشب خواب بودم که سروصدایی از بیرون اتاق خواب منو نیمه بیدار کرد. متوجه شدم برق هال روشنه و کسی اونجا تردد می‏کنه. سریع بلند شدم ببینم چه خبره اونجا، که دیدم فرازو باباشند و دارند خوش و بش می‏کنند!
گفتم:« چی شده، چه خبره؟»
فراز سریع یه حالت ناراحتی به صورتش داد و گفت: «دوباره خواب بد دیدم».
از اونجا که قضیه "خواب بد دیدن" جدیداً بهانه‏ای برای فراز شده که بیاد و رو تخت ما بخوابه، خیلی تعجب نکردم. فقط از انکه پی‏آیندش بیدار کردن باباش و قدم زدن نصفه شب و خوش‏وبش با باباش شده تعجب کردم. این مورد دیگه سابقه نداشت!
گفتم: «خب، حالا اینجا چی کار می‏کنی؟»
فرازبا یک قیافه‏ی حق به جانب:« هیچی،با بابا اومدم یه لیوان شربت بخورم تا خوابه بره پایین»
.
.
.
.
.
پ.ن : همچنان نیازمند هم فکری سبزتان در مورد پست هالو اسکن هم هستم.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

تنها صداست که می‏ماند!

یادمه پارسالا، یک بازی تو وبلاگستان بود که "آرزوهای محالتون رو لیست کنید". بعضی از وبلاگ‏نویس ها نوشته بودند که مثلاً؛ سفر به فُلان جا، خرید ویلای دوبلکس در بَهمان جا و خرید ماشین اِل، دوباره دیدن بِل و...
وخب، آرزوهایی که به نظر من چندان دست نیافتنی و محال نیستند! یعنی نه اینکه کاملاً دست یافتنی باشند، ولی خب، محال هم نمی‏شه اسمشون رو گذاشت(منهای دوباره دیدن و زندگی با آدمایی که دیگه تو این دنیا نیستند)
یکی از آرزوهای محال من که هیچ کس هم اون موقع ازم نپرسید والان هم کسی نپرسیده و خودم یوهو یادش افتادم و به نظر خودم واقعاً "محاله"، اینه که یه صدای بمِ قشنگِ پر نفوذِ عمیقِ با وُل بالا داشته باشم.
البته نه اینکه الان نا شکر باشم ها! باز هم خدا رو شکر که یک صدایی بالاخره از اون ته در می‎یاد و منظوره رو می‏رسونه! واقعا خدا رو شکر، ولی خب،...آرزوی محاله دیگه... چه کارش می‏شه کرد؟
صدای من از این صداهای زیر و نازک و ضعیفه. از این صداها که وُلومشون پایینه و یه بَعبَیی هم پشت تارهای صوتی پنهونه و یه وقتا که صدام از یه حدی قراره بلند تر شه، صداهه می‏لرزه و یه نموره به جیغ شبیه می‏شه و تو این هاگیر واگیر، بَبَیی هم از اون تو کله‏ش رو می‏یاره بیرون و شروع به بع بع می‏کنه!
فکرشو بکنید چه قدر تاثیر می‏زاره رو هیبت آدم، رو نفوذ آدم رو دیگران، رو جذابیت آدم، و این جور چیزا!
.
خلاصه که اومدم و این آرزوی محالم رو گفته باشم که نگفته از دنیا نرم یو‏هو! و خدا رو چه دیدی، شاید امشب خدا با یک سری وسایل، اقداماتی رو روی تارهای صوتیم انجام داد و فردا صبح که از خواب پا شدم، من هم شدم صاحب این صدا بم قشنگایِ پرنفوذِ عمیقِ با وُل بالا!
.
.
.

بامبول در آوردن هالواسکن

اینهمه نشستم از مزایای بلاگر و کامنتدونی هالواسکنی گفتم، روی هالواسکن زیاد شد و کامنتدونی رو پولی کرده و موعد مقرر(تا آخر دسامبر) برای واریز پول تعیین کرده!
کجای دلُم بزارُم؟
از هالواسکن دارا کسی می‏دونه چی کار باید کرد؟ برای شما ها هم از این بند وبساط‏ها درآورده یا فقط گیرداده به من؟ این 9 دلاررو چطور باید پرداخت کرد؟ اصلاً باید پرداخت کرد یا گذاشت به امید خدا؟
چطوره اگه این برای همه‏ست یه پتیشن امضا کنیم به این مضمون که " ما پول نمی‏دیم و هالواسکنمون رو می‏خوایم و اَنَا فُرام دِوِلوپینگ کانتری و پول مول برای این جور چیزا یُخ‏دی و چاله چوله چُخ‏دی و هِلپ می پلیز و آی لاو یو و..."
.
.
.
.
کلن، راه حل؟!

