یکی بود یکی نبود. یه کره زمین بود. بعد تو این کره زمین یک ماندانای شش روزه بود که شیرش روخورده بود و داشت با شکمپری و خوشحالی، باد حاصل از مائدههای زمینی رو طی پروسهای به نام آروق بیرون میداد. این ماندانا خانم قصه ما یک داداشی داشت به اسم سام. سام هم همون بغل، به حالت دراز کشیده و دست زیر چونه داشت آروق زدن آبجی خانوم رو نظاره میکرد و یحتمل کلی سوال فلسفی تو ذهنش بود من باب این فرایند و فرایندهای دیگر حیات.
خب. حالا اگه گفتید مامان اینا کی بود که اونور نشسته بود و اینا رو نیگا میکرد و عملکرد این دو تا رو بررسی میکرد و گوشی هم تو دستش بود و حرف میزد و گوش میداد و مشاوره میداد و برنامهریزی میکرد و قرار میگذاشت و...؟
خب . به سلامتی آدمهای باهوش همین دور و بر و اون گوشه موشهها که فهمیدند صلوات.
برای سلامتی افراد حاضر و غایت در این قصه هم صلوات.
برای سلامتی آقای راننده هم صلوات ( وا خب چیه مگه.یه لحظه قوه ابتکار و حافظه و تخیلتون تون رو بکار بگیرید و فکر کنید به جای شنیدن ادامه قصه که کار نویسنده این قصه نیست، یه صبح ملس با هیجان نشستید تواتوبوس و دارید میرید اردو و ذوق دارید که ببینید چیا پیش مییاد دِ آخه!)
..
.
.
قصه ما به سر رسید. کلاغه میگه قارقار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر