تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

ماشالله و ایشالله

فراز خیلی دوست داره مثل بزرگا حرف بزنه و کم نیاره . ولی خب،به تبع سنش،  هنوزقدرت تجزیه و تحلیل درست از اون‏چیزی که  می‏شنوه و می‏گه نداره. نمونه‏ها‏ش:
رو به مادربزرگش: شما هم مثل مادربزرگ یاسین برید مکه دیگه ماشاالله! ( در اینجا ماشالله به جای ایشالله به کار رفته! )
**
از بیرون خوشحال و مغرور برگشته و رو به من: مامان. نمی‏دونی چی شد؟!  من خوردم زمین. بسم الله الرحمن الرحیم هیچی‏م نشده! ( بسم الله ...به جای خدا رو شکر!!)
**
داشت  همه برنامه های زندگانی و حیات‏مون روبه سمع و نظر مربی کانونی‏ش (حالا یک روز در هفته می‏دیدش ها) می‏رسوند، این یکی هم روش؛ "ما این چهارشنبه نیستیم. قراره بریم ختم دایی محمود. دایی محمود دایی مامانم بود که پارسال خدا رو شکر شد! ( دقیقاً نمی‏دونم این خدا رو شکر به معنی خدا بیامرزه یا مرحوم یا چی؟!)
**
با لگوهاش برج ساخته بود. با هیچان اومده تو آشپزخونه و دادارادودو کنان به من می‏گه: مامان. ببین. بیا ببین  ایشالله میشالله چه برجی ساختم(!!)

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

...

با فراز قرار گذاشته بودم که ببرمش نمایش جدید تالار هنر. بعد از آوردنش از کلاس لگو، یک ساعتی به کارای خونه مشغول شدم و اون هم مشغول بازی شد. ساعت 5 و 40 راه افتادیم. سوار تاکسی هفت تیر و بعد هم یه تاکسی دیگه تا سر اون خیابون پایین ورزشگاه. ورزنده؟ ارزنده؟ همون.  نمایش مزخرفی بود. حسین مح ب اه ری بود و یک خانم به اسم م ر ی م ک ا ظ م ی . همین دو تا بازیگر رو داشت. کارگردان نمایش هم خانمه بود. طراح داستان هم خانمه بود. اسم نمایش بود بود ز ی ر پ ا ه ات رو نگاه کن. داستانش اگه اشتباه نکنم چیزی بود در مورد نادیده گرفتن موش‏های خیابون و لزوم دوستی با همه موجودات کره زمین! پر از حرفای تابلو.
قرار بود هیژا و مامانش هم ببینیم. چشم گردوندم. ردیفای جلومون که نبودند. وسطای نمایش یک جایی که فراز برگشته بود برای بار چندم به من بگه چرا صحنه عوض نمی‏شه. مامان هیژا رو دیده بود که بهش دست تکون داده. به من گفت که یه خانم بهم دست تکون داد. برگشتم. هیژا رو دیدم و مامانش. رفتیم پیششون چند تا ردیف عقب‏تر. هیژا جدی نشسته بود و نمایش رو می‏دید. 5 دقیقه نشستیم پیش اونا. فراز دستشوییش گرفت. بردم. برگشتیم و نشستیم. بعد 5 دقیقه آب خواست. گفتم دندون رو جیگر بزار که الان تموم میشه. نزاشت. رفتم آب خریدم و آوردم. نمایش هنوز تموم نشده بود. خسته کننده بود. کیفیت نمایش طوری بود که فراز با صدای بلند از من می پرسید که "چرا فقط همین دو تا بازیگر رو داره؟ چرا صحنه عوض نمیشه؟ این خانمه یا آقا؟ داستانش در مودر چیه آخه؟ و..."
بعد نمایش با هیژا و مامانش راه افتادیم پیاده به سمت هفت تیر. هدف البته آشنایی و مصاحبت بیشتر با هیژا و مامانش بود. فراز و هیژا می‏دویدند. من و مامانش هم چشم به حرکات اونها و گوش به حرفای هم سپرده بودیم.از تو پیاده رو موتور رد شد. ماشین هم. به هفت تیر رسیدیم. خدافظی کردیم. تاکسی برای پارک وی نبود. اون طرف یه تاکسی وَن ایستاده برای تجریش که داد می‏زد پارک وی . تجریش
محض اطلاع خارج نشنیان عرض کنم که ون وسیله نقلیه ای است به رنگ سبز که در این چند سال اخیر وارد سیستم حمل نقل شهری شده است.  8 تا جای رسمی دارد و 2 جای سمبل.  در حالت عادی سمبل‏ها وجود ندارند تا رفت و آمد مسافرین محترم ممکن شود. در صورت وجود مسافر دو تا صندلی سمبل به طورآکروباتیک ردیف میشوند و گنجایش ون را پر می‏کنند. همه صندلی‏ها پر بود. اون دو تا سمبل باقی بود. یه خانمه دم در شش و بش می‏کرد برای نشستن. من فکر کردم به اینکه اگه با وضعیت موجود حرکت نکنم ممکنه حالا حالا ها از ون و تاکسی دیگه ای خبری نباشه. رفتم تو و نشستم روی سمبل عقیی. خانم شش و بشی هم رو سمبل جلویی. ظرفیت تکمیل شد.  من سومین بار بود که سوار ون میشدم و اولین بار روی این صندلی. فراز دومین و اولین بارش، رسپکتیولی!
نشستم و فراز هم بغل کردم. ماشین راه افتاد. اول کار سنگینی فراز که روی پاهام نشسته بود نیاز به تکیه گاه رو در من فزونی بخشید! تکیه گاه کوچک صندلی سمبل به عقب رفت. حالت دراز نشست پیدا کرده بودم. برای حفظ تعادل عضلات شکم منقبض شده بودند و باز هم امکان پس افتادن از عقب وجودداشت و در همون حال خودم رو به جلو میکشیدم. به صندلی بغل دستی که صندلی رسمی بود با یکی از شونه تکیه دادم. پسر هیفده هیژده ساله ای نشسته بود روش و به روبه روش نیگاه می‏کرد. بازوم بهش خورد. جمع کردم خودمو و بهش گفتم ببخشید. همچنان به روبه رو نگاه می‏کرد. آقای کناریش هم ورژن بیست سی سال بزرگتر خودش بود؛ مجسمه بزرگ، مجسمه کوچک. فراز برگشت و یواش ازم پرسید: گ و ز دادی یا آ روغ ؟ بچه‏م کاربرد "ببخشید" رو در اینگونه موارد می‏بیند خب. خنده‏م رو جمع کردم. به مجسمه کوچک بغل دستی زیر چشمی نگاه کردم. ال دیدن واکنش. همچنان خیره به روبه رو. حالا روبه رو چی بود؟ پشت صندلی جلویی. فرازچشم تو چشم من ازم جواب میخواست. دوباره پرسید. گفتم "هیچی. دستم به صندلی این آقا خورد، ازش معذرت خواستم". خیالش راحت شد و تکیه داد به منی که به زور میخواستم زاویه 120 درجه‏م رو حفظ کنم. مجسمه کوچک همچنان خیره به روبه رو.
جامون همونطور که گفتم اصلاً راحت نبود. من با همون حالت دراز نشست فراز رو هم بغل کرده بودم. و برای حفظ تعادل خودم و نیفتادنش محکم دستمو دور کمرش حلقه کرده بودم. یه جا برگشت با صدای بلند گفت: هی منو فشار نده. من روده‏م حساسه!! کمی بعد ترش تو ترافیک صدر شروع کرد به پرسیدن سوالات فلسفی: "ما چرا خدا رو نمی‏بینیم؟ دوست نداره ما رو ببینه؟  چرا دوست نداره ما ببینیمش؟ چرا خودشو نامرئی کرده؟ آخه خونه‏ش کجاست پس؟ بالای ابرا؟ آخه خدا رو کی آفریده؟و ..."  بنده از ترس کتک بی‏دین و بادین‏های متعصب و کارشناسان رفتار با کودک که همه جا حضور دارند، من جمله اون ون،توپ رو ‏انداختم تو زمین خود فراز. با دادن این جواب: " خودت چی فکر می‏کنی؟" . فراز هم به این خودش به این نتیجه رسید که اول دنیا به وجود اومده. چون دنیا خیلی بزرگه. بعد دنیا، خدا رو ساخته. وسلام. خوشبختانه این مکالمه که تنها مکالمه موجود در ون بود و با صدای بلند هم ادا میشد، واکنش " بزار حالیت کنم" افراد داخل ون رو برنینگیخت. بقیه راه هم به اظهار نظر در مورد شام  و غذاهای مورد علاقه فراز گذشت. در تمام این مدت، من حالت دراز نشست خود را با عزم راسخ حفظ نمودم . مجسمه بزرگ و مجسمه کوچک هم بدن هیچ لبخند، هیچ تکون خوردن، هیچ آب دهن قورت دادن، هیچ...
به مقصد که رسیدیم . پیاده شدیم کش و قوس دادم به خودم تا سختی حفظ تعادل را از تنم بزدایم! بعد از ما یکی دو تا مسافر هم پیاده شدند. نگاه کردم دیدم مجسمه کوچک همچنان خیره به روبه روست. مجسمه بزرگ ولی داشت با موبایل شماره گیری می‏کرد. چه عجب. هشت و نیم شده بود. ساعت بعد افطار. یه زمونایی این ساعتها کم ترافیک ترین ساعتا بودند. کِی بود؟ صد سال پیش؟ دست فراز رو گرفته بودم تا بریم اون سمت خیابون و سوار ماشینمون بشیم. ماشینا تو خیابون پشت سر هم حرکت می‏کردند. . یه موش تو یکی از جوبهای کنار خیابون ولیعصر تند تند می‏دوید .سریع خودشو قایم کرد زیر یکی از پل‏ها. مردم تو ماشینا نشسته بودند. از قبافه ها معلوم نبود خوشحالند، ناراحتند، عجولند، صبورند، یا چی؟ بی‏تفاوت روبه روشونو نگاه می‏کردند و تو ترافیک بعد افظار سلانه سلانه می‏روندند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

این شکوفه های باغ زندگی!

دست به کار شدن هورمونهای فراز !
اون روز فراز یه گوشه نشسته بود و هیچ کاری نمی‏کرد! من:« خوبی فراز؟»فراز: «نه!»من: «چرا؟ !»فراز :« غمغینم* و غمغینی من هیچ تموم نمی‏شه!» من: « ای وا، چرا؟»فراز بعد از یک کمی فکر: « آخه تو بدن من هزار تا مولکول هستد که امروز همه‏شون غمغیننند.. باید از مولکولا بپرسی چرا. اونا هم که حرف بلد نیستند بزنند»
* تلفظ فرازی غمگین
.
***
تنبل نپوش تو شلوار شلوار خودش پوش می‏شه*
فراز از دستشویی اومد بیرون. شلوارش رو برداشت داد به من. گفت: «بپوشون بهم»من:« اِ َ تو که خودت بلدی. این کارا رو باید خودت کنی»فراز با اشک و آه:« من بچه‏م. بچه ‏ها انرژی‏شون کمه. بچه‏ها باید بازی کنند. باید اون انرژی کمشون رو نگهدارند برای بازی. نه اینکه خودشون رو خسته کنند. شلوار پوشیدن بچه رو خسته می‏کنه. اون وقت بچه به جای بازی باید بره بخوابه، بچه و..( تا دو سه دقیقه بچه بچه و انرژی انرژی کرد)»
.*سروده خودم .خُبم باشه حالا. خودم هم می‏دونم خیلی بی‏مزه‏ست گیر ندید تونو خدا. وقتی به قول فرازغذا پُخیدنیه، حکماً "پوش" هم "شدنیه" !

. ***
دنیا خیلی کوچیکه!
فراز و سام ( پسر گلمریم) سر بازی با ماشین‏ها و اسباب بازی‏های تک موجود گیس و گیس کشون راه انداختند. برای ختم غائله به خونه‏سازی مشغولشون کردیم. خونه ساخته شد. ماشین کوچولوهاشون رو کنار ساختمون پارک کردند. سام کامیون بزرگه رو خواست بیاره.فکر کردم دوباره دعواشون می‏شه سرش. گفتم اون کامیون همسایه‏ست. مال خونه شما نیست. ماشین کوچولوها مال شماست. اونو ببر همون جا زیر مبل. مثلاً خونه‏ی همسایه‏ست اونجا. دوباره مشغول شدند. برای ایجاد نشاط بهشون گفتم با ماشیناتون برید از شهرها بار بیارید. مثلاً فراز تو برو از بندرعباس بار بیار. یا همدان. سام تو دوست داری از انگلیس بار بیاری؟
سام با ذوق :« آره. من الان می‏رم از اینگلیس همسایه‏مون‏اینا بار میارم.»
.
سام کلمات و جملات قصار زیادی می‏گه. علی الحساب ، این یکی یادم مونده.

این شکوفه‏های باغ زندگی!

دست به کار شدن هورمونهای فراز
اون روز فراز یه گوشه نشسته بود و هیچ کاری نمی‏کرد!
من:« خوبی فراز؟»
فراز: «نه!»
من: «چرا؟ !»
فراز :« غمغینم* و غمغینی من هیچ تموم نمی‏شه!»
من: « ای وا، چرا؟»
فراز بعد از یک کمی فکر: « آخه تو بدن من هزار تا مولکول هستد که امروز همه‏شون غمغیننند.. باید از مولکولام بپرسی چرا. اونا هم که حرف بلد نیستند بزنند»
.
· * تلفظ فرازی غمگین
.
***
تنبل نپوش تو شلوار شلوار خودش پوش می‏شه*
فراز از دستشویی اومد بیرون. شلوارش رو برداشت داد به من. گفت: «بپوشون بهم»
من:« اِ َ تو که خودت بلدی. این کارا رو باید خودت کنی»
فراز با اشک و آه:« من بچه‏م. بچه ‏ها انرژی‏شون کمه. بچه‏ها باید بازی کنند. باید اون انرژی کمشون رو نگهدارند برای بازی. نه اینکه خودشون رو خسته کنند. شلوار پوشیدن بچه رو خسته می‏کنه. اون وقت بچه به جای بازی باید بره بخوابه، بچه ... انرژی...( تا دو سه دقیقه بچه بچه و انرژی انرژی کرد)»
.
*سروده خودم .
خُبم باشه حالا. گیر ندید تونِ خدا. وقتی به قول فرازغذا پُخیدنیه، حکماً "پوش" هم "شدنیه" دیگه!
.
***
دنیا خیلی کوچیکه!
فراز و سام ( پسر گلمریم) سر بازی با ماشین‏ها و اسباب بازی‏های تک موجود گیس و گیس کشون راه انداختند. برای ختم غائله به خونه‏سازی مشغولشون کردیم. خونه ساخته شد. ماشین کوچولوهاشون رو کنار ساختمون پارک کردند. سام کامیون بزرگه رو خواست بیاره.فکر کردم دوباره سرش دعواشون می‏شه . گفتم اون کامیون همسایه‏ست. مال خونه شما نیست. ماشین کوچولوها مال شماست. اونو ببر همون جا زیر مبل. مثلاً خونه‏ی همسایه‏ست اونجا. سام متفکر برگشت. دوباره مشغول شدند. برای ایجاد نشاط بهشون گفتم با ماشیناتون برید از شهرها بار بیارید. مثلاً فراز تو برو از بندرعباس بار بیار. یا همدان. سام تو دوست داری از انگلیس بار بیاری؟
سام با ذوق :« آره. من الان می‏رم از اینگلیس همسایه‏مون‏اینا بار میارم.»
.
کلن سام کلمات و جملات قصار زیادی می‏گه. علی الحساب ، این یکی یادم مونده.
Google Analytics Alternative