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

افکار و احساسات فرزندان دلبند!

ما سعی کردیم همیشه به افکار و احساسات واقعی فرزندمون احترام بگذاریم و بهش نگیم این کارو نکن، اون حرفو نزن. نکن .بکن. و اِل و بِل. نتیجه‏ش اش این شد که به محض دیدن مادرم که بعد از مدتها که کل دندوناش رو به امید ایمپلنت کردن کشیده بود ودوران بی‏دندونی رو سپری کرده بود و چند روز پیش بالاخره دندون دار شده بود و احساس چارده ساله بودن بهش دست داده بود، گفت:« چرا شکل هیولا شدی تو پس مادربزرگ؟»!!
.
یا همون شب که مادرم داشت به اصطلاح یوگای صورت انجام می‏داد تا هم عادت کنه به دندوناش و هم بلکه خدا رو چه دیدی، شاید اثر کرد و جوون تر به نظر رسید، گفت: «مادربزرگ، چرا خودت رو عین کوسه می‏کنی هی؟»!!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

پیش دستی های ما و ییپ و یانکه



تو هلند فروشگاهی بود به اسم Hema. اون اوایل کار که مشکل کاسه بشقاب داشتم، از این فروشگاه یک دست پیش‏دستی برای میوه گرفتم. پیش دستی‏ها سفید بودند و وسطشون تصویرکارتونی دو تا بچه بود. لباسای سفید و راه راه و صورت سیاه. کلن تصاویر سیاه و سفید بودند ولی خب، خیلی هم با نمک. طوری که هیچ وقت از دیدنشون سیر نشدم و دلم رو نزد. نمی‏دونسم قضیه این عکسه چیه و داستان از چه قراره. مدتی پیش مجموعه شش جلدی کتابی رو هدیه گرفتیم که قصۀ همون دو تابچه‏ی پیش دستی ها بود. اسمشون ییپ و یانکه است. این کتاب رو خانم آنی اشمیت، یک نویسندۀ هلندی نوشته و الان ترجمه شده. خب البته اشکالات دستوری و نوشتاری هم داره طوری که آدم گاهی نمی تونه روون بخونه. ولی خب، همین هم تا الان کلی فراز رو جذب کرده و برای خودم هم جالبه. خلاصه که تصویر پیش‏دستی‏ها، قصۀ جذابی بوده و ما بی خبر بودیم.
قبلترها قصه های نیکولا کوچولو رو هم برای فراز گرفته بودم ولی علی رغم علاقه‏ی بیشتر من به این کتاب، فرازهنوز نتونسته باهاش ارتباط برقرار کنه.
خلاصه که فکر می‏کنم برای بچه های سه تا هفت سال، ماجراهای ییپ و یانکه، کتاب خوب و سرگرم کننده ای باشه و تا مدتی دغدغه‏ِ پیدا کردن قصه‏ی خوب رو براشون نداشته باشید.
.
.
پی نوشت: قبلاً نرگس جون هم در مورد این کتاب نوشته بودند که الان رفتم و آدرس اون پست رو پیدا کردم

پشت آن میربزرگ -2

خب، آدم وقتی مدتی ننویسه، دیگه نمی‏دونه از کجا باید شروع کنه. وقتی هم می‏خواد شروع کنه با هجوم موضوع و خاطره مواجه می‏شه که انتخاب، کار بس دشواریه. علی‏الحساب، ازاونجا که مهتا از من پرسیده بود «چه خبر از کار»، از کار شروع می‏کنم. خدا رو چه دیدی، شاید بعدش به قول گلمریم، دچار اسهال نوشتاری شدم و هی نوشتم!
.
کاره بد نیست. چطور بگم؟ یعنی از اون کارهاست که فعلاً برام هیجان داره و خسته‏م نکرده . صبح علی الطلوع بلند می‏شم و بعد از خوردن قوتی و آماده کردن قوت پدر و پسرخونه (که مهد و محل کارشو خیلی نزدیکه به خونه و دو سوته اونجاند)، راهی می‏شم. قسمتی از راه رو-حدود هفت هشت دقیه- پیاده می‏رم تا به جایی برسم که جماعت منتظر اتول اونجا وایسادند. از اونجا به بعد، دو تا ماشین سوار می‏شم. یکیش لزوماً باید تاکسی باشه و اون یکی، بسته به عجله‏ای که برای رسیدن دارم یا تاکسیه، یا اتوبوس. در صورت ترافیک نبودن مسیر، نیم ساعته می‏رسم. توجاهای پرترافیک مسیرم، به ماشین‏های تک سر نشین نگاه می‏کنم و به توانایی بالقوه‏م برای بازکردن در اون ماشین‏ها و بلند کردن راننده رو دستام و پرت کردنش فکر می‏کنم. خب، هرچی راننده هم قلنبه‏تر و سبییلوتر باشه، حس انجام این کار بیشتر در من زبانه می‏کشه! تنها عذر موجه برای تک سرنشینی رو حمل و نقل بچه می‏دونم و بس!
.
اولین نفری هستم که بعد از سرایدار وارد محل کار می‏شه و البته، از اون ور هم اولین نفری که خارج می‏شه. این کار از لحاظ گیر نکردن تو ترافیکه، چه از این طرف، چه از اون طرف! یکی از چیزهایی که اَصاب مَصاب براش ندارم همین ترافیکه.
.
هنوز نتونستم با همکارها، روابطی بیشتر از سلام علیک و گفتمان کاری داشتم باشم. تو اون یکی ساختمون، همونطور که قبلاً گفتم، همه کاغذ به دست مشغول بدو بدو هستند. یک وقت‏هایی هم وارد شدم و دیدم بهِ.. چه ریلکسیشنی اینجا برقراه، همه لم دادند و به روبه روشون خیره شدند! گه‏گداری هم در حال حرف زدن با همدیگه دیدمشون و از قضا به حرفاشون با همدیگه هم گوش دادم ببینم مزنه‏شون چیه ! موضوع بحثشون تو اون چند مورد گوش به زنگی به من درمورد این بوده که رشته‏ی تو، زیر مجموعه‏ی رشته منه ، و نه خیر هم، رشته‏ی من خیلی هم بهترتره و...این جور صحبت‏ها! خب، این یعنی هنوز نفهمیدند اینا یعنی کشک و برای همین هم تنها حرفی که دوست دارم بهشون بزنم اینه که " کوچولوها، کوچولوها، دستاتونو بدید به ما، بریم به شهر قصه ها...." (یادتونه شعرش رو تو برنامۀ خردسالان می‏خوند).
.
تو ساختمونی که خودم توش کار می‏کنم هم روابط، علاوه بر سلام علیک، شامل تعارفات سر خوردن میوه و ناهار هم هست. آقا چاقالوهه، دیگه کمتر آهنگ جیگیلی و بلا بلا برات میخرم طلا ملا می‏زاره و رفته تو موود آهنگای خارجی! تا اونجا که من فهمیدم تو مخ زنی بسیار تواناست و من هم طبق شناخت تاریخی از خودم، با آدمای مخ زن رابطه‏ی خوبی نداشتم. آقا لاغره، همون چند روز به چند روز می‏یاد و زود هم می‏ره! زن یا مادرش، ناهارش رو مرتب تو ظرف براش می‏گذارند و وقت غذا مرتب و منظم می‏شینه یه جا و می‏خوره. آقا متوسط اندامه هم بیشتر اوقات ماموریته و کمتر رویت می‏شه. یک خانمی هم چند روزی اومده و با من کار می‏کنه. شوهرش تو یکی از ارگانهای دولتی کار می‏کرده و چون کار این شرکت تو اون ارگان دولتی گیر بوده و شوهر کار این شرکت رو راه می‏ندازه، به عنوان حق الزحمه، زنش رو که کلن تو باغ نبوده و اصلاً رشته و فیلد و خصوصیاتش یک مدل دیگه ای بوده، تو اینجا تو واحد من مشغول می‏کنه! هر چند خانمه، خانم خوبیه ولی خب دونستن همین موضوع کافیه که بدونید من چه قدر احساس نیوتون بودن می‏کنم. حالا در نه فقط پیش این خانم، بلکه کلن!
.
من اینجا با واژه‏ی " پیاده سازی" فلان سیستم خیلی مواجه می‏شدم و هر وقت چه اینجا، چه جای دیگه می‏شنیدم، می گفتم " یا ابَلفَضل ، یا حضرت عباس، پیاده سازی‏ی‏ی ‏ی... ". یک‏بار ته توی یکی از این پیاده سازی‏ها رو درآوردم و کلی خوش خوشانم شد. فهمیدم من جه قدر پیاده ساختم و خوب هم پیاده ساختم و خودم خبر نداشتم! یعنی فکر می‏کردم این یک کار معمولیه و همه بلدند. درصورتیکه آدم اگه عاقل باشه، باید برای همین کارهای معمولی هم یه اسم سنگین و پرطمطراق بگذاره و به خورد ملت بده و ملت هم هاج و واج بمونند و تو دلشون "با ابَلفَضل و یا حضرت عباس بگند! نتیجتاً، یکی از دستاوردهای مهم این کار برای من، همونطور که گفتم، حس نیوتن بودنه و امیدوارم خدا این حس رو علی‏الحساب از من نگیره (بر وزن خدا این شبا رو از من نگیره- ابی).
.
مدیر عامل شرکت، آدم میرز عبدُلِ‏کِنسیه و من هی بیشتر و بیشتر متوجه این خصوصیتش می‏شم. این خوب نیست و ادامه‏ی کار رو باهاش سخت تر می‏کنه . ولی چی؟ من این کار رو مثل یک پروژه برای خودم تعریف کردم و تا آخرش که تا آخر امسال باشه و نتیجه بده، پاش وایسادم، چه مدیر شرکت خوب باشه، چه بد. چه به قولاش وفادار باشه، چه نباشه. چه نفع مادی برام داشته باشه، چه نداشته باشه. یعنی بزارید خلاصه کنم که "من همچین خری هستم" . البته همونطور که قبلاَ هم گفتم، من دوست دارم یه چیزی تو این فیلد برای خودم یاد بگیرم و تجربه بیندوزم و خدا رو چه دیدی؟ شاید برای خودم ، خودِ خودم ، پُخی هم شدم! اینه که به حول و قوۀ مارمولک درون، بهش چَشم می‏گم و سعی می‏کنم اون وسط مَسَط‏ها راه و چاه رو یاد بگیرم و تا الانش اِی‏ی‏ی.. بد پیش نرفتم.
.
به شدت مشغولم. زنگ تفریحم همون زمان چایی و ناهاره. وقتی برای ریدرخوانی و مراودات وبلاگی اون وسط نمی‏مونه. تا زمانی که کارا رو غلتک بیفته و هشتاد درصد کار انجام بشه و کمی خیالم راحت شه. اینا رو هم گفتم در راستای اینکه دوباره تایید کنید که من چه نوع خری هستم!
.
در مورد نوع کارم و اینکه من چی کاره بیدم این وسط، اجازه بدید الان چیزی نگم و بگذارم یک موقعی که کارا رو غلتک افتاده. اون وقته که میام و یه شاهنامه براتون می‏نویسم که رستمش خودم باشم!
.
گودر خوانی من محدود شده به زمانی که می‏یام خونه. اون موقع هم اگه کارا مرتب شد و غذا ساخته شد و با فراز یک هنری از خودمون تو کاردستی و نقاشی در کردیم و بقیه نق و نوق‏هاش تموم شد، می‏یام پای اینترنت و چه قدر خوش خوشانم می‏شه از گودر خوانی و ورود به دنیای دوستان وبلاگی و آدم‏های خوب گودریم و یادی می‏کنم از روزهایی که راحت گوردم رو صفر می‏کردم بدون اینکه چیزی رو نخونده گذاشته باشم و می‏رفتم وبلاگ‏ها و کامنت هم می‏گذاشتم! این روزها هم کامنتها تون رو می‏خونم وببخشید اگر جواب نمی‏دم. سعیم اینکه که دیگه از این به بعد با جواب دادن به کامنت‏ها و کامنت گذاری های گاه و بیگاه ، مراودات وبلاگی رو تا حد ممکن حفظ کنم.
.
شب ساعت نه و نیم هم برای فراز سه تا قصه‏ از کتاب ییپ و یانکه می‏خونم و حول و حوش ساعت ده می خوابیم تا فردا صبح علی الطلوع بلند ‏شم و روز از نو، روزی از نو.
Google Analytics Alternative