تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

ترازو و وزن و من

راستش رو بخواید من خیلی با ترازو میونه ای ندارم. یک وسیلۀ اضافۀ جاگیر میدونمش. بااینحال نمیدونم چطور من زمان بارداریم متحول شدم و رفتم یک ترازوی دیجیتال تو مملکت فرنگستون خریدم. بیخود نیست که میگن بارداری آدم رو کن فیکون میکنه!.
اون زمون بعد از خریدن ترازو رفته بودم تو موود وزن و هی خودمو روز و شب وزن میکردم. چون جای مناسب دیگه ای پیدا نکرده بودم، گذاشته بودمش پایین تخت.شب که میخواستم بخوابم، میرفتم روش و اون یه چیزی نشون میداد. صبح هم که از خواب بلند میشدم میرفتم روش و یک چیز دیگه میدیدم.!. در کل اون مدت نظر الانم رو تایید کرد. به نظرم وسیلۀ استرس زاییه.
بچه دار شدیم و گذشت و ما خواستیم برگردیم ایران. یکی از دوستان بابای فراز داوطلب شد برای رسوندن ما به فرودگاه. ما هم خوش خوشانمون شد و موقعی که به فرودگاه رسیدیم این ترازو رو که نتونسته بودیم تو وسایلمون جاش بدیم دادیم به اون دوست و بی ترازو برگشتیم ایران.
ای ی هر از گاهی هوس میکردم که برم یک ترازوی دیگه بخرم ولی انقدر چاله چوله ها زیاد بود که خرید ترازو پیش اونها مثل یک گودال بچه ساز بود ، از اینایی که آدم نمیبینتشون و حوصلۀ پرکردنش رو نداره. هروقت هم کسی وزنم رو میپرسید یکی دو کیلو بیشتر ازوزن قبل از بارداری میپروندم.
زمستون پارسال من یک وسیله ای دیدم تو یک پاساژ که وزن و قد و فشار خون و درصد چربی و این چزها رو نشون میداد. نمیدونم چون مادرم پیشم بود یا چون سردم شده بود یا چی، رفتم و خودم و وزن کردم و با کاهش وزن پالتوم و کفشم به این نتیجه رسیدم که نیم کیلویی از وزن قبل از بارداریم بیشتر دارم ( وزن قبل از بارداری من 55 کیلو بود) .
بعد هم دوباره بی خیال وزنم شدم تا اینکه چند ماه پیش که خونۀ برادم رفته بودم، دیدم زیر کابینت ظرفشوییشون از این ترازوها دارند. فنجونها رو داشتم میشستم و هوس کردم همین حال یک وزنی از خودم داشته باشم و با یک تیر دو نشون بزنم. ترازوشون از اینهایی بود که عقربه دارند و توهر زاویه ای عقربه یک چیزی رو نشون میده. بالاخره متوجه شدم که همون 56 یا 55.5 هستم.
گذشت تا امروزکه رفته بودم استخر. اوایل که این استخر میرفتم فکر میکردم تنها مصرفش شناست. بعد وقتی تعقیب کردم بعضی هارو به این نتیجه رسیدم که این دو طبقه بالاش داره که یکی از اونها از این تردمبیل و دوچرخۀ ثابت و اینها داره و استفاده از اونها هم برای کسی که بلیط ورودی رو خریده رایگانه. امروز تا اون بالا رفته بودم و حیف دیدم که استفاده نکرده برگردم( همون حکایت مفت باشه، کوفت باشه) رفتم روی تردمبیل و یک ربعی رو راه رفتم روش. مسافت طی شده1500 بود ولی نفهمیدم این مسافت به مایل یا کیلومتر. بعد از یک ربع اینطوری دویدن ، وقتی از این وسیله اومدم پایین و سرم گیج کیج میخورد در همون حال یک خانمی اومد و یک وسیلۀ دیگه ای رو اون طرف بهم نشون داد به اسم بیوتی کلاب. اسمش رو شنیده بودم ولی فکر میکردم مارک لوازم آرایش باشه یا مثلاً یک جایی برای اپیلاسیون یا یه همچین چیزهایی. نگو یک دستگاهه که ویبره میکنه آدم رو وانگار خیلی مزایا داره ولی چیزی که بود این بود که باید کلی بابتش پول میدادم (جلسه ای 5 تومان) . اونهم من!!. از خانومه تشکر کردم و گفتم انشاالله بعداً میام (باید یکجوری نشون میدادم که این همه انرژی که مصرف کرده بود و تعریف کرده بود و کاربرد و مزایاش رو گفته بیهوده نبوده. درست نمیگم؟!).
دوباره اومدم پایین و رفتم استخر. موقعی که دیگه لباسام رو هم پوشیده بودم و میخواستم بیرون بیام. دیدم یک ترازویی اونجاست. گفتم حالا که این اینجاست و قرار هم نیست پولی بابتش بدم. برم خودمو بوزنم ببینم چند مَنَم. یک مانتوی پاییزۀ مخمل تنم بود و شلوار لی. رفتم روش و اینهم از این دیجیتالیا که یک گرم رو هم نشون میداد. چند کیلو نشون داد: 54 کیلو و 250 گرم. . گفتم عجب. از یک خانومی که از کارکنان اونجا بود پرسیدم: این درست نشون میده. گفت: آره، نا امید شدی، نه؟" . در حالیکه فکر میکردم این منظورش چی بوده گفتم: ای همچین". تو راه فکر میکردم چجوری آخه من وزنم انقدر کم شده. یعنی همون پانزده دقیقه راه رفتن یک کیلو، یک کیلو و نیم کم میکنه؟ جل الخالق.
تازه فکر میکردم وزن لباسهام دیگه نهایتاً باشه 300 گرم. اومدم خونه و با این ترازوی مواد غذایی این مانتوم رو وزن کردم و 750 گرم بود. شلوارم هنوز پامه ولی اگره اونهم 250 گرم باشه با این اوصاف، یعنی من چیزیم حدود 53 کیلو.
عجیب نیست؟ لازم به ذکره که من اصلاً تلاشی برای کاهش وزن نمیکنم و اگه غذا قورمه سبزی باشه مثل اژدهای دمان میخورمش. آخر هفتۀ پیش هم که خونۀ مامانم بودم کلاً سفره رو از یک طرف صاف کردم وباعث تعجب و خندۀ اهل بیت شدم. فکر میکردم چه قدر بیکلاسم که مثل یک خانوم با شخصیت به فکر اندام و رژیم و اینها نیستم.
پس رژیم که نیست، ورزشی هم که به اون صورت نمیکنم. پس چیه دلیل این وزن؟ .

یک چیزی ولی این گوشۀ ذهنم داره بال بال میزنه که بگه: "یقیناً سرطان داری" و در عین حال زبونش رو هم برام دراز کرده.

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

گلدون، شیطون و جهنم!

تازگیها وقتی به فراز میگم اسباب بازیات رو جمع کن، میگه: باید تو کمکم کنی. بیا به من کمک کن تا برات یه دونه روسری با یه گلدون میگیرم.!
*

چند روز پیش فراز آمد و برای من از جهنم گفت و اینکه چقدر داغه و اگه آدم کار بدی بکنه میندازنش جهنم!.
*
دیروز برای من تعریف میکرد که یکی از دوستانش در مهد تو شلوارش جیش کرده . بعد هم میخندید و میگفت :شیطون بهش گفته، شیطون گول زده!
*
دیروز عصر آمد و شیر کاکائویی که برای مهدش خریده بودم را یواشکی خورد. بعد هم گفت شیطون زبونم رو گول زد!

بچه ام کی اینطور وعده وعیدی شد؟ کی شیطون و جهنم رو فهمید که بیاد و برای من از اینها تعریف کنه و من هاج و واج بمونم که این میفهمه چی میگه؟.
کجای کار اشتباهه؟
کسی از خواننده های اینجا هست که از ADSL استفاده کنه. نظرتون راجع بهش چیه؟

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

همسایه ها یاری کنید تا من ....

وقتی بچه دار شدم و بعد از اینکه از فرنگ برگشتیم و با بچه یکی دوبار رفتم پارک، تازه به عمق فاجعه پی بردم. به اینصورت که کافی بود با خانوم دیگه ای که اون هم بچه دار بود تو پارک در مورد بچه و بچه داری و ..صحبت کنم ، بین صحبتها برمیگشت و میگفت "همین یه بچه رو داری؟".
من میموندم که با من بوده یا کی؟ یعنی به من میاد یه بچۀ دیگه هم داشته باشم؟ من تا قبل از اینکه بچه دار شم اگه کسی میدید منو و نمیشناخت و میخواست صدام کنه میگفت "دختر خانم" . حالا چی به سرم اومده بود؟. دپرس برمیگشتم خونه .
( این سوال کماکان ادامه داره و من دیگه بهش عادت کردم).
چند روز پیش که رفته بودم خیاطی، یک خانمی که مسئول دیدن عیب و عیوب بعد از پروف بود، برگشت و به خیاط گفت: " این حاج خانوم میگه ..."
.یادم اومد که چند روز پیشش هم یک آقایی که تو خیابون بود و میخواست آدرس بپرسه به من گفت: حاج خانوم..!. فکرش رو بکنید در عرض سه چهار سال آدم از دختر خانوم" به حاج خانوم تعییر بکنه. سرم رو بکوبم به دیوار دیگه! حالا اگه واقعاً مرفتم مکه و یا روی پیشونیم نوشته بودند" این خانوم به مکه رفته است و حاج خانوم صداش کنید" ، باز یه چیزی!
حالا از اون روز کارم شده برسی خودم و عمرم و زندگی و اینها؛
من وزنم الان شاید نیم کیلو بیشتر از وزن قبل از بارداریم باشه (که اونهم فکر کنم تو شکمم متمرکز شده). ولی اونقدر ها هم به چشم نمیزنه این اضافه وزن. هرچند در برنامه های صد سالم ، برنامۀ کاهش وزن به میزان 5 کیلو دارم ولی خوب راستش رو بخواید کسی به من نگفته چاق. حداقل تا الان نشنیدم تا انگیزه ای برای لاغر شدن داشته باشم.
کمی شل و ول راه میرم، درست، خوب برای اینکه انگیزۀ خیلی سفت راه رفتن رو ندارم (مثل سابق). طبیعیه. نیست؟. تازه، مگه همۀ دختر خانوما محکم و استوار و شق ورق راه میرند؟
لباس پوشیدنم؟ نمیدونم والله. خوب این هم البته تغییر کرده، برای اینکه حساسیت به مورد پسند واقع شدنم از بین رفته. یعنی اصلاً برام اهمیتی نداره که کسی از لباس پوشیدنم خوشش بیاد یا نه، اصلا چرا راه دور بریم ، دیگه الان برام اهمیتی نداره ً کسی از من خوشش بیاد یا نه!. مثل سابق البته که لباس نمی پوشم ولی اونقدر هم ضایع نیستم فکر کنم. حداقل خودم که اینطوری فکر میکنم!
اصلاً چند روز پیش من به این نتیجه رسیدم که ایراد از هیکل و لباس و راه رفتنم نیست، چطوری؟ رفته بودم استخر، تو استخر همونطور که میدونید یک قسمت عمیق داره و یک قسمت کم عمق. حاج خانمهای واقعی میرند تو قسمت کم عمق و می ایستند تو آب ودرمورد کمر درد وپوکی استخوان و طبابت دکترها ومعرفی دکترها و تبلیغات ماهواره مبنی بر لاغر شدن و چسب بینی و سفرهای خارج و ...اینها حرف میزندد . ولی محور اصلی حرفهاشون حول پوکی استخوانه!. من هم اونروز با تمام حس حاج خانومیم رفتم و سلام گرمی کردم و بهشون و خواستم دیگه از این به بعد به گروه اونها ملحق بشم. افاضاتی چند هم اون وسط داشتم حول محور پوکی استخوان ولی برخوردشون با من یک طوری بود. زیاد به من محل نمیدادند. انگار که میگفتند" ای مگش عرصۀ سیمرغ نه جولانگه توست" یا یه همچین چیزی!. پس برای خودم به این نتیجه رسیدم که " نه، اونقدرها هم که فکر میکنم حاج خانوم نشدم". ولی هنوز مردد بودم!. از استخر زدم بیرون و خواستم برم جکوزی ولی از اونجا که فکرم حول و حوش حاج خانومی دور میزد و نه چیز دیگه، یادم رفت دمپایی بپوشم.
خانوم غریق نجات خواست بهم اطلاع بده، چطوری بهم گفت، گفت" دختر خانوم ، دمپایی یادتون نره". یعنی من چسبیدم به سقف ها، من؟ دختر خانوم شدم دوباره؟ قدرت خداااا.
همونروز به این فکر کردم که این ظاهر حاج خانومی به هیکل و راه رفتنم بر نمیگرده. هرچیه تو صورت و موهامه که تو استخر طبعاً زیر کلاهه؛
موهام سفید شده تک و توک ولی نه اونقدری که تو چشم بزنه. راستش از رنگ و مش و این چیزها هم خیلی خوشم نمیاد. به نظرم اونها آدمو پیرتر میکنند.
پس چیه دلیل این حاج خانومی؟"احتمالاً کار، کار این چین و چروکها و احتمالاً افتادگی پوسته که چون خودمو تو آینه هر روز میبینم زیاد متوجهشون نمیشم." .
این نتیجه رو هم چند روز پیش گرفتم و درراستای همین قضیه اون روزی که رفته بودم انقلاب ، روی یکی از پیشخوانها کتابی دیدم به اسم یوگای صورت و با خودم فکر کردم شاید این چارۀ درد من باشه. تو این کتاب هر شکلکی که بشر میتونه از خودش دربیاره عنوان شده و به عنوان یکی از روشهای ضد پیری و افتادگی اینور و اونرو صورت. یعنی هی شکلک دربیارید تا پیر نشید. از اون روز تا به حال دو تا از این یوگاها رو که خیلی هم بهم فشار نیاره رو تمرین میکنم تا ببینم نتیجش چی میشه!
بعدش هم اینکه من به این نتیجه هم رسیدم که شاید یکی از دلایلش این باشه که من کرمهای درست و حسابی مصرف نمیکنم. تنها کرمی که به عنوان ضد پیری مصرف میکنم این کرم دور چشم آردنه که گهگاه میزنم و نمیدونم فرقی هم میکنه زدن و نزدنش!.
اینهمه صغری کبری جیدم که بگم چی؟ که بگم بگم آیا شما کرمی میشناسید که برای ان چین و چروکها خوب باشه و خوب جواب داده باشه و بتونم از این چین و چروکهایی که به وجود میاید جلوگیری کنم.
یک کرمی معرفی کنید لطفاً که تاثیرش رو دیده باشید. من ایوروشه رو شنیدم. به نظرتون خوبه یا نیوآ بهتره. یا بهترش رو سراغ دارید؟ ولی تروخدا سراغ خیلی گرون ها نرید ها، یک چیزی باشه در حد وسع بشر!، اونهم اینطوری نباشه که بیشتر وزنش وزن قوطیش باشه تا کرم!
بعد هم میخوام بپرسم این یوگای صورت و این شکلکها کارسازه یا نه، یا فقط اسباب خندۀ فراز و باباش دارم میکنم خودم رو؟
خلاصه ببینم با نظراتتون چگونه من رو یاری میکنید که از یک "حاج خانوم" دوباره به یک "دختر خاوم" تبدیل شم! (آیکون چشمک و بوس و مخلفات رو لطفاً اینجا لحاظ کنید).

نکته: خواهشاً نیاید بگید تو باید افتخار کنی به این چین و چروکها و سن و حاج خانومیت .

قربان شما
"حاج خانومی" که دوست نداره "حاج خانوم" باشه.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

قصه های فراز و روسای اعضای بدن!


فراز برای من قصه میگفت . قصه اش را اینطور تمام کرد:
بالا رفتیم ماست بود، پایین رفتیم دوغ بود، قصّۀ ما سوپ بود!
**
آخر شب است و میخواهم فراز را بخوابانم.
فراز: من سیب زمینی سرخکرده میخوام و سس!
من: الان وقت خوابه و باید بخوابی
فراز : نه من همونو میخوام. گشنمه!
من: نه غذا تو خوردی، مسواکت هم زدی، قرصت رو هم خوردی، پاشو بریم بخوابیم.
فراز: آخه من که نمیگم، رئیس دندونامه که میگه، میگه اگه سیب زمینی سرخ کرده نخورم، عصبانی میشم!
*
مدتی پیش هم که شکلات میخواست میگفت :رئیس شکمم به من میگه شکلات، من که شکلات اصلاً دوست ندارم!.
***
من چند ساعت پیش پست پایین رو هوا کردم. انقدر سر این هوا کردن پستها جدیداً رنج میکشم و پشیمون میشم و مشقت میکشم که ه الان که دیدم میشه دوباره پست کرد دست به کار شدم. با این کار اخلاق وبلاگی رو هم رعایت کردم . درسته نونوش جان (چشمک)!.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

یک چند شماره ای !

1- عرض شود خدمتتون که یک جشنواره ای هست به نام جشنوارۀ غذا و سلامت که 24 و 25 و 26 همین ماه تو پارک ملت برگذار میشه. امروز ما رفتیم. ای بد نبود، خیلی بهتر از جشنوارۀ غذا و گردشگری بود که یکی دو هفته پیش تو کاخ نیاوران بود. ولی خوب فضا ناکافی بود و راهروی عبوری بین غرفه ها خیلی برای این خیل جمعیت کم به نظر می اومد و تو بعضی قشمتها خیلی ازدحام بود بعضی غرفه ها هم که انگار همین امروز بهشون گفته باشند شما غرفه دارید ، اصلاً آماده نبودند.
. برنامۀ موسیقی جینگلیلی مستون هم داشتند . تازه ، بزرگترین ساندویچ به طول 1500 متر(700 متر به روایت دیگر) قراره روز جمعه تو این پارک درست بشه و ساعت 12 به مردم پخش بشه. ما که اونروز تهران نخواهیم بود ولی حدس میزنم شاهد فجایع انسانی بیشماری باشیم. فکرش رو بکن ما ملت که معتقدیم مفت باشه کوفت باشه، حالا این کوفت جلوی خودمون هم درست بشه و کنار خیابون و اووه،اونهم یک پارک شلوغی مثل پارک ملت و کنار خیابون شلوغی مثل ولیعصر!، خدا عاقبت ملت رو به خیر کنه.

2- در زمانهای قدیم که من سرکار میرفتم، مجرد بود، کلۀ پربادی داشتم و جانم برای دوستان و دوستان همکاری که الان هیچ خبری ازشون ندارم در میرفت!، قرار شده بود از یک واحد کاری به واحد دیگه منتقل بشم ، کسی که جایگزین من شد یک پسر لوس و ننربود که از همون اول ازش به دلایل نامعلوم خوشم نیومد. البته نه اینکه خیلی نامعلوم باشه، دلیل از این بهتر که لوس و ننر باشه! این تو همون چند روزی که دیدمش، خیلی استفراغ! به نظرم اومد . خیلی سعی میکرد خودشو بزرگ جلوه بده و یک سوپر هیرو از خودش بسازه و مطلع!! به صورتی که هیچ موضوعی نبود که بین من و دوستانم ردو بدل بشه و این اظهار نظر نکنه.. بعد از اینکه به محل کار جدید رفتم با دوستانم همچنان تماس داشتم . کم کم فهمیم روابط عشقولانه ای بین یکی از دوستانم و این عتیقه برقرار شده و وعده و عید و حتی وعدۀ ازدواج و .. این چیزها. وقتی فهمیدم کلی ابراز تاسف کردم و لی خوب خیلی هم کاری از دستم ساخته نبود برای منصرف کردن این دوستم چون منکه خیلی که نمیشناختم این طرف رو فقط همینطوری بدم می اومد ازش و دلیل دیگه ای نداشتم. از اونطرف یکی دیگه از دوستان در همون محل به طرز مشکوکی هراز گاهی اعلام میکرد که برنامه هایی برای ازدواج براش پیش اومده و شاید دینش روهم تغییر بده (این دوستم مسلمون نبود) ولی خوب در کل خیلی چیزی بروز نمیداد، مرموز شده بود.
جریان حالا چی بود؟ این بود که این پسر با هردوتای اینها دوست شده و کاررو به وعده و وعید ازدواج هم رسونده بود. انقدر پررو بود که یک روز که با هردوتای اینها پشت سرهم قرار میگذره و اونروز با آبروریزی قضیه برملا میشه و ... نتیجه اش اینمیشه که یکی از دوستان تا مدتها افسرده میشه و متنفر از مردها و بعدش هم انتقامگیری از مردها (کاری که دختران نوجوان شکست خورده از عشق!! میکنند) و اوضاعی و بعدش هم این آقا به جای دیگه ای منتقل میشه و بعد هم مشخص میشه که این اصلاً یک نامزد قانونی داره برای خودش!!... اونموقع ها که جانم برای دوستانم در میرفت با خودم عهد بسته بودم که اگه یه روز من اینو تنها جایی ببینم، یک سیلی میزنم تو گوشش، عهد بسته بودم با خودم!!.
دیروز رفته بودم میدون انقلاب، از کنار یک نفر رد شدم که داشت سوار تاکسی میشد. قیافش خیلی به نظرم آشنا اومد. کلی فکر کردم و تازه یادم اومد که بعله ! این همونه! بعد فکر کردم به اینکه انقدر من این چیزها رو دیگه دیدم و شنیدم که قضیۀ این یارو دیگه خیلی کمرنگه پیششون و حتی اگر رودر رو هم بشیم حوصلۀ حتی نگاه کردن بهش رو هم ندارم چه برسه به اینکه حرف بزنم و یا باهاش دعوا کنم. این هم یکی از معجزات سن و ساله، نه؟

3- دیروز تو کتابفروشی های انقلاب هم یک دوری زدم و چند تایی کتاب خریدم. نشر جوانۀ رشد کتابهای جالبی داشت به نظرم. حالا یه روز دیگه باید سرفرصت برم و بخونم و احیاناً بخرم. یک سری کتاب داشت برای بچه ها تحت عنوان مهارتهای اجتماعی، یکی از این کتابها که از این سری خریدم اسمش هست" چقدر تو خوبی" تو این کتاب داستانهایی هست که به بچه ها نشون میده که باید به موقع " نه " بگویند و تعارف نداشته باشند. جالب بود به نظرم ولی خوب برای سن فراز هنوز مناسب نیست. چون باید خودم خیلی ساده ترش کنم و براش توضیح بدم. که کلی سوال پی ایندش هست که جواب درستشون رو نمیدونم و باید کلی مطالعه کنم بای این سوالهای پس آیند!!

4- جدیداً کتابی خوندم از انتشارات کانون برای گروه سنی ه !، به اسم "چه کسی موهایم را شانه زد"، یا یه همچین چیزی، یک مجموعه داستان کوتاهه و نویسنده اش مژگان کلهره، خوشم اومد. به نظرم قلم خیلی قشنگی داره، به دل من که خیلی نشست. نمیدونم کتاب دیگه ای هم از این نویسنده وجود داره؟
کتاب دیگه ای هم بود که نویسنده اش رضا امیرخانی بود. این هم داستانهای کوتاه بود. راستی کتاب" من او" هم از این نویسنده است ظاهراً. کلا خوشم اومد از سبک نوشتنش ولی قلم مژگان کلهر بیشتر به دلم نشست.

5- یکی دو هفته پیش اخبار اعلام کرد که سرعت اینترنت رو دارند بالا میبرند و قیمتش رو پایین. از اون روز به بعد بود که مشکلات اینترنتی من یکی که خیلی زیاد شد. الان میخوام یک صفحه ای رو باز کنم، باز نمیشه، همین بلاگر بعد از کلی سلام و صلوات ظاهر میشه. صفحۀ نظرات رو که باز میکنم اون صفحۀ کن نات دیسپلی معروف میاد!. بعضی وقتها هم کلی تو نظرات مینویسم و میخوام ارسالش کنم، دوباره همون صفحه می اید و هرچی نوشتم رو پنبه میکنه. خلاصه که عالمی داریم و با کلی مشکلات دست و پنجه نرم میکنیم برای هواکردن این پستها!

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

مهر و مهد کودک رفتن فراز

خوب، گفته بودم که ممکنه یک روزی که با مهد رفتن فراز مشکل نداشتم میام و این رویداد رو به بوق و کرنا میبندم، یادتونه؟ فکر میکنم الان زمانشه، بنابراین بووووووووووووووق بوووووووووووووق
اما من چه کار کردم و تو این مدت چی پیش اومد؟
اول در مورد مهد فراز بگم، مهدی که فراز میره، مهدی هست که نزدیک خونمونه، مربیان دلسوزی داره و سعی خودشون رو میکنند که به بچه ها چیزی یادبدند و کاری کنند که تو مهد بهشون بد نگذره، ولی چیزی که هست اینه که عالی نیست و تا بهتر شدن خیلی راه داره. فضای بزرگی داره و کلاً برای مهد کودک ساخته شده ولی خوب میشد دلباز تر از این هم بشه اونهم با یکسری کارها مثل استفاده از یک رنگ شاد زمینه یا کف پوش یا سرامیک های روشن. ولی خوب نیست. خیلی سعی شده زیبا بشه با کارهایی که مربیا انجام دادند ولی نشده. زمین بازیش با اینکه بزرگه و اصلاً کلاً مهد توی فضای سبزی قرار داره ولی کف یونولیت نیست و همون شنه. وسایل بازی هم از اون پلاستیکی ها نیست و آهنیه. مربیا اینطور نیست که دوره های خاصی رو دیده باشند، مدیر داخلی مهد که تحصیلکردۀ رشتۀ روانشناسیه سعیش رو میکنه که با بچه ها ارتباط خوبی برقرار کنه و در خیلی از موارد هم موفق شده ولی خوب از نظر من بعضی حرفهاش و کارهاش هم درست نیست ، نمیدونم شاید من کمی حساس باشم در این زمینه ،اما خوب این رو میدونم که تلاشش رو میکنه.
خوب، چرا من مهد بهتری رو پیدا نکردم که نظرم رو تامین کنه؟
دلایلش ساده است، یکی از دلایل اصلی این امرنزدیکی مهد به محل زندگیمون و همینطور محل کار پدرشه، من این مهد فعلی رو میتونم پیاده برم و پیاده بیام ولی برای مهدهای دیگه بدون ماشین امکان پذیر نیست اونهم تو خیابونهای پرترافیک این منطقه، دوست دارم بتونم به بچه دسترسی آسون داشته باشم، منیکه قراره فراز رو تا حداکثر ساعت دوازده بگذارم مهد و صبح هم ساعت هشت یا هشت و نیم، طوری نباشه که من بقیۀ زمان رو تو راه باشم و ترافیک ببینم و ...
دوم هزینۀ مهدهاست. هزینۀ300 به بالا درماه برای مهدهای منطقۀ سکونت ما چیزی نیست که من بتونم از عهده اش بربیام. نصف این و بیشتر از نصف هم معقوله ولی از نظر من نه بیشتر، درسته من بهترین چیزها رو میخوام برای بچه ام تامین کنم، ولی خوب باید چیزهایی که میخوام در حد توانم باشه و اونقدری نباشه که استرس نداشتن و تامینش رو بخورم که خواه ناخواه به بچه هم منتقل میشه.
سوم کار مهدهای دیگه است؛ تو مدتی که دنبال مهد بودم، به مهدهایی هم سرزدم، اینکه خیلی پرفکت باشند وبهترین باشند از هرنظر،حتی تو مهدهای بسیار گرون قیمت، نه نبود، اونها هم ایرادهایی داشتند ولی خوب برخورد مدیر و مربیا با بچه ها در کنار والدین ، تاثیر گذار بود، همچین از نیتیو بودن معلمها و روانشناسی حین بازی و پیداکردن مشکلات رفتاری حرف میزدند که آدم فکر میکرد چه بچه های سالم و باهوش و انگلیش منی تو این مهد داره، ولی یک کمی که دقیق میشدیم میدیدیم که اینها در حد حرف بسیار قشنگه، اینطور نبود که همۀ مربیا نیتیو باشند و زبان پرفکت و روانشناس ودوره دیده، البته مربیای دوره دیده و نیتیو داشتند ولی اینطور نبود که همه مربیا این مدلی باشند. جمعیت کلاسها هم کم نبود، برای مهدی که من خیلی تعریفش رو شنیده بودم و قبلاً هم در اینجا نوشته بودم چیزهایی درموردش، پانزده نفر بودند تو یک کلاس! مربی هرچقدر هم که خوب اشه میتونه ساپورت بکنه از نظر محبت و توجه اینهمه بچه رو؟
اینو بگم که یکی از دلایل گرون بودن مهدهای این منطقه، اجارۀ بالای مکان مهده که خیلی تاثیر میگذاره تو هزینۀ کلی. همین مهدی که فراز میره، قراره ماهی 5 میلیون بپردازه، فکرش رو بکنید 5 میلیون درماه!!!

و اما چطور فراز رو به مهد فرستادم؟
مهدی که قرار بود بره، قبلاً جای دیگه ای تو همین منطقه بوده و جدیداً به مکان فعلیش منتقل شده، این بود که جدید بودو تازه میخواست بپذیره، از نظر من این خیلی خوبه، چون خود من با این سن و سال وقتی وارد محیطی میشم که قبل از من همه همدیگر رو اونجا میشناسند برام سخته و ترجیح میدم از همون اوایل آشنایی با بقیه آداپته بشم (این یک ترجیح شخصیه!). یک هفته با فراز سر کلاسهاش رفتیم و با اون سرکلاسها نشستم. برخوردها خوب بود ولی فراز تا مثلاًکسی مدادش رو میگرفت فوری میومد طرف من و شکایت میکرد!
هفتۀ دوم سعی کردم خودش رو به تنهایی بفرستم سرکلاس و تو دفتر نشستم، اوایل اصلاً قبول نمیکرد ولی کم کم با اطمینان از اینکه من همون جا تو دفترم به کلاس رفت. برخودش دور از من تو کلاسها خلی عالی بود، بدون مشکل با هیچ بچه ای و مربی و کلاً خیلی همه راضی بودند ازش، روز سوم با اینکه من همونجا بودم به کلاس نرفت و گریه کرد که من نمیرم، برگشتیم خونه، روز بعدش از در وارد نشد و شروع کرد به گریه و فقط به من میچسبید، روز بعد از اون روز که اصلاً از خونه هم نمیخواست بره بیرون، ولی من بردمش و بهش گفتم از این به بعد باید اینجا باشی، من هم اینجا میمونم، این هم تمام مدت رو کنار من همونجا موند، فکرش رو بکنید از ساعت هشت و نیم من بردمش مهد و تا ساعت یازده و نیم که وقت اومدن بود همونجا نشستم و اونهم همچنان کنار من، مدیر داخلی مهد چند بار اومد و تلاشهای زیادی کرد که به هر نحو شده بتونه راضیش کنه که بره داخل، نشد که نشد،
فردای اون روزصبح دوباره خون دماغ شد و اگر در جریان پستهای قبلی باشید میدونید که قرار بود با خون دماغ مجدد، یک سری دیگه آزمایش رو تو سازمان انتقال خون بده، کلاً اونروز رو نرفتیم، فردا و پسفردا و پسونفرداش هم تهران نبودیم که بریم.
شنبه هفتۀ بعدش که شنبۀ هفتۀ پیش باشه، دوباره گریه از همون اول صبح ومقاومت در برابر مهد رفتن، با اینحال بردمش و دوباره کنارش نشستم تا نزدیکیهای ظهر، دیگه از مهد نا امید شده بودم و سرنوشت خودم رو تو خونه نشستن و نگهداری بچه میدیدم، کلی هم به خودم بدو بیراه میگفتم که شاید اگر مهد دیگه ای بود این بهتر میتونست اخت بشه با محیط و حالا دیگه از همۀ مهدها هم فراری شده حتماً. به خودم ناسزا میگفتم که اگه یه بچۀ دیگه داشتم و طوری بود که محبت من انقدر روی این متمرکز نشده بود ، یا اگه مادری خواهری کسی نزدیکم بود که فقط منو همیشه در کنار خودش نمیدید، الان چنین مشکلی رو نداشتم. بعد از ظهر اون روز با روحی خسته تو اینترنت مهدهای مختلف ومقالات مربوط به رفتارها رو سرچ میکردم و کتابهایی که داشتیم در مورد مهد و مدرسه و برخورد با مشکلات اینچنین رو میخوندم که از اونجا که نویسنده های خارجی داشتد، رفتارهایی که خیلی هاش رو انجام داده بودم و استانداردهایی برای مهدها که اصلاً در تفکر اینجا نمیگنجید!.
روز بعد دوباره بردمش، حالا چرا میبردمش با این وضع؟ به این دلیل که پیش خودم فکر میکردم که بدونه چه گریه بکنه، چه گریه نکنه باید مهد رو بره. دلم ریش میشد و کلی به خودم بدو بیراه میگفتم ولی سعیم رو میکردم که کوتاه نیام. احمقانه است ، نه؟
بچه های دیگه ای که روزهای قبل گریه میکردند و مادارشون به مربیها سپرده بودنشون ورفته بودند، دیگه اصلاً گریه نمیکردند و بدو بدو وارد مهد میشدندو با مربیاشون کلی اخت شده بودند، با حسرت اونها رو نگاه میکردم، یکی از مادرها به من گفت، اگر همیشه هم اینجا بیای، این همینطوری باقی میمونه، بنابراین بیا و بسپر به اینا و برو، کمی گریه میکنه و بعد آروم میشه!
فکر میکردم خیلی روش ظالمانه ای ولی خوب چه میشه کرد؟ من الان سه چهار هفته بود که به این صورت درگیر بودم، شاید بهتر بود که من هم این روش رو امتحان کنم، با مدیر داخلی این رو در میون گذاشتم و اونهم گفت که تجربه این رو نشون داده و تاییدش کرد، فراز رو در حالیکه گریه میکرد سپردم به مدیر داخلی . فراز گریه میکرد و به صورت اون میزد، دلم میگفت این روش احمقانه ایه ولی به هرصورت برد سرکلاسش، بعد از 5 دقیقه که من بیرون بودم دیگه صدای گریه اش نمی اومد. مدیر اومد و گفت مشغول شده، بیست دقیه بعد بچه ها رو بردند محوطه تا بازی کنند، فراز از همه بیشتر میخندید و شادتر بود. اومدم خونه و ساعت یازده و نیم که رفتم، فراز با خوشحالی اومد بغلم و کلی از مهد تعریف کرد و اینکه دیگه گریه نمیکنه. فرداش دوباره همون مشکل به وجود اومد، وقتی به اونجا رسیدیدم، فرارمیکرد، حتی از من، دوباره همون عمل به نظر خودم احمقانه! رو انجام دادم و بغلش کردم و بردمش سپردم به مدیر، گوشای منو گاز کرفت، با سیلی به صورت مدیر زد و .. بعد از اینکه به کلاس رفت، ساکت شد و یکربع بعد که ورزش میکردند، دوباره از همه شیطونتر و شادتر شده بود.
فرداش روز جهانی کودک بود و قرار بود مراسمی برگذار بشه، ساعت 9 با همدیگه رفیتم و مراسم نه چندان جالب رو همچنان چسبیده به من دید و با اینکه مربیش رو بوسید و کلی خوشحالی کرد از دیدنش و همینطور مدیر داخلی رو وکلی شعر خوند براشون و تعریف کرد ولی از من یک لحظه هم جدا نشد!
ما زود مراسم رو ترک کردیم و برای دو روزی تهران نبودیم، جمعه صبح که خونه بودیم، من تو آشپزخونه بودم، اومد و با بغض به من گفت، چرا مهد نمیریم؟ من گفتم برای اینکه تعطیله، گریه اش گرفت و وسطهای گریه میگفت حالا من با کی بازی کنم؟!!
فرداش با پای خوش مهد رفت و باروی خوش هم برگشت، همینطور دیروز و امروز. صبح زود بلند میشه و میگه بریم مهد! معجزه نیست؟!
گوش شیطور کر، چشم شیطون کور ظاهراً که عادت کرده (به قول خودش) و دیگه اونجا رو دوست داره. ببینیم تا بعد چی پیش میاد!!
البته من کلاً هدایای زیادی این وسط براش گرفتم، مهد رفتنش رو بزرگ کردم، کوچیک کردم، سوال زیاد پرسیدم ازش، کم پرسیدم و خیلی کارهای دیگه که بیانشون دیگه از حوصلۀ اینجا خارجه.
به هرحال این بود قصۀ مهد رفتن فراز تا به امروز.

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

فرازهایی چند از معلم اخلاق بودن فراز جان!!

فراز همۀ اسباب بازیهایش را وسط اطاق پخش کرده بود. منکه عجله داشتم و باید جایی میرفتم وقتی وارد اطاق شدم ،یکی از ماشینهاش در همون ابتدا به پام رفت و از درد به خودم میپیچیدم. داد زدم که این چه وضعشه، زود باش اینا رو جمع کن دیگه
فراز: ببین، تو نباید با من اینطوری حرف بزنی، آدم با بچه باید اینطوری حرف نزنه، باید بگه، میشه این اسباب بازیها رو جمع کنی پسرم؟ تازه لفطن* هم باید بگه!!!

*لفطن همان لطفاً است.
**
من و پدرش در آشپزخانه مشغول تمیزکاری کابینت و یخچال و کلاً آشپزخانه بودیم، بابای فراز بدون توجه به حرفهای من که اینجا نریز و..، آردها رو در قوطی ریخت که سوراخ بود و طبعاً کف آشپزخانه که من تمیزش کرده بودم کثیف شد،
من عصبانی به بابای فرازدر حالیکه صدایم هم چندان بلند نبود: آخه چرا اینطوری ، نمیگی من اینجا رو تمیز کردم؟
فراز بدو بدو از اطاق که بساط ماشین بازیش را پهن کرده بود به آشپزخانه آمد وبا صدایی خیلی بلندتر از صدای من گفت:
انقدر بلند حرف نزنید، گوشای من آسیگ* میبینه، باید به فکرسلامت من باشید!!!.

*آسیگ همان آسیب است.
**
یکی از روزهایی که من فراز رو به مهد برده بودم و از در وارد نمیشد و من پشت در مهد نشسته بودم، به بچه های دیگه که با شتاب و علاقه به سمت مهد میدویدند نگاه میکردم و تو دلم آرزو میکردم که کاش فراز هم یک روزی این مدلی بشه و طبعاً در اون لحظه قیافۀ خوشحالی نداشتم.
فراز در حالیکه کنار من نشسته بود رو کرد به من و گفت: چرا ناراحتی؟
من: آخه میدونی، من دوست دارم که تو بیای مهد و خوشحال بشی. وقتی تو خوشحال نیستی منم ناراحت میشم.
فراز: ببین، من بچم، بچه ها اولش گریه می کنند، ناراحت میشند، جیغ میزنند ولی بعدش عادت میکنند، همه اینجوریند!!
فکر میکنم درست نبود که دلیل ناراحتیم رو به فراز بگم ولی این کار رو در اون لحظه کردم و از جواب و درکش از این قضیه شوکه شدم و ماچش کردم حسابی!
پی نوشت: دوستان عزیزی که در بلاگر وبلاگ دارند خواستم بگم که من میخونمتون ولی گاهی که قسمت نظرخواهی وبلاگتون رو باز میکنم به من ارور میدهد یا صفحۀ کن نات دیسپلی می آید.

