تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

لینکدونی گوگل ریدری(بلاگ رولینگ)

ابتدا نوشت: منظور من بلاگ رولینگ گوگل ریدری بوده است.
چطور لینکدونی گوگل ریدری بسازیم؟.
اگر از سیستم بلاگر استفاده میکنیدکه این کار مثل باز کردن در یخچال و برداشتن یک غذای آماده و گرم کردن آن است. با استفاده از lay out و قسمت add a gadget این کار خیلی خیلی آسونه. همه چی آماده و مرتب اونجا قرار داده میشه.
اما برای سیستم های دیگه. من راستش ورد پرس رو بلد نیستم ولی برای بلاگفا این کار رو کردم و نتیجه گرفتم. خوب چی میخواد؟ یک اکانت جی میلی و یک اکانت یاهویی.
1-اکانت جی میل که داشته باشید، گوگل ریدر میتونید درست کنید و گوگل ریدر که درست کنید میتونید تا مرحلۀ 10 این پست یک پزشک، ویا شمارۀ 5 این پست مرجان از دل کویر برید و اون قسمتهایی رو که به این وسیله هایلایت شده یا دورشون خط کشیده شده رو تو قسمت کد گوگل ریدری خودتون پیدا میکنید و یکجایی یاد داشت میکنید.
.
2-حالا اکانت یاهو به چه درد میخوره؟شناسۀ یاهوتون رو تو اینجا مینویسید وبه عباتی لاگین میکنید. بعد از لاگین کردن، تو این صفحه میرید و قسمت Clone کلیک میکنید . به یک صفحه تازه می‌روید. حالا در این صفحه تازه کدشناسایی یاهو (برای هر آی دی این فرق میکنه مسلماً)که لازم دارید را پیدا می‌کنید. این کد را در جایی برای خودتان نگهداری کنید و هربار خواستید بلاگ‌ رولینگ بسازید از آن استفاده کنید.
خوب حالا وقت استفاده از این عدد و رقمها و حروفه. چطور؟
3-به این صفحه برید:
اولین جای خالی یا شماره شناسنامۀ گوگل. اون شماره ای که تو قسمت 1 با استفاده از گوگل ریدر به دست آورده بودید رو قرار بدید.
تو جای خالی دوم، اسم اون فولدری که گذاشته بودید، (هرچی باب طبعتونه، مثلاً تو مرحلۀ 5 پست مرجان اسمش"گوگوری مگوریها" است و شمارۀ 10 یک پزشک درورش خط کشیده شده) همون اسم رو اونجا قرار بدید.
تو جا خالی سوم همون کدی که تو قسمت دوم همین پست نوشته شده رو قرار بدید. بقیۀ جاهای خالی رو هرجور دلتون میخواد پرکنید. مثلاً اینکه دوست دارید چند تا لینک تو لینکدونیتون نمایش داده بشه و بقیه الی آخر.
بعد دکمۀ تولید کد رو اون پایین فشار میدید و کدی که قراره تو وبلاگ شما لینکدونیتون رو به نمایش بگذاره ، براتون میاد بالا.
حالا این کد رو هرجایی تو وبلاگتون که دلتون خواست قرار بدید و حالشو ببرید. به من هم اگر یک ندایی بدهید مبنی بر اینکه مورد استفاده واقع شده، نور علی النور است.
.
منابع:
دو سه تاش رو که اون بالا معرفی کردم. بقیه:
این ، این و صد البته این

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

اعتماد به نفس میبخشیم!!!

فراز تو مهمونیها یا حتی خونۀ خودمون و جمع سه نفریمون، تا آهنگی رو میشنوه بلند میشه و میرقصه. معمولاً وقتی سوالی یا حرفی داره، ابایی از گفتنشون نداره حتی تو جمعی که براش آشنا هم نیست. راحت حرف میزنه، شعر میخونه، "نه " رو راحت میگه و به طور کلی خجالتی نیست و نسبتاً اعتماد به نفس خوبی داره. نه اینکه اینها صد در درصد و دائمی باشه ولی اکثر اوقات اینطوریه. حداقل تا الانش که اینطور بوده. این وسط ممکنه لوس بازیهایی هم انجام بشه که میشه درحالیکه آدم پشت چشمش رو نازک میکنه و غبغب درمیاره بگه" خوب ،اینا هم اقتضای سنشه دیگه"!.
میتونم نقش خودم رو تو ایجاد این ویژگیها پر رنگ بدونم. چرا؟ چون زوم کردم روی یک سری قابلیتهایی که خودم از نداشتنشون رنج بردم و یکی از عوامل مهم این رو تربیت خودم میدونم. بیشتر از پدر و مادرم میتونم بگم برادر و خواهر بزرگترم تو تربیت و داشتن ویژگیهای اخلاقی که الان دارم موثر بودند. داشتن خواهر و برادر بزرگتر تو زندگی و شکل گیری شخصیت من خیلی مهم بودند. خواهری که پنج سال و برادری که چهارسال از من بزرگتر بودند خیلی از مواقع باعث تواناتر شدن من نسبت به بقیۀ همسن و سالهام با شرایط یکسان بود و خیلی از مواقع هم باعث ناتوانی بیش از حدم. وجود اونها و حس رقابت با اونها بود که باعث شد من تا شش سالگی تا هزار بشمرم و جدول ضرب هم کمی بلد باشم، اسم خیلی از پایتختها رو ، شعرها رو و حتی سوره های کوچیک قرآن رو تا همین سن بلد باشم. بازیها و قابلیتهای بدنیم علی رغم هیکل ریزم، چون قصدم برابری با اونها بوده، نسبت به همسن و سالهام بهتر بود. من از وقتی کلاس اول دبستان بودم در حالیکه یه چهارپایه زیر پام بود، ظرف شستم چون خواهرم نوبت برام گداشته بود (اینو که نوشتم یاد این مهرنوش بختیاری افتادم که تو اون سریاله میگفت من رخت شستم تو سرمای زمستون، من آب حوض بالا کشیدم، من...) کلاس چهارم دبستان اولین غذای عمرم که قورمه سبزی بود رو درست کردم. کوک زدن رو از خواهرم وقتی هنوز مدرسه نمیرفتم یاد گرفتم ( این خواهرم استعداد زیادی از بچگی تو خیاطی و این کارها داشته نه اینکه از مادرم هم یاد گرفته باشه که اصولاً مادرم توی این خطها نیست. طوریکه وقتی هنوز سوم راهنمایی بود برای من مانتو میدوخت الان هم علی رغم اینکه کارش چیز دیگه ای ولی پالتو و حتی لباسهای مجلسی خودش و دخترش رو خودش میدوزه ولی چیزی که هست از همون بچگی میخواسته به زور هرچی بلد بوده رو به من هم یاد بده، کوک زدن و دوخت و دوز رو بالاخره یاد گرفتم ولی هیچوقت اون توسری که سر قلاب بافی یاد نگرفتن تو سرم خورد رو یادم نرفته و قلاب بافی برای من مترادف با اون توسریه شده)، سعی کنم نمره هام در مقایسه با اونها کم نباشه و بیشتر هم باشه، رتبۀ دو رقمی برادرم و قبولیش تو یکی از بهترین دانشگاههای مهندسی تهران علی رغم کلاس کنکور نرفتنش و اصولاً بی خیالی اولیا نسبت به این قضایا باعث شد که من هم به کنکور بدون رفتن به کلاس کنکور و زدن هیچ تستی فکر کنم (رتبۀ من درسته با دو رقمی اون یک فاصلۀ بسیار بسیار زیاد داشت ولی خوب دولتی قبول شده بودم و در مقایسه با بقیۀ همکلاسام که یا از مدرسۀ خاصی بودند یا کلاس خاص و تست خاصی رو استفاده کرده بودند بد نبود). بعدها تو کار و ادامۀ تحصیل هم یکجورهایی از روش اینها الگو برداری میکردم (صادقانه بگم که یکی از دلایل مهمی هم که گاهی من رو به فکر دکترا گرفتن می اندازه اینه که میگم مگه چی از برادم کم دارم که اون این مدرک رو داشته باشه و من نه).
ولی....
ولی این تاثیرها همیشه مثبت و پیش برنده نبوده. چطور؟ تاثیرات منفیش بیشتر تو ذهنم مونده تا اون بالاییها که گفتم. کافی بود حرفی بزنم یا کاری کنم که به مذاق اینها خوش نیاد یا براشون جالب نباشه و یا خیلی بچه گانه و ساده به نظر برسه، فوری مورد تمسخر و تحقیر واقع میشدم و فوری اون حرف یا اون کارم سرکوب میشد. در طول مدرسه و حتی دانشگاه و سرکار هیچوقت نتونستم سر کلاس یا میون جمعی اظهار نظر شفافی کنم چون به نظرم اظهار نظرها و پاسخهای من مواجه میشد با خنده و تمسخر. در حقیقت نمره ها و کار من بود که نشون میداد که حالا من هم یک چیزی مفهمم نه حضورم تو کلاسها. حتی سایۀ این نگاه از بالا روی خودم رو الان هم که تو این سن هستم ، هرچند تلاشهای زیادی کردم و تو خیلی جاها موفق شدم ولی کاملاً ترک نکردم. هنوز هم که هنوزه گاهی از بیان نظرم میترسم به خاطر تایید نشدن، تحقیر ومسخره شدن، هنوزم که هنوزه (این دیگه خیلی جدیه!) توی خیلی از مجالس شاد علی رغم قر تو کمر موندنم نمیرقصم چون نگران خنده دار بودنشم!
فراز که به دنیا اومد تصمیم گرفتم این نقاط ضعفی که انقدر آزارم میده رو کاری کنم نداشته باشه. تاییدش کنم و بیشتر هم روی نقاطی دست گذاشتم که نقطه ضعف خودم محسوب میشند. تا الان کما بیش تو این موارد احساس موفقیت میکنم و امیدوارم همیشه حداقل این احساس رو داشته باشم
(حالا نه اینکه فراز از این نظرا خیلی پرفکت باشه ولی در حد قابل قبولیه به نظر خودم)

خلاصه که قضیه این طوریاست. بعد هم این روده دارزی و صغری کبری رو کردم که خودم رو توجیه کنم که دیروز تو مراسم عقد کنان برادم عین مجسمه یک گوشه ای وایسادم یا خودم رو بیشتر با پذیرایی از مهمونها مشغول کردم در حالیکه مادر شصت سالم و خواهر و خواهرزاده و داداشها و زن داداشها و فراز اون وسط هی قر میدادند و قر میدادندو قر میدادند.( حالا این وسط مادرم رو بگو که با تمام آهنگهای موجود رقصید انگار نه انگار که مادر شوهره !، مادر شوهرم مادر شوهرای قدیم، والله به خدا).
پی نوشت: از این به بعد لیبل جدیدی برای این پستهایی که هی اسرار خانوادگیم رو برملا میکنم رو با اجازتون میگذارم "اسمشو بزار عمقزی"

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

محمود بالا بالا و دختر سرهنگ

تا قبل از اینکه فراز بره مهد، شعرهایی که میخوند رو من معمولاً بهش یاد میدادم. کلاً استعدادش برای یادگیری شعرها بد نبود. این شعرها یا معمولاً شعرهایی بودند که من تو تلویزیون و نواهای بچه ها یاد گرفته بودم و یا شعرهای دوران بچگی خودم بود. مثلاً مثل شعر" داداش جونم خوابیده، آفتاب به روش تابیده"، یا "قوقولی قول خروس میخونه، صبح شده .".،" تپلویم تپلو"، "توپ سفیدم قشنگی و نازی" و غیره. حتی شعر صد دانه یاقوت رو که ما دوم دبستان بودیم هم براش خونده بودم و حفظ کرده بود. ولی خوب در این بین متوجه شدم که فراز به شعرهای روحوضی بسیار علاقه داره. یعنی انقدر سریع یاد میگیره اینها رو که آدم تعجب میکنه . بعد هم با علاقۀ تمام فقط میخواد اونها رو بخونه. نمونه اش اینه:
این درو واکن سلیمون، اون درو واکن سلیمون،
قالی رو بکش تو ایوون، گوشۀ قالی کبوده، اسم دایی محموده،
محمود بالا بالا، سردستۀ شغالا،
انگور و بیار شراب کن، گوشت و بیار کباب کن، بشین و زهرمار کن!!
وقتی میری به بازی، نکنی زبون درازی
(این رو یکبار که رفته بودیم خونۀ یکی از داییهام، چندین و چند بار بنا به درخواست زن داییم خوند! دلیلش هم این بود که من اسم یکی از داییهام محموده، محمود تو خونواده اش شخص قدرتمندیه، از اونطرف، زن اون یکی داییم، قدرت اصلی رو تو خونه داره، و این دو تا قدرت، تاب تحمل همدیگر رو ندارند، یعنی مثلاً خانم این یکی داییم از هرچی برخلاف او ن یکی داییم ، محمود ،گفته میشه استقبال میکنه، و در نتیجه از این قسمت شعر که میگفت "محمود بالا بالا، سردستۀ شغالا"، بسیار خوشش اومد و فراز هم به این ترتیب جای خودش رو تو دل این زندایی باز کرد!)
کلاً شعرهای اون موقع رو با شعرهای الان مقایسه میکنم، میبینم ما اکثراً چه شعرهای درپیتی رو بلد بودیم ها.
حالا این شعربالایی هیچ، یکی از شعرهایی که من بچه بودم میخوندم این بود:
گوجه فرنگی با نمک شور میشه، دختر سرهنگ تو ماشین گم میشه،
بالله طلاقم بده، نصف جهازم بده،
من زن حیدر میشم، از همه بهتر میشم (!!)

یا:
پت پت پنبه، آش روز شنبه،
یه زن دارم کوره، آش میپزه شوره
میگم جرا شوره، میگه چشمم کوره (خوب که چی مثلاً؟!)

بعد هم هرجا که میرفتیم ازمون تقاضا میشد این شعرهای درپیتیمون رو بخونیم. تازه من که مدرسه میرفتم یادمه اینوهم برای معلمها و هروقت تقاضا میکردند که بچه ها کی شعر بلده میخوندم:
غروب که میشه دخترای اهوازی، میان بیرون از خونه با طنازی...( ترانۀ آغاسی)
یا یکی دیگه هم بود در مورد غروب و اینا، آها یادم اومد:
غروبا که میشه روشن چراغا، میان از مدرسه بیرون کلاغا، بعد نمیدونم چی چی، فرار کردم من اونروز زنگ آخر، نرفتم مدرسه تا سال دیگر... (خواننده اش رو نمیدونم کیه)
یا :
تو اون کوه بلندی، که سر تا پا غروه ... (اینم که خواننده اش مشخصه دیگه).
این ترانه ها و ترانه های دیگه رو از بس که مادرم تو خونه موقع انجام کاراش میخوند که ما دیگه از حفظ شده بودیم و فکر میکردیم اینا هم شعره دیگه، میشه خوند.
خلاصه که اوضاعی بود!

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

بانوی من، قمری من!!!

اول اینکه یک کتابی خوانده ام به اسم "بانوی من، قمری من" نوشتۀ رولد دال و ترجمۀ سهیلا طهماسبی. این نویسنده ،کتابهای کودکان رو معمولاً مینوشته، کتاب چارلی و کارخانۀ شکلات سازی، و هلوی غول پیکر و خیلی از کتابهای دیگه از نوشته های این نویسنده است. به نویسندۀ کتابهای کودکان شهرت داره ولی در این داستانش از کودکان خبری نیست. کتاب بانوی من ، قمری من، پانزده داستان کوتاه داره. روایت داستانها جذاب و پرکششه. آدمهای داستان در عین واقعی بودن، یا خیلی ساده هستند و یا یک خباثت پنهان و بی عذر و بهونه در خودشون دارند. پایان داستانها به طرز شگفت انگیزی تکان دهنده است (به نظر من) چیزی که آدم انتظارش رو اصلاً نداره. بعد هم فکر رو مشغول خودش میکنه. من الان چند روزی هست که فکرم مشغول داستان "ماشین داستان نویسی خودکار" و "پوست " و بعضی دیگه از داستانهاش هست. کلاً جالبه.
من قصد داشتم که این کتاب رو برای وبلاگ راوی بخونم تا علاوه بر نابینایان،کسانی که به این کتاب دسترسی ندارند هم بتونند استفاده کننند، ولی از اونجا که من یک ایرانی شریف هستم، اون قضیۀ بهشت و جهنم ایرانی وخارجی مصداق پیدا میکنه برام. یعنی الان من اینترنتم فکر نکنم سرعت بدی داشته باشه برای دانلود، ولی چی؟، میکروفون ندارم. یعنی داشتیم ها، ولی هرچی میگردم پیداش نمی کنم که نمیکنم. اینشاالله که به زودی زود این میکروفون پیدا بشه و ببینم اونوقت دیگه چیزی کم ندارم.

دوم اینکه هوا ابریه، طبق گزارشهای هواشناسی باید برف می اومده که نیومده. من علاوه بر اینکه گلوم داره میسوزه و درد میکنه و هی دماغم رو میچلونم، نگران اینم که حالا اگه برف نیاد چی؟نکنه خشکسالی بشه امسال ؟ تازه آلودگی هوا هم این چند روزه داره به حد بحران میرسه و صبح میگفت که دارند دوباره از این کمیته های بحران تشکیل میدند!.
بوی سوپ خونه رو گرفته ولی علاوه بر اینکه خونه همچنان نامرتبه و استکانهاس صبح شسته نشدند، فکر میکنم به اینکه این هفته هم رفت، بدون اینکه من یک قدمی به جلو بردارم. عمراً بتونم تو این هوا و با این وضعیت برم وسط شهر، ولی این دیر رسیدن به برنامه هام رو چی کار کنم؟
الان تلویزیون روشنه و یک دکتری داره در مورد افسردگی حرف میزنه و علائمش و نوع حاد و مزمنش!

سوم اینکه فراز همچنان میره مهد و برمیگرده. باید در مورد کاراش و خودش حرف بزنم که بالاخره این کار رو میکنم.

چهارم اینکه از نظراتتون راجع به پست پایین هم ممنون، دیدگاههای شما هم جالب و هم تامل برانگیز بود برام. خود من هنوز گیج این فاصله هایی هستم که به مرور بین دوستیها پیش میاند و آدم رو مردد میکنند.

پنجم: خدا رو چه دیدید، شاید خونه رو که تمیز کردم ، بیام دوباره اینجا بنشینم و درمورد شعهای بچگیام بگم و اینکه چقدر وقتی شعر برای فراز میخونم، یا فراز برای من شعر میخونه، یاد اون موقعهای خودم می افتم.

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

چی بگم؟

الان یک ربعی میشه که صفحۀ بلاگر رو جلوی چشمم بازکردم. به فواصل دوسه دقیقه ای چیزی یادم میاد و مینویسم ولی هنوز به خط دوم نرسیده پاکش میکنم. همیشه که اوضاع یکجور نیست، هست؟ آدم چطور میتونه هرچی تو دلش هست رو بریزه بیرون و نگران قضاوت دیگران نباشه؟
**
از کامنتهی پست قبلتون مبنی بر قشنگ شدن اینجا ممنونم. اگر از گوگل ریدر استفاده میکنید و اگه سیستمتون بلاگر هست، این کارها چیزیه مثل آب خوردن، اگر از گوگل ریدر استفاده میکنید و از بلاگر استفاده نمی کنید هم کار چندان مشکلی در پیش رو ندارید، خیلی از وبلاگها منجمله
مرجان از دل کویر و یک پزشک راهنماییهای خوبی در این مورد کردند که کار انجام شده توسط من طبق راهنماییهای اونها انجام گرفته، هرچند که موفق نشدم مراحل آخرش روطبق راهنماییهای اونها انجام بدم. در مورد فید هم علی رغم اینکه من درستش کردم و میخونم از اینور و اونور در مورد مزایاش ولی چندان برام کاربردی نبوده تا به حال.
**
چی میشد یه روز از خواب بلند میشدم و یک چیزی که دیگه تو ذهنم تبدیل به معجزه شده (بسکه دست نیافتنی شده برای من) به وقوع بپیونده و...، نمیدونم، شاید اونموقع از این رخوت دربیام .

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

دارید این تزئینات رو؟

الان یک دو سه ساعتی هست که نشستم و این لینکدونی کناری و فید و این بند و بساط رو برای این وبلاگم درست کردم. بیشتر از قشنگ کردن اینجا، هدفم این بود که ببینم میتونم این کارا رو بکنم یا نه که دیدم بعله. برم ببینم لینکی جا نمونده. چیزی زیادی از گوگل ریدرم نیومده تو اینجا؟ بعدش اصلاً رولینپگ میکنه یا نه.
فکر کنم نصف اون حجم ای دی اس ال ماهانه ام رو هم در این را ه از دست دادم

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

شطرنج بازی فراز

چند روز پیش که شهر کتاب رفته بودیم، فراز اصرار والاصرار که باید شطرنج بخریم!. میگفت که من از علی و مجمد امین (پسرهای هفت و هشت سالۀ برادر و خواهرم) یادگرفتم، خیلی هم بلدم. چیزهای نامفهومی تو خاطرم اومد که انگار یکبار فراز و با اون دو تا در حال شطرنج بازی دیدم. این شد که یک شطرنج گرفتیم و اومدیم خونه.
موقع چیدن مهره ها ، ازش اسم چند تا مهره رو پرسیدم و دیدم که ای، انگار خیلی هم بدک نیست، ظاهراً یک چیزهایی بلده و یه چیزهایی هم طبعاً شاید یادش رفته باشه. این بود که شروع کردم دوباره همه رو توضیج دادن.
موقع بازی، اول من یکی از سربازهام رو جلو بردم. بعد اون یکی از سربازهاش رو آورد جلو . تا حالاش که بد نبود!
سرباز دیگه رو دو تا آوردم جلو، و بعد کم کم این ها به قوانین بازی شطرنج من و فراز توسط فراز جان اضافه شد:
  • وقتی سربازت به سرباز من نزدیک میشه، باید بگه "اطاعت، بله قربان"
  • تو باید اونور خط (خط وسط شطرنج) باشی، من هم اینور خط. اگه من دعوتت کردم بیا تو! ت و هم اگه منو دعوت کردی، من میام اونطرف!
  • وقتی فیلها همدیگر رو دیدند، باید به هم سلام بدند و همدیگه رو بغل کنند! آخه فیلها فقط همدیگر رو بغل میکنند!
  • سربازهای من میتونند به هرطرفی که بخواند برند. ولی سربازهای تو نمیتونند، چون من رئیسم!

هروقت هم میخواست هر مهره ای رو از این سمت به سمت دیگه طبق قوانین خودش ببره، پیتیکو پیتیکو میکرد و یورتمه وار میبردشون. انگار همۀ مهره هاش سوار اسب بودند و جولان میدادند به هر طرفی که دلشون میخواست!.

اگر هم من اعتراضی میکردم ، میگفت "معلومه تو بلد نیستی، بزار بهت یاد بدم!".

صحنۀ دیگه ای هم از اون روز خونۀ خواهرم یادم اومد که محمد امین و علی مثل اسب داشتند از دست فراز فرار میکردند و فراز هم جیغ کشان دنبالشون بود!

**

این اولین پست ای دی اس الی منه. بالاخره نصب شد. تا الان که یکساعتی از نصبش گذشته بدک نیست، ولی انتظار داشتم سرعتی مثل سرعت فرنگستون داشته باشه که نداره ظاهراً

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

اژدهای درون و بشور و بساب

دبروز ازاون روزهایی بود که اژدهای خفتۀ درونم بیدار شده بود و حریف میطلبید. در عین حالیکه هزاران دلیل میتونست وجود داشته باشه برای بیدارشدنش، هیچ کدوم هم خیلی قانع کننده نبودند، همین جمیع "دلایل بیخودی و هردنبیلی" شاید شده بود یک دسته چماق و کوبیده بود سر این موجود خفتۀ بیچاره و ضمن بیدارشدن، دیوانه اش هم کرده بود!.
از صبح اول صبح که از خواب بلند شدم شروع کردم. تو یه خانوادۀ سه نفری که آدم نمیتونه به بچۀ قند عسلش گیر بده، پس چی ؟ انگشت اتهامات، پاچه گیریها، غرزدنها، همه و همه متوجه بابای فراز شد. هزاران دلیل هم برای هرکدوم از این موارد وجود داشت. طرف مقابل اگر در چنین مواقعی ساکت بمونه بد نیست، ولی اگه بخواد دفاع کنه و دلیل بیاره که وای به حال خودش و ما....
برای گردش و استفاده از روز تعطیل و عوض شدن حس و حال، رفتیم کردان و اون دور و اطراف. ناهار هم بیرون خوردیم، و چرخی هم داخل کرج زدیم و برگشتیم، ولی هیچکدوم اینها نتونست این موجود خشمناک چماق خورده رو بخوابونه. همش غر، همش عصبانی... قیامت دیگه.
خونه که رسیدیم، بازهم یک دلیل دیگه برای عصبانی شدن پیدا کردم، رفتم کمی چرت بزنم شاید کمی آروم شم. صدای تلویزیون بلند بود ، تلفن از اینطرف زنگ میزد، بابای فراز رخت و لباساش رو اینطرف و اونطرف پخش کرده بود، فراز نمیخواست بخوابه و میخواست فقط روی تخت با ماشیناش بازی کنه و ... دیگه داشتم مصمم میشدم برای بلند شدن و پرتاب تلویزیون یا تلفن به بیرون از
خونه! (من همچین زواریی ندارم ها، کار، کار همون اژدهاهست!) که نمیدونم چی شد که یکخورده مکث کردم و همون لحظه بلند نشدم. بعضی وقتها یک مکثهایی نا خودآگاه تو زندگی پیش می یاد که آدم بعدش کلی خوش خوشانش میشه. این مکث ممکنه دو ثانیه باشه، ممکنه دو دقیقه باشه، ممکنه دو ساعت باشه، یا ممکنه اصلاً 2 سال باشه ، ولی هرچی هستند که بسیار بسیار نافعند.
تو همین مکث چند لحظه ای نمیدونم چطوری به فکر چای افتادم و اینکه اگه یه چای بخورم شاید حالم بهتر شه!. در حالیکه به این چاچای دوست داشتنی فکر میکردم، آشپزخونه وفویل آلومینیومی چرب شدۀ روی اجاق گاز، چربیهایی که روی دیوار ریخته بوده و مدتها بود تمیزشون نکرده بودم یادم اومد. نیروی پنهانی اومد و دستمو گرفت و من رو بلند کرد و گذاشت تو آشچزخونه. باید یه کاری میکردم! اول از عوض کردن این فویل آلومینومی و تمیز کردن اجاق گاز و تمام سوارخ موراخهاش شروع کردم. چند وقت بود داخل فر رو یک دستمال درست و حسابی نکشیده بودم؟ بعد دیوار که این چربیهای پخش شدۀ غذاها در اثر آشپزی روش جا خوش کرده بودند و هر وقت میدمشون میگفتم" یک وقت مناسب". بعد کلاً اجاق گاز رو جا به جا کردم و تمام زیر و پس و پیشش رو دستمالکشی کردم. چقدر چربی اونجا روی زمین ریخته شده بود و میرفتند که جاودانه بشند. بعد هم اومدم سروقت کابینتها و دستمالکشی کف آشپزخونه و جاروکردن اطااقها و گردگیری و برق انداختن لوازم چوبی و ...

ساعت 8 که شد، دیگه این بشورو بساب رو تموم کرده بودم و چایم رو داشتم میخوردم.
اژدهاهه که خوابیده بودهیچ، آشپزخونه و اطاقها هم سعی میکردند منو بگیرند و ماچم کنند .

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

محفل شادمانی در بساط فروشندۀ معتاد!

برادرم میگفت بساطی جلوی یک مغازۀ درب و داغون بوده تو یکی از کوچه هایی که به خیابان آزادی ختم میشند، دو رو بر میدون انقلاب. یه مرد معتاد داد میزده و میگفته کتابهای کمیاب، کتابهای نایاب.. برادرم در حالیکه سه تا کتاب کهنه و رنگ و رورفته رو بهم نشون داد میگفت که این سه تا کتاب از تو بساط باقیماندۀ اون مرد معتاد از همه جالبتر به نظرش اومدند. . اولین کتاب اسمش بود ژولیوس سزار. ورق که زدم چیز جالب توجهی پیدا نکردم، یاد فیلمهای ژولیوس سزاری افتادم و اینکه اونها شاید جالب تر باشند نسبت به این کتاب با برگه های کاهی و فاصله خطوط زیاد. انگار یک ناشر ناشی چاپش کرده باشه. .
دومین کتاب، تاریخ خوارزمشاهیان بود، اسم نویسنده اش به نظرم آشنا اومد. فریدون* خلعتبری. یکزمانی به تاریخ خیلی علاقه داشتم. نمیدونم چرا علاقم به تاریخ کم شده، به نظرم این روزها تاریخ چیز کم مصرف و پر ادعایی می یاد.
سومین کتاب رو که برداشتم، برادرم گفت "نگاه کن اینجا رو ، نوشته پرفروشترین کتاب در لیست نیویورک تایمز". کتاب جلد مشکی داشت. ظاهر گیرایی نداشت. برادرم میگفت که فروشندۀ معتاد گفته "رو کتاب خوبی دست گذاشتی" . اینو با ادای حرف زدن اون مرد و لهجۀ معتادی میگفت و میخندید. هیچوقت نمیتونم از صورت احسان(برادرم) بفهمم که واقعاً منظورش چیه، مسخره میکنه؟ جدیه؟ چیه؟
عنوان کتاب بود" محفل شادمانی". نمیدونم چرا با اینکه میدونستم رمانه، باز هم بعد از شنیدن و دیدن "پرفروشترین" این آنتونی رابینز و کتابهای روان پروری(!) از این دست به نظرم اومد که الان کمتر طالبشون هستم. ورق زدم. یک سری تعریف و تمجید از طرف نیویورک تایمز، واشنگتن پست و... سال انتشار ، هفتاد و سه بود، یعنی سالی که من وارد دانشگاه شده بودم. " فکر نکنم همچین مالی باشه، تا حالا که اسمش رو نشنیدم، نه تجدید چاپی، نه چیزی" . نویسنده، امی تان، تاحالا نشنیدم. مترجم، مریم بیات، اینو هم همینطور، همینطوری ورق زدم و رسیدم به صفحۀ اولی که داستان شروع میش:

"زن سالخورده قویی را به خاطر می آورد که سالها قبل آن را به قیمتی مفت خریده بود. فروشندۀ بازار لاف میزد که این قو زمانی اردکی بوده و به امید غاز شدن گردنش را کش میداده است و حالا، نگاهش کن!زیباتر از آن است که خورده شود.
سپس زن و قو در حالیکه گردنهایشان را به سوی آمریکا کش داده بودند، اقیانوس پهناوری را درنوردیدند که هزاران فرسنگ پهنایش بود. هنگام سفر، زن در گوش قو زمزمه میکرد:" در آمریکا دختری شبیه خودم خواهم داشت، اما در آنجا هیچ کس به او نخواهد گفت که مقیاس ارزش او به بلندی آروغ شوهنر او بستگی دارد. در آنجا هیچ کس او را با کوچکی و حقارت نخواهد نگریست زیرا من کاری خواهمکرد که او انگلیسی را با لهجۀ کامل آمرکایی صحبت کند. در آنجا او مشغول تر از آن خواهد بود که فرصتی برای غصه خوردن به دست آورد!. او نیت مرا درک خواهد کرد، زیرا این قو را به او خواهم داد- مخلوقی که با ارزش تر از آن شده که گمانش میرفت."
اما هنگامی که زن به سرزمین جدید وارد شد، مامور ادارۀ مهاجرت قو را از زیر بغل او کشید و زن را در حالیکه سراسیمه دستهایش را تکان میداد و تنها پری از آن قو به یادگار در دستش باقی مانده بود، تنها رها کرد. سپس انقدر فرمهای جوراجور برای پرکردن به زن دادند که فراموش کرد برای چه آمده و چه چیزی را پشت سر باقی نهاده است.
آن زن اکنون سالخورده شده است. دختری دارد که تنها با یادگرفتن زبان انگلیسی رشد کرده است و بیشتر از افسوس، کوکا کولا قورت میدهد. اکنون مدتی مدید است که زن میخواهد تنها پری را که از آن قو برایش به یادگار باقی مانده است به دخترش بدهد و بگوید:" شاید این پر به نظر تو بی ارزش بیاید، اما از راه دوری آمده. با خود حامل تمام نیتهای خیر من است". زن صبر کرد. سالهای پی در پی، تا روزی که بتواند خواسته اش را به انگلیسی سلیس و آمریکایی برای دخترش ادا کند.


همین صفحه به عنوان مقدمۀ بخش اول کافی بود که به شدت راغب خوندن کتاب بشم و تا تمومش نکردم زمنیش نگذارم.

داستان کتاب دربارۀ مهاجرته، عشق مادر و فرزندی، آرزوهای گم و فنا شده ، خوشیها و ناخوشیها، دور شدن از آداب و سنن و... داستان مادران چینی که فرزنداشون رو در سرزمینی جدید به دنیا آوردند، مادرانی که از گذشتۀ خودشون بیزارند و هرچه تلاش میکنند برای تربیت موفق فرزندانشون با فرهنگی غیر از فرهنگ خودشون و در کشوری دور از اونچه که در گذشته آزارشون میداده ، ناموفق میمونند، چون خودشون نتونستند گذشته اشون رو به طور کامل فراموش کنند و روی اون باقی موندند. دخترا اینا رو میبیند و میفهمند ولی زبونی برای برقراری ارتباط با هم پیدا نمیکنند. دورند از هم، خیلی دور در عین حالیکه نزدیکند به هم، خیلی نزدیک....

به نظرم خیلی عالی بود و ارزشش خیلی بیشتر از کتابهایی هست که میخونم و به چاپ چندم رسیدند.
نمیدونم آیا تجدید چاپ شده یا نه؟ نمیدونم چرا با اینهمه نثر شیوا و قشنگ (که حتی ترجمه هم نتونسته از بار اون کم کنه) و اینهمه حرف ، انقدر مهجور مونده. تو اینترنت با لغات فارسی دنبالش گشتم و چیزی پیدا نکردم،
یعنی چرا این کتاب که اینهمه ازش لذت بردم، گمنام مونده؟ شاید هم گمنام نیست و من از گمنام نبودنش بیخبرم؟هان؟ شما این کتاب رو خونده بودید؟
پی نوشت: اسم کتاب به زبان انگلیسی هست:The Joy Like club، اسم نویسنده هم:Amy tan

آیا من "بشر" هستم؟

مدتی پیش تو وبلاگی که الان یادم نیست اسمش چی بود، یک جمله ای نوشته شده بود که فکرم رو برای مدتی مشغول کرد، نوشته ای به این مضمون بود که "بیایید از حقوق بشر دفاع کنیم، ولی نوع بشرش رو خودمون انتخاب نکنیم"
این " انتخاب نوع بشر" به نظر من خیلی حرف داره. میدونید، به نظر من یه عدۀ بسیار قلیلی تو دنیا هستند که به این " نوع بشرش" اهمیت ندند و در واقع نیاند بین اینهمه بشر تو این دنبا، یک عده ای رو به عنوان بشر انتخاب کنند.
اکثر مدعیان حقوق بشر از نظر من، انتخابگر هستند و انتخاب نوع بشرشون بستگی به جریان غالب (یا سخن غالب) داره. جریان غالب ، زبان رسانه های غالبه و در حقیقت به نظر من، "بشر بودن " یک بشر رو رسانه ها تعیین میکنند. صاحبان این رسانه ها هم بسته به منافعشون ، بشر رو تعریف میکنند. فرضاً اگر حرکت یک مسلمون بر خلاف میل و خواستۀ اونها باشه، اون رو به انحاء مختلف و با مغلطه کاری و بازی با کلمات، یک نوع حماقت، یک نوع جهل دینی و یا یک عملیات تروریستی تعریف میکنند. اونها هستند که جریانی رو به وجود می یارند، بهش بال و پر میدند و یا در همون نطفه خفه اش میکنند. در حقیقت حرکت و زندگی و اهداف، متاثر از رسانه هاست و تعیین بشر بودن یک انسان و احقاق حقوق برای این بشر هم کار رسانه هاست و بستگی به منافع صاحبان این رسانه ها داره.
اینها هستند که ممکنه زوم کنند رو اعدام یک حیوان بشر نما تو یک کشوری که نه تنها سودی به حالشون نداره بلکه از جهاتی خطر هم محسوب میشه و این شخص رو که ممکنه چندین زن و کودک و انسان دیگه رو به قتل رسونده باشه ، اسم بشر روش بگذارند و و مدعی احقاق حقوق بشر برای این شخص میشوند ودر عوض این کار تو یک جای دیگۀ دنیا چشمشون روروی قتل عام و "بشر کشی" یک عده مردم (فرض کنید مردم رواندا) که دفاع از حقوق اینها هیچ سودی براشون نخواهد داشت ، میبندند. اونها هستند که تعیین میکنند چه زمانی حقوق بشرو دموکراسی رو تو عراق به بوق و کرنا ببندند و برای دفاع از حقوق این بشرهای مظلوم لشکر کشی کنند و ...
خلاصه که تعریف بشر با اونهاست.
شما قبل ازاینکه فکر کنید بشر هستید، باید به این فکر کنید که تو معیارهای اونها برای بشر بودن میگنجید یا نه!









۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

دوماد دوماد ، شازده دوماد!

چند روز پیش میون جمعی بودیم و تلویزیون روشن بود. بعد از چند لحظه آهنگ شادی از تلویزیون پخش شد و فراز هم به صورت خودکار پرید وسط و شروع کرد به نانای کردن. طبعاً خیلی ها بدشون نمی یاد که زنگ تفریحی اینچنینی بین صحبتها برقرار بشه و شروع کرده بودند به دست زدن و آفرین گفتن. یکی از میون اون جمع در حالیکه دست میزد گفت:" انشاءالله داماد بش..."
فراز یکدفعه از رقصیدن باز ایستاد و با کمی اخم و طمانینه جواب داد: "ببین، من میخوام بزرگ که شدم خلبان بشم نه داماد، فهمیدی؟"
اون شخص:" آخه آدمی که انقدر قشنگ میرقصه ، حیفه داماد نشه که"
فراز: " رئیس خلبانها، خلبانهایی که بلدند برقصند رو دوست داره، واسۀ همین من باید خلبان بشم"!


ظاهراً فراز دامادی رو یک شغل میدونه ، نه چیز دیگه!، بعد هم توجه دارید که اصولاً کم نمیاره!

**

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

تو کی یکساله شدی بچه دماغو؟!

اومدم از حال و وضعم تو این روزها بگم و بگم که حال و روزم این روزها همش منو یاد اون خوابی* میندازه که یک شب تو ده دوازده سال پیش دیدم و الان بعد از مدتها با تمام جزئیاتش یادم مونده و یادم نرفته و هیچوقت هم انگار یادم نمیره ، که نگاهم افتاد به این گوشۀ صفحه. پیش خودم فکر کردم که پارسال اینموقع ها بود انگار که من نوشتن تو این وبلاگم رو شروع کردم . این شد که دقیق شدم توآرشیو و اولین پست و دیدم، بعله، دقیقاً در چنین روزی من سال گذشته در این وبلاگ را گشودم.
پس ... به افتخارم یک دست و هورای بلند ...
ممنون از همه تون که همراهم بودید.



نکته: از اونجا که الان ساعت پنج دقیقه به دوازده نیمه شبه، فکر نمیکنم این پست من با این سرعت اینترنت زپرتی درست در سالروز وبلاگم هوا بشه (آیکون غم و غصه و درد و بلای عالمو کنج دل من براز...)



* تو اون خواب، خودم رو تو یک شهربزرگ با ساختمونای بزرگ و آدمای بزرگ میدیدم. داشتم از پیاده رو میرفتم و محو تماشای چراغونیای شهر وساختمونا و مغازه ها و آدمای اونجا بودم. یکدفعه زمین زیر پام شل شد. تا بیام به خودم بجنبم، دیدم که دارم میرم تو زمین، یعنی فرو میرفتم. صدام اولش در نمی اومد. شاید چون گیج و ویج بودم. شاید چون مثل همیشه کند انتقال بودم. ... نمیدونم ...هرچی بود که اولش نه جیغ کشیدم و نه داد زدم. ولی وقتی دیدم که همینطوری بیشتر و بیشتر دارم میرم پایین، فهمیدم که نه ... انگار شوخی نیست، شروع کردم به جیغ زدن، دستامو بلند کرده بودم و هوار میزدم. همه از کنارم رد میشدند و هیچ کس حتی به من نگاه هم نمیکرد. حتی اونهایی که تنها بودند. انگار هیچ کس منو نمیدید ، هیچ کس صدای داد منو نمیشنید...
خیلی بد بود... خیلی...



-هرچی فکر کردم که چی میتونم صدا کنم این وبلاگم رو، چیزی بهتر از بچه دماغو به ذهنم نرسید (حداقل در این ساعت شب ،اسمی با مسما تر از این اسم پیدا نکردم! باشد که بزرگتر که شد این خصلت دماغو بودنش رو هم ترک کنه و تبدیل بشه به یک بچۀ مودب و تمیز و لپ گلی ! ) .
ببخشید منو با این عنوان انتخاب کردنم.




۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

مثلاً کتاب خوانده ایم!!

رمان" بازی آخر بانو" نوشتۀ بلقیس سلیمانی رو خوندم، خوب بود، خوشم اومد. نثر روان و ساده ای داشت، میشه گفت یک رمان سیاسی اجتماعی بود، گوشه ای از سالهای پر تنش اوایل دهۀ شصت رو به خوبی تصویر کرده بود ولی غلو آمیز هم نبود و یکطرفه به قاضی نرفته بود. یکی از ویژگیهای مهم این داستان هم از نظر من، زوایای گوناگون دید نویسنده بود، در عین حالیکه به توالی داستان لطمه نمیزد و به اصطلاح تیک نداشت ، اینطور بود که نویسنده در هر بخش در قالب یکی از شخصیتها میرفت و از زبان اون شخص داستان نقل میشد ولی اونچه هم نقل میشد، انگار یک لایه ای از سطح بود و نشوندهندۀ دگرگونی بود که در عمق هر کدوم از این شخصیتها به وقوع پیوسته. انتهای داستان هم خودش یک بازی با خواننده بود. یک بازی تامل برانگیز وبدون پایان. من تا قبل از خوندن فصل پایانی ، بخش دوم کتاب رو زائد میدونستم ، ولی بخش انتهایی ، یکجورهایی انگار میتونست کامل کنندۀ یک پازل باشه. یک پازل با شکلی که تو درست ایجاد کردنش هنوز شک وجود داره.
کلاً جالب بود

