تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

آش چاقو كش هستم

 فراز با تلفن با مادربزرگش صحبت مي‏كنه. موضع  : غذاهاي جديد مورد علاقه‏ش!
فراز: «...، من از ديزي هم خوشم اومده. تازگيا يه غذايي مامانم بلد شده بپزه كه اونو هم خيلي دوست دارم. اسم‏ش هم  يادم نيست چي بود... هممم ...چي بود؟... آهان...  عدسِ لات*»!

*  دال عدس

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

فراز و ترسيم ترس و مامان قوي پنجه‏ش

 خواستم حالا كه وقت دارم بيام و ازتون تشكر كنم به خاطر كمك و نظر و راه حل‏هايي كه بهم پيشنهاد داديد.  فراز پيش يكي از مشاوراي  پيشنهاد ي نزديك خونه رفت فرداي همون روز. باهاش صحبت كرده بوده و گفته بوده اون صحنه‏ي ترسناك و وحشتناك رو نقاشي كنه. فرا كشيده بود وازش خواسته شده بوده كه كاملاً نقاشي رو توضيح بده. بعد هم نقاشي رو با  هم  با قيچي بريده بودند! بعد هم دوباره صحبت و اين جو چيزا. به نظر من خب اين كارا بيمزه و بي اثره. ولي ظاهرً كه رو فراز تاثير داشته و خدا رو شكرالان بهتره.   جمعه‏ي هفته پيش دوباره مغموم شد ولي زودي هم رفع شد. ما هم سعي ميكنيم فرصتي براي تو  خودش فرو رفتن  و غمغين شدن نداشته باشه. اين هفته كلن مشكلي نداشت و دوباره اون شيطنت و غر و نق زدناش برگشته به حال خودش و خب، با اوصافي كه رفت  همين ها كلي   باعث خوش خوشانه.

 موهاش بلند شده بوده و امروز رفت موهاش رو تو سلموني كوتاه كرد. به نظر من خيلي كوتاهش كرده. من خودم معمولن موهاش رو كوتاه مي‏كردم و چون پيشوني بلندي داره، موهاي روي  پيشوني رو سعي مي‏كردم خيلي كوتاه نكنم ولي آقاي سلموني انگار نظر ديگه‏اي داشته و البته  نظرش به نظر فراز نزديكتر بوده؛  فراز بعد از كوتاه كردن موهاش- اون هم تا اين حد- خوشحال برگشت خونه و از اون موقع  يه دستش شونه است و يه دستش هم رو موهاشه و يك سره هم جلوي آينه  و هي از موهاش تعريف مي كنه و ميگه كه چه قدر قشنگ شده و چه قدر شجاع بوده تو سلموني و مو كوتاه كردن توسلموني خيلي هم خوبه و مامان، بيا دست بزن به موهام ، ببين چه قدر ابريشم شده!!
 منم نگاه ميكنم و دست مي‏زنم به موهاش و  مي بينم چه قدر قيافه‏ش اينطوري بزرگتر شده  و دلم تنگ ميشه براي كوچولويي‏هاش و خب.... چه ميشه كرد.  ميگم بله مامان. خيلي ابريشم شده!
*
يك ساعت پيش  با باباش و مادربزرگش رفتند مهموني خونه‏ي يكي از فاميلاي پدري. داشتم حاضرش مي‏كردم كه  برگشت ازم پرسيد كه مي‏دونم بهترين مامان دنيام؟! بعد هم بوسيد اين بهترين مامان دنياش رو. نه يك بار. نه ده بار. خيلي... خيلي...
**
 بعد ازحاضر شدن هم رفت عمه‏‏ش رو كه قراربود با من تو خونه تنها بمونن دلداري دادن كه يه موقع نترسه از دزدا! درو به روي دزدا باز نكنه. اگر هم كرد كه هيچي. چون مامانش قوي ترين مامان دنياست و با دزدا مي‏جنگه حسابي! ( اين هموني بود كه هفته پيش ترچيح ميداد با من نمونه خونه و بابش باشه ها! ببين چه مي‏كنه اين مشاور!) . بعد هم خواست من يه چشمه از قدرتمنديم رو جلوي مادر بزرگ و عمه‏ش رو كنم. با چه كاري؟ با  مچ انداختن و  كشتي گرفتن  با باباش ! 
مادر شوهر چه فكري ميكنه با خودش؟ 
  

  

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

غمغيني مكرر

 روانشناس، روانپزشك كودك خوب (كدوم بهتره؟) كه نوبت دادنش هم خيلي طول نكشه و كارش خوب باشه و بتونه با بچه خوب ارتباط بگيره رو مي‏شناسيد؟
فراز همچنان تو  خودشه و گاه به گاه به قول خودش غمغينيش خيلي زياد ميشه. البته تو مدرسه و محل كار باباش خوبه ولي بعد يوهو مي‏ره تو خودش!
كامنتهاي پست قبل رو خوندم و استفاده كردم. ممنون. منتها مشكل همچنان به قوت خودش باقيه. نمي دونم تاكي بايد صبر كرد. به حال خودش گذاشت تا خوب شه يا برعكسش.  بايد چي كار كرد آخه. چي درسته؟

**
عكس بالا  فرازه كه بغل باباش خوابيده. گفته بودم بعد اون خواب  من اون جايگاه اطمينان بخش هميشگي روبراش ندارم. نگفته بودم

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

وقتي همه خواب بوديم

 فكر كرديم  درذهن بچه‏مون رو بستيم روي  وحشت از موجودات خيالي و ترسناك و قتل و كشتار و خون و خون‏ريزي و...
زهي دل خوش ا لكي

چند شب پيش خوابيده بودم كه صداي گريه‏ و جيغ فراز رو شنيدم. بغلش كردم و ازش پرسيدم چي شده؟ گفت "خواب بد ديدم. كاوووس ديدم". نگفت ولي  كه چي ديده. بغلش كردم و همونطور تو بغل من خوابش برد. فردا صبح به خاطر مريضي نمي‏تونست بره مدرسه و من هم نرفتم سر كار كه مراقبش باشم. بيدار شدن و گريه كردنش رو يادم رفته بود. خودش تعريف كرد كه ديشب خواب ديده من و اون تو ماشين بوديم و تو ترافيك.  يه نفري كه خيلي بزرگ بوده و چشماي ترسناك سياه داشته و وسط چشمش قرمز بوده حمله كرده به يه ماشين سمندي كه كنار ماشين ما بوده و راننده‏ي اونو لاي در فشار داده و كشته. بعد اومده تو ماشين ما  و خواسته ما رو هم بكشه. من باهاش جنگ كردم و فراز همه‏ش گريه كرده و ترسيده از اينكه نكنه منو هم بكشه و بعد هم اون... 
دلم كباب شد از اينهمه ترسي كه بچه‏م احساس كرده . از اينكه تو خوابش حضور دلگرم كننده‏اي نداشتم. از اينكه هيچي نبودم. از اينكه هيچ كي تو اون ترافيك نبوده كه به داد ما برسه...
چند روزيه كه تنها تو اطاق نمي‏مونه. نمي‏خوابه، بازي نمي‏كنه.  وقتي من خونه نبودم و باباش خواسته بره  حموم و فراز نمي‏خواسته بره، رفته پشت در نشسته و از باباش خواسته در حمومو باز نگهداره تا ببينه كه تنها نيست تو خونه . تا نترسه. دو سه شبي هست كه تو هال مي‏خوابه چون مي‏ترسه تو اطاق خواباي بد ببينه. كه حتماً يكي هم بايد كنارش بخوابه تا نترسه. ده ها بار  از من و باباش پرسيده كه خوابا ميشه واقعي شن؟ چرا ما خواب مي‏بينيم. آدماي خوابا از كجا مي‏يان؟ اصلن چرا خواب مي‏بينيم؟
چند روزيه تو خودشه اصلن. امروز بعد از ظهر خونه‏‏ي مادربزرگش يوهو زد زير گريه. گريه‏ش تموم نشد تا موقع برگشتن تو ماشين و بعد از كلي چرت و پرت تعريف كردن . وقتي  ازش پرسيديم چرا گريه كرده  گفت كه  نمي دونم. غمغين بودم. 

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

هي هي اي پسر بي‏وفاي من!

 عسل رو يادتون هست. دوست مهد كودكي فراز كه يه روز بين خودشون قرار گذاشته بودند كه با هم ازدواج كنند و هزار تا بچه به دنيا بيارند و هر روز ببرنشون پارك و براي مهموني اومدن خونه‏ي ما يا خونه‏ي مامان باباي عسل شير يا خط كنند؟
بعد از اينكه فراز از اون مهد اومد بيرون، خبري  نه از اون و نه از بقيه دوستاش داشتيم. هروقت  از جلوي مهد رد مي‏شديم و از فراز مي‏پرسيدم دلت براي دوستات تنگ نشده؟ ميخواي بري ديدنشون؟  سرشو به حالتي كه انگار داره ارزيابي مي كنه بره يا نره تكون مي‏داد و آخرشم مي‏گفت "نع". 
 يكي از همكاراي باباي فراز، يه خانمه‏ست كه  هر از گاهي مي‏ره اون مهد( دوست مدير اونجاست). عسل رو هم از قبل مي‏شناخته. بهش گفته كه فرازگاهگاهي با باباش مياد محل كاربابا و پيش اون. عسل هم با يه حالت غمگيني ( به اذعان همكار باباي فراز)  گفته كه " من دلم براي فراز خيييلي تنگ شده. چرا نمياد پيش من؟ آخه من عاشق فراز بودم!!"
.
.
.
.
.


۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

ما زنده ايم بينَندَگان عزيز

وارد سال 2011 هم كه شديم به سلامتي :) 

2- از اونجا كه رسالت مهم اين وبلاگ ثبت  خاطرات بوده و  مي باشد اينه كه همين‏جا بر خودم لازم دونستم براي زنده نگهداشتن اين دفتر خاطرات، يه  چيزايي تو اين ساعت شب بنويسم؛ فكر كنم مهمترين چيزي كه  تو اين مدت اتفاق افتاد  اين بود كه شبي از از شبها خوايديم و  فردا صبحش كه بيدار شديم يارانه ها هدفمند شدند و ما رو تو زندگيِ بي‏‏‏‏هدفمندمون تنها گذاشتند. علي الحساب گيج مي‏خوريم. تا ببينيم چي مي‏شه؟
3- فراز  خوبه. سخنان نغززيادي از دهنش در نمياد كه من بدو بدو بيام اينجا بنويسم. جوجوي لوس من هست كماكان. تازگيا يه سري نقشه پيچ در پيچ مي‏‏كشه و به من مي‏گه كه مثلاً اين خرگوش چطور به اين هويج برسه. نه خرگوشش خرگوشه البته و  نه هويجش هويج. ولي  من با حول و قوه الهي و هوش سرشار خودم  يه جوري خرگوشه رو به هويجه مي‏رسونم وو كلي آفرين صد آفرين مي‏شنوم!
بچه‏‏م به شطرنج هم علاقه‏مند شده و از من خواسته كه كلاس شطرنج اسمش رو بنويسم.
آها. يه چيز ديگه.  يه مدت پيش تو كتابفروشي بالاي خونه، كتاب تن تن رو ديد و خواست كه براش بخرم. براش خريدم. بعد ديگه به تن تن خيلي علاقه مند شد. ازم خواست براش تمام سي دي ها رو بخرم. بعد از اينكه مثبتاي جدولش به يه مقدارمشخص رسيد، سي دي ها رو خريدم. تموم راه برگشت رو بالا و پايين پريد از ذوقش. خلاصه كه  مدتيه كه با تن تن مشغول شده .  
4- در حال حاضر، فراز خوابه و باباش هم. منم كتاب مي‏خوندم و اومدم برم آب بخورم كه چشمم به كامپيوتر افتاد و نشستم پاي گودر و گفتم يه گرد و خاكي هم بزدايم از وبلاگ. بعد مدت‏ها هدفون گذاشتم تو گوشم و  مجموعه آهنگاي بي ربط به همم رو هم دارم گوش مي‏دم. داريوش مي‏خونه چكاوكم فلان... من هيچ وقت داريوشي نبودم. غم آهنگاش براي من قابل تحمل نيست. بر خلاف دوستان دوران نوجوواني و جواني كه طرفداران داريوش بودند، من هيچ  ارتباطي برقرار نكردم با اين خواننده.
زموناي ما خواننده ها تنوع زيادي نداشتند كه.  ملت  يا مي‏گفتند طرفدار داريوشيم يا ابي. (قميشي هم بعدها اضافه شد) و خب، طبعن من طرفدار ابي شده بودم. الان هم كه ديگه پرتم از قضايا و خيليا روكلن نمي‏شناسم.
حالا كه حرف از آهنگ و خواننده شد، به عنوان اختتام اين پست، چند تا آهنگ بزارم براتون و برم بگيرم بخوابم
 آهنگ روز قبل از آمدن تو، كه قديماا گروه Abba خونده بودند رو يه آقايي كه نمي‏شناسمش خونده. به نظر من خوبتر ازاصل آهنگه.
آهنگ خداحافظي تابستون، هم  از اين آهنگاي موود نوجووناي قديمه كه نسلشون منقرض شده كلن ولي خب، يه جوراي خوبيه.
اين يكي هم كه من دوستش دارم ، يكي ديگه از آهنگاي Abba براي مامانا
.
.
.
.
Google Analytics Alternative