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

منصفانه نبود این سهم من باشد..

این منصفانه نبود که سهم من از تمام تو باشد حس کردن سنگینی آبی آسمان را بردوش، در تمام روزهای طولانی و کشدار تابستان،
محو شدن در سایۀ طولانی خمیده و کسل خودم در یک بعد از ظهر پاییزی،
کشمکش پنجره و چارچوب آن و هوهوی باد از میان آنها ،
و حس مات و سفیدتر شدن تدریجی فکرم از تمام برفهای دنیا ،
اسمشان چیست اینها که سهم من از توبودند؟..

سهم من ولی گم شدن در نگاهت نبود هیچگاه،
آن دو صخرۀ سنگی که نمیدانم رنگش چه بود آخر،آبی بود، زرد بود، خاکستری بود و یا سیاه، هرچه بود که تودرتو بودورعب انگیزو مرا یارای قدمی نبود در آنها.

سهم من این هم نبود که بشنوم میهمان شده اند آن دو صخرۀ سنگی درخاک، آن دو صخره ای که هیچگاه نفهمیدم آبی بود، زرد بود، خاکستری بود یا سیاه،
حالا چه می کنند آن دو محکم سخت ؟، آیا شده اند جولانگاه سوسکها و کرمها و حشرات؟

نه اصلاً منصفانه نبود..

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

یعنی چی؟

یعنی چی که حقوق منو نمیدند و محولش می کنند به یک امضا و برسی تبصره، تبصره چیه این وسط دم درآورده؟
یعنی چی که بقیۀ پول اون پروژۀ کذایی رو هم بهم ندادند؟،
بابا خوندن یک چند صفحه چه زحمتی داره که انقدر این هفته و اون هفته می کنید؟بخون و تمومش کن دیگه، اگه میخوای ندی چرا منوهفته به هفته چشم انتظار نگهمیدارید؟
یعنی چی که من یه لیست طولانی نوشتم برای خودم که با پولایی که ندارم برم بخرم، این انصافه از اول ماه رمضون تا جالا دارم به خودم امید میدم که هفتۀ بعد چه چیزایی که نخرم و چه کارایی که نکنم! و اینا رو همینجوری منتقلش می کنم بی کم و کاست به هفتۀ بعد.
یعنی چی که من فکر می کنم اگرهی زنگ بزنم و پولم رو بخوام، شخصیت و کلاس خودم رو اوردم پایین ودرعین حال دلم قیری ویری میره برای این شخصیت پایین اوردنم. مثلاً حالا خیلی شخصیت و کلاسم بالاست؟ بالا یعنی کجا، رو ابرا؟

یعنی چی آخه؟....


آدم دردشو به کی بگه دِ آخه؟

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

یعنی میشه که یه روزی...

مدرسه که میرفتم میگفتم یعنی میشه که من هم برم دانشگاه و از این مدرسه راحت شم و جویندۀ دانش(؟!) بشوم نه آموزنده اش! ..
دانشگاه که میرفتم میگفتم یعنی میشه من هم کار کنم و پول از جبب خودم بردارم..
کار که رفتم گفتم، یعنی میشه که من عروسی کنم و برم سر خونه و زندگی خودم وتنها نباشم و اینا..
ازدواج که کردم میگفتم میشه من هم بچه دار شم و بشینم مثل بقیۀ دوستان از پی پی و غذای بچه حرف بزنم واز بزرگ شدن پارۀ وجودم خوش خوشانم بشه..
حامله که شدم، میگفتم یعنی میشه بچۀ من هم سالم به دنیا بیاد، یعنی میشه .. ..
چند روز بعد از تولدش وقتی کارش کشید به بیمارستان با خودم میگفتم یعنی میشه این جوجه بتونه یک 5 دقیقۀ کامل شیرش رو بخوره بدون اینکه بخوابه و من مجبور نباشم بیدارش کنم، یعنی میشه جون بگیره و وزنش یه صدگرم ناقابل بیشتر بشه....
یکساله که شد، گفتم، پس کی راه میره، یعنی میشه که راه بره و من مجبور نباشم همیشه بغلش کنم..
دو ساله که شد، میگفتم یعنی میشه که دیگه پوشک نشه، خودش به من بگه جیش و پی پی..
الان که سه سال و هفت ماهشه، میگم یعنی میشه که بره مهد و موقع جدا شدن از من انقدرضجه نزنه...
شما بگید ،یعنی میشه؟
...
اصلاً این "یعنی میشه "ها کی تموم میشه؟
عمرمن پر بوده از این" یعنی میشه ها" ،
نکنه بمیرم و این " یعنی میشه" هنوز نشده باشه،
نکنه....




ناگفته نماند کلی " یعنی میشه " این وسطها بودند که همگی به قرینه حذف شدند!
**
عرض شود حضور انورتان که چنانچه خواندید من همچنان تو سر خودم میزنم با مهد رفتن پسرکم ، همون پارۀ وجودم که معرف حضورتونه..،
این تو سرزنی ها که کمتر شد، یک پست میگذارم و به بوق و کرنا میبندم این خجسته رویداد رو با تمام حواشیش و تازه شیرینی خامه ای هم تو اون پستم به این مناسبت خیرات می کنم. پس دعا کنید این دغدغۀ کنونی من هم رفع و رجوع بشه.

**
Google Analytics Alternative