"خاله بازی" یکی دیگه از کتابهای این نویسنده است که یکی دو هفته ای هست که همراه تعداد دیگه ای کتاب از طریق این سایتهای فروش کتاب اینترنتی سفارشش رو دادم ولی هنوز به دلیل تنبلی فراوون، نرفتم پولی به حساب اون شرکت بریزم تا کتابها به دستم برسند. اگر این کار رو بکنم این اولین خرید اینترنتی کتاب من خواهد بود. یکی از دلایل تنبلی من هم شک داشتن به این سیستم خریده، خریدهای اینترنتی کتاب چطوره،؟ آیا همونطوریکه میگند یکی دو روزه کتاب به دستمون میرسه ؟
قبلاً نوشته بودم که مجموعه داستان کوتاهی از مزگان کلهر خوندم به اسم " چه کسی موهایم را شانه زد" و گفته بودم که از نثر و سبک نوشتنش در این کتاب خیلی خوشم اومده بود. تو همین جستجوبرای خرید کتاب اینترنتی ، از همین نویسنده کتابی دیدم به اسم "کفترکش". چون از نثر نوشتۀ اون کتاب اول خوشم اومده بود، این رو هم جزء لیست کتابهای خریدم قرار دادم. نمیدونم کسی این کتاب رو خونده یا نه؟ (لیلی جان قبلاً گفته بودی از این نویسنده کتابهایی خوندی، درست میگم؟). چند تا کتاب دیگه هم هست از نویسنده های دیگه، مثل عرفان نظرآهاری (که اسم کتابهاش شیفته ام کرده بدون اینکه بدونم دقیقا چطور مینوسه ) و امیرخانی و.. . به محض دریافت و خوندن این کتابها مینویسم درموردشون.
البته لازم به ذکره که این کتاب (چه کسی موهایم را شانه زد) از انتشارات کانونه و متعلق به نوجوونا، یعنی گروه سنی ه !. آشنایی من با این کتابها به واسطۀ کارکردن خانم برادرمه که تو کانون پرورش کار میکنه و هر از گاهی من رو بی نصیب نمیگذاره از کتابهای منتشر شده ای که به نظرش جالب می یاد. امروز هم کتابی رو خوندم از همین انتشارات و مجدداً برای همین گروه سنی ، به اسم "نان و گل سرخ" نوشتۀ کاترین پاترسون و ترجمۀ حسین ابراهیمی. قشنگ بود و تین ایجری. میشه گفت داستانی بود که آدم رو به خوندنش برای فهمیدن ادامۀ داستان ترغیب میکرد و یک هپی اند و... همین.
دفعۀ آخری که شهر کتاب رفته بودم یک سری کتاب دیدم از نویسنده ای به نام کریستیان بوبن، یکی از کم قطرترین کتابها به اسم "ایزابل بروژ" رو برای آشنایی با سبک نویسنده برداشتم . قمستهاییش رو خوندم ولی چندان چنگی به دل من نمیزنه از نظر سبک نوشتن و جذب خواننده (البته از نظر من) . اینه که خوندنش نصفه کاره مونده . حالا شاید یک وقتی خوندم و خوشم اومد و براتون نوشتم . شاید...
*
-خوندن کتاب برای فراز به این صورته که هروقت میخواد بخوابه (بعضی بعد ازظهرها و البته شبها) حتماً باید دو تا کتاب و یا دو تا داستان براش خونده بشه و خیلی هم روی این "دو تا "تاکید داره. با بزرگ شدنش، دیگه داستانهای بلندتر هم براش جالب شده و حتی خوندن افسانه ها، (البته سعی میکنم این افسانه ها فاقد غول و جن و هیولا و .. اینها باشند که نتونم بعدش به سوالات بی پایانش در مورد این موجودات ،پاسخ قابل قبولی بدم!).
یکی از این کتابها، قصه های شیرین هست که هم " تقریبا" به خوبی مصوره (این مصور بودن کتاب برای بچه ها به صورت کامل به نظر من خیلی مهمه چون فراز به شکلها نگاه میکنه و اگه موجود، یا حالت، یا کاری باشه تو متن داستان و تو تصویر نباشه، من باید جوابگو باشم که پس کجاست؟!!). هم داستانهاش میتونند جالب فرض بشند. از نویسنده هایی مثل اسدالله شعبانی، شهرام شفیع، مزگان شیخی، سوسن طاقدیس و ...
کتاب دیگه برای این سن" قصه های کوچک برای بچه های کوچک" است ، چند مجموعه است و هرمجموعه هفده داستان داره. هرچند این کتاب برای گروه سنی بالای 5 سال ذکر شده ، ولی فراز به این کتابها بسیار علاقه داره (حتی بیشتر از اون بالایی) و یکی از دلایل علاقش اینه که داستانهاش انقدر زیاد هستند در هر کتاب که میتونه انتخاب کنه از بینشون، و این انتخاب کردن خیلی براش جالبه این روزها!. بعد از هربار خوندن من هم، فراز اصرار میکنه که من هم باید قصه بخونم، صفحات رو ورق میزنه و با استفاده از شکلها یک چیزی میگه، هراز گاهی هم میخنده و میگه مثلاً "این کارجوجه خیلی بامزه بود" یا اینکه سر و دستش رو تکون میده و میگه" گربه چه کار بدی کرد، وای وای وای" و همۀ داستانها رو یک داستان فاقد یک خط داستانی مشخص و فاقد یک شخصیت معلوم میکنه و آخرش هم میگه" قصۀ ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید!. خوشال شدی که من انقدر خوب برات قصه میخونم؟"
کتاب دیگه برای فراز هم یک مجموعۀ ده جلدیه که شعرهست و سروده های شکوه قاسم نیا و اسدالله شعبانیه و اسم این مجموعه هم "شعرهای شیرین برای بچه ها"ست، این رو هم فراز خیلی دوست داره ولی همونطور که گفتم داستانها الان دیگه بیشتر جذبش میکنند.
همۀ این کتابها ی بچه گانه هم از انتشارات کتابهای بنفشه است.

-از اونجا که این پست ، یک پست کتابی و به اصطلاح فرهنگی شده!!، شاید بد نباشه این خبر فرهنگی (!!)رو هم در اینجا بگنجونم که ما دیشب نمایشی رو هم تو اریکۀ ایرانیان دیدیم به اسم " من اگه نباشم" خواستید برید ببینید، خنده دار بود و چه بسا که به فرهنگمون هم اضافه شد. نمایشش هر شب ساعت 9هست . اگه زودتر رزرو کنید مثل ما نمیشید که صندلی آخر بنشیینید و هی گردن بکشید.


پی نوشت بی ربط : فراز با پدرش چند لحظه پیش از بیرون اومدند و فراز یک بستنی زمستونی خریده بود، بهش گفتم : به من هم یه خورده میدی؟
فراز در حالیکه انگشتش رو گذاشته بود روی نوشته های بسته گفت: " نگاه کن، این جا نوشته این را باید بچه ها بخورند، نباید به مامانهایشان و باباهایشان بدهند از اینها، چون ضرر داره براشون"!!


۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

"وقتش شده؟!"

فراز چند ماه دیگه چهارساله میشه.
شنیدید که بچه ها ازحدود سه سالگی سوالهای جن سیشون شروع میشه؟.
یک مدت پیش جایی رفته بودیم که یک دختر یکساله و نیمه داشتند. مادر این دختر بعد از دستشویی بردنش حریف این نمیشه که از فرار کردن برهنۀ اون به سالن پذیرایی که من و فراز اونجا نشسته بودیم جلوگیری کنه. این بود که ما این دختر رودیدیم که بدون شلوار در حالیکه داشت میخندید از دست مامانش که شرمسار داشت دنبالش میدوید تا شلوارش رو پاش کنه فرار میکرد.
فراز این منظره رو با تعجب دید.
منتظر بودم که سوالی بکنه که چرا این اینطوری بود و من نیستم و .. (همونطوریکه یکی از دوستام از اولین سوال این مدلی دخترش برام گفته بود) ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و من به این یقین رسیده بودم که یا ندیده اون جای خاص رو رو، یا جالب نبوده این تفاوت براش، یا بیشتر محو شیطنت این دختر کوچولو شده ... یا اصولاً ژن بَبویی رو از پدر و مادرش به ارث برده!.
گذشت تا همین چند روز پیش، یک روز که رفته بود دستشویی و اومده بود بیرون و من داشتم شلوارش رو پاش میکردم، پرسید " من چرا جیشم از اینجا میاد؟ چرا من از اینا دارم؟ چرا "ب.."(اسم همون دختر کوچولو) از اینا نداشت؟
من کمی تعجب کردم ، از بس نپرسیده بود قضیه رو که یادم رفته بود، داشتم فکر میکردم که شاید این موضوع فکرش رو تو این چند هفته هم مشغول کرده بوده؟ چرا تازه الان میپرسه؟ و ...بعد هم هرچی مطلب خونده بودم راجع به آموزش جن سی از سایتها و کتابهای مختلف ( والبته اظهارات ضد و نقیض بسیار هرکدوم در این مورد...) یادم اومد و به این نتیجه رسیدم که الان دیگه زمانِ روشن کردن قسمتهایی از این قضیه است و به قول معروف " وقتش شده" (این رو با تو حلقی تلفظ کردن حرف "و" و تاکید بر "ق" بخونید که لهجۀ اون غورباغه ای رو داشته باشید که زمان زن گرفتن بچه اش رو با این عبارت متدکر شده بوده.!)
خلاصه که شروع کردم به اینکه ببین این اسمش شو... از اینها آقایون دارند، خانومها از اینها ندارندو... فراز هم برگشت و گفت " پس خانومها از کجا جیش میکنند؟" و من هم توضیح دادم که برای اونها هم جای دیگه ای وجود داره که به این صورت نیست . بعد هم به این فکر افتادم که خوبه قضایای امنیتی رو حالاکه وقتش شده بهش بگم من باب اینکه هیچ کس حق نداره به اون دست بزنه بجز من و باباش و کسانی که من بهشون اجازه دادم و خاله فاطمه (یکی از کمک مربیهای مهربون و ساکت و خجالتی تو مهد ) و... فراز ولی زوم کرده بود رو همون قسمت اول، یعنی تفاوت خانمها و آقایان به این صورت که برای ده دقیقه من پاسخگوی سوالاتی از این قبیل بودم: " همۀ آقایون اینجوریند؟ خانمها چی؟ تو چی؟ اون چی؟ (به جای اون، اسم همۀ فک و فامیل و دوستان و همکاران و همسایه ها رو درنظر داشته باشید ، کسانی که من تا به حال به این جنبه شون فکر نکرده بودم !) وقتی دیگه کسی نمونده بود که درموردش نپرسیده باشه خیالش راحت شد و رفت به بازیش ادامه داد.
فرداش رفت مهد کودک و با پدرش از مهد کودک برگشت . اصولاً فراز هروقت از مهد کودک میاید تمام جریانات اتفاق افتادۀ جالب رو به محض دیدن من با صدای بلند تعریف میکنه . اون روز هنوز کفشاش رو از پاش در نیاورده از همون دم در شروع کرد: " مامان من امروز همۀ چیزایی که تو بهم یاد دادی رو به خاله فاطمه یاد دادم. بهش گفتم این اسمش شو... ، بهش گفتم تو که از اینا نداری چون تو خانومی ، جیش تو از یک جای دیگه میاد بیرون ، ولی اون (دوباره اسم تمام فک و فامیل و دوستان و همکاران و همسایه ها رو اینجا به جای "اون" در نظر بگیرید) از اینا داره. بهش گفتم من به تو اجازه میدم به من دست بزنی چون تو منو میشوری، ولی خاله مریم و خاله ساناز و ...(بقیۀ مربیهای مهد کودک ) اجازه نمیدم به من دست بزنند..."
من که از سرعت انتقال داده ها(!) اونهم با چنین کیفیتی (!) تعجب کرده بودم مونده بودم واکنش خاله فاطمۀ خجالتی چی بوده. پرسیدم خاله فاطمه چی گفت؟
فراز: خیلی خوشال شد که من اینا رو بهش یاد میدم. خیلی خیلی خوشال شد"!!!


پی نوشت: شک دارم روشم برای بیان این مسئله درست بوده. بوده؟ شما از چه روشی استفاده کردید یا قراره بکنید برای پاسخ به این نوع سوالات؟


دو سه ساعت بعد نوشت: یکجورهایی از نوشتن این پست احساس خوبی ندارم. شاید باید پاکش کرد (آیکون تردید و دودلی و لپ قرمزی و این صحبتها).

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

زندگی بدون اینشاالله و ماشالله!

جناب استاد و زنش در مراسم دفاع بابای فراز

امروز بابای فراز نیاز داشت که نظر استاد هلندیش رو درمورد کاری بپرسه. ایمیلی زده بوده بهش و اونهم مثل همیشه پاسخ ایمیل رو نیم ساعت بعد از فرستادن ایمیل براش فرستاده بوده و علاوه بر پاسخ اون سوال، نوشته بوده زنش اول نوامبر فوت کرده!.
سه سالی بود که زنش دچار یک نوع سرطان زنان از نوع درمان ناپذیرش شده بوده. اولاش گفتنه بودند بیشتر از 6 ماه زنده نمیمونه. ولی بنا به خیلی شرایط تونسته بودند این مدت رو به سه سال برسونند و تو این مدت استاد فراز کارش رو که یه کار کلیدی در دانشگاه بوده کاملاً پاره وقت گرفته بوده و به کار دیگه اش که موسس و مدیر یکی از شرکتهای معتبر بین المللی بوده ، فقط در منزل خودش و به صورت آنلاین رسیدگی میکرده و مدیریت اصلی رو به کسی دیگه واگذار کرده بوده و بیشتر وقتش رو صرف مراقبت شخصی از زنش کرده بود. اوایل مریضی وقتی هنوز حال زنش خیلی بد نشده بوده، به چند تا کشوری که زنش همیشه دوست داشته برند هم رفته بودند.
وقتی من بچه ام تازه به دنیا اومده بود و با مشکلات نوزادیش سرو کله میزدم. هرازگاهی پیغامی هم از همسراین استاد (که کارش مربوط میشد به یکی از شاخه های علوم پزشکی) میرسید که "نگران نباش و اینها طبیعیه و این کار رو بکن و اون کار رو نکن و..". خلاصه که حرفاش یک پشت گرمی بود برام به این معنی که حالا تو اون غربت کسانی هم هستند که به فکر من باشند.
خبر مریضی زنش رو ما ایران بودیم که از طریق ایمیل استاد متوجه شدیم. طبعاً ناراحت شدیم و نمیدونستیم چطوری مراتب تاسف خودمون رو اعلام کنیم. محمد پاسخ این ایمیل های سخت که نیاز به ابراز احساسات داره رو به من واگذار میکنه و من مونده بودم چی بنویسم. این استاد از اون خدا انکارکنهای خارجیه **. و این شرایط رو کمی غیر معمول میکنه چون آدم در شرایط معمولی میتونه بنویسه مثلاً من برات دعا میکنم، توکلت به خدا باشه، دعا رو فراموش نکن و.... ولی وقتی یک کسی به این چیزها اعتقاد نداشته باشه آدم میمونه چی بگه. اونموقع ابراز تاسفمون رو از خبر مریضی بدون این اینشالله ها نوشتیم و رفت.
اینبار هم وظیفۀ نوشتن ابراز تسلیت به من واگذار شده و من مونده بودم چی بنویسم. علاوه بر اعلام ناراحتی بنویسم مثلاً صبر جمیل و اجر جزیل برات از خدا میخوام؟ یا ساده ترش، خدا صبر بده بهت؟ بنویسم روحش شاد باشه اینشالله ؟ در بهشت به روی اون بازه؟ یا چی؟
این شد که به همون ابراز ناراحتیم اکتفا کردم و اینکه چقدر این ضایعۀ از دست دادن همسر برای اون میتونه سخت باشه (هرچند دراین سختی هم شک دارم، اگر ما بودیم میگفتیم "راحت شد" بعد از اونهمه دردی که کشیده!) .
خلاصه که آدمیزاد میمونه وقتی قرار نباشه این اینشاالله و ماشالله رو بگه ، چی بگه؟

**به نظر "من " دو نوع منکر خدا وجود داره، یک نوعش خارجیه که نمونه ها ش رو در مدت اقامتمون در فرنگ کم ندیده بودیم . اینها در عین حالیکه خدا رو انکار میکنند ولی به دین و عقاید طرف مقابلشون هم کاری ندارند و آدم بعضی وفتها فکر میکنه حتی احترام هم میگذارند مثلا، ً وقتی یک کسی از یک کشور مسلمون برای شام دعوت میکنند، میرند براش گوشت ذبح اسلامی میخرند! و هی پشت سر آدم تو مهمونی راه می افتند د و میگند این " گوشت خوکه، این الکل داره واین اله و این بله و.... هرچند که ممکنه اون طرف که از اون کشور مسلمون اومده باشه بی خیال این حرفها هم باشه ولی به هرحال اینها تلاششون رو میکنند.
منکر ایرانی: منکری هست که منکربودن خودش رو به بوق و کرنا میبنده و گاه و بیگاه به هر مناسبت ممکن استدلال میاره که چقدر عقیده اش درسته ودرعین حال در هر فرصتی هم که گیر میاره، هرچی با خشم و نفرت در حالتهای مختلف یاد گرفته و تجربه کرده به عنوان مزایای عقیده اش، میر*ینه رو طرف مقابلش . به نظر اون، هرکی مثل اون فکر نکنه میشه متهجر، بیسواد و عامی ، جهان سومی!، حکومتی، موافق سنگسار و... و حتی در نوع حاد از علل گلوبال وارمینگ!.






۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

پیچیدگیهای ذهنی آقا فراز!

درگیریهای درونی!
من به فراز: فراز بیا بقیۀ غذاتو بخور. گوشتاشودوباره نخوردی که!
فراز: من نمیام، آخه میدونی، این گوشتا خیلی عصبانیند. میرند تو شکمم با برنج دعوا میکنند بعد دلم درد میگیره.!!

فراز در نقش معلم اخلاق من!
بعد از یک کشمکش سر یکی از لجبازیهای فرازسر موضوعی، من تو فکرواکنش مناسبی بودم که ممکن بود از این کتاب و اون کتاب خونده باشم و اون لحظه مغزم قفل کرده بود برای یادآوریشون و طبعاً از ناتوانیم خوشحال نبودم.
فراز: چرا ناراحتی؟
من: من عصبانیم از لجبازیات.
فرازیک کمی ناراحت خودشو نشون میده و میگه: خوب ببخشید!
از اونجا که من از این ببخشیدهای بیفایده از زبان فراز زیاد شنیدم، داشتم دنبال یک واکنش مناسبی میگشتم.
فراز که دید هیچ جوابی نمیاد دوباره گفت: ببخشید!
من بی هدف گفتم : خوب حالا.
فراز: تو نباید اینطوری به یه نفر که بهت میگه ببخشید بگی، تو باید خوشحال شی. این کارای تو، این حرفای تو خیلی بده!!!

مربیان هندسی!
فرازقیافۀ همۀ مربیای مهدش رو داشت تو خونه برام تفسیر میکرد به این صورت؛ همۀ معلمهای مهد من خوبند ، همشون منو دوست دارند، خاله مریم اونیکه لپ لپیه، لپاش مثل دایره است، یه دایره اینور، یه دایره اونور. خاله معصومه اونیکه صورتش مستطیله. دماغش هم مستطیله.یه مستطیل بلند(!)، خاله نیره مثل مستطیل کوچولویه. دندوناشم اینطوریه (دندوناشو بهم فشار میداد!). خاله مژده به من انگلیسی یاد میده. اونهم لپاش دایره است و....
(خلاصه که همۀ مربیاش رو به شکل مستطیل و دایره های خوب و مهربون میبینه!).

گردی زمین!
چند روز پیش تو یکی از برنامه های علمی تلویزیون کرۀ زمین رو نشون میداد که گرده و یک سری مطالب دیگه که فراز زوم کرده بود روی گردیش و اینکه حرکت میکنه و کلی سوال پیچم کرده بودکه چرا تکون میخوره؟ چرا ما نمی افتیم؟ چجوری تکون میخوره؟ برای چی تکون میخوره؟ آخر این دایره کجاست و ...
چند روز پیش داشت از پله ها بالا می اومد و به صورت کاملاً تصنعی خودش رو موقع بالا اومدن از پله ها اینور و اونور مینداخت؛
من : چرا اینجوری میکنی؟
فراز: من که اینجوری نمیکنم، زمین میچرخه، من رو هم میچرخونه. حالا تو باید بغلم کنی منو ببری بالا که وقتی زمین میچرخه من نیفتم!

درآغاز نه بودن بود، نه نبودن!
سوالای فلسفی فراز هم مدتی هست که شروع شده به این صورت که: خدا کیه، چجوری ما رو درست کرده؟ با چی ما رو دست کرده؟ خونه ش کجاست؟ بابا و مامانش کی هستند؟ اگه مامان نداره پس کی براش غذا درست میکنه و...
حالا بیا و به این بچه بگو: ما هممون از گل ساخته شدیم یا آدم کی بود، حوا کی بود و..





۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

یک چندگانۀ دیگه





آقا رو که یادتونه. الان هفت ماهشه و همه چیز خوار شده . اصلاً هم محاسبه نمیکنه که این چیزی که میخواد بخوره، خارج از اندازۀ دهن و شکمشه ودر این راستا فکرهم نمیکنه که عمه اش (که من باشم)نمیتونه در دستۀ خوراکیها بگنجه.


**

از مامان هلیا و دردونه ممنون که من رو در مورد ای دی اس ال روشن کردند. تصمیم دارم وارد فاز بعدی پروسۀ پایان دادن به این عذاب و خرید ای دی اس ال بشم.

**
گاهی نگران فراموش کردن لحظه های خوب و بدی میشم که عین باد میگذرند. فکرهایی که تو این لحظه ها تو کلّۀ منه و درست و غلط بودنشون، محتوم و معلوم نیست و قانون نسبیت روشون حاکمه.مثل همه چیزهای دیگه.

فکر میکنم اگه بنونیسمشون ، بعدتر که نگاه میکنم به این صفحه ها، یادی میکنم ازشون , ممکنه خوشحال بشم از اینکه دیگه اینطوری نیستم، تعجب بکنم از اینکه چرا اینطوری فکرمیکردم، دلم تنگ بشه برای این لحظه ها و نارحت شم از به هدردادنشون و .. کلاً یکجورهایی بعدتر ها این احساسات و افکار ضد و نقیض رو پیداشون کنم وشاید در این بین به این نسبی بودن هم بیشتر اعتقاد پیدا کنم.اینه که تصمیم میگیرم بنویسمشون و موقع نوشتن به هیچ عنوان به ایجاد نثر قشنگ و فاقد غلطهای نگارشی فکر نمیکنم. مینویسم از هرچیزی که ذهنم رو تو لحظۀ نوشتن اشغال کرده، تا صرفاً یادم نره. هرچند میدونم نوشتن اینها اگر با صبر و حوصلۀ بیشتری باشه، خوندشون در آینده خوشایند تره.
ببخشید به من این نوشت های درهم و پیچیده رو با اینهمه غلطهای نگارشی و انتخاب زمانی که شاید برای نوشتن مناسب نباشه.

**
دیروز مطلبی رو ترجمه میکردم که درش از خواب زمستونی نوشته بود. خوشم اومد. هوس کردم برای مدتی من هم به خواب زمستونی برم!.

پی نوشت: پیرو پارگراف سوم، عجالتاً قبل از خواب زمستانیم خدمتتون عرض کنم که بنده اگه زمان مناسبی هم برای نوشتن انتخاب کنم، فکرهای قشنگی رو هم تو اون لحظه داشته باشم، سعی کنم غلطهای نگارشی نداشته باشم، همه چی هم گل و بلبل باشه دورو برم، عمراً بتونم نثری زیبا بیافرینم. گفته باشم، عمراً.


۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

ترازو و وزن و من

راستش رو بخواید من خیلی با ترازو میونه ای ندارم. یک وسیلۀ اضافۀ جاگیر میدونمش. بااینحال نمیدونم چطور من زمان بارداریم متحول شدم و رفتم یک ترازوی دیجیتال تو مملکت فرنگستون خریدم. بیخود نیست که میگن بارداری آدم رو کن فیکون میکنه!.
اون زمون بعد از خریدن ترازو رفته بودم تو موود وزن و هی خودمو روز و شب وزن میکردم. چون جای مناسب دیگه ای پیدا نکرده بودم، گذاشته بودمش پایین تخت.شب که میخواستم بخوابم، میرفتم روش و اون یه چیزی نشون میداد. صبح هم که از خواب بلند میشدم میرفتم روش و یک چیز دیگه میدیدم.!. در کل اون مدت نظر الانم رو تایید کرد. به نظرم وسیلۀ استرس زاییه.
بچه دار شدیم و گذشت و ما خواستیم برگردیم ایران. یکی از دوستان بابای فراز داوطلب شد برای رسوندن ما به فرودگاه. ما هم خوش خوشانمون شد و موقعی که به فرودگاه رسیدیم این ترازو رو که نتونسته بودیم تو وسایلمون جاش بدیم دادیم به اون دوست و بی ترازو برگشتیم ایران.
ای ی هر از گاهی هوس میکردم که برم یک ترازوی دیگه بخرم ولی انقدر چاله چوله ها زیاد بود که خرید ترازو پیش اونها مثل یک گودال بچه ساز بود ، از اینایی که آدم نمیبینتشون و حوصلۀ پرکردنش رو نداره. هروقت هم کسی وزنم رو میپرسید یکی دو کیلو بیشتر ازوزن قبل از بارداری میپروندم.
زمستون پارسال من یک وسیله ای دیدم تو یک پاساژ که وزن و قد و فشار خون و درصد چربی و این چزها رو نشون میداد. نمیدونم چون مادرم پیشم بود یا چون سردم شده بود یا چی، رفتم و خودم و وزن کردم و با کاهش وزن پالتوم و کفشم به این نتیجه رسیدم که نیم کیلویی از وزن قبل از بارداریم بیشتر دارم ( وزن قبل از بارداری من 55 کیلو بود) .
بعد هم دوباره بی خیال وزنم شدم تا اینکه چند ماه پیش که خونۀ برادم رفته بودم، دیدم زیر کابینت ظرفشوییشون از این ترازوها دارند. فنجونها رو داشتم میشستم و هوس کردم همین حال یک وزنی از خودم داشته باشم و با یک تیر دو نشون بزنم. ترازوشون از اینهایی بود که عقربه دارند و توهر زاویه ای عقربه یک چیزی رو نشون میده. بالاخره متوجه شدم که همون 56 یا 55.5 هستم.
گذشت تا امروزکه رفته بودم استخر. اوایل که این استخر میرفتم فکر میکردم تنها مصرفش شناست. بعد وقتی تعقیب کردم بعضی هارو به این نتیجه رسیدم که این دو طبقه بالاش داره که یکی از اونها از این تردمبیل و دوچرخۀ ثابت و اینها داره و استفاده از اونها هم برای کسی که بلیط ورودی رو خریده رایگانه. امروز تا اون بالا رفته بودم و حیف دیدم که استفاده نکرده برگردم( همون حکایت مفت باشه، کوفت باشه) رفتم روی تردمبیل و یک ربعی رو راه رفتم روش. مسافت طی شده1500 بود ولی نفهمیدم این مسافت به مایل یا کیلومتر. بعد از یک ربع اینطوری دویدن ، وقتی از این وسیله اومدم پایین و سرم گیج کیج میخورد در همون حال یک خانمی اومد و یک وسیلۀ دیگه ای رو اون طرف بهم نشون داد به اسم بیوتی کلاب. اسمش رو شنیده بودم ولی فکر میکردم مارک لوازم آرایش باشه یا مثلاً یک جایی برای اپیلاسیون یا یه همچین چیزهایی. نگو یک دستگاهه که ویبره میکنه آدم رو وانگار خیلی مزایا داره ولی چیزی که بود این بود که باید کلی بابتش پول میدادم (جلسه ای 5 تومان) . اونهم من!!. از خانومه تشکر کردم و گفتم انشاالله بعداً میام (باید یکجوری نشون میدادم که این همه انرژی که مصرف کرده بود و تعریف کرده بود و کاربرد و مزایاش رو گفته بیهوده نبوده. درست نمیگم؟!).
دوباره اومدم پایین و رفتم استخر. موقعی که دیگه لباسام رو هم پوشیده بودم و میخواستم بیرون بیام. دیدم یک ترازویی اونجاست. گفتم حالا که این اینجاست و قرار هم نیست پولی بابتش بدم. برم خودمو بوزنم ببینم چند مَنَم. یک مانتوی پاییزۀ مخمل تنم بود و شلوار لی. رفتم روش و اینهم از این دیجیتالیا که یک گرم رو هم نشون میداد. چند کیلو نشون داد: 54 کیلو و 250 گرم. . گفتم عجب. از یک خانومی که از کارکنان اونجا بود پرسیدم: این درست نشون میده. گفت: آره، نا امید شدی، نه؟" . در حالیکه فکر میکردم این منظورش چی بوده گفتم: ای همچین". تو راه فکر میکردم چجوری آخه من وزنم انقدر کم شده. یعنی همون پانزده دقیقه راه رفتن یک کیلو، یک کیلو و نیم کم میکنه؟ جل الخالق.
تازه فکر میکردم وزن لباسهام دیگه نهایتاً باشه 300 گرم. اومدم خونه و با این ترازوی مواد غذایی این مانتوم رو وزن کردم و 750 گرم بود. شلوارم هنوز پامه ولی اگره اونهم 250 گرم باشه با این اوصاف، یعنی من چیزیم حدود 53 کیلو.
عجیب نیست؟ لازم به ذکره که من اصلاً تلاشی برای کاهش وزن نمیکنم و اگه غذا قورمه سبزی باشه مثل اژدهای دمان میخورمش. آخر هفتۀ پیش هم که خونۀ مامانم بودم کلاً سفره رو از یک طرف صاف کردم وباعث تعجب و خندۀ اهل بیت شدم. فکر میکردم چه قدر بیکلاسم که مثل یک خانوم با شخصیت به فکر اندام و رژیم و اینها نیستم.
پس رژیم که نیست، ورزشی هم که به اون صورت نمیکنم. پس چیه دلیل این وزن؟ .

یک چیزی ولی این گوشۀ ذهنم داره بال بال میزنه که بگه: "یقیناً سرطان داری" و در عین حال زبونش رو هم برام دراز کرده.

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

گلدون، شیطون و جهنم!

تازگیها وقتی به فراز میگم اسباب بازیات رو جمع کن، میگه: باید تو کمکم کنی. بیا به من کمک کن تا برات یه دونه روسری با یه گلدون میگیرم.!
*

چند روز پیش فراز آمد و برای من از جهنم گفت و اینکه چقدر داغه و اگه آدم کار بدی بکنه میندازنش جهنم!.
*
دیروز برای من تعریف میکرد که یکی از دوستانش در مهد تو شلوارش جیش کرده . بعد هم میخندید و میگفت :شیطون بهش گفته، شیطون گول زده!
*
دیروز عصر آمد و شیر کاکائویی که برای مهدش خریده بودم را یواشکی خورد. بعد هم گفت شیطون زبونم رو گول زد!

بچه ام کی اینطور وعده وعیدی شد؟ کی شیطون و جهنم رو فهمید که بیاد و برای من از اینها تعریف کنه و من هاج و واج بمونم که این میفهمه چی میگه؟.
کجای کار اشتباهه؟
کسی از خواننده های اینجا هست که از ADSL استفاده کنه. نظرتون راجع بهش چیه؟

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

همسایه ها یاری کنید تا من ....

وقتی بچه دار شدم و بعد از اینکه از فرنگ برگشتیم و با بچه یکی دوبار رفتم پارک، تازه به عمق فاجعه پی بردم. به اینصورت که کافی بود با خانوم دیگه ای که اون هم بچه دار بود تو پارک در مورد بچه و بچه داری و ..صحبت کنم ، بین صحبتها برمیگشت و میگفت "همین یه بچه رو داری؟".
من میموندم که با من بوده یا کی؟ یعنی به من میاد یه بچۀ دیگه هم داشته باشم؟ من تا قبل از اینکه بچه دار شم اگه کسی میدید منو و نمیشناخت و میخواست صدام کنه میگفت "دختر خانم" . حالا چی به سرم اومده بود؟. دپرس برمیگشتم خونه .
( این سوال کماکان ادامه داره و من دیگه بهش عادت کردم).
چند روز پیش که رفته بودم خیاطی، یک خانمی که مسئول دیدن عیب و عیوب بعد از پروف بود، برگشت و به خیاط گفت: " این حاج خانوم میگه ..."
.یادم اومد که چند روز پیشش هم یک آقایی که تو خیابون بود و میخواست آدرس بپرسه به من گفت: حاج خانوم..!. فکرش رو بکنید در عرض سه چهار سال آدم از دختر خانوم" به حاج خانوم تعییر بکنه. سرم رو بکوبم به دیوار دیگه! حالا اگه واقعاً مرفتم مکه و یا روی پیشونیم نوشته بودند" این خانوم به مکه رفته است و حاج خانوم صداش کنید" ، باز یه چیزی!
حالا از اون روز کارم شده برسی خودم و عمرم و زندگی و اینها؛
من وزنم الان شاید نیم کیلو بیشتر از وزن قبل از بارداریم باشه (که اونهم فکر کنم تو شکمم متمرکز شده). ولی اونقدر ها هم به چشم نمیزنه این اضافه وزن. هرچند در برنامه های صد سالم ، برنامۀ کاهش وزن به میزان 5 کیلو دارم ولی خوب راستش رو بخواید کسی به من نگفته چاق. حداقل تا الان نشنیدم تا انگیزه ای برای لاغر شدن داشته باشم.
کمی شل و ول راه میرم، درست، خوب برای اینکه انگیزۀ خیلی سفت راه رفتن رو ندارم (مثل سابق). طبیعیه. نیست؟. تازه، مگه همۀ دختر خانوما محکم و استوار و شق ورق راه میرند؟
لباس پوشیدنم؟ نمیدونم والله. خوب این هم البته تغییر کرده، برای اینکه حساسیت به مورد پسند واقع شدنم از بین رفته. یعنی اصلاً برام اهمیتی نداره که کسی از لباس پوشیدنم خوشش بیاد یا نه، اصلا چرا راه دور بریم ، دیگه الان برام اهمیتی نداره ً کسی از من خوشش بیاد یا نه!. مثل سابق البته که لباس نمی پوشم ولی اونقدر هم ضایع نیستم فکر کنم. حداقل خودم که اینطوری فکر میکنم!
اصلاً چند روز پیش من به این نتیجه رسیدم که ایراد از هیکل و لباس و راه رفتنم نیست، چطوری؟ رفته بودم استخر، تو استخر همونطور که میدونید یک قسمت عمیق داره و یک قسمت کم عمق. حاج خانمهای واقعی میرند تو قسمت کم عمق و می ایستند تو آب ودرمورد کمر درد وپوکی استخوان و طبابت دکترها ومعرفی دکترها و تبلیغات ماهواره مبنی بر لاغر شدن و چسب بینی و سفرهای خارج و ...اینها حرف میزندد . ولی محور اصلی حرفهاشون حول پوکی استخوانه!. من هم اونروز با تمام حس حاج خانومیم رفتم و سلام گرمی کردم و بهشون و خواستم دیگه از این به بعد به گروه اونها ملحق بشم. افاضاتی چند هم اون وسط داشتم حول محور پوکی استخوان ولی برخوردشون با من یک طوری بود. زیاد به من محل نمیدادند. انگار که میگفتند" ای مگش عرصۀ سیمرغ نه جولانگه توست" یا یه همچین چیزی!. پس برای خودم به این نتیجه رسیدم که " نه، اونقدرها هم که فکر میکنم حاج خانوم نشدم". ولی هنوز مردد بودم!. از استخر زدم بیرون و خواستم برم جکوزی ولی از اونجا که فکرم حول و حوش حاج خانومی دور میزد و نه چیز دیگه، یادم رفت دمپایی بپوشم.
خانوم غریق نجات خواست بهم اطلاع بده، چطوری بهم گفت، گفت" دختر خانوم ، دمپایی یادتون نره". یعنی من چسبیدم به سقف ها، من؟ دختر خانوم شدم دوباره؟ قدرت خداااا.
همونروز به این فکر کردم که این ظاهر حاج خانومی به هیکل و راه رفتنم بر نمیگرده. هرچیه تو صورت و موهامه که تو استخر طبعاً زیر کلاهه؛
موهام سفید شده تک و توک ولی نه اونقدری که تو چشم بزنه. راستش از رنگ و مش و این چیزها هم خیلی خوشم نمیاد. به نظرم اونها آدمو پیرتر میکنند.
پس چیه دلیل این حاج خانومی؟"احتمالاً کار، کار این چین و چروکها و احتمالاً افتادگی پوسته که چون خودمو تو آینه هر روز میبینم زیاد متوجهشون نمیشم." .
این نتیجه رو هم چند روز پیش گرفتم و درراستای همین قضیه اون روزی که رفته بودم انقلاب ، روی یکی از پیشخوانها کتابی دیدم به اسم یوگای صورت و با خودم فکر کردم شاید این چارۀ درد من باشه. تو این کتاب هر شکلکی که بشر میتونه از خودش دربیاره عنوان شده و به عنوان یکی از روشهای ضد پیری و افتادگی اینور و اونرو صورت. یعنی هی شکلک دربیارید تا پیر نشید. از اون روز تا به حال دو تا از این یوگاها رو که خیلی هم بهم فشار نیاره رو تمرین میکنم تا ببینم نتیجش چی میشه!
بعدش هم اینکه من به این نتیجه هم رسیدم که شاید یکی از دلایلش این باشه که من کرمهای درست و حسابی مصرف نمیکنم. تنها کرمی که به عنوان ضد پیری مصرف میکنم این کرم دور چشم آردنه که گهگاه میزنم و نمیدونم فرقی هم میکنه زدن و نزدنش!.
اینهمه صغری کبری جیدم که بگم چی؟ که بگم بگم آیا شما کرمی میشناسید که برای ان چین و چروکها خوب باشه و خوب جواب داده باشه و بتونم از این چین و چروکهایی که به وجود میاید جلوگیری کنم.
یک کرمی معرفی کنید لطفاً که تاثیرش رو دیده باشید. من ایوروشه رو شنیدم. به نظرتون خوبه یا نیوآ بهتره. یا بهترش رو سراغ دارید؟ ولی تروخدا سراغ خیلی گرون ها نرید ها، یک چیزی باشه در حد وسع بشر!، اونهم اینطوری نباشه که بیشتر وزنش وزن قوطیش باشه تا کرم!
بعد هم میخوام بپرسم این یوگای صورت و این شکلکها کارسازه یا نه، یا فقط اسباب خندۀ فراز و باباش دارم میکنم خودم رو؟
خلاصه ببینم با نظراتتون چگونه من رو یاری میکنید که از یک "حاج خانوم" دوباره به یک "دختر خاوم" تبدیل شم! (آیکون چشمک و بوس و مخلفات رو لطفاً اینجا لحاظ کنید).

نکته: خواهشاً نیاید بگید تو باید افتخار کنی به این چین و چروکها و سن و حاج خانومیت .

قربان شما
"حاج خانومی" که دوست نداره "حاج خانوم" باشه.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

قصه های فراز و روسای اعضای بدن!


فراز برای من قصه میگفت . قصه اش را اینطور تمام کرد:
بالا رفتیم ماست بود، پایین رفتیم دوغ بود، قصّۀ ما سوپ بود!
**
آخر شب است و میخواهم فراز را بخوابانم.
فراز: من سیب زمینی سرخکرده میخوام و سس!
من: الان وقت خوابه و باید بخوابی
فراز : نه من همونو میخوام. گشنمه!
من: نه غذا تو خوردی، مسواکت هم زدی، قرصت رو هم خوردی، پاشو بریم بخوابیم.
فراز: آخه من که نمیگم، رئیس دندونامه که میگه، میگه اگه سیب زمینی سرخ کرده نخورم، عصبانی میشم!
*
مدتی پیش هم که شکلات میخواست میگفت :رئیس شکمم به من میگه شکلات، من که شکلات اصلاً دوست ندارم!.
***
من چند ساعت پیش پست پایین رو هوا کردم. انقدر سر این هوا کردن پستها جدیداً رنج میکشم و پشیمون میشم و مشقت میکشم که ه الان که دیدم میشه دوباره پست کرد دست به کار شدم. با این کار اخلاق وبلاگی رو هم رعایت کردم . درسته نونوش جان (چشمک)!.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

یک چند شماره ای !

1- عرض شود خدمتتون که یک جشنواره ای هست به نام جشنوارۀ غذا و سلامت که 24 و 25 و 26 همین ماه تو پارک ملت برگذار میشه. امروز ما رفتیم. ای بد نبود، خیلی بهتر از جشنوارۀ غذا و گردشگری بود که یکی دو هفته پیش تو کاخ نیاوران بود. ولی خوب فضا ناکافی بود و راهروی عبوری بین غرفه ها خیلی برای این خیل جمعیت کم به نظر می اومد و تو بعضی قشمتها خیلی ازدحام بود بعضی غرفه ها هم که انگار همین امروز بهشون گفته باشند شما غرفه دارید ، اصلاً آماده نبودند.
. برنامۀ موسیقی جینگلیلی مستون هم داشتند . تازه ، بزرگترین ساندویچ به طول 1500 متر(700 متر به روایت دیگر) قراره روز جمعه تو این پارک درست بشه و ساعت 12 به مردم پخش بشه. ما که اونروز تهران نخواهیم بود ولی حدس میزنم شاهد فجایع انسانی بیشماری باشیم. فکرش رو بکن ما ملت که معتقدیم مفت باشه کوفت باشه، حالا این کوفت جلوی خودمون هم درست بشه و کنار خیابون و اووه،اونهم یک پارک شلوغی مثل پارک ملت و کنار خیابون شلوغی مثل ولیعصر!، خدا عاقبت ملت رو به خیر کنه.

2- در زمانهای قدیم که من سرکار میرفتم، مجرد بود، کلۀ پربادی داشتم و جانم برای دوستان و دوستان همکاری که الان هیچ خبری ازشون ندارم در میرفت!، قرار شده بود از یک واحد کاری به واحد دیگه منتقل بشم ، کسی که جایگزین من شد یک پسر لوس و ننربود که از همون اول ازش به دلایل نامعلوم خوشم نیومد. البته نه اینکه خیلی نامعلوم باشه، دلیل از این بهتر که لوس و ننر باشه! این تو همون چند روزی که دیدمش، خیلی استفراغ! به نظرم اومد . خیلی سعی میکرد خودشو بزرگ جلوه بده و یک سوپر هیرو از خودش بسازه و مطلع!! به صورتی که هیچ موضوعی نبود که بین من و دوستانم ردو بدل بشه و این اظهار نظر نکنه.. بعد از اینکه به محل کار جدید رفتم با دوستانم همچنان تماس داشتم . کم کم فهمیم روابط عشقولانه ای بین یکی از دوستانم و این عتیقه برقرار شده و وعده و عید و حتی وعدۀ ازدواج و .. این چیزها. وقتی فهمیدم کلی ابراز تاسف کردم و لی خوب خیلی هم کاری از دستم ساخته نبود برای منصرف کردن این دوستم چون منکه خیلی که نمیشناختم این طرف رو فقط همینطوری بدم می اومد ازش و دلیل دیگه ای نداشتم. از اونطرف یکی دیگه از دوستان در همون محل به طرز مشکوکی هراز گاهی اعلام میکرد که برنامه هایی برای ازدواج براش پیش اومده و شاید دینش روهم تغییر بده (این دوستم مسلمون نبود) ولی خوب در کل خیلی چیزی بروز نمیداد، مرموز شده بود.
جریان حالا چی بود؟ این بود که این پسر با هردوتای اینها دوست شده و کاررو به وعده و وعید ازدواج هم رسونده بود. انقدر پررو بود که یک روز که با هردوتای اینها پشت سرهم قرار میگذره و اونروز با آبروریزی قضیه برملا میشه و ... نتیجه اش اینمیشه که یکی از دوستان تا مدتها افسرده میشه و متنفر از مردها و بعدش هم انتقامگیری از مردها (کاری که دختران نوجوان شکست خورده از عشق!! میکنند) و اوضاعی و بعدش هم این آقا به جای دیگه ای منتقل میشه و بعد هم مشخص میشه که این اصلاً یک نامزد قانونی داره برای خودش!!... اونموقع ها که جانم برای دوستانم در میرفت با خودم عهد بسته بودم که اگه یه روز من اینو تنها جایی ببینم، یک سیلی میزنم تو گوشش، عهد بسته بودم با خودم!!.
دیروز رفته بودم میدون انقلاب، از کنار یک نفر رد شدم که داشت سوار تاکسی میشد. قیافش خیلی به نظرم آشنا اومد. کلی فکر کردم و تازه یادم اومد که بعله ! این همونه! بعد فکر کردم به اینکه انقدر من این چیزها رو دیگه دیدم و شنیدم که قضیۀ این یارو دیگه خیلی کمرنگه پیششون و حتی اگر رودر رو هم بشیم حوصلۀ حتی نگاه کردن بهش رو هم ندارم چه برسه به اینکه حرف بزنم و یا باهاش دعوا کنم. این هم یکی از معجزات سن و ساله، نه؟

3- دیروز تو کتابفروشی های انقلاب هم یک دوری زدم و چند تایی کتاب خریدم. نشر جوانۀ رشد کتابهای جالبی داشت به نظرم. حالا یه روز دیگه باید سرفرصت برم و بخونم و احیاناً بخرم. یک سری کتاب داشت برای بچه ها تحت عنوان مهارتهای اجتماعی، یکی از این کتابها که از این سری خریدم اسمش هست" چقدر تو خوبی" تو این کتاب داستانهایی هست که به بچه ها نشون میده که باید به موقع " نه " بگویند و تعارف نداشته باشند. جالب بود به نظرم ولی خوب برای سن فراز هنوز مناسب نیست. چون باید خودم خیلی ساده ترش کنم و براش توضیح بدم. که کلی سوال پی ایندش هست که جواب درستشون رو نمیدونم و باید کلی مطالعه کنم بای این سوالهای پس آیند!!

4- جدیداً کتابی خوندم از انتشارات کانون برای گروه سنی ه !، به اسم "چه کسی موهایم را شانه زد"، یا یه همچین چیزی، یک مجموعه داستان کوتاهه و نویسنده اش مژگان کلهره، خوشم اومد. به نظرم قلم خیلی قشنگی داره، به دل من که خیلی نشست. نمیدونم کتاب دیگه ای هم از این نویسنده وجود داره؟
کتاب دیگه ای هم بود که نویسنده اش رضا امیرخانی بود. این هم داستانهای کوتاه بود. راستی کتاب" من او" هم از این نویسنده است ظاهراً. کلا خوشم اومد از سبک نوشتنش ولی قلم مژگان کلهر بیشتر به دلم نشست.

5- یکی دو هفته پیش اخبار اعلام کرد که سرعت اینترنت رو دارند بالا میبرند و قیمتش رو پایین. از اون روز به بعد بود که مشکلات اینترنتی من یکی که خیلی زیاد شد. الان میخوام یک صفحه ای رو باز کنم، باز نمیشه، همین بلاگر بعد از کلی سلام و صلوات ظاهر میشه. صفحۀ نظرات رو که باز میکنم اون صفحۀ کن نات دیسپلی معروف میاد!. بعضی وقتها هم کلی تو نظرات مینویسم و میخوام ارسالش کنم، دوباره همون صفحه می اید و هرچی نوشتم رو پنبه میکنه. خلاصه که عالمی داریم و با کلی مشکلات دست و پنجه نرم میکنیم برای هواکردن این پستها!

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

مهر و مهد کودک رفتن فراز

خوب، گفته بودم که ممکنه یک روزی که با مهد رفتن فراز مشکل نداشتم میام و این رویداد رو به بوق و کرنا میبندم، یادتونه؟ فکر میکنم الان زمانشه، بنابراین بووووووووووووووق بوووووووووووووق
اما من چه کار کردم و تو این مدت چی پیش اومد؟
اول در مورد مهد فراز بگم، مهدی که فراز میره، مهدی هست که نزدیک خونمونه، مربیان دلسوزی داره و سعی خودشون رو میکنند که به بچه ها چیزی یادبدند و کاری کنند که تو مهد بهشون بد نگذره، ولی چیزی که هست اینه که عالی نیست و تا بهتر شدن خیلی راه داره. فضای بزرگی داره و کلاً برای مهد کودک ساخته شده ولی خوب میشد دلباز تر از این هم بشه اونهم با یکسری کارها مثل استفاده از یک رنگ شاد زمینه یا کف پوش یا سرامیک های روشن. ولی خوب نیست. خیلی سعی شده زیبا بشه با کارهایی که مربیا انجام دادند ولی نشده. زمین بازیش با اینکه بزرگه و اصلاً کلاً مهد توی فضای سبزی قرار داره ولی کف یونولیت نیست و همون شنه. وسایل بازی هم از اون پلاستیکی ها نیست و آهنیه. مربیا اینطور نیست که دوره های خاصی رو دیده باشند، مدیر داخلی مهد که تحصیلکردۀ رشتۀ روانشناسیه سعیش رو میکنه که با بچه ها ارتباط خوبی برقرار کنه و در خیلی از موارد هم موفق شده ولی خوب از نظر من بعضی حرفهاش و کارهاش هم درست نیست ، نمیدونم شاید من کمی حساس باشم در این زمینه ،اما خوب این رو میدونم که تلاشش رو میکنه.
خوب، چرا من مهد بهتری رو پیدا نکردم که نظرم رو تامین کنه؟
دلایلش ساده است، یکی از دلایل اصلی این امرنزدیکی مهد به محل زندگیمون و همینطور محل کار پدرشه، من این مهد فعلی رو میتونم پیاده برم و پیاده بیام ولی برای مهدهای دیگه بدون ماشین امکان پذیر نیست اونهم تو خیابونهای پرترافیک این منطقه، دوست دارم بتونم به بچه دسترسی آسون داشته باشم، منیکه قراره فراز رو تا حداکثر ساعت دوازده بگذارم مهد و صبح هم ساعت هشت یا هشت و نیم، طوری نباشه که من بقیۀ زمان رو تو راه باشم و ترافیک ببینم و ...
دوم هزینۀ مهدهاست. هزینۀ300 به بالا درماه برای مهدهای منطقۀ سکونت ما چیزی نیست که من بتونم از عهده اش بربیام. نصف این و بیشتر از نصف هم معقوله ولی از نظر من نه بیشتر، درسته من بهترین چیزها رو میخوام برای بچه ام تامین کنم، ولی خوب باید چیزهایی که میخوام در حد توانم باشه و اونقدری نباشه که استرس نداشتن و تامینش رو بخورم که خواه ناخواه به بچه هم منتقل میشه.
سوم کار مهدهای دیگه است؛ تو مدتی که دنبال مهد بودم، به مهدهایی هم سرزدم، اینکه خیلی پرفکت باشند وبهترین باشند از هرنظر،حتی تو مهدهای بسیار گرون قیمت، نه نبود، اونها هم ایرادهایی داشتند ولی خوب برخورد مدیر و مربیا با بچه ها در کنار والدین ، تاثیر گذار بود، همچین از نیتیو بودن معلمها و روانشناسی حین بازی و پیداکردن مشکلات رفتاری حرف میزدند که آدم فکر میکرد چه بچه های سالم و باهوش و انگلیش منی تو این مهد داره، ولی یک کمی که دقیق میشدیم میدیدیم که اینها در حد حرف بسیار قشنگه، اینطور نبود که همۀ مربیا نیتیو باشند و زبان پرفکت و روانشناس ودوره دیده، البته مربیای دوره دیده و نیتیو داشتند ولی اینطور نبود که همه مربیا این مدلی باشند. جمعیت کلاسها هم کم نبود، برای مهدی که من خیلی تعریفش رو شنیده بودم و قبلاً هم در اینجا نوشته بودم چیزهایی درموردش، پانزده نفر بودند تو یک کلاس! مربی هرچقدر هم که خوب اشه میتونه ساپورت بکنه از نظر محبت و توجه اینهمه بچه رو؟
اینو بگم که یکی از دلایل گرون بودن مهدهای این منطقه، اجارۀ بالای مکان مهده که خیلی تاثیر میگذاره تو هزینۀ کلی. همین مهدی که فراز میره، قراره ماهی 5 میلیون بپردازه، فکرش رو بکنید 5 میلیون درماه!!!

و اما چطور فراز رو به مهد فرستادم؟
مهدی که قرار بود بره، قبلاً جای دیگه ای تو همین منطقه بوده و جدیداً به مکان فعلیش منتقل شده، این بود که جدید بودو تازه میخواست بپذیره، از نظر من این خیلی خوبه، چون خود من با این سن و سال وقتی وارد محیطی میشم که قبل از من همه همدیگر رو اونجا میشناسند برام سخته و ترجیح میدم از همون اوایل آشنایی با بقیه آداپته بشم (این یک ترجیح شخصیه!). یک هفته با فراز سر کلاسهاش رفتیم و با اون سرکلاسها نشستم. برخوردها خوب بود ولی فراز تا مثلاًکسی مدادش رو میگرفت فوری میومد طرف من و شکایت میکرد!
هفتۀ دوم سعی کردم خودش رو به تنهایی بفرستم سرکلاس و تو دفتر نشستم، اوایل اصلاً قبول نمیکرد ولی کم کم با اطمینان از اینکه من همون جا تو دفترم به کلاس رفت. برخودش دور از من تو کلاسها خلی عالی بود، بدون مشکل با هیچ بچه ای و مربی و کلاً خیلی همه راضی بودند ازش، روز سوم با اینکه من همونجا بودم به کلاس نرفت و گریه کرد که من نمیرم، برگشتیم خونه، روز بعدش از در وارد نشد و شروع کرد به گریه و فقط به من میچسبید، روز بعد از اون روز که اصلاً از خونه هم نمیخواست بره بیرون، ولی من بردمش و بهش گفتم از این به بعد باید اینجا باشی، من هم اینجا میمونم، این هم تمام مدت رو کنار من همونجا موند، فکرش رو بکنید از ساعت هشت و نیم من بردمش مهد و تا ساعت یازده و نیم که وقت اومدن بود همونجا نشستم و اونهم همچنان کنار من، مدیر داخلی مهد چند بار اومد و تلاشهای زیادی کرد که به هر نحو شده بتونه راضیش کنه که بره داخل، نشد که نشد،
فردای اون روزصبح دوباره خون دماغ شد و اگر در جریان پستهای قبلی باشید میدونید که قرار بود با خون دماغ مجدد، یک سری دیگه آزمایش رو تو سازمان انتقال خون بده، کلاً اونروز رو نرفتیم، فردا و پسفردا و پسونفرداش هم تهران نبودیم که بریم.
شنبه هفتۀ بعدش که شنبۀ هفتۀ پیش باشه، دوباره گریه از همون اول صبح ومقاومت در برابر مهد رفتن، با اینحال بردمش و دوباره کنارش نشستم تا نزدیکیهای ظهر، دیگه از مهد نا امید شده بودم و سرنوشت خودم رو تو خونه نشستن و نگهداری بچه میدیدم، کلی هم به خودم بدو بیراه میگفتم که شاید اگر مهد دیگه ای بود این بهتر میتونست اخت بشه با محیط و حالا دیگه از همۀ مهدها هم فراری شده حتماً. به خودم ناسزا میگفتم که اگه یه بچۀ دیگه داشتم و طوری بود که محبت من انقدر روی این متمرکز نشده بود ، یا اگه مادری خواهری کسی نزدیکم بود که فقط منو همیشه در کنار خودش نمیدید، الان چنین مشکلی رو نداشتم. بعد از ظهر اون روز با روحی خسته تو اینترنت مهدهای مختلف ومقالات مربوط به رفتارها رو سرچ میکردم و کتابهایی که داشتیم در مورد مهد و مدرسه و برخورد با مشکلات اینچنین رو میخوندم که از اونجا که نویسنده های خارجی داشتد، رفتارهایی که خیلی هاش رو انجام داده بودم و استانداردهایی برای مهدها که اصلاً در تفکر اینجا نمیگنجید!.
روز بعد دوباره بردمش، حالا چرا میبردمش با این وضع؟ به این دلیل که پیش خودم فکر میکردم که بدونه چه گریه بکنه، چه گریه نکنه باید مهد رو بره. دلم ریش میشد و کلی به خودم بدو بیراه میگفتم ولی سعیم رو میکردم که کوتاه نیام. احمقانه است ، نه؟
بچه های دیگه ای که روزهای قبل گریه میکردند و مادارشون به مربیها سپرده بودنشون ورفته بودند، دیگه اصلاً گریه نمیکردند و بدو بدو وارد مهد میشدندو با مربیاشون کلی اخت شده بودند، با حسرت اونها رو نگاه میکردم، یکی از مادرها به من گفت، اگر همیشه هم اینجا بیای، این همینطوری باقی میمونه، بنابراین بیا و بسپر به اینا و برو، کمی گریه میکنه و بعد آروم میشه!
فکر میکردم خیلی روش ظالمانه ای ولی خوب چه میشه کرد؟ من الان سه چهار هفته بود که به این صورت درگیر بودم، شاید بهتر بود که من هم این روش رو امتحان کنم، با مدیر داخلی این رو در میون گذاشتم و اونهم گفت که تجربه این رو نشون داده و تاییدش کرد، فراز رو در حالیکه گریه میکرد سپردم به مدیر داخلی . فراز گریه میکرد و به صورت اون میزد، دلم میگفت این روش احمقانه ایه ولی به هرصورت برد سرکلاسش، بعد از 5 دقیقه که من بیرون بودم دیگه صدای گریه اش نمی اومد. مدیر اومد و گفت مشغول شده، بیست دقیه بعد بچه ها رو بردند محوطه تا بازی کنند، فراز از همه بیشتر میخندید و شادتر بود. اومدم خونه و ساعت یازده و نیم که رفتم، فراز با خوشحالی اومد بغلم و کلی از مهد تعریف کرد و اینکه دیگه گریه نمیکنه. فرداش دوباره همون مشکل به وجود اومد، وقتی به اونجا رسیدیدم، فرارمیکرد، حتی از من، دوباره همون عمل به نظر خودم احمقانه! رو انجام دادم و بغلش کردم و بردمش سپردم به مدیر، گوشای منو گاز کرفت، با سیلی به صورت مدیر زد و .. بعد از اینکه به کلاس رفت، ساکت شد و یکربع بعد که ورزش میکردند، دوباره از همه شیطونتر و شادتر شده بود.
فرداش روز جهانی کودک بود و قرار بود مراسمی برگذار بشه، ساعت 9 با همدیگه رفیتم و مراسم نه چندان جالب رو همچنان چسبیده به من دید و با اینکه مربیش رو بوسید و کلی خوشحالی کرد از دیدنش و همینطور مدیر داخلی رو وکلی شعر خوند براشون و تعریف کرد ولی از من یک لحظه هم جدا نشد!
ما زود مراسم رو ترک کردیم و برای دو روزی تهران نبودیم، جمعه صبح که خونه بودیم، من تو آشپزخونه بودم، اومد و با بغض به من گفت، چرا مهد نمیریم؟ من گفتم برای اینکه تعطیله، گریه اش گرفت و وسطهای گریه میگفت حالا من با کی بازی کنم؟!!
فرداش با پای خوش مهد رفت و باروی خوش هم برگشت، همینطور دیروز و امروز. صبح زود بلند میشه و میگه بریم مهد! معجزه نیست؟!
گوش شیطور کر، چشم شیطون کور ظاهراً که عادت کرده (به قول خودش) و دیگه اونجا رو دوست داره. ببینیم تا بعد چی پیش میاد!!
البته من کلاً هدایای زیادی این وسط براش گرفتم، مهد رفتنش رو بزرگ کردم، کوچیک کردم، سوال زیاد پرسیدم ازش، کم پرسیدم و خیلی کارهای دیگه که بیانشون دیگه از حوصلۀ اینجا خارجه.
به هرحال این بود قصۀ مهد رفتن فراز تا به امروز.

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

فرازهایی چند از معلم اخلاق بودن فراز جان!!

فراز همۀ اسباب بازیهایش را وسط اطاق پخش کرده بود. منکه عجله داشتم و باید جایی میرفتم وقتی وارد اطاق شدم ،یکی از ماشینهاش در همون ابتدا به پام رفت و از درد به خودم میپیچیدم. داد زدم که این چه وضعشه، زود باش اینا رو جمع کن دیگه
فراز: ببین، تو نباید با من اینطوری حرف بزنی، آدم با بچه باید اینطوری حرف نزنه، باید بگه، میشه این اسباب بازیها رو جمع کنی پسرم؟ تازه لفطن* هم باید بگه!!!

*لفطن همان لطفاً است.
**
من و پدرش در آشپزخانه مشغول تمیزکاری کابینت و یخچال و کلاً آشپزخانه بودیم، بابای فراز بدون توجه به حرفهای من که اینجا نریز و..، آردها رو در قوطی ریخت که سوراخ بود و طبعاً کف آشپزخانه که من تمیزش کرده بودم کثیف شد،
من عصبانی به بابای فرازدر حالیکه صدایم هم چندان بلند نبود: آخه چرا اینطوری ، نمیگی من اینجا رو تمیز کردم؟
فراز بدو بدو از اطاق که بساط ماشین بازیش را پهن کرده بود به آشپزخانه آمد وبا صدایی خیلی بلندتر از صدای من گفت:
انقدر بلند حرف نزنید، گوشای من آسیگ* میبینه، باید به فکرسلامت من باشید!!!.

*آسیگ همان آسیب است.
**
یکی از روزهایی که من فراز رو به مهد برده بودم و از در وارد نمیشد و من پشت در مهد نشسته بودم، به بچه های دیگه که با شتاب و علاقه به سمت مهد میدویدند نگاه میکردم و تو دلم آرزو میکردم که کاش فراز هم یک روزی این مدلی بشه و طبعاً در اون لحظه قیافۀ خوشحالی نداشتم.
فراز در حالیکه کنار من نشسته بود رو کرد به من و گفت: چرا ناراحتی؟
من: آخه میدونی، من دوست دارم که تو بیای مهد و خوشحال بشی. وقتی تو خوشحال نیستی منم ناراحت میشم.
فراز: ببین، من بچم، بچه ها اولش گریه می کنند، ناراحت میشند، جیغ میزنند ولی بعدش عادت میکنند، همه اینجوریند!!
فکر میکنم درست نبود که دلیل ناراحتیم رو به فراز بگم ولی این کار رو در اون لحظه کردم و از جواب و درکش از این قضیه شوکه شدم و ماچش کردم حسابی!
پی نوشت: دوستان عزیزی که در بلاگر وبلاگ دارند خواستم بگم که من میخونمتون ولی گاهی که قسمت نظرخواهی وبلاگتون رو باز میکنم به من ارور میدهد یا صفحۀ کن نات دیسپلی می آید.

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

منصفانه نبود این سهم من باشد..

این منصفانه نبود که سهم من از تمام تو باشد حس کردن سنگینی آبی آسمان را بردوش، در تمام روزهای طولانی و کشدار تابستان،
محو شدن در سایۀ طولانی خمیده و کسل خودم در یک بعد از ظهر پاییزی،
کشمکش پنجره و چارچوب آن و هوهوی باد از میان آنها ،
و حس مات و سفیدتر شدن تدریجی فکرم از تمام برفهای دنیا ،
اسمشان چیست اینها که سهم من از توبودند؟..

سهم من ولی گم شدن در نگاهت نبود هیچگاه،
آن دو صخرۀ سنگی که نمیدانم رنگش چه بود آخر،آبی بود، زرد بود، خاکستری بود و یا سیاه، هرچه بود که تودرتو بودورعب انگیزو مرا یارای قدمی نبود در آنها.

سهم من این هم نبود که بشنوم میهمان شده اند آن دو صخرۀ سنگی درخاک، آن دو صخره ای که هیچگاه نفهمیدم آبی بود، زرد بود، خاکستری بود یا سیاه،
حالا چه می کنند آن دو محکم سخت ؟، آیا شده اند جولانگاه سوسکها و کرمها و حشرات؟

نه اصلاً منصفانه نبود..

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

یعنی چی؟

یعنی چی که حقوق منو نمیدند و محولش می کنند به یک امضا و برسی تبصره، تبصره چیه این وسط دم درآورده؟
یعنی چی که بقیۀ پول اون پروژۀ کذایی رو هم بهم ندادند؟،
بابا خوندن یک چند صفحه چه زحمتی داره که انقدر این هفته و اون هفته می کنید؟بخون و تمومش کن دیگه، اگه میخوای ندی چرا منوهفته به هفته چشم انتظار نگهمیدارید؟
یعنی چی که من یه لیست طولانی نوشتم برای خودم که با پولایی که ندارم برم بخرم، این انصافه از اول ماه رمضون تا جالا دارم به خودم امید میدم که هفتۀ بعد چه چیزایی که نخرم و چه کارایی که نکنم! و اینا رو همینجوری منتقلش می کنم بی کم و کاست به هفتۀ بعد.
یعنی چی که من فکر می کنم اگرهی زنگ بزنم و پولم رو بخوام، شخصیت و کلاس خودم رو اوردم پایین ودرعین حال دلم قیری ویری میره برای این شخصیت پایین اوردنم. مثلاً حالا خیلی شخصیت و کلاسم بالاست؟ بالا یعنی کجا، رو ابرا؟

یعنی چی آخه؟....


آدم دردشو به کی بگه دِ آخه؟

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

یعنی میشه که یه روزی...

مدرسه که میرفتم میگفتم یعنی میشه که من هم برم دانشگاه و از این مدرسه راحت شم و جویندۀ دانش(؟!) بشوم نه آموزنده اش! ..
دانشگاه که میرفتم میگفتم یعنی میشه من هم کار کنم و پول از جبب خودم بردارم..
کار که رفتم گفتم، یعنی میشه که من عروسی کنم و برم سر خونه و زندگی خودم وتنها نباشم و اینا..
ازدواج که کردم میگفتم میشه من هم بچه دار شم و بشینم مثل بقیۀ دوستان از پی پی و غذای بچه حرف بزنم واز بزرگ شدن پارۀ وجودم خوش خوشانم بشه..
حامله که شدم، میگفتم یعنی میشه بچۀ من هم سالم به دنیا بیاد، یعنی میشه .. ..
چند روز بعد از تولدش وقتی کارش کشید به بیمارستان با خودم میگفتم یعنی میشه این جوجه بتونه یک 5 دقیقۀ کامل شیرش رو بخوره بدون اینکه بخوابه و من مجبور نباشم بیدارش کنم، یعنی میشه جون بگیره و وزنش یه صدگرم ناقابل بیشتر بشه....
یکساله که شد، گفتم، پس کی راه میره، یعنی میشه که راه بره و من مجبور نباشم همیشه بغلش کنم..
دو ساله که شد، میگفتم یعنی میشه که دیگه پوشک نشه، خودش به من بگه جیش و پی پی..
الان که سه سال و هفت ماهشه، میگم یعنی میشه که بره مهد و موقع جدا شدن از من انقدرضجه نزنه...
شما بگید ،یعنی میشه؟
...
اصلاً این "یعنی میشه "ها کی تموم میشه؟
عمرمن پر بوده از این" یعنی میشه ها" ،
نکنه بمیرم و این " یعنی میشه" هنوز نشده باشه،
نکنه....




ناگفته نماند کلی " یعنی میشه " این وسطها بودند که همگی به قرینه حذف شدند!
**
عرض شود حضور انورتان که چنانچه خواندید من همچنان تو سر خودم میزنم با مهد رفتن پسرکم ، همون پارۀ وجودم که معرف حضورتونه..،
این تو سرزنی ها که کمتر شد، یک پست میگذارم و به بوق و کرنا میبندم این خجسته رویداد رو با تمام حواشیش و تازه شیرینی خامه ای هم تو اون پستم به این مناسبت خیرات می کنم. پس دعا کنید این دغدغۀ کنونی من هم رفع و رجوع بشه.

**

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

فراز مشغول و علاقمند به الاغ!

Busy فراز!
فراز وارد مهد کودک نمیشد و گریه میکرد(مهد رفتنش قصه ای طولانی دارد که به موقع اینجا قرارش میدم ). مدیر داخلی مهد بعد از ناامید شدن از طرق غیر مستقیم دیگر برای تشویق فراز، نشست با فراز صحبت که؛
مدیر: چرا نمیخوای بیای تو؟
فراز: چون من عصبانیم
مدیر: چرا عصبانی هستی؟
فراز: چون من اینجا رو دوست ندارم
مدیر: چرا اینجا رو دوست نداری؟
فراز: چون ناراحتم
مدیر: چرا ناراحتی؟
فراز: آخه من کارام تو خونه خیلی زیاده باید انجامش بدم
مدیر: چه کارایی داری که انقدر زیاده؟
فراز: کارهای مهم، کارهای خیلی مهم دارم باید برم خونه انجام بدم
مدیر: مثلاً چه کاری؟
فراز: مثلاً بزار فکر کنم همممم. مثلاً ماشین بازی. ماشینام تو خونه منتظر منند
مدیر: خوب ماشینات رو هم بیار اینجا
فراز: نمیشه، ماشینام هم میان اینجا عصبانی میشند
مدیر: دیگه چه کارایی داری؟
فراز: من باید برم سی دی اتوبوسای شلوغو ببینم. خیلی مهمه!
مدیر: خوب دیگه چی؟
فراز: زانوهام خیلی کثیفه، باید برم حموم بشورمشون
مدیر: ببینم، خیلی هم که کثیف نیست
فراز: نه چرا کثیفه، ببین اینجا رو کثیفه ( به نقطۀ نامعلومی اشاره میکند)
مدیر: حالا ماشینات رو فردا بیار اینجا ما باهاشون صحبت کنیم، سی دی هم همینطور، زانوهات رو هم امروز بشور، باشه؟ فردا میای؟
فراز: هممم، بزار دکمه ش رو بزنم،
بعد با انگشت دست به کف دستش میزند، بعد هم میگویید: وایسا، ببینم چی میگه
فراز: میگه نه نمیشه

**
دینا* اوردن دختر!
قضیه از اونجا شروع شد که فراز یکبار در پارک به دختری به نام نگین برخورد کرد. بعد از دو دقیقه دست در دست هم از اینطرف به آنطرف میدویدند. بعد از آن فهمید که دختر چیست ومیتواند دوست خوبی هم برایش باشد( قبلاً در مورد بحران کمیوددختر در فامیل و آشنا نوشته بودم) .
از آن روز به بعد گاه و بیگاه از من تقاضای دختر می کند و اینکه کی دختر ما به دینا میاد (حالا اصلاً خبری نیست ها) . به همه هم در این مورد گفته، از مربی مهدگرفته، تا همسایه ها و دوستان . حتی موقع پی پی کردن هم به یاد این قضیه است و از من میپرسد : پس دختر ما کی به دینا می یاد تا من باهاش مدرسه برم؟

* دینا یعنی همون دنبا



**
دیدگاه! فراز در مورد الاغ!
فراز عروسکهایی که داشت رو جلوی مادر بزرگش (مادر پدری) ردیف کرده بود و میگفت مثلاً این عمه است، این خاله است ، این علی(پسرخاله است) و بعد به عروسک الاغش که از همۀ عروسکها بلندتره اشاره کرد و گفت: اگه گفتی این خربلند!کیه؟
مادربزرگ: کیه؟
فراز: دایی آرمانه دیگه (محبوب ترین دایی فراز و در حقیقت بلندترین دایی و عضو فامیل با قد دو متر و چند سانت..!).

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

مسابقۀ خواب آسمانی


این عکس هر چند تکراریه ولی دوست دارم برای شرکت در این مسابقۀ خواب آسمانی که طراحش مامان کورش عزیز بودند قرارش بدم.
خیلی آسمونیه به نظرم. اینطور نیست؟!
هرچند کمی اخموست ولی خوب..

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

خون دماغ و تخصص حالگیری ونقش رییس *جمهور

1-اولش با خون دماغ شروع شد. من همیشه از خون دماغ میترسم ، دلیلش هم اینه که یک دوستی داشتم دوران ابتدایی که بعدتر ها شینیدم سرطان خون گرفته و.. تنها چیزی که از اون دختر یادمه خون دماغهاش بود.
از اونجا که خانوادۀ بابای فرازدر بچگی به کرات (بنا به گفتۀ خودشون) دچار خون دماغ میشدند ، نگرانیم کمتر شد.
ولی فراز این چند هفتۀ اخیر حداقل هفته ای یکبار خون دماغ میشد اونهم نه اینکه به جایی برخورد کنه و از بینش خون بیاد، همینطوری وسط بازی یکدفعه میدیدم این حالت پیش آمده براش. این بود که بردیمش دکترش واون گفت چیزی نیست و دلیل اینها خشکی بینیه ولی برای اطمینان هم یک سری آزمایش نوشت. دیروز که نتیجۀ آزمایشها رو گرفتم و میخوندم، دیدم نسبت به اون رنج نرمال کناری چند تاییش تفاوت داره و بالا یا پایینترده. دیشب از نگرانی خوابم نمیبرد و قیافۀ اون دوست دوران ابتداییم یادم می یومد.
امروز اولین مریض دکترش بودیم و وقتی دید گفت خیلی نگران کننده نیست و بیشتر دلیل این خون دماغها خشکی بینیه ولی محض احتیاط به دکتر ار*زانیان که متخصص خون کودکان هست مراجعه کنید و آدرس و شمارۀ مطب دکتر رو داد و یا اینکه اگر عجله دارید ونمیخواید تاشنبه منتظر بمونید به بیمارستان مفید برید تا یا این دکتر رو اونجا پیدا کنید یا از بقیۀ دکترهایی که کارشون اینه کمک بگیرید. ما از اونجاییکه میخواستیم قضیه رو سریعتر بفهمیم بردیمش بیمارستان مفید و اونجا یک دکتر دیگه نتایج آزمایشها رو دید و و اونهم گفت که چیزی نیست. کمی قرص آهن و اسید فولیک داد (ذخیرۀ آهن فراز طبق آزمایشات کم بوده ظاهراً) وپماد ویتامین آ برای رفع خشکی بینی و اگر بعد از مدتی خون دماغ همچنان ادامه داشت بریم سازمان انتقال خون برای یک سری آزمایشات. این شد که با خیال بسیار راحت تر برگشتم و قراره هر شب فراز یادآوری کنه به من دادن قرص آهن رو!

2-من متوجه شدم که خیلی از دکترها یک موقعهایی عصبانی و خشمگین میشوند و اون زمانیه که شما در مورد چیزی که از رفرنسهای مختلف (اینترنت و روزنامه و کتاب و البته رفرنسهای زنده و گویا!!) خوندید و فهمیدید صحبت کنید، مثلاً بپرسید که lymp % چرا بالاست؟ یکدفعه یک قیافه ای رو خواهید دید که به زور داره خشمش رو کنترل میکنه و بعد ازکلی سخنرانی در مورد تخصص و رشته و ده سال زحمت ودوباره تخصص ونتیجه رو نباید شما بخونید و اینها و .. خلاصۀ کلام اینکه میفهمید " بی شین سر جات بابا با اون اطلاعات زپرتیت".
اینو من چند جایی تجربه کردم!
اصلاً انگار نه انگار که من هم آدمم و ممکنه نگران بشم . سعی میکنند از تخصص حالگیریشون به نحو احسن در این مورد استفاده کنند!
البته تمام پزشکا هم اینطور نیستند ، مثلاً وقتی به بیمارستان مفید رفتیم . من که حسابی لال شده بودم دیگه با صحبتهای قبلی دکتر مورد نظر ولی خود این خانم پزشک همۀ آزمایشها و رنج نگران کنندگی و کارهایی که میشه انجام داد و زمان انجام اون کارها روبرام توضیح داد. فکرش رو بکنید، تو یک بیمارستان دولتی و شلوغ به آدم با حوصله توضیح دادن، یعنی خیلی!

3- یادتونه چند تا پست قبل در مورد پارک ارم رفتن وحس و حال سوار رنجر شدنم دراین سن و سال گفته بودم؟ وقتی اون بالا بودم و احساس افتادنو پرت شدن داشتم، به این فکر میکردم که " حالا فرض کن این کمربنده شل شده باشه، فرض کن بیفتی، فرض کن فلج شی یا بمیری، کی جواب میده؟ اینجا ایرانه و هیچ کس مسئول نخواهد بود" . وقتی امروز تو مطب پزشک فراز نشسته بودم و در مورد تخصص و اینها و همون"بیشین سر جات .." میشنیدم، یک لحظه خودم رو بالای رنجر فرض کردم و همون فکرام به سرم زد.

4- فراز احمد*ی نژاد رو از تلویزیون دیده و میگه این رئیس ماست. من با تعجب: رئیستونه؟ دوستش داری
فراز: آره ، خیلی
من: چرا دوستش داری؟
فراز: برای اینکه وقتی ماشینهام رو از تو پاکینگ میخوام دربیارم، دگمه رو میزنه و در پارکینگ باز میشه.

ظاهراً آقای رئیس جمهور! یکی از کاراکترهای اصلی تخیلات بچه ام رو ایفا میکنه و نقش مهمی در بازیهاش داره!

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

ادامه از پست پایین. عکسها از 24 ماهگی تا 18 ماهگی

در باغ پست قبل الذکر، در حال نانای در کنار کارتونهای گوجه سبز!
17 ماهگی و کچل شدنش و عشق آب بازی بودنش!
18 ماهگی وساحل رفتنش!!



این پست بلافاصله بعد از پست پایین نوشته شده و ادامۀ همون پست است. همونطور که گفتم ، امروز با دیدن عکسهای فراز دلم برای تمام روزهای کوچولویش تنگ شد و تصمیم گرفتم بعضی از عکسهاش رو اینجا قرار بدم. همونطور که در پست قبل گفتم شما میتونید ببینید که جقدر در این مدت تغییر کرده.

*
امروز عصر نتیجۀ یک سری آزمایشات مربوط به فراز رو گرفتم. نمیدونم چرا اینهمه نسبت به نرمال بالا و پایینه. نگرانم، و دل تو دلم نیست و منتظرم تا فردا برسه تا به دکترش نشون بدم.
خدا کنه چیزی نباشه!

Google Analytics Alternative