تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

دوکلوم بشنو از مادرشوهر

ببین عروس گلم، نمی‏دونم چند سال بعد از این نوشته پسرم اومده با تو به اصطلاح مزدوج شده و زندگی می‏کنه، ولی هرچی که هست حتماً تو این سال‏ها از سیل، زلزله، طوفان، حمله فلان کشور و دفاع از بهمان کشور، جون دادن میون یه انقلاب دیگه واسه روی کار آوردن یه مشت مفت‏خور دیگه، حملات تروریستی یه عده یالقوز، فوران یوهویی گدازه‏های آتش نشانی از کوه دماوند، سقوط هواپیما، تصادف با ماشین و کامیون و دوچرخه، خارج شدن ریل قطار، سرطان یا چه می‏دونم سکته قلبی و مغزی و اِل و بِل، خطراصابت آجرهای بی‏هدف و دور از هدف موجود در آسمان، شهاب‏سنگ‏ها و غیره و ذالک جون سالم به دربرده (بزنم به تخته، اسفند دود کن براش)و علی‏الحساب با تو زندگی می‏کنه. اینو برات می‏نویسم که بدونی من برای اینکه پسرم از یه لحاظایی عین باباش نشه و تو هم از من عین مادرشوهرم یاد نکنی، کلی از ابتدای تولد (!) براش از مزایا و لذایذ ظرف‏شویی و اهمیتش در زندگی، فارغ از نگاه‏های جنسیتی گفته بودم و اونو بسیار علاقه‏مند به انجام این کار کرده بودم. این شده که یک شب وقتی شازده دوماد فقط 5 سال و 16 روزش بود، به میل و درخواست خودش، پیش بند رو بست دور گردنش، رفت رو چارپایه و همونطور که من بالا سرش بودم و هر ازگاهی یه چیزایی بهش می‏گفتم و به اصطلاح راه و چاه رو نشونش می‏دادم، همه‏ی ظرفای شام اون شب رو شست!
.
یادت باشه، فقط 5 سال و 16 روز.

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

این پسر هیچ نَوَفَهمه!!

دیروز خانوادگی نشسته بودیم و هرکدوم به کاری مشغول؛فراز با اسباب بازی‏هاش بازی می‏کرد. من یک کتاب دستم بود ونمی‏خوندمش، باباش هم روزنامه می‏خوند.
فراز خیلی بی‏مقدمه برگشت و گفت: «بابا، تویه روزی پیر می‏شی، بعد فوت می‏کنی. اونوقت من با مامان عروسی می‏کنم».
طبعاً من و باباش اولش جا خوردیم از فکر مرگ (تو مایه‏های تلنگر و این صوبتا) و بعد خنده‏مون گرفت و اون قسمت تلنگری قضیه به کل فراموش شد. ضمن اینکه به من احساس خوش خوشانی هم دست داد مبنی بر اینکه" اگه این اسمش عشق جاودان نیست، پس چی عشق جاودانه؟هان؟هان؟هان؟هان؟"!
بعد از مزه مزه کردن اون حس خوش خوشان ازش پرسیدم:«خب، فراز، منم یه روزی پیر می‏شم و می‏میرم، اونوقت چی؟»
فراز: «خب، اون‏وقت من می‏رم با مامان هاجر{مادر من} عروسی می‏کنم!!!


.
.
فراز 5 ساله شد. از تبریکا ممنونم

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

شرح ماوقع و جایزه!

1- دیشب رسیدم و با اینکه چند ساعتی رو خوابیدم ولی بازهم خسته‏م. امروزمرخصیم رو گرفتم و خونه هستم. خواهرم امروز اسباب کشی داره. علاوه بر خسته بودن، از اونجا که آدم سرمایی هستم و میدونم خونه ی جدید تا وسایلش چیده شند و سیستم گرماییش راه بیفته نمی‏تونه گرم باشه، نرفتم بهش کمک کنم و الان عذاب وجدان دارم. یعنی عذاب وجدان که چه عرض کنم، دارم فکر می‏کنم اگه منم اسباب کشی داشته باشم و اون نیاد، چه خاکی بریزم سرم دست تنها!
.
2- دیروز شیراز بودم که خواهرم زنگ زد و خبر اسباب کشی و قبول شدن دخترش رو بهم داد. دخترش از این دهه هفتادیایی سرخوش و مشنگه. همچین دلش الکی خوشه که حد و حساب نداره(حداقل به نظر من!). در ضمن یکی از خوانندگان پروپاقرص این وبلاگ هم هست و یکی دوباری هم برام کامنت گذاشته!
نمره های درسیش و معدل راهنماییش خیلی خوب بود ولی وقتی موقع انتخاب رشته تحصیلی برای دبیرستانش که شد، کفشش رو کرد تو یه پا که الا وبلا من باید برم تربیت بدنی! همه خب مخالفت کردند ولی اون جلوی همه وایساد و رفت. الان که فکر میکنم می‏بینم بهترین تصمیم عمرش رو گرفته. چی بود حالا اگه ریاضی میخوند؟ یه فسیل مایوس یحتمل!
البته رشته اینها هم همچین خوش خوشان نبوده‏ها، اینایی که می‏رند دبیرستانهای تربیت بدنی، برای دانشگاه دولتی روزانه رفتن سه چهار جا بیشتر ندارند که قبول شند. یکی تهرانه، یکی مشهد، یکی کرمان. بعد خب کلی آدم از این مدرسه ها فارغ التحصیل می‏شند. یعنی می‏خوام بگم، رقابتشون سنگینه بخصوص اینکه امتحان عملی هم دارند. رتبه‏ی امتحات تئوری دخترخواهرم، خیلی خوب بود. تو امتحان عملیش هم رکورد زد و تونست همین تهران قبول شه و خب از اونجا که آدم کلاً مشنگ و خوشبینی هست و کلی هم با من فرق داره- از این لحاظ که از اینایی نیست که منتظر بمونه و غم‏برک بگیره- به محض اینکه امتحان عملیش رو داده بود، شیرینی قبول شدن تو تهران رو بین همه پخش کرده بود. یعنی اینجوری آدم انگار خدا رو هم تو رودواسی قرار می‏ده. خلاصه که دیروز نتیجه مشنگ خان اومده و طبق پیش بینی خودش قبول شده . دوستایی که باهاشون درس میخوندند و ورزششون هم در حد تیم ملی بود، یا شبانه قبول شده بودند، یا شهرستان.
در راستای ذوق زدگی خاله‏گیم از استعدادهای بچه خواهر، این رو هم اضافه کنم که با همه این بیخیالی‏های بعضاً حرص درآرش، بعد از فارغالتحصیلی شاگرد گرفته بود و درآمد مختصری هم کسب می‏کرد!
.
3- این چند روزه در ادامه همون کارهای پاره‏وقت قبلی رفتم شیرازو وظیفه‏م اجرای یک سری ورکشاب بود برای یک سری کارشناس از استانهای مختلف . رفتنم به شیراز رو تو وبلاگ ننوشتم و به کسی هم نگفتم ؛ هم به این دلیل که قبل از این کلاسها، کلی کارام زیاد شده بود و علاوه برکارای معمول خودم، برای کارمحوله باید کلی اسلایدتهیه می‏کردم و ترجمه و زمانی برای وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی نداشتم. و هم اینکه علی رغم اینکه دوست داشتم دوستان شیرازی دوره دانشگاه و دوستانی که باهاشون مراودات وبلاگی دارم رو ببینم از اونجا که خیلی هم مطمئن نبودم که آیا جانی برام بعد از چند ساعت حرف زدن باقی می‏مونه یا نه، به چنین اقدامی دست نزدم و به دوستان غیر مجازی شیرازیم هم چیزی نگفتم.
کلاس‏ها هم در کل خوب بود، با کلی آدم آشنا شدم و البته دیدگاههای تازه. او این دوره چهار تا خانوم بود و بقیه آقا. یکی از خانمها خانمی بود که تازگیها داماد دار شده بود و همه‏ش از غم و غصه دوری از دخترش که عروس شده و البته تو همون شهر خودشون ساکنه می‏گفت و اینکه چرا هر روز دخترش بهش زنگ نمی‏زنه و افسرده شده از این موضوع! دختری بود از بوشهر و مثل جنوبی های دیگه بسیار بسیار خونگرم و مهربون! خانمی هم بود از کرج که با همسرش اومده بود و از فرصتها استفاده میکردند برای رفتن به بازار و طلا و زیور آلات و این جور چیزها رو می‏خریدند! من هم تنها رفته بودم و جز روز آخر که رفتم بازار وکیل جایی نرفتم. سعی نکردم فراز و بابش رو هم همراه خودم ببرم؛هم به این دلیل که قبلاً باهم رفته بودیم، وهم اینک که ساعاتی که من نبودم، احتمالاً حوصله‏شون سرمی‏رفت.این بود که پیش باباش مونده بود و من هی دلتنگ فراز می‏شدم و هروقت هم که بهش زنگ می‏زدم، فراز از خونه سازی و برجسازی‏های عظیم با لگوهاش می‏گفت و اینکه آیا موتور هواپیما رو دیدم یا نه، یا سقوط کردم یا نکردم و کی سقوط می‏کنم و این صوبتا!
جایی که سکنا داشتیم یک جایی بود به اسم ساحلی. نزدیک اون "فِلکو گازو"ی معروف. یادمه چند سال پیشا که با دوستام رفته بودیم شیراز، همه راهها به این فلکو گازو ختم می‏شد یعنی تا از کسی آدرس می‏پرسید، می‏گفت "او فلکو گازو هستا..." دیروز غروب که بارون می‏اومد اونجا یه حالت شمالوو پیدا کرده بود . اسمش هم که ساحلی!انگاریکه آدم تو چالوس قدم میزنه نه شیراز!
فکر کنم اردیبهشت شیراز که انقدر معروفه، علی‏الحساب از همین بهمن شروع شده.
.
4- یکی از افرادی که عاشورا دستگیر شده بود، یکی از کارکنان پاره وقت شرکتی که من فعلاً درش کار می‏کنم. دکترای فلان رشته رو داره و کلی هم مقاله. اصولاً آدم محافظه کاریه و در عین حال خیلی هم متین و سنگین و هنوز دلیل بازداشتش و زندانی کردنش رو نفهمیدم . هفته پیش آزاد شده بود و با شیرینی اومده بود شرکت. کمی لاغر شده بود ولی خب با همون متانت خاص خودش یک سری چیزها از زندان تعریف می‏کرد و سعی می‏کرد خنده‏دار جلوه‏شون بده. طوریکه آدم اولش هوس می‏کرد یه چند روزی بره زندان ولی خب، آدم همون موقع هم متوجه تلخی چهره‏ش پس خنده‏هه موقع تعریف خاطرات می‏شد و یکجوری می‏شد دلم آدم. بار تحقیر و ترس وشک و استیصال زندان ، باید چیزی فراتر از درک ماها باشه که بیرون گود نشستیم.
.
5- تابستون همین امسال بود که من بالای گوگل ریدر، آیتم"شو دیتیلز" رو کشف کردم و دیدم 45 تا سابسکریب دارم و کلی ذوق‏زده شدم. یادمه به گلمریم هم اینو با هیجان گفتم و اینکه "ببین ، من به تو کاری ندارم که دویست سیصد تا خواننده ثابت داری، برای من 45 تا خواننده ثابت داشتن خیلیه". هفته پیش که نگاه کردم، دیدم شده 97 تا. حالا برنامه من اینه؛اول اینکه دمتون گرم. دوم هم اینکه از اونجا که من کلن بدم نمی‏یاد گهگداری خارجی بازی دربیارم، و از اونجا که عدد 100 هم عدد خوبی باید باشه. اینه که من به صدمین نفری که سابسکریب کنه قراره یه جایزه که عبارتند از یک کتاب و یک سی دی است بدهم (آِیکون مجری‏های سریش و الکی خوش).
خب حالا لوس نکنید خودتونو. درسته ممکنه خیلی قیمتی نباشند ولی از قدیم گفتند مفت باشه، کوفت باشه.اصل اون خارجی بودن کل قضیه‏ست و اینکه به خاطر یک عدد، بهت این جایزه تعلق میگیرده. بعد هم گرفتم هر کادویی کلی هیجان انگیز باید باشه. بنابراین ای صدمین نفر که اومدی و سابسکریب کردی فوراً برو تو کامنت دونی اعلام کنی و اگر آی پی خودت رو هم داری اونجا وارد کن و آدرس یا صندوق پستی بده تا من پست کنم برات جایزه رو!



پی نوشت: من جواب کامنتهای پست قبل رو هم دادم
.
Google Analytics Alternative