تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

خاطره ای از مظفر و کتابخوانی به سبک فراز!

.
وبلاگ خانم شین و نوشتۀ آخرش رو میخوندم. این نوع نوشتنش رو هم مثل بقیۀ نوشته هاش خیلی دوست دارم. منو برد دوردورا...
نمیدونم تا به حال شده که یک خاطرۀ شفافی تو ذهنتون باشه و با کسایی که تو همون موقعیت بودند، از اون خاطره صحبت کنید و بعد بشنوید که "کی؟ کجا؟ راست میگی؟ " بعد تو ذهنشون بگردند و آخرشم بگند" یه چیزایی یادم می یاد ولی نه خیلی" .
میدونید چه حالی به آدم دست میده؟
من خیلی از مواقع ، سریک سری اتفاقات ساده، دیدن یک قیافۀ آشنا، شنیدن آهنگی، دیدن رنگی ، میرم تو گذشته. دست خودم نیست. اصلاً انگار خاطرات ما مثل تابلوهایی باشند که داخل یه صندوق نگهداشته شده باشند. این صندوق جلوی راهه و درش هم قفل نداره، هر از گاهی با اینکه هزار تا کار هم رو سر آدم هوار شده، وقتی این صندق جلوی راه رو گرفته و انقدر سهل الوصوله، میرم و برای هزارمین بار این صندوق روچک میکنم و اون تابلوهایی که روشون یه گرد نارک نشسته رو پاک میکنم و شفاف و شفاف ترشون میکنم.
نمونه اش:
امروز نشسته بودم تو دفتر همون شرکت ورئیسش داشت برام صحبت میکرد. من یک سری چیزها رو یادداشت میکردم و در همون حال هم فکرم مشغول این بود که چرا این رئیس انقدر قیافش برام آشناست؟ شبیه کیه؟ بعد یکدفعه انگاربجای اون، بابای مظفر رو دیدم که جلوی چشممه و چقدر ازش میترسیدم!.
مظفر یه پسری بود همسن و سال من، یک سال بزرگتر یا یک سال کوچکتر. خود من اونموقع پنج یا شش ساله بودم. چند ماهی اومدند و چند تا خونه پایین تر از ما زندگی کردند. مادرش نمیدونم زنده نبود یا طلاق گرفته بود. هرچی بود که مظفر با پدرش و نامادریش و یه دختر نوزاد کوچولو که از نامادری بود زندگی میکرد. نامادریش یک زن بزرک کرده و همیشه مرتب بود با ابروهای هشتی و گونه های برجسته، قیافش بعد از این همه سال یادمه هنوزهم!.
هرچی فکر میکنم چیزی از بازی یا مظفر یادم نمی یاد. بازی با مهدی ، سعید، ایرج، علی ، ژیلا، فرزانه ، همه یادم هست ولی اصلا یادم نمیاد هیچ صحنه ای از بازی با مظفر رو.
هروقت این پسر رو میدیدم یا نون گرفته بود، یا پاکت میوه دستش بود، یا بچه بغلش بود و داشت آرومش میکرد. همه میگفتند پسر خوبیه. همه میگفتند نامادریش بده!.
سر چی نمیدونم ،هر از چند گاهی باباش با کمر بند می افتاد به جون این .
صدای ضجه هاش هنوزم که هنوزه ، تو گوشمه . فکر می کنم تا وقتی زنده ام هم یادم نره !.
چرا هیچکس نمی گفت باباش بده؟ یا میگفتند من یادم نمونده؟ شاید دلیل اینکه من اینهمه از ابروی هشتی بدم میاد همین باشه؟.
. بعد دوباره خودم رو روبروی رئیس میبینم و همچنان مشغول حرف زدن.
حرفاش فقط تعریف کردن از خودشه. الاناست که بگه ما آرمسترانگ روهم به کرۀ ماه فرستادیم!.
نه، این بابای مظفر نمیتونه باشه، اون باید خیلی پیرتر باشه. مظفر الان چی کار میکنه؟ زنده مونده؟ آها راستی انگار تصادف کرد!؟ مرد؟ زنده موند؟ یادم نمی یاد؟ یادم باشه ایندفعه به مادرم که زنگ زدم بپرسم زنده است یا مرده؟ اگه زنده باشه با اون همه کتک چی ازش مونده؟ این جور آدما چی میشند آخرش؟ ببینی بچه داره؟ کمر بند رو برمیداره که بچه ش رو بزنه؟ باید از مادرم بپرسم .
مادرم اصلاً اونها رو یادش هست؟ مثل همیشه نشه که کلی فکر کنه و بعد بگه اصلاً یادم نمی یاد، کی رو میگی؟ چه خوب یادت مونده این چیزا!".

**
فراز جدیداً میره و یک سری کتاب با خودش برمیداره و میاره میده به من و میگه " بیا اینا رو امتخاب(!) کردم، بخونش برام".بعد هم بلافاصله میگه" وایسا من برم بالش بیارم، استراحت کنم، تو برام بخون"!! . کپی برابر اصل باباش شده!. پدرش برای خوندن کتابهایی که مربوط نمیشه به رشته اش، بسیار تنبله وترجیح میده یکجا لم بده و من زحمتکش براش بخونم. این ایدۀ وبلاگ کتابهای صوتی آقای الف، ایدۀ جالبیه ، هم در راستای رسالتش برای بی بهره نگذاشتن نابینا یا کم بیناها و کسانی که قادر به کتاب خوندن نیستند ، وهم به نظر من در کنار اون برای افراد تنبلی نظیر این پدرو پسر !
**
من هنوز خیلی جیزها هست که تو این سیستم بلاگر یاد نگرفتم. اون از رولینگ که نمیدونم اصلاً امکان داره یا نه. اینهم از این که نمی تونم به مطلبی یا وبلاگی توی متن لینک بدم.
پی نوشت: با راهنمایی نونوش عزیز، منم تونستم لینک کنم. دستت طلا نونوش جان.

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

تهدید فراز و کچل خدیجه!!


برای تغییرحال و هوای اینجا، یکی از تهدیدات فراز که چند ساعت پیش شنیدم را برایتان می نویسم.
من: بیا اسباب بازیهات رو جمع کنیم انقدر زیر دست و پا نباشند.
فراز: من جمع نمی کنم، تو جمع کن!.
من قیافم ناراحت و عصبانی میشه و همه اش با خودم فکر می کنم که چطور به این پسر مفهوم نظم را (حتی از نوع کپه کردن اسباب بازیها) نشان دهم.
فرازدر حالیکه من را نگاه می کند ومتوجه ناراحتی من میشود : انقدر منو عصبانی نکن، منو ناراحت نکن، اگه منو ناراحت کنی من میرم استراحت می کنم ها!!.
**

ببخشید اگر زود به زود نمی توانم بیایم. سرم حسابی با پروژه ای که از همان شرکت کذایی (پست امیدواری) گرفته ام گرم شده است. قرار است کارها را در خانه انجام دهم و هفته ای یک یا دو بار برای گزارش روند کار به شرکت مذکور بروم که در دو هفتۀ اخیر این ملاقاتها انجام شده است وظاهراً کارها نسبتاً خوب پیش میرفته است
. امیدوارم که پول دندانگیری گیرم بیاید و با آن پول کولاک کنم ! چه جاهایی که قرار است بروم !. چه کارهایی قرار است که انجام دهم!.
نه اینکه پول زیادی باشد، ولی برای منی که در این مدت خانه نشین بوده ام ،خیلی به نظر میرسد. پولی که دستمزد کار خودم است .هرچند با توصیفاتی که از شرکت مذکور کرده ام و عدم مدیریتی که شاهدش هستم، به انضمام تنبلی های من، من مصداق این ضرب المثل خدابیامرز مادر بزرگم باشم:
"حسرت به دلک کچل خدیجه، نمیره ببینه نوه نتیجه"!
*دلک: فکر کنم همان دل کوچک است!.
.
در فرصتی مناسب هم مطالبی راجع به این شرکت و نحوۀ کار و مدیریت آن به طور مفصلتر برای شما می نویسم که بدانید حتی این شرکتهای کوچک هم اشانتیونی از دولت و مملکت داری به سبک و سیاق دولت هستند.
**
سعی می کنم زود بيايم. در ضمن میخواستم بدانم چگونه می شود وبلاگهایی را که میخوانم را رولینگ کنم که هروقت آپ شدند متوجه شوم؟ . برای این کار چه باید کرد؟

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

من کجایم؟

.
جمله ای را جدیداً از یکی از همین سریالهای تلویزیون شنیده ام که فکرم را چند روزی است به خودش مشغول کرده است:
" اولین قطاررا میخواهم به دورترین جا"
خیلی سبکبالی وعدم وابستگی میخواهد گفتن این جمله.
این سبکبالی و عدم وابستگی را دلم عجیب می خواهد!.
***

بعضی وقتها حس می کنم که خودم را جایی گم کرده ام .
روزهایی خودم را میبینم که بین دو مسیر قطار موازی ایستاده ام و نمی توانم انتخاب کنم که کدام مسیرخودم است.
کی زندگیم اینگونه دردو مسیر افتاد که هرچه میروم و میروم، پلی بین این دو مسیر پیدا نمی کنم؟
من تا کی باید بین این دو مسیر گیج گیج بخورم و بعد نزدیکترین ایستگاه بعد را بخواهم پیاده شوم و مسیرم را عوض کنم؟
.
.
دلم برای خودم تنگ شده است....
دارم کم کم میشوم مثل مادرم!
مثل مادر تو!
مثل همۀ زنهای دیگر!.


۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

ماجراهای این چند روز فراز

هرچه دیروزدر مورد خوابها و تفسرشان نوشته بودم، دود شد و به هوا رفت، درس عبرتی شد برایم که قبل از اقدام به پاپلیش، ذخیره کنم هر چه که نوشته ام!
***
امروزهمراه پدر فراز، هردو با ژست اولیاء فرهیخته و متفکر ، در حالیکه فراز بیست قدم از ما جلوتر بود، در مسیری قدم میزدیم . در مسیرمان، عده ای رانندۀ وانت و خاور هم بودند که ماشینهایشان را در کنار خیابان پارک کرده بودند و با هم مشغول اختلاط بودند. از یکی از ماشینهای آنها صدای این آهنگ می آمد: " خودت میدونی هلاکتم، عاشق سینه چاکتم ، .....". فراز وقتی به نزدیک ماشین آنها و درست مقابل جمع آنها رسید، با صدایی که می خواست انگار به شنوندگان یک کیلومتر آنورتر هم برسد، با خوشحالی فریاد زد: "مامان ، باباا، آهنگ نانای،.. بدو بدو بیاین نانای کنیم"
در باب اهل "نانای بودن" من و پدر فراز همین بس که پدر فراز اگر سالی یکبار آنهم به اصراردوستان و آشنایان نانای کند، چیزی می شود به شکل نرمش های پیرمردها! و نانای من هم چیزی است در حد لگد زدن گل ا!
***
چند روز پیش سرم درد می کرد و رفتم به اطاق خواب تا استراحت کنم و در اطاق را بستم، بعد از جند دقیقه فراز آمد و در را باز کرد و با تحکم و نرمی گفت: در رو باز کن تا منو ببینی، صدامو بشنوی، تا دلت برام تنگ نشه!!
***
دیشب فراز را برده بودم حمام تا خودش را بشورد. وقتی تمام شد گفتم : دیگه وقت حموم کردن تموم شده، باید خشکت کنم
فراز:" نه هنوز کافی خوشگل نشدم"!!.
***
امروز هنگام خرید از یک مغازه، فراز کلی بلبل زبانی کرد، فروشنده هم ضمن سفارش اکید به ما مبنی بر دود کردن اسفند و دادن صدقه، به فراز گفت:" اینشالله بزرگ میشی، دوماد میشی، ولی یه عروسی بگیر که پدر و مادرت رو اذیت نکنه!"
فرازبا تعجب: من که عروسم!!!
(قبلاً نوشته بودم که بعد از چند عروسی که همین یکی دو ماه پیش داشتیم، فراز کلی متحول شده بود و روسری به عنوان تور، سرش می کرد و می گفت من عروسم و یا آهنگ عروس عروس می خواند، ولی فکر نمی کردیم این "خود عروس بینیش تا به امروز تداوم داشته باشد!)
**
فراز: من میخوام شعر قطار رو بخونم.
من:آفرین پسرم، بخون ببینم
فراز: قطار قطار، قطار قطار ..........(دو سه دقیقه بعد فراز همچنان با عزم راسخ:) قطار قطار، قطار قطار.....!!!
***
فراز در حالیکه با خودش ماشین بازی می کند، کامیون آتش نشانییش را میزند به پشت یک کامیون دیگر،
فراز در حالیکه دستش را جلوی دهانش گرفته و می خندد: دیدی کامیون، تو هم خندت گرفت! شوخی کردم دیگه!! ببین من چه "شوخو" هستم!!.
منظورش از شوخو احتمالاًهمان آدم شوخ بوده است.


۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

من راستش کلی مطلب نوشته بودم در این نیمه شب ولی همه اش با بازیهای این بلاگ اسپات دود شد و رفت. حالمان گرفته شد اساسی

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

خوابهای بی معنی من!

..
من اصولاً خواب نمی بینم اگر هم خوابی ببینم، انقدر درهم و شلوغ است ه که چیزی به یادم نمی ماند، ولی گاهی هم خوابهایی می بینم که به طور مداوم جلوی چشمم هستند و یادم نمی رود و هرچه فکر می کنم ، هیچ تعبیری هم برایشان پیدا نمی کنم. اینها نمونه هایی از خوابهایم هستند ، اصلاً تعبیری دارند؟:
.
خواب شمارۀ یک: چند شب پیش خواب دیدم که سوار بر یک پورشۀ قرمز بسیار بسیار شیک شده ام و دارم در یک پل مصفایی که از بلوار همیلا(بلوار شرقی میدان پونک) شروع شده و به فاز شش شهرک غرب میرسد ،با سرعت 210رانندگی می کنم ، از این آهنگهای دیش دیش هم گذاشته ام و هر از گاهی هم از خوشحالی جیغ میزنم !.
حالا می خواهم با نقطه نظرات علمی نشان دهم که جقدر این خواب بی تعبیر است و از طرفی چقدر مغایر خواسته های من است:
.
1- اولین نکته ، رانندگی با سرعت 200 کیلومتر در ساعت است؛ من و این سرعت ها!!!. منی که اگر سرعت ماشین از 45 بیشتر شود، بر سر و پا می زنم وفریاد یا اباااااالفضل و یا حضرت عباسم بلند می شود و میخواهم که ماشین سریعتر متوقف شود تا من حالم جا بیاید! اگر هم فرمان در دست من باشد و این سرعت را ببینم انقدردست و پایم را گم می کنم که احتمال چپ شدن من با این سرعت هم می رود! حالا بیایم با 200 تا سرعت بروم؟!!.( البته نا گفته نماند که من لاین سرعت را بسیار روست دارم آنهم بخاطر ایمنیش به این دلیل که از یک طرف بقیه ماشینها در حال عبورند ، ولی نه با سرعت بیشتر از45.!)
.
2- پورشه، من و پورشه ؟!!)اصلاً املایش را درست نوشته ام؟؟! اصولاً من آدم زیاده خواهی نیستم. من چه در خانۀ پدری و چه حالا در خانۀ بخت!هروقت سوار ماشینمان که چیزی بود (و است) در مایه های پیکان جوانان گوجه ای مدل 56 ، خدا را بابت این چهار چرخی که به ما عطا فرموده بسیار شکر می کنم. اصلاً به این فکر نمی کنم که وقتی درش را با هزار ضرب و زور می بندیم و بازهم وقتی مثل یک خانوادۀ خوشبخت راه می افتیم برویم نان بربری بگیریم، در خیابان ملت چراغ می زنند و ندا می دهند که "در بازه". از شما چه پنهان، بکبار هم واقعا درش باز شد و دیدیم ملت، سینه زنان چیزی در این مایه ها می گویند" در باز شد گل دیدیم، سوسن و سنبل دیدیم". (منظورشان از گل و سوسن و سنبل، من و فراز و باباش بودیم !). حالا با همۀ این اوضاع من همیشه به داشتن چنین ماشین وطنی مفتخرم که باعث رقیق شدن احساسات هموطنان نیز میشود همیشه با دیدن این صحنه ها و این ملت، اشک در چشمانم حلقه می زند و می گویم "هیج جا وطن نمی شود و ماشین هم ماشین وطنی"و باز هم خدا را شاکرمیشوم. در ضمن اگر خیلی جاه طلب هم شوم، نهایت ماشین خارجی که بخواهم "گلف " است نه پورشه.
.
3- قرمز؟! من ذاتاً یک" آبیته" هستم حالا درست است که من مدتهاست آپ تو دیت نشده ام و یکبار هم که با جوانترها نشسته بودیم و بحث فوتبالی بود ، من هنوز فکر می کردم شاهین و شاهرخ بیانی و آقا صمد،چرا در مسابقه حضور نداشتند و چرا مربی از آنها استفاده نکرده است ، ولی همۀ اینها چیزی از آبیته بودن من کم نکرده است. حالا بیایم و خواب یک شی ء قرمز ببینم ؟؟!!
.
4- من و جیغ؟؟!! من قبلاً هم گفته بودم که اصولاً تن صدای من پایین است و اگر مقداری از این حد بالاتر بروم، صدایم شبیه ببعی می شود، حالا بیایم با این اوضاع جیغ بزنم؟؟!! کهولت سن را چه کنم؟؟. چند ماه پیش در عروسی پسر خاله مان، یک خانم محترمی به من گفت "اصلاً بهت نمیاد بچه داشته باشی" من را می گویید، به سقف چسبیده بودم !. (احتمالاً این خانم از دستۀ انسانهای انرژی مثبت ده بودند که نه تنها من بلکه بقیه را هم مستفیض می کردند) . از این رو، وقتی دختران نوجوان و جوان فامیل را دیدم که جیغ می زنند و لی لی لی می کشیدند ، با خودم گفتم من چه چیزی از اینها کم دارم . این بود که من هم شروع کردم همنوایی با آنها ولی در همان ابتدای امر، جیغم تبدیل به سرفه ای شد که بند نمی آمد و حالا همه می گفتند: آب بیارید !! خفه شد این بندۀ خدا!!.
حالامن بیایم و در خیابان جیغ بزنم. استغفرالله.
.
5- من و آهنگ دیش دیش؟؟!! من اگر خیلی احساس باحالی بهم دست بدهد میروم آهنگ های مرحوم هایده را می گذارم، من را چه به آهنگ دیش دیش؟!
.
6- پل مصفای از بلوار همیلا تا فاز 6؟؟!! جل الخالق!! من که احتمال ساختن همچین سازه ای را حتی در 100 سال آینده هم نمیدهم. آخر چه نیازی به ساختن این پل است وقتی نیایش آن بالا این کار را کرده و همت در پایین؟! کدام پل، مصفابوده که این دومیش باشد؟؟!! حالا اصلاً بگیریم که چنین پلی بر رودخانۀ پونک هم ساخته شود، " من رو سنه نه" من که نه اینور پلم و نه اونور پل و نه فک و فامیل یا دوست و آشنایی این بر و با آن بر پل داریم؟! چه ربطی دارد به من؟!!
دیدید چگونه بی معنی و بی تعبیر بودن این خواب از نظر علمی ثابت شد؟!.
.
خیلی طولانی شد ، میخواستم خوابهای بعدیم را هم تجزیه وتحلیل کنم ولی به درازا کشید و من کارهای زیادی برای انجام دارم. در فرصت مناسب دیگر(یحتمل فردا) حتماً این کار را می کنم.

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

نمایشگاه


بعضی وقتها در موقعیتهایی خاص،موضوعاتی ذهن آدم را اشغال می کند و چقدر به نظر زیبا و جذاب میرسد برای نوشتن، وقت نوشتن بخاطر نبودن در آن موقعیت و ناتوانی در تجسم خود در آن وضع، آن موضوع عبث وبیهوده به نظر میرسد و زمانی که صرف فکر کردن به حواشی این موضع شده، اتلاف وقت محسوب می شود. مشکل تجسم است یا موضوع؟
***
امروز به هفتمین نمایشگاه محیط زیست در نمایشگاه بین المللی رفتیم. خوب بود، نگران بودم که حوصلۀ فراز سر برود ولی خوشبختانه اینطور نشد. از دو سالنی که دیدن کردم،یکی از سالنها، غرفه ای برای کودکان داشت که آهنگهای مخصوص کودکان و کتاب و سرگرمیهای خاص برای بچه ها و همینطور تمهیداتی برای نقاشی بر روی صورت بچه ها آنهم به صورت رایگان داشت. فراز در این غرفه به همراه پدرش ماندند و من برای دیدن بقیۀ غرفه ها رفتم. در سالن دیگر بعد از یک ساعت فراز را دیدم که شبیه گربه شده است و به سمت من میدود. خودش که خیلی خوشحال بود.
در سالن دیگر، قسمت بازیافت شهرداری، دونفر لباسهای آقا پیشول و آن یکی گربه (یکی چاق ویکی لاغر) را تنشان کرده بودند و آهنگهای این کلیپ تلویزیونی بچه ها و بزرگهای زیادی را به خود جلب کرده بود. فراز که سر از پا نمی شناخت و فکر می کرد همانهای هستند که در تلویزیون هستند. می رقصید . آهنگ می خواند و دست بچه های دیگر را می گرفت و سعی می کرد با آنها هم خوشحالی کند. دم این دو تا گربه را می کشید، با آنها عکس انداخت و هروقت این دو گربه لپ فراز را می کشیدند، از خودش خنده های شیطانی سر میداد که توجه همه را به خود جلب می کرد. واکنش بچه ها ی دیگر نسبت به این دو گربه جالب بود، بعضی مثل فراز هیجانی می شدند و بعضی هم می ترسیدند و بعضی هم بی تفاوت بودند. ساعت دوی بعد از ظهر هم نمایشی با حضور این دو گربه و سه جوان که نقش پسر بجه ها را بازی می کردند در محوطۀ نمایشگاه انجام شد. هدف این نمایش، آشنایی بچه های کوجک با فرآیند بازیافت و سطلهای زباله و کیسه های زباله و حفظ محیط زیست بود ضمن اینکه آهنگهای شادی هم داشت که خود بازیگرانش به حرکات نسبتاً موزون می پرداختند. فراز در طول پخش این آهنگها، مدام همراه بازیگران، نانای می کرد وتوجه خیلی ها را به خودش معطوف کرده بود.
آخر نمایش، مسابقه ای برگزار شد و ازبچه هایی که در آنجا بودند خواسته شد که برای مسابقه نزدیکتر بروند. فراز زودتر از همه خودش را به مجری رساند (فراز از همۀ بچه هایی که در آنجا بودند کوچکتر بود). مجری هم گفت: این هم از صغری خانوم، همه خندیدند. من هم خنده ام گرفته بود. از بچه ها سوالاتی راجع به بازیافت و موادی که می شود بازیافت کرد می پرسیدند. جواب بعضی از بچه ها خیلی جالب بود. فراز هم خودش را قاطی جمع کرده بود ولی از سوال فقط اسمش را پرسیدند و فراز هم با صدای بلند جواب داد و همه خندیدند و تشویقش کردند و در آخر هم یک کتاب و یک پرچم به بچه هایی که در مسابقه شرکت کرده بودند (منجمله فراز)دادند.کلا فراز خیلی لذت برد.
***
مهلت این نمایشگاه تا فرداست. بیشتر شرکتهای شرکت کننده در زمینۀ فروش تجهیزات محیط زیستی فعال هستند تا طراحی اگر هم طراحی بود، طراحی مدلهای خاص که بعضاً سیستمهایی نسبتاً قدیمی بودند
. امسال به نسبت سال گذشته تعداد سالنها کمتر است و در همین تعداد کم سالنها به نسبت پارسال غرفه های مرتبط با آلودگی هوا بیشتر بود و آب و فاضلاب کمتر(حداقل در این دو سالنی که من امروز دیدم).
در یکی از غرفه های یکی از پالایشگاهها بروشوری داشتند که فعالیتهایی در زمینۀ کاهش یکی از آلاینده های هوا انجام داده بودند (مرتبط با پایان نامۀ من). سوالی در مورد تکنولوژی استفاده شده برای کاهش این آلاینده پرسیدم . بعد از شنیدن مقدمات فراوان و روشهای دیگر متوجه شدم تکنولوژ ی که استفاده خواهد شد (هنوز استفاده نشده)، تغییر سوخت است!.
**
حس نوشتن قسمت دوم به دنیا آمدن فراز را امروز نداشتم . در یک فرصت دیگر حتماً.
**





۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

شیرین کاریهای فراز

تقریباً یک هفته ای هست که نتونستم بیام پای نت، مهمان بیمار داشتیم و مشغول پذیرایی و مراقبت و این صحبتها بودم روزای آخر هم خودم سرما خوردم ولی خوب در کل بد نبود. من اصولاً از مهمون و مهمون بازی خوشم می ییاد، بخصوص از قسمت آشپزیش. یکی از کارهای مورد علاقۀ من بازی با طعم ها و ادویه هاست (این جمله الهام گرفته از یکی از وبلاگهای آشپزی است!). فراز هم ظاهراً به آشپزی خیلی علاقه نشون میده. معمولاً روی صندلی کنار اجاق گاز میشینه و به کارهای من نگاه میکنه و سوال میپرسه بعضی وقتها هم من یه کارایی میدم خودش بکنه مثلاً برنج پاک کردن، هم زدن سس، ورز دادن کتلت یا کوفته یا کباب. اگه کسی ازش بپرسه مثلاً آش یا کتلت یا کوکو رو چطور درست می کنند، میتونه توضیح بده حالا ممکنه خیلی ترتیبش رو درست نگه ولی همینش هم به نظرم خوبه.
**
مهمونی تولد فراز رو هم عصر جمعه گرفتیم. خیلی خوب بود به خودش هم خوش گذشت. قبل از کیک بریدن و کادو دادن، با مادر بزرگش و خاله و دایی و دختر خاله و پسرخالۀ فراز، رفتیم نون سنگک بگیریم. مسیرخونۀ ما تا نونوایی، مسیری با شیب تنده که تقریباً هیچ آدم و خونه ای دورو برش نیست. ما هم حسابی رو برفهای بکر قدم گذاشتیم و دویدیم . نونوایی هم دیگه نون نداشت. مسیر برگشتد رو هم خوش خوشان پایین اومدیم . تو حیاط هم خواهرم به کمک مادرم و برو بچز یه آدم برفی درست کردند که عینکی هم بود!. علی، پسرخالۀ فراز هم یه خرگوش برفی درست کرد، برفها آبدار بودند و جون میدادند برای قالبسازی و درست کردن همه چی. در حالتهای مختلف هم عکس گرفته شد. به ما که خیلی خوش گذشت و به بچه ها هم بیشتر.
**
و اما شیرین کاریها و سخنان نغز فراز
1- همونروز جمعه که جشن تولدش بود و با هم بیرون رفتیم من بعضی وقتها دستش رو میگرفتم که یه موقع لیز نخوره یا نیفته. فراز هم دستش رو از دستم در می آورد و می گفت چرا منو ول نمی کنی!!.
.
2- چند شب پیش فراز نمی خوابید، بابای فرازهم رفته بود تو اطاق فرازو می گفت فراز بیا بخواب!
فراز: نی می خوابم. میخوام بازی کنم
بابای فراز: پس من برای کی قصه بگم؟
فراز: برای دیوارا!!
.
3- دیروز در حالیکه فراز جلوی میز توالته و میخواد به وسایل من دست بزنه
فراز: مثلاً من مامانم، تو فرازی، بگو مامان چکار می کنی؟!
من: مامان چه کار می کنی؟
فراز: دارم خودمو خوشگل می کنم پسرم. میخوام ببرمت مهمونی !!
.
4- چند روز پیش حال همین بیماری که خونۀ ما بود بد شد و مم با عجله داشتم بیرون میرفتم که به بابای فراز اطلاع بدم. فراز هم با جدیت تمام، همیشه به دنبال منه!.
فراز: کجا داری میری؟
من : دارم میرم بیرون بابا رو صدا کنم
فراز: تنها نری ها، میترسی، با من برو همیشه!!!.
.
5- دیروز حرف از ماشین ها بود و فراز هم محاله تو صحبتهایی در مورد ماشین شرکت نکنه.
من: من از ماشین گلف همیشه خوشم میاد
فراز: خیلی دوست داری گلف رو؟
من: آره، خیلی
فراز: من وقتی بزرگ شدم ، خودم کفشامو پوشیدم، خودم پی پیم رو شستم (گلاب به روتون)، لباسام رو هم می پوشم میرم برات یه دونه گلف میخرم!!!
.
6-دیشب جایی رفته بودیم و تو راه برگشت خونه؛
فراز: این پل اسمش چیه؟
من : پل همت
چند دقیه بعد نزدیک یک پل دیگه
فراز: این پل اسمش چیه
من: این پل یادگاره،
فرازدر حالیکه لپ منو میکشه: ای شیطون، همه جا رو بلدیا!!!
.
7- واما در مورد نبوغ آدرس یابی فراز
مسیر دیشب که هوا تاریک هم بود و ما برمی گشتیم خونه، بعد از تموم کردن اتوبان یادگار، نزدیک خیابون سعادت آباد از بالا،فراز گفت این جا کوی منه ها،
ما :چی ؟
فراز: اینجا کوی منه دیگه، این جاده میره کوی فرازدیگه!!!
کاملاً درست می گفت. البته ما بهش قبلاً گفته بودیم که اسم این سمت ،کوی فرازه، ولی فکر نمیکردیم تو شب بتونه تشخیص بده!!.
.
8. من بعضی وقتها به فراز میگم "عسل من"،حالا دیروز دیدم فراز یه قیافۀ عجیبی به خودش گرفته، چشماشو چپ و چول کرده، ابروهاش رفته بالا، لباش به هم محکم قفل شده، دماغش هم یه وری شده،
من: چرا اینطوری کردی خودتو
فراز: مثلاً من عسلم دیگه، در منو باز کن، با قاشق بردار بمال روی نون ، بخور!!!
.
** من احتمالاً دو سه ساعت دیگه یه پست دیگه هم می نویسم که جبران کرده باشم این مدت ننوشتنم رو!! شاید در مورد به دنیا آوردن فراز باشه، حالا تا اون موقع تصمیمم رو می گیرم.
.
پ ن. این پست رو به توصیۀ خانم شین، درشت می نویسم، امیدوارم خوب شده باشه فونتش.

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

فراز وگذشت زمان و ترس

1-فراز هنوز مفهوم بزرگ شدن رو نفهمیده. شایدم بهتره بگم مفهوم زمان و گذشت زمان رو درست نفهمیده. هنوز نمیدونه به آسونی نمیشه بزرگ شد و اصلاً هم دیگه نمیشه کوچیک شد. در عرض چند دقیقه بزرگ شدنش به صورت بابا یا مامان ، مغازه دار یا پلیس شدنش میتونه تغییر کنه به کاملاً نی نی شدن.
وقتی جایی میریم که بچۀ کوچکتر از فراز دارند یا خیلی کوچکتر در حد نوزاد،وقتی میاد خونه میگه حالامنم کوچیک شدم، اونوقت نه راه میخواد بره و نه درست حرف میخواد بزنه (ادای گریۀ بچه رو درمیاره) چون مثلاً کوچک شده!. دیروز هم موقع خواب برگشت و گفت " من وقتی کوچک شدم، تو به من شیر بده ، باشه"!.
وقتی هم جایی میریم که بچۀ مدرسه رو دارند، این آقا هم بی مقدمه شروع می کنه و میگه "منم مدرسه میرم، کلاس دومم، فردا میرم دانشگاه، بعدش میرم مهد کودک"!!. حین گفتن اینها سرشو تکون میده و با یه اداهایی این رو میگه که هیچکس دلش نمیاد بهش بگه نه اینطوری نیست. (لازم به گفتنه که ما اسم دانشگاه رو تا اونجا که یادمه هنوز براش نیاوردیم!)
من نمیدونم چکار کنم که مفهوم حال و آینده و گذشته و بزرگی و کوچکی رو بفهمه. احتمالاً خودش کم کم متوجه میشه. اینطور نیست؟
**
2-از اینکه انقدر آسون میگیره زندگی رو ، متعجب میشم. نمونه اش چند روز پیش بود. تو یک اسباب بازی فروشی دست گذاشت روی یه ماشین بزرگ که یک میلیون و خورده ای قیمت داشت و گفت اینو برام بخر. اولش گفتم که نه نمیشه. دوست هم نداشتم که حواله ش کنم به بعد که بد قول بشم پیشش. اونهم مدام میپرسید چرا نمیخری؟ منم گفتم که چون جا نداریم. بعد اون گفت میزاریم پشت ماشین تو پارکینگ، بعد من گفتم آخه اینا گرونه، فراز هم گفت : خوب من ماشین گرون میخوام. من گفتم : آخه پول نداریم. اونهم بی معطلی برگشت و گفت : خوب میریم از بانک میگیریم. بانک همیشه به ما پول میده!!و من توضیح میدم که آخه ما چیزای بیشتری و مهم تری میتونیم با پولای بانک بگیریم مثلاً فلان و بهمان. بعدش فراز میگه خوب اونها رو هم بگیرم. این ماشین رو هم بگیریم !.
و من عاجز میشم.
اگه بخوام ارزونترش رو براش بخرم، ممکنه قبول نکنه، در ضمن خونۀ ما فضای مانور زیادی بای ماشین بازی نداره و بهتره بیرون بازی کنه که اونهم با این هوای سرد امکان نداره. در کنار همۀ اینها، با خودم فکر می کنم اگه من هرچی بخواد رو از الان براش تهیه کنم، بزرگ که شد چطوری میتونم از عهدۀ خواسته هاش بربیام؟ چجوری با همین اینها که داره راضی نگهش دارم؟
3-چند روز پیش فکر میکردم برای اینکه ترسش از حشرات بریزه چکار کنم. میتونم اواخر اسفند که هوا خوب میشه بریم و تو حیاط سبزی و گل بکاریم و در همین حین حتماً کرم هم میبینه یا حشرات خاکی دیگه . من از کرم خوشم نمیاد ولی شاید بتونم اینطوری ترس خودم رو هم بریزم (همونطوریکه در مورد عنکبوت این کار رو کردم و تو پستهای قبل نوشتم) ولی هرچی فکر می کنم نمیتونم به خودم بقبولونم که به سوسک ها حتی نگاه کنم (سوسکهای چاههای فاضلاب که گاهی میان بیرون). این سوسکها یکی از کابوسهای بزرگ من هستند و به محض دیدن حتی شاخکشون جیغ من درمیاد. شاید یه روزی همینطوری سکته کردم. این هم میتونه به عنوان یکی از علل مرگ و میردر اثر سکته مورد برسی کارشناسان قرار بگیره!. انقدر که از سوسک میترسم، از مارمولک و هزارپا نمیترسم.
.
4-چند روز پیش فراز داشت برنامۀ رنگین کمون رو میدید. منم کارهام رو انجام دادم و رفتم پیشش نشستم. یه کارتونی رو داشت نشون میداد از زندگی شاه و فرح . فرح داشت به شاه غر میزد که چرا شب دیر اومده و این عکس زنهای مختلف چیه تو جیب و اطاق شاه! نتیجه گیری بچۀ همسن فراز از اینا چیه؟ حالا مثلاً خیلی از شاه بدشون میاد؟!
.
5- تو پست "امیدواری" در مورد یک کار پاره وقتی صحبت کرده بودم که از خیرش گذشتم. دیروزاز طرف همون شرکت بهم زنگ زدند و گفتند پنج شنبه اگه برنامم خالیه برم مورد اون پروژۀ کذایی باهاشون صحبت کنم. من تصمیم گرفته بودم که دیگه نروم ولی چون این دفعه به دو هفته ای که قبلاً وعده داده بودند که بهم زنگ میرنند نکشیده بود، مردد شدم وگفتم شاید متحول شدند!این بود که بهشون گفتم ببینم برنامم چطوره. امروز صبح با خودم کلنجار رفتم که حالا اگه دوباره این پروژه رو به بعد محول کنند، نهایتش رفتم و تسویه حساب کردم و با پولش اینشالاه یه پنت هاوس خریدم!. این بود که بهشون زنگ زدم و گفتم میام. حالا قراره فردا بعد از ظهر برم ببینم چی میشه!.
6- من همیشه دوست دارم بدونم کسی که پنت هاوس داره چه احساسی داره؟ خوش میگذره اون بالا تو اون گل و بلبلا؟ اونیکه مثلاً تو برج تهران (طبقه 56) همچین چیزی داره دیگه چیکار میکنه؟ من اگه جای اونا بودم نمیدونم چکار میکردم. شاید یه دوربین میگرفتم دستم و وضعیت جاده ها ی منتهی به شهر روبرسی می کردم یا مثلاً حدس میزدم رانندۀ این ماشین تو جاده لواسون دختر بوده یا پسر، شایدم با همون دوربین خونه های مردم رو دید میزدم ببینم چقدر مشنگند!
اگه آسانسور اینا خراب بشه چیکار می کنند. پنجاااااه و شیییییش طبیقه، گفتی و تموم شد!

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

شامپو فرش، عنکبوت و ذهن زیبا

1- چند شب پیش برای خودم و رسیدن به هدفهام برنامه ریزی کردم !(من از این کارها زیاد می کنم!). از فواید این برنامه این است که اگر همتم عالی باشد، اعتیادم به اینترنت کمتر میشود و به عبارتی دیگر با اجرای درست این برنامه، وقت کمتری برای این کار خواهم داشت (مثلاً یک یا دو روز در هفته آنهم در ساعاتی مشخص پای اینترنت خواهم آمد) . این وب و وبگردی خوب است ومن خیلی چیزها مابین این صفحات وب یاد گرفته ام ولی زیاده روی و اعتباد چیزیه که من رو نگران می کند !.
2- یکی از کارهای مورد علاقۀ فراز شامپو فرش کشیدن است!. چند ماه پیش یکبار این کار را انجام دادم و ظاهراً خیلی به پسرک خوش گذشته بود. طوریکه بعضی وقتها که حوصله اش سر میرفت می گفت "بیا شامپو فرش کاری کنیم"!! .(بعضی وقتها هم می گوید بیا لباس بشوییم!). امروزکه این کار را می کردیم، خیلی خیلی خوشحال بود و من هم تا آنجا که می توانستم آزادش گذاشتم. کفها را مشت میکرد روی فرش ، روی بوفه، دستۀ مبلها، پنجره، سرامیک و هرچه که بود می کشید. ماشینهایش را در کف غوطه ور می کرد. نایلون می آورد و کف مالیش می کرد و در همین حال هم برای خودش ماجراهایی را تعریف می کرد یا شعر می خواند. با اینکه امروز دیر از خواب بلند شده بود، ولی آنقدر خودش را سرگرم این کار کرد که حسابی خسته شد و الان به خواب عمیقی فرو رفته است.
.
3- در حین کف بازی با شامپو فرش، فراز یکبار کفها را طوری در هوا پخش کرد که به چشم من رفت. من چشمم را گرفته بودم و ناراحت بودم. فراز هم در همان حال با همان دستهای کفی ، موهایم را کنار میزد و سعی می کرد صورتم را با همان دستها بگیرد و چشمهایم را مثلا بوس کند که خوب شوم. تند و تند هم می گفت :" بزار بوست کنم خوب بشی، ببین خوب میشی، چیزی نیست، امیدوار باش"!!. من هم از این طرز هول شدنش و حرفهاش درحالیکه چشمم هم میسوخت، خنده ام گرفت. فراز هم بلا فاصله گفت: "دیدی خوشحال شدی، گفتم هیچی نیست ، دیدی"!!
.
4- چند روز پیش یکدفعه دیدم فراز جیغ می کشه و میگه" مامان این دیگه چیه". اومدم دیدم یه عنکبوت کوچولو دیده که اینطور وحشت کرده. (خودم رو تو این کار مقصر میدونم. چون من از سوسک میترسم و وحشتم رو هم هرکاری می کنم، نمیتوانم نشان ندهم. البته ترس من فقط محدود به سوسکه). با خودم فکر کردم چطوری ترسش را بریزم. عنکبوت رو با دستم گرفتم و گذاشتم رو دستام راه بره. بعد هم به فراز گفتم بیاد جلو و ببینه که این عنکبوته. ببینه چند تا پا داره، چجوری راه میره، فراز هم دیگه حسابی ترسش ریخته بود و هی از خودش خوشحالی در میکرد. تازه به عنکبوت میگفت: "ای مرد عنکبوتی شیطون"!!. بعدش هم همۀ ماشینهاش رو آورد و به عنکبوت نشون داد. عنکبوت بیچاره هم از اینهمه محبت خجالت زده شده بود و خودش رو یه گوشه جمع کرده بود. من فکر کردم شاید مرده این بود که بهش دست زدم ببینم زنده هست یا نه. دیدم زنده است. فراز هم نامردی نکرد. کامیونش رو برداشت و از روی عنکبوته رد کرد که ببینه زنده هست یا نه. بعد از رد شدن کامیون، اون عنکبوت بیچاره جان به جان آفرین تسلیم کرد و مرد!!.
.
