تا 6 ساعت مونده به سال تحویل مشغول بشور و بساب بودم.هی میخواستم به سلسله اعمالم سرعت بدم و وقت بیشتری داشته باشم تا بیام اینجا و اختتامیه بنویسم و سال گذشته رو بررسی کنم و این صوبتا ولی نشد که نشد.
ساعت سه( ساعت 9 سال تحویل بود) سروته بشور و بساب و چینش و اینها رو هم آوردم و اون موقع هم وقت پشت کامپیوتر نشستن و پست درکردن نبود. خانوادگی رفتیم تجریش گردی. آدم باید چند ساعت مونده به سال تحویل بره تجریش تا بفهمه شهر زنده یعنی چی؟ سر. صدا، داد، بیداد، آتیش زدن به مال و... همه چی بود. قدرتی خدا چه قدر امسال حاجی فیروز دیدم من. یک عدهشون خیلی نکته بودند. مثلاً یک گروه که از تیپشون مشخص بود دانشجویند ، اونهم شاید از نوع بی دردش، خودشونو شکل حاجی فیروز درآورده بودند و دسته جمعی مشغول حاجی فیروزی بودند. تازهشم فیلمبردار هم داشتند! حاجی فیروز دیگهای هم بود که انگار استاد دانشگاهی، مجری بازنشته ای، یا چیزی تو این مایه ها بود؛ برداشته بود خودشو سیاه کرده بود و همچین لفظ قلم میگفت: ارباب خودم سامبول علیکم ارباب خودم... که همه- حداقل همه جامعه آماری من- یک طور عجیب با احترامی بهش نیگا میکردند. تازه وقتی بهش پول میدادند با همون لفظ قلم میگفت " سپاسگزارم قربان. سال خوب و پر باری داشته باشید شهروند عزیز"!!
غلط نکنم تو همون دو سه ساعتی که تو اون حوالی کار کرد، اندازه یک ماه حقوق من درآمد کسب کرد.
***
فراز از وقتی بابانوئل و فوایدش رو شناخت، از ما تقاضای بابانوئل کرد. یکبار پریسا تو وبلاگش یا کامنتهاش نوشته بود که موشی و روشی هم بابانوئل و هم عمونوروز دارند. ایده عمو نوروز رو من اینطوری گرفتم.
تا یک ماه مونده به عید، فراز از عمونوروز و شکل و قیافه و سرعت و ماشینش پرسید.
دو هفته به عید چیزی که از عمو نوروز میخواست رو تو یه نقاشی کشید. یه پارکینگ ماشین . ازم خواست براش پست کنم. هنوز تو کیفمه.
یک هفته مونده به عید تو پاساژ نزدیک خونه یه پارکینگ اسباب بازی دیدم. چون فراز باهام بود نخریدمش. فرداش که خودم تنهایی رفتم برای خریدش، فروخته شده بود.
تا روز قبل از عید همه اسباب بازی فروشیهای پاساژ پونک، تندیس، سپهر، میلاد نور رو گشتم ولی اون پارکینگی که میخواستم و اونجا دیده بودیم رو پیدا نکردم. آخرش عمونوروز تصمیم گرفت یه چیز دیگه بخره! یک بسته لگو. لگوی ماشین و آدمکاش.
روز ی که سال تحویل میشد وقتهایی به شست و شوی مغری فراز اختصاص داده شد به این ترتیب که "که برای ساختن پارکینگ ما کلی مقوا و جعبه داریم و میتونیم خودمون هرجور که دوست داریم بسازیمش و رنگ کنیم. عمونوروز شاید خوشش نیاد یک چیزی که خودمون میتونیم بسازیم رو بیاره برامون و... شاید اصلاً نامه ما به دستش نرسیده باشه و شاید نتونه بیاد اینجا و .." سال که تحویل شد. فراز درو باز کرد و بستهش رو پشت در دید. خوشحالیش تو اون لحظه حد و مرز نداشت. واسه مادربزرگا و عمه و خاله و داییهاش که تعریف میکرد اینو، اینو هم اضافه میکرد که " عمو نوروز خیلی سرعتش زیاده. هیچ کس نمیتونه ببینتش. ، ولی من از پشت دیدمش که لباس بلند پوشیده بود و یک سبد هم دستش بود که پر از کادو بود"!.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر