تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بعد از تو هرچه رفت در ... رفت!

ابتدا نوشت: این پست نسبتاً طولانی صرفاً جهت ثبت در تاریخ نوشته می‏شود و نمی دانم ارزش دیگری دارد یا نه!
.
فکر کنم اگه زندگی فراز رو تا الان بخوایم به دو قسمت تقسیم کنیم، می‏شه اینطور تقسیمش کرد؛ قبل از استفاده از "راپِل" پارک آب و آتش ( اسمش رو از فراز شنیدم، نمی دونم ساخته ذهنشه یا همینه) و بعد اون. قسمت تلخ ماجرا هم اینه که من تو لحظه این تقسیم نبودم و واکنشش رو ندیدم و فکر کنم حسرتش تو دلم تا مدتها بمونه.
یک روز عصر وسطای هفته پیش، من و فراز و باباش، با مادر و خواهرم و دو تا بچه هاش و داداش کوچیکه‏م رفتیم پارک آب و آتش. آب بازی تو قسمت فواره‏ها البته رو شاقش بود. فراز و علی – پسر خواهرم- بازی کردند و ما نگاه کردیم. آبش بوی کلر می‏داد و مطبوع نبود ولی بچه ها که به این چیزا کار ندارند. فراز وقتی منصرف شد که عین بید می لرزید. خشک کردن ولباس پیچیدن چندان افاقه نکرد. نیم ساعت با کلی حوله و لباس دورش، تو بغل باباش نشست. بهتر شد. شاممون رو در همون حین خوردیم. بعد همگی منهای محمد که موند اونجا مراقب بساطمون باشه و استراحت کنه، رفتیم دوری بزنیم. امسال چیز جدیدی اضافه شده بود به اسم راپل. قبل از ما فراز و علی رسیده بودند بهش. علی به فراز گفته بود که من الان سوار می‏شم ولی تو چون کوچیکی نمی‏تونی سوار‏شی و دل فراز رو سوزنده بود. ما که رسیدیم به اونجا، فراز دست به سینه و با یه حالت اخمو داشت به همه‏مون اعلام می‏کرد که من اصلاً از اینجا خوشم نمیاد اصلاً اینطوری بهم خوش نمی‏گذره.. افراد در صحنه هم می خندیدند و آخیش آخیش می گفتند. نگاه کردم به این سرگرمی و آدمایی که منتظر بودند نوبتشون بشه. علی راست گفته بود. کسانی که از این راپل استفاده می‏کردند یا آدم بزرگ بودند یا اونچه که من می‏دیدم بزرگتر از فراز به نظر می‏رسیدندا. مسافتی که راپل طی می‏کرد بین دو تا تپه بود. با فاصله‏ی حدوداً 50 متر یا بیشتر . روی یکی از تپه ها آدما جمع شده بودند و منتظر بودند که نوبتشون بشه . برای استفاده کردن باید می رفتند اون یکی تپه. راپل یک طناب، کابل یا همچین چیزی بود که دسته‏ی کوچیک بهش وصل بود به اضافه یک اهرم به گمانم.. آدما می‏رفتند اون یکی تپه. کمرشون رو به اهرم که ازش آویزوون بود می بستند. دستشون رو می گرفتند بالا و حالت آویرون از اون دسته پیدا می‏کردند و بعد هولشون می دادند. و فاصله بین این دو تا تپه رو در همون حالت آویزون طی میکردند
من اصلاً نمی‏تونم ادعا کنم که این کاریه که فقط از عهده فراز بر اومده. بلکه میخوام بگم با توجه به روحیات و خصوصیات فراز، برای فراز شاهکاره. فراز مثل خیلی از بچه ها- حداقل بچه های فک و فامیل خودم- نبود و نیست که بی‏کله بره جلو. از این جهت من خیالم راحت تر از بقیه مادرا بود. کار خطرناک رو خودش تشخیص می‏داد و سمتش هم نمی‏رفت. برای همین من کمتر بهش " نکن " و " نرو" می گفتم. تا سه سالگی کافی بود حس کنه که بین سطحی که راه می ره و سطحی که قراره راه بره، اختلاف سطح وجود داره. می خوابید رو زمین، پاهاش رو با احتیاط دراز می کرد تا به سطح جدید برسه. وقتی کاملاً مطمئن میشد اون طرفه، بلند میشد. خودش و تکون می داد و راه می افتاد. هیچ وقت سمت بخاری و آتیش نرفت. از همون ده ماهگی بخاری که می دید، انگشت دستش رو به علامت نباید تکون می داد و نچ نچ میکرد. هیچ وقت یادم نیست همچین چیزی رو بهش یاد داده باشم. تا همین چهارشنبه سوری پارسال، مراسم مختصر و بی خطر مجتمع رو از تو بغل باباش دید. از صدای ترقه می ترسید. از تصور از رو یه آتیش کوچیک پریدن وحشت داشت. هیچ وقت اینطوری نبوده که من دنبالش راه بیفتم که گم نشه. خودش می گفت" یه لوله ای ما رو به هم وصل کرده. من نمی تونم ازت دور شم" فکر کنم قضیه لوله برمیگرده به وقتایی اون قدیما که ازم پرسیده بود من تو شکم تو چطور غذا میخوردم و من بهش قضیه لوله رو گفتم و اون لوله رو همیشه به طور نامرئی بین خودش و خودم حس می کرد. ولی خب، به کسانی که هم -بعد از سه سالگی -میپسردمش بهشون هم اطمینان داشت. انگار این لوله هه به اونها منتقل کرده باشم. ‏درسته امسال تو یکی دو تا ماجرا، متوجه شدم لوله‏هه دیگه خیلی نامرئی شده ولی خب همچنان هنوز هم فکرمی کنم حتی وقتی ازم دور میشه، از یه جایی نگاهش بهم هست. نمی‏گم اینطور خوبه یا بد. اینطوری بود و من کاری نمی تونسم بکنم. ظاهراً ریسک نکردن تو ذاتشه. چه می‏دونم . فکر میکنم شاید این راپل سواری، این خمیره‏ش رو هم تغییر داده باشه!
اون شب هم بعد از کمی غرغر، نشون داد که اصلاً خیال راپل سواری نداره . فقط میخواست ببینه علی چطور سوار می‏شه. ما می‏خواستیم بریم دوری بزنیم. علی و فراز و دایی آرمانشون اونجا منتظر موندند تا نوبتشون بشه. دایی آرمان عشق همه بچه های فامیله. اصلاً محاله که بچه ای با آرمان خوب نباشه. یه نیروی جاذبه ای انگار درونش داره که همه بچه ها رو به سمت خودش می‏کشونه. ما رفتیم. مادرم یه نمازخونه پیدا کرد که دورش حصیری بود و شیرونی داست. رفت نمازش رو اونجا خوند. خیلی طولش داد. بعد هم گفت خیلی بهش خوش گذشته که اونجا نماز خونده ! دوباره رفتیم، از اون ته ایستک و نوشابه گرفتیم و برگشتیم. تو صف ندیدیمشون. فکر کردیم شاید علی سوار شده و کارشون تموم شده و برگشتند پیش بابای فراز. ما اون سمت فواره‏ها بساطمون رو چیده بودیم. مردم تو اون ساعت شب، دور و بر فواره ها و میونشون بودند. تعدادشون کم که نشده بود هیچ، زیاد هم شده بود. ما رسیدیم اونجا. بعد همه مون با هم تصیمیم گرفتیم که از میون فواره ها بدویم. من دست دختر خواهرم رو گرفتم. خواهرم هم دست مادرم رو. دویدیم. کلی خوش خوشانمون شد و خیس خیس شدیم. خوشم می‎یاد که همه‏مون یه تخته‏مون کمه. ممکنه همسن و سالهای من و خواهرم هم به ندرت اون وسط برند، ولی من تا به حال کسی همسن مادرم رو ندیدم که اون وسط بدوه.
خیس خیس شده بودیم. رفتیم پیش محمد که همچنان روی بساطمون نشسته بود. خندید بهمون و هرچی پوشش و لباس بود داد بهمون تا دور خودمون بپیچیم. دختر خواهرم از همه بیشتر خیس شده بود و مادرم هم از همه کمتر! فراز و علی و دایی آرمان نبودند. هنوز نبومده بودند. نشستیم اونجا خشک شیم. وقتایی که شعله آتیش روشن میشد، خوش به حالمون می‏شد. به آرمان اطمینان داشتم و می‏دونستم مراقبشونه. بیست دقیقه ای طول کشید تا اومدند. فراز بدو بدو اومد پیشم و گفت منم سوار شدم. منم سوار شدم. با اینکه هیجان نشون میداد ولی معلوم بود یه جور دیگه می‏گه. مثل همیشه نبود. چیزی توش تغییر کرده بود. شروع کرد مثل یک مرد، شمرده شمرده، تمام ماجرا رو تعریف کردن. چطور سوار شده. چطور رفته. چه احساس داشته. چطور خودش رو نگه داشته. .. همیشه تعریف میکنه ولی ایندفعه فرق داشت یه چیزی رو بدون اینکه ما انتظار داشته باشیم و خودش انتظار داشته باشه انجام داده بود. خیلی احساس شجاعت میکرد. وقتایی هم که علی شروع می‏کرد به حرف زدن. به دقت گوش میداد. وسط حرفاش نمی پرید. اصلاً انگار می رفت تو عالم خودش. همچین چیزی رو از فراز ندیده بودم. موقع برگشت اونا رفتند سی خودشون و ما هم برگشتیم خونه خودمون . تو تمام راه فراز ساکت بود. با اینکه خسته بود و انتظار داشتم بخوابه، نخوابید. ساکت به بیرون نگاه میکرد. این کار هم ازش بعید بود. چون تو این جور مواقع با حرف می زنه یا غر میزنه یا میخوابه یا ازمون آهنگ میخواد. ساکت؟! تو راه پله ها و تا لحظه ای که به خواب بره هم ازمون می‏خواست که بگیم فکر میکردیم همچین کاری کنه. فکر می‏کردیم نترسه. چند بار و چند بار ماجرا رو از اول تعریف کرد. من چون خودم خیلی دوست داشتم اون رو او اون لحظه ببینم هی با دقت گوش میکردم. هی ازش سوال میپرسیدم که دایی آرمان چی کار کرد؟ علی چی؟ چطوری پات رو نگه داشته بودی؟ اون بالا چی فکر میکردی؟ چطوری پیاده شدی؟ ...
می‏دونم تو عالم مادرونه، همیشه دنیای بچه ها به کرات به دو قسمت هایی تقسیم میشه؛ قبل راه رفتن، بعد راه رفتن- قبل از غذای کمکی خوردن و بعد اون- قبل از دستشویی رفتن و بعد اون- قبل از اولین کلمه و بعد اون- قبل از مهد رو پذیرفتن و مستقل شدن و بعد اون- و.... ممکنه همچین چیزی مادرای دیگه عادی باشه ولی برای من یکی از اون موارد دو قسمت کردنیه.
دو سه روز گذشته. من همچنان فکر می‏کنم چیزی در فراز تغییر کرده. بزرگ تر شده انگار. هی تعریف می‏کنه و می‏پرسم و باز هم فکر می‏کنم چه حیف که من اونجا نبودم.
.
.
پی نوشت: آیا مشکلی برای بلاگفایی ها دوباره به وجود اومده. من نتونستم کامنت بگذارم و اگر هم جایی گذاشتم اصلن رویت نشد. انگار خوردشون. تو بلاگر هم که همچنان مشکلم با این کامپیوتر پا برجاست. بانو و مرجان و نونوش و بلاگریها من همچنان میخونمتون. منتها نمی تونم نظری بگذارم. مگر اینکه از کامپیوتر محل کار اقدام کنم!
اگر همچنان شما هم تو کامنتدونی اینجا مشکل دارید این هم هست. منتها فکر میکنم شاید بهترباشه تا هنوز پا نگرفته به یه جای دیگه منتقلش کنم با این بامبولهایی که بلاگفا از خودش در میاره

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

بشتابید خب

سیزدهمین جشنواره عروسکی تهران این روزا تا 5 مرداد تو بیشتر تالارهای نمایشی سطح شهر، برقراره. من برنامه اجرای نمایش‏هاشون رو جایی ندیدم جز همون تئاتر شهر که تو پلاکاردای خودش داشت، بنابراین اطلاع ندارم که کدوم نمایش تو کدوم سالن اجرا میشه. ولی نمایشهای عروسکی مختص کودک و نوجوان، چه ایرانی چه خارجی، تو سالن‏های کانون و تالار هنر برگزار می‏شه. بلیطش هم به روز فروش می‏ره
ما جمعه تالار شهر بودیم. یکی سری از نمایش‏ها تو محوطه اجرا می‏شد و یک سری تو سالن‏ها. بلیطی که ما تهیه کرده بودیم برای نمایش ‏های تو سالنی، ساعت هفت و نیم بود و چون از ساعت یک ربع به شش اونجا بودیم، فرصت داشتیم نمایشهای محوطه اییش رو که یکیشون آلمانی بود، یکیش ایرانی ببینیم. البته تو اون گرما و شلوغی جمعه، دیدن نمایش‏ها اون بیرون لطفی نداشت.
نمایش تو سالنی، سالن سایه بود به اسم رقص مهره‏ها. کل سالن پر شده بود. حتی پله های وسط هم جمعیت نشسته بود. منتهای مراتب، فضای نمایش کوچیک بود ضمن اینکه اصلاً مناسب کار نمایش عروسکی نبود. حالا نمایش‏های دیگه رو چون تو اونجا ندیدم، نمی تونم قضاوت کنم. ما فقط کله های فرفری و طاس جلوییا‏مون رو می‏دیدیم. اگه می‏خواستیم بیشتر ببینیم باید بلند می‏شدیم یا گردنمون رو کج می‏کردیم تا اون لا ما ها چیزی دیده شه.
کارشون خوب بود، صحنه سازی و نورپردازی و عروسک‏گردانی و موسیقی و هماهنگی همه خوب بودند، منتهاش داستان معلوم نبود از چه قراره! آخرش هم معلوم نشد بالاخره جن و دیو و پری باید باشند یا نباید باشند؟ خوبند یا بد؟ اصلن چراا جن و پری حالا؟ اصلن لزوم و فایده شخصیتهای مختلف تو روند داستان چی بود. کلی هم باید برای فراز، که اصولاً علاقه ای به چیزای ماورای دیدش تا حالا نشون نداده، توضیح پس می‏دادیم!
اگه با بچه می خواید برید بهتره برید همون کانون یا تالار هنر. برنامه شون رو هم زنگ بزنید و بپرسید. در کل تجربه بدی نباید باشه.
راستی تو محوطه تئاتر شهر، برنامه عروسک سازی با کاغذ و نمد و نقاشی و چیزای دیگه هم داشتند. هرچند به نظرم چیزایی که اونجا آموزش داده میشد یا تهیه میشد برای فراز پیچیده بود.
ولی در کل بهش و بهمون خوش گذشت.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

چشم کنجدی و استعداد ژنتیکی توصیف!

فراز دراز کشیده بود و داشت به سقف نگاه می‏کرد. من هم به فراز. یوهو متوجه شدم که چشمای بچه‏م هم قشنگه ها!
گفتم : فراز. چه چشمای قشنگی داری، مثل بادوم می‏مونه
بعد یادم اومد که چشم بادومی، مشخصات یک نژاده که علی الحساب با نژاد فراز فرق داره. واسه همین تصحیحش کردم؛
«فراز. چشمات عین انجیر می‏مونه»
فراز:«اِ..»
بعد از کمی ور انداز من:« تو هم چشمات قشنگه. عین کنجد می‏مونه»
من ناراحت: «راستی، عین کنجده واقعاً؟»
فراز:« آره. همون کنجدی که تو سفره هفت سین می‏زارند»!
من: «آها. از اون لحاظ!!»

پولدارها هرگز به بهشت نمی‏روند!!

چند روز پیش با فراز داشتیم می‏رفتیم سر یکی از کلاسایی که امسال تابستون ثبت نامش کردم. ده دقیقه ای دیر شده بود. بدو بدو رفتیم بالا و نشوندمش تو کلاس و برگشتم محوطه . چشم گردوندم ببینم از مادران هم‏وضعیت هفته پیش خبری هست یا نه. خانم ساده پوش و ساده زیست جلسه قبل اونجا نشسته بود.
اون جلسه سومین جلسه کلاس فراز بود. اولین هفته، فراز رو گذاشتم رو برگشتم خونه تا یک سری کارای خونه رو انجام بدم. نصرفید. چیزی شد در حد دالی گفتن و برگشتن. دومین هفته با جمعی از مادران روی نیمکت های محوطه نشستیم. هیچ کس با هیچ کس حرف نمی زد. البته کسی کار خاصی هم نمی‏کرد. من کتاب "درد" مارگریت دوراس رو برده بودم ولی در اون ساعت ترجیح می‏دادم حرف بزنم. همه یا به نوک کفشاشون نگاه می‏کردند یا به آسمون. دو نفرشون هم انگشتای دو تا دستشون رو کرده بودند تو هم و شصت دستشون رو می چرخوندند، گهگداری هم برای تنوع این حرکت رو برعکس می‏کردند. اولین سوال رو من از مادر کنار دستیم با تردید پرسیدم. یه چیزی در مایه های اینکه شما هم بچه‏تون اینجا می‏ره؟ راضی هستید؟ بعد خانمه شروع کرد به جواب دادن به همین دو تا سوال کوتاه من. بعد بقیه مادران کم کم سوالاتشون رو مطرح کردند و جوابشون رو هم همینطور. هرکی چیزی می‏گفت. کم کم جفت جفت شدند. خانم این طرفی من با خانم اون طرفی من، خانم اون طرف اون طرفی من با خانم روبه رویی، و ... من بی یار و یاور مونده بودم. هر ازگاهی برای اینکه ابراز وجودی کرده باشم، تلاشهای مذبوحانه ای می‏کردم که بالاخره حرفی زده باشم. نتیجه چیزی می‏شد شبیه بع بع گم یک گوسفند و دیگر هیچ ( گفته بودم صدای ضعیف بع بعی مانندی دارم. نگفته بودم؟) البته بی انصاف نباشم. همین خانم ساده پوش و ساده زیست در بین اون جمع بیشترین توجه رو به تلاش هام برای جلب توجه داشت و گهگاه با تکون سر تاییدشون می‏کرد.
چند هفته‏ای بود و هست که فکر من خیلی درگیر اختلاف طبقاتی و آینده نامعلوم جامعه و نقش پر رنگ تک تک ما تو ایجاد همچین وضعیتی شده. کلی حرف داشتم و کلی ایده و صد البت، کلی شعار. دنبال کسی می‏گشتم که بهش اینا رو بگم و در عین حال بهش حالی کنم که من چه قدر حالیمه! خانم ساده زیست و ساده پوش رو که دیدم، رفتم سمتش در حالیکه شهرام صولتی درونم بشکن زنون، " خود خودشه، همونکه من می‏خوامش" رو خوشحال خوشحال می‏خوند. خانم ساده زیست و ساده پوش تحویلم گرفت و منو خوشحالتر کرد. نه بَزَک داشت ونه دوزک. آدم احساس راحتی می‏کنه با این جور آدما خب! من بعد از احوالپرسی کامل، هی تلاش کردم که حرف رو به مسیری بکشونم که سخنرانیم رو ارائه بدم. یادم نیست اصلاً مقدمه فراهم شد یا نه، فقط یادمه من شروع کرده بودم و بیست دقیقه ای با جدیت تمام، در حالیکه؛ بعضی جاها برای تاثیر گذاری حرفام، تن صدام رو بالا و پایین بردم، بعضی جاها اشک تو چشام جمع شده بود، بعضی جاها چین عمیق رو پیشونیم انداخته بودم، بعضی جاها، آب دهنم رو که همون وسط بین بیرون آمدن و فرورفتن مردد مونده بود، همون وسط نگه داشته بودم بلکم قطع نشه رشته کلامم – یک چیزی میشه در مایه‏های قرقره کردن!- یادمه یک جایی هم دستم که برای کمک به تمرکز بالا و پایین و چپ و راست تکون می‏دادم، خورد به مانتوی یه خانمی که از کنارمون رد شد، ولی همچنان ادامه دادم.
عناوین سخنرانیم هم عبارت بودند از: عدالت اجتماعی، نقش افراد در برقراری این عدالت، آینده بشر، تاریخ چه می‏گوید؟، متریال اَند مِتُد، به‏راستی چرا؟ تعریف فقر و ثروت، ای برادر کجایی؟، عدالت اجتماعی و گلوبال وارمینگ، ریزالت اند دیسکاشن، و نتیجه گیری.
اینها هم قسمتی از سخنانم بود که به صورت های لایت شده از دهنم بیرون اومد:
عامل به وجود آمدن اختلاف طبقاتی، در درجه اول خود ما هستیم.
پولداری باش، ولی توی پولدار باید 10 درصد از پولت رو به عنوان مالیات بپردازی!
ما با تن دادن به انواع بامبولها، برای مثال همین پرداخت 4 میلیون برای یک پیش دبستانی بی قابلیت ، به بی عدالتی دامن می‏زنیم
فرزندان ما چگونه در جامعه‏ای که اختلاف طبقاتی باعث کینه و عداوت گروه آسیب دیده شده، رشد می‏کنند؟ چگونه طبقات دیگر جامعه رو می‏شناسند؟
با جست و جو در تاریخ ایران، همیشه یک چیز روشن بوده، مبارزه جهت برقراری عدالت و جور ظالم ثروتمند و آزادی. هیچ وقت هم موفق نبوده و نیست. ما ژنتیک، طبقه پروریم! (آخر های لایت)
من بعدها متوجه شدم که رای دهندگان به الف نون، نه به گرانی و تورم کار داشتند ، نه به سیاست مزخرفش، نه به فیلان. دلیل اکثرشون که از طبقات ضعیف جامعه هم بودند این بود" دست دزدا رو رو کرده"!( چه ربطی داشت حالا)

بعد در حالیکه چشمام رو تنگ کرده بودم و به دور دستها نگاه می‏کردم، اینطور سخنرانیم رو کانکلود کردم
آه ای عدالت، کجایی که دست ما از دامن تو کوتاه بوده و هست، و با این اوصاف، همچنان خواهد بود. اِنی کواِس شِن؟


اینو هم بگم که خانمه در تمام مدت سخنرانی، هر از گاهی حرف منو با تکون سر تایید میکرد و من رو در ادامه سخنرانی بدون وقفه‏م جری تر.
خلاصه تموم شد و من از اینکه حرفی ناگفته نمونده، نفس راحتی کشیدم. بعد دیگه شروع کردیم به حرفای معمولی، اینکه بچه‏ش کجاها کلاس می‏ره و بچه من کجاها، اینکه دوست داره بچه دوم داشته باشه یا نه، اینکه بچه ش کجا رو برای تفریح ترجیح می‏ده و بچه من کجا، اینکه بچه هامون چه قدر کاری هستند و به ما کمک می کنند، و...

تو بین صحبتاش متوجه شدم که
- همین یک فرزند رو داره
- خانمه شاغل نیست و خونه‏داره
- چون سخت بوده نگهداری بچه، بچه از همون اول پرستار هم داشته
- اینکه یه خدمتکار دائم داره و اون خدمتکاره این پرستار رو معرفی کرده
- بچه ویلای لواسون‏شون رو به ویلای شمال‏شون ترجیح می‏ده، البته ویلای ییلاقیشون تو جواهر ده رو هم دوست داره ولی نه به اندازه لواسونیه
- بچه‏ش عاشق آسانسوره. از آسانسور آپارتمان کیش‏شون ‏ اصلن نمی‏خواد پیاده شه
- آمریکا و کانادا و آلمان چون فامیل داشتند رفتند و بچه لوس میشده اونجا.
- وقتی بچه‏ش سه ساله بوده آفریقای جنوبی رفتند. تا الان بچه‏ش چین و مالزی و یوگسلاوی و یونان و مصر و برزیل رو دیده ( فک کن، برزیل!)
- هفته پیش تعطیل شده به خاطر شلوغیای بازارآخه شوهرش بازاری هم هست
- از بازاریا می‏خواند که 70 درصد مالیات بدند که آخرش به 15 درصد راضی می‏شند و قضیه ختم به خیر می‏شه
- بچه چون تک بچه است پرتوقعه، هر وقت باباش میبره کارخونه‏ش، کلی به کارگرا دستور می‏ده و اونجا نق می‏زنه
- باباش کارخونه جواهر سازی داره! ( شما رو نمی‏دونم، ولی برای من کار جواهر کلیه، کارخونه‏ش که دیگه اووووه)
-
درپایان گفتمان، من دیگه فکم به زمین رسیده بود از اینهمه پولداری ملت و همینطور با فک آویزون فراز رو برداشتم و طبق قرار قبلی خونه گلمر و بعد هم پارک پردیسان!

نتایج اخلاقی:
آخه آدم پولدار، خود تو به من چی کار داری؟
- آدم باهاس مراقب پولدار مخفی ها باشه. مراقب فقیر مخفی ها بودن هم ضرر نداره.
- جلسه بعد، بهتره مراسم دالی بازی با خونه رو انجام بدم تا بشینم اونجا، یا اصلاً همون کتاب "درد "مارگریت دو راس رو بخونم که به رنگ چهره ام هم می یاد. خیلی هم بِیتَره
- مملکته داریم؟
- والله
.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

استعداد یابی های بنده!

فراز تو محوطه داره با بچه ها بازی میکنه. باباش هم مشغول باغچه شده ظاهراً. ماکارونی رو گذاشتم دم بکشه. کار خاص دیگه‏ای ندارم. این صفحه رو باز کردم که دوباره یه چیزی بنویسم. چند ساعت قبل هم نوشته بودم. نوشتن اون انرژی برده بود!
حالا هرچی فکر می‏کنم چی تو این صفحه باز بنویسم،هیچی به ذهنم نمی‏رسه. آها. چطوره از قافیه‏یابی های فراز بنویسم. آره اینا رو بنویسم بلکه یادم نره!
یکی دو ماه پیش تو راه کرمانشاه و کردستان، فراز این قافیه یابی رو کشف کرد. اولش با همون " موتوری، با نامزدت چطوری" شروع شد. بعد " تشت، بشین برو رشت" و ...همینطور ادامه پیدا کرد. خیلی علاقه مند شد به این بازی. هی ازم تکرار خواست. تکرار میکردم. کلمه جدید پیدا میکردم. اون هم یک نیم مصرع بی‏ریخت جواب می‏داد. بعد کم کم بهتر شد. بعد همینطور تو طول این مدت ادامه داد این کارو .حالا دیگه از 10 تا " بگو فلان، ...بهمان" حداقل3 تاش با مسماست و خوب از آب در میاد.
یعنی بچه‏م قراره شاعر بشه مثلن؟! شاعری که نون نداره توش. چرا آخه؟!
*
نقاشی‏هاش هم پیشرفت خوبی داشته. چند روز پیش تو اینترنت یه تست آی کیوی ساده برای بچه‏ها دیدم . نوشته بود به بچه ها بگید یه آدمک بکشند. بعد بر اساس اینکه چه اجزایی از آدمک رو کشیدند و چه طور کشیدند، امتیاز بدید بهشون. هر بچه تو هر سن یک امتیاز خاص داره. این امتیاز سن عقلیش رو مشخص می‏کنه. این سن عقلی رو به سن اصلی تقسیم می کنیم (یا برعکسش!) آی کیوشون به دست می یاد. سعی کردم خیلی پوان ندم بهش. ولی فراز گردن و گوش و جیب و شلوار و کفش ولب و همه چی برای آدمکش کشیده بود. سن عقلیش شده هشت یا نه سال!! دقیق یادم نیست. هرچی بود خیلی زیاد بود! آی کیوش صد و سی و خورده ای!!
هرچند خیلی به این تست و این چیزا عقیده ندارم و تا حالا نبردمش که ازش جایی تست گرفته شه، ولی کمی نگران شدم. هوش تا یه حدیش خوبه. ولی فکر میکنم اگه هوش عاطفی آدما مچ نباشه با آی کیوشون، آدمای تنهایی از آب در می یاند. هوش عاطفی هم که مسئولیت داره!
*
اینو هم بگم و تموم کنم. فراز دیگه داستانای مجموعه‏ای رو ترجیح می‏ده. البته من می می نی و فسقلی ها رو به دلیل اینکه هرکدوم یه داستان مجزا هستند و دنباله دار نیستند، مجموعه ای نمی دونم!!
اولش با ییپ و یانکه شروع شد. بعد قصه های من و بابام. بعد الفی. حالا هم نیکولا کوچولو. دل من ولی تنگ همون کتاب شعر بچه گونه هایی هست که دیگه خیلی علاقه‏ای نشون نمیده بهشون. چه قدر بچه ها زود بزرگ می‏شند.حیف نیست؟!
*
**
دیگه فراز اومد بالا. ساعت هم یک ربع به نه شبه. تا نیم ساعت دیگه باید شاممون رو بخوریم . بعد هم لالا. آها. فراز تو خواب هم مثل باباش استعداد منده! کافیه چشمش رو بزاره رو هم. هفت تا پادشاه دسته جمعی می‏یاند تو خوابش و جمیعاً مانور می‏دند!

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

فراز استثنا میشود!

از اونجا که فراز مدل سینه خیز و چار دست و پا راه رفتن رو اجرا نکردو یوهو در چهارده ماهگی راه رفت! چندان با رسم و رسوم افتادن و زمین خوردن آشنا نیست. دیدم بچه های زیادی که میفتند زمین و بعد سریع بلند میشند. بدون هیچ نک و ناله ای. و خب ...فراز از دسته اونها نیست. اگه احیاناً یک روزی روی فرش هم بخوره زمین، گریه اونهم از نوع طولانی مدتش به راهه.
...
چند روز پیش بچه های مجتمعی که توش ساکن هستیم داشتند تو حیاط دوچرخه سواری می کردند. همه شون بزرگتر از فرازند و با خودشون خیلی خوبند. فراز تا به اون روز علاقه ای به بازی با اینها نشون نداده بود ولی اون روز از زور تنهایی و بی حوصلگی قاطیشون شد. اونا از اینور مجتمع به اونور حرکت می کردند و فراز هم با قان و قون و دادارادودو دنباشون بود و وسطاش به من با خوشحالی اعلام می کرد که "می بینی من چه قدر خوب و تند میرم، خیلی سرعتم زیاده"! . والبته چرخش کمکی داشت!
تو همون روز یکی دو بار همون بچه ها دوچرخه هاشون به هم خورد و افتادند زمین. یکی دوبار هم خودشون خود به خود تعادلشون رو از دست دادند و افتادند. نه گریه ای کردند و نه ناله ای. سریع بلند شدند. فراز این حوادث رو هم دید.
کلن اون روز بهش خوش گذشت.شبش بعد از خوندن قصه گفتم از این فرصت استفاده کنم تا درسهای حکیمانه بدم به فرزندم!
بعد از کمی مقدمه چینی، گفتم می دونی بچه ها می خورند زمین خب دردشون می یاد. گریه می کنند. ولی بعد از یک مدتی می بینند که اگه بخواند خیلی به دردشون فکر کنند وهی براش گریه کنند، نمی تونند به بازیشون برسند. اینه که بعد از یه مدت دیگه گریه نمی کنند. دیگه افتادن زمین هم براشون عادی میشه . درسته؟
فراز:«درسته، ولی من اصلاً اصلاً دوست ندارم این جور چیزا برام عادی بشه»
و خب من مجبور به متوقف نمودن درسهای حکیمانه م شدم
**
بچه های زیادی رو دیدم که دوست ندارند مواظب بودن زیاد والیدن رو، دوست ندارند اونا دورو برشون بچرخند. دوست ندارندتوصیه شون رو کنند، مبادا که غرورشون بشکنه پیش دوستانشون!
دیروزغروب از کانون که برمیگشتیم، دیدم بچه ها همچنان در مجتمع مشغول دوچرخه سواریند. فراز کلی با دیدن اونا خوشحالی کرد و اصواتی مبنی بر اعلام وجود از خودش درآورد. از من هم اجازه خواست که تو حیاط بازی کنه.
من خسته بودم و خونه هم کلی کار داشتم. بهش اجازه دادم. بعد با خودم فکر کردم نکنه خطری براش پیش بیاد. خواستم به اون بچه ها بگم که مواظب فراز هم باشند . بچه های خوبیند ولی من از فرازمطمئن نبودم. فکر کردم شاید فراز خوشش نیاد و فکر کنه این کار من ، اونو پیش اون بچه ها، بچه ننه یا همچین چیزی به نظر برسونه.
خواستم اول از خودش بپرسم.
من:«فراز. میخوای به این بچه ها بگم که مراقب تو باشند»؟
فراز با یه حالت تغیرو حق به جانبی رو به من، در حالیکه چشمش از این فکر بکر برق می زد:« وااا. خب آره دیگه. پس چی؟ پس کی باید مواظب من باشه؟ منِ طفلک؟»!