5- گفتم عنکبوت، یاد یه ماجرای عنکبوتی هم از خودم افتادم. (عنکبوت منظورم از این عنکبوت های کوچولویه که یه دفعه تارشون رو خیلی طولانی درست می کنند و میبینی از درخت و سقف و این جور چیزا، جلوی آدم سبز میشند و یا حرکت پاندولی انجام میدند یا از همون تارشون بالا و پایین میرند. معمولاً تو این جور موقعها، تارش دیده نمیشه و یه عنکبوت کوچولو هویدا میشه که چون تارش تکون میخوره، این عنکبوت رو راحت نمیشه گرفت مگر اینکه تارش رو پیدا کنی و با حرکت دست پاره کنی، اونوقت این عنکبوته هم خودش خود به خود گم و گور میشه). ما در زمان تحصیل یک استاد هیدرولیکی داشتیم که اصلاً خنده اش رو ندیده بودیم. یکبار سر یکی از کلاسهای این آقا، یکی از عنکبوتها جلوی چشم من ظاهر شد که هی مثل پاندول تکون تکون میخورد. من هم میز اول نشسته بودم (شش تا دختر بودیم و بقیه پسر که ما شش تا معمولاً همون میزای اول می نشستیم). اول شروع کردم دستم رو آروم به حرکت درآوردن که بلکه تار عنکبوته با این حرکات پاره بشه و عنکبوت گم و گور شه که دیدم افاقه ای نکرد و عنکبوته همچنان جلوی چشمم حرکات پاندولی انجام میده. این بود که حرکات دستم رو محکمتر و بیشتر کردم که بعد از چند تا از این حرکتها، بالاخره عنکبوته از جلوی چشمام محو شد. خیالم تازه راحت شده بود که یکدفعه متوجه سکوت کلاس و قیافۀ عجیب این استاد شدم که به من داشت نگاه میکرد و یه گوشۀ لبش هم رفته بود بالا که اگه غلط نکنم داشت می خندید.( بقیه که نمیدیدند این عنکبوت رو، فقط حرکات منو میدیدند). نمیدونم شایدم قیافۀ متعجب این آقا اینطوری بود و فکر میکرد من دارم با دشمنان فرضی کاراته بازی می کنم! مثل فیلم ذهن زیبا!!
.
6- این فیلم ذهن زیبا از نظر من جزو اون فیلمهای خیلی خوبه. شاید تا حالا 20 دفعه این فیلم رو دیده باشم.
.
7- امروز شاید برم و برای فراز کادو هاش رو بگیرم. من اسباب بازی فروشی و یا حتی لوازم و التحریر فروشی و یا حتی بقالی این دور و اطراف ندیدم. گمونم دوباره باید هلک و تلک راه بیفتم برم آبادی . جایی که قبلاً زندگی میکردیم،ً یک اسباب بازی فروشی خوب , یک فرهنگسرا نزدیکمون بود. اینجا احساس قوقوقلی قوقول بهمون دست میده.!
8- چند شب پیش فراز قبل از خوابش بی مقدمه گفت: من این خونه رو بیشتر دوست دارم. اون خونۀ قبلی گاو داشت!!!(باور کنید ما تو طویله زندگی نمی کردیم!!).
9- دیروز وقایع روز دوازدهم بهمن سال بنجاه و هفت رو نشون میداد. یه پسر جوونی هم اومد از روی کاغذ یه چیزایی خوند که اسمش قاسم امانی بود. راستش تا دیروز باور نکرده بودم که شخصیتهای داستان فریدون سه پسر داشت (عباس معروفی) واقعی باشند!. این کتاب هم خیلی خوب نوشته شده.
10- دلم میخواد یه پست بنویسم در مورد "آقا ملا جان" .
11- یکی دیگه از کارهایی که در پست های بعدی باید انجام بدم، اینه که لیستی ازنویسنده ها، خواننده ها و آهنگسازان، کارگردانان و بازیگران و عوامل پشت صحنه ای که دوستشون دارم تهیه کنم و ازشون در یک یا چند پست تشکر کنم. اینکه بعد از مرگ این آدمها یه پست غمگینانه بنویسم و بگم چقدر با وجود این آدم من متحول شدم یا جقدر دوستش داشتم و .. بیزارم. بعضیها هم که این پستها رو می نویسند احساس خوبی نسبت به اون نوشتشون نمیتونم پیدا کنم.
12- اگه بخوام ادامه بدم همینجوری کش می یاد. باید به کارهای دیگم هم برسم.

Google Analytics Alternative