**
.
.
.
.
پی نوشت: در مورد پست مجیک انگلیش، عنوان اون پست به خاطر واکنشهای فراز،"مجیک انگلیش" بود. ولی من منظورم سی دی های مجیک انگلیش نبودند. منظور من مجموعه ای از کارتونهای والت دیسنییه که تو 5 تا دی وی دی هستند و به زبان اصلی. هر دی وی دی هم 5 تا 6 تا از کارتونهای خوب این کمپانی رو داره. از پینوکیو و سفید برفی داره تا شیر شاه و الیور و پیتر پان ودیو و دبلبرو .... فکر می کنم دیدن اینها قبل از اون سی دی های مجیک انگلیش بهتر باشه. از این نظر که بچه میفهمه داستان اون آموزشای مجیک انگلیش از چه قراره.
پی نوشت 2: تو پست پایین، من خواسته بودم علاقه مندیم به تیم آلمان و حمایتم از ملت های مجروم جهان(دی:) رو با هم متچ کنم و برای توجیه کارم آلمانی ها رو یک جورایی حیوونکی قلمداد کرده بودم. وگرنه آلمان و محرومیت؟! آما کماکان معتقدم که اینا یک جورایی .... چطور بگم؟ شرمنده؟ جدا افتاده؟ ... همچین چیزی هستند.
همچنان علاقه مندم یا آلمان ببره جام رو، یا هلند. آلمان از نوجوانی "تیم" محبوب من بوده و تا حالا هم که خوب همه رو درو کرده.هرچند اختاپوس یه چز دیگه گفته!
هلند هم که بالاخره یه چند سالی دور هم بودیم و نون و نمک همو خوردیم و به حق اون نون و نمکه دوست دارم برنده شه.

و کلوم آخر اینکه:من "تیم" رو به "ستاره" ترجیح میدم خب. (آیکون آدمای چُ س)

پی نوشت 3: این پست اولین پستیه که من تا به حال از محل کارام نوشتم. اینجا لب تاب دارم عین مرسدس بنز( آیکون انسانهای پُزپُزو) ولی باهاش نمی تونم نیم فاصله بزنم. به بزرگواری خودتون ببخشید.

از کامنتدونی این وبلاگ هم می تونید استفاده کنید

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

مَجیک اینگلیش!

مدتی پیش یک سری از کارتونهای والت دیسنی به زبان اصلی رو به هوای اینکه بچه‏م گوشش بیشتر آشنا بشه با انگلیسی برای فراز خریدم.
بماند که همچنان به نظرم چه قیامتی هستند این کارتونا و چه قدر آهنگا و تصاویرشون بعد اینهمه سال همچنان جذابه و چه تخیل و ابتکاری توساخت‏شون صرف شده،
بماند که بیشتر از فراز، خود منم که پاشون می‏شینم و نه یکبار، نه صد بار، به تعداد نفس‏هام خوش خوشانم می‏شه ازیک سری صحنه ها و دیالوگ‏ها،
آماااا...
تحول انگلیسی فرازه که این وسط منو دست به دهن کرده. تو حین دیدن فیلم و تا چند ساعت بعد اون بچه‏م از تک و تا نمیفته و همچنان عین بلبل انگلیسی حرف می‏زنه و مصاحب می‏طلبه؛ اینشناد رود گین سُ گان سردا؟ سجیست apple ریشتموگ. Mama. no یس جینگ تو . one two three four. آی گینج ریچ orange، آی گینج ریچ اِی بی سی دی ای اف چی (همون A,B,C,… رو تا یه قسمتایی) . پین You نمیای PLAY. گود مورینگ شینگ راد جینگ سون Dadi .....
.
.
.

.
.
.
پی
نوشت: این مجموعه، گربه های اشرافی رو هم داره. قابل توجه خانم شین که یکبار تو وبلاگش ابراز ارادت کرده بود به این کارتون و البته تقاضا. تا اونجا که یادم می‏یاد.

اینم درست شده برای مشکلات کامنت و این صوبتا




Google Analytics Alternative