تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

این پسرهای لاغر با موهای درهم و گردن‏های باریک

تولد علی، پسر خواهرم، تو باغ بود. یکی از روزای تعطیل اوائل آذر. از صبح تا غروب.
علی کلی برنامه ریزی کرده بود. چطوری؟  چهار پنج تا کاغذ با یه سری ترسیمات عجیب غریب رو لوله کرده بود تحت عنوان نقشه‏ی حمله به دشمن و نقشه‏ی گنج. از اون طرف یه سری سنگ رو هم بغچه کرده بود به نام نارنجک و یه سری پنبه‏ی گلوله شده‏ی آماده برای آتیش زدن به عنوان بمب. اینها بودند با کلی چوب که نقش تفنگ و شمشیر و حتی اسب داشتند و یه سری چیزای دیگه که یادم نیست و خب البته این فرغون که نقش اساسی به عنوان تانک و نفر بر و اتوبوس و قطار و حتی هواپیما داره! سه چهارساعتی این چهارتا پسر- به غیر از فراز، اون دوتای دیگه پسرای برادرمند- کلی گنج پیدا کردند و از دست دزدا فرار کردند و با دشمنا- دشمنایی از آمریکا(!)- جنگیدند و تو چاله افتادند، هلکوپتر امداد اومد دنبالشون، دستگیر شدند، فرار کردند و اووووه...
موقع بریدن کیک تولد مثل آدم فاتحای هالیوود اومدند نشستند وکیک بریدند و شمع فوت کردند و خوردند و رقصیدند.اون روز هرچی بود اینها همه - به غیر از یاسین دو سال و نیمه که عقلش هنوز قد نمی‏ده و منتظره ببینه  کی می‏دوه تا اینم بدوه دنبالش - از مواضع رهبری و  اولدورم بولدورم‏شون کوتاه اومدند  و بازی بدون خین و خین ریزی و گیس و گیس کشون به خوبی و خوشی تموم شد.
بعد از اینکه خونه اومدیم فراز بلافاصله، هنوز لباساش رو در نیاورده، نقشه گنج و جنگ روبه رو رو کشید  و از منم خواست تا یه چند تا چیز این ور و اون ور نقشه‏‏هه به عنوان توضیح بنویسم به امید اینکه در جنگ بعد، نقشه های فراز بشند استاد.  ولی چی؟ دیگه بعد از اون هوا  سرد شده و حوصله باغ رفتن  برای کسی نموند. این شد که این نقشه همچنان بلا استفاده مونده . امروز داشتم  کشوهاش رو مرتب می‏کردم که  اینو دیدم و فکر کردم که هم  نگه دارم براش، هم اینکه اینجا  بنویسم ازش.
.
عکس زیر هم عکس همین 4 تا پسره تو باغ، منتها سیزده به در امسال. دارید موهای فرفری یاسین و اون گیره‏ی سرش رو دیگه؟! 




پی نوشت: من خودم به جز عکس پایین عکسای دیگه رو نمیبینم. از اونجا که عکسای پست برغون رو که هیچ کدوم رو من ندیده بودم شما دیده بودید، یقینن این عکس‏ها رو هم خواهید دید.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

رعنا تی تومان گِله کِشه، رعنا. تی غصه آخر مرا کوشه، رعنا *

تو فروشگاه صوتی تصویری نزدیک خونه، بیشتر اوقات  سی دی گره رستاک ( همه اقوام من ) رو می‏دیدم و با خودم می‏گفتم یه گروه لوس  دیگه .  چند مدت پیش از تعریفای وبلاگ مهتاب کوچولو ومامانش، متوجه شدم که ظاهراً کار اینها از اون حد مورد انتظار من بالاترباید باشه . این شد که بالاخره چند روز پیش خریدمش و نمیدونم به خاطر کار خوب اینا، بالاتر از حد انتظار بودنم، یا چی  دیگه که  بسیارخوشمان اومد.
 یه گروه هستند که دنبال تاریخچه و آهنگای فولکور و قدیمی نقاط مختلف ایران رفتند و با استفاده از سازای سنتی اون محل و سازای ایرانی دیگه  و  نو آوری و سلیقه، اونا رو به صورت آهنگای شاد و قشنگ و زنده‏ای  بازسازی کردند (البته لازم به ذکره که  این مجموعه اول گروهه و هفت تا آهنگ بیشتر نداره).  صحنه نواختن موسیقی و آهنگ مورد نظر ‏و خوندن آواز با اینکه تو یه فضای بسته انجام می‏شه  با این‏حال به قدر کافی جذاب  هست و صرفاً جنبه شنیداری این سی دی بخش جالب کار نیست. قسمتای میون آهنگ‏ها هم صحنه های کوتاهیه از چگونگی دنبال  موسیقی و ساز گشتن این گروه.
 خواننده هاش دو تا برادرند که صداشون با آهنگای منتخب و لهجه‏ای که می‏خونند هماهنگی خوبی داره. سازای مختلفی هم توسط  هرکدوم از افراد این گروه زده می‏شه.
من که لذت بردم.  به نظرم ضمن اینکه برای گروه های سنی مختلف می‏تونه جذاب باشه،  برای ایرانیای خارج از کشور که دوست دارند به دوست‏های خارجکی قسمتی از موسیقی ایرانی رو بشناسونند  که نه مثل بعضی کارای بزرگان برای اون دوستان غیر قابل درک و فاقد جذابیت  باشه  و نه مثل بعضی آهنگای جدید ایرانی، دیگه خیلی گلوبالیزه شده و خبری از تمایز- به جز زبان فارسی-  یُخدی، هدیه خوبی می‏تونه باشه.    

*. یکی از آهنگای گروه به زبون گیلکی که  قسمتایی که رفته بودن سراغ رعنایی  که سال 1320 زندگی میکرده وشاعر یا خواننده آهنگ رعنا تو روستاهای شمال رو هم داره.   

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

و لا توسریفو


این روزها خسته ام. مضطربم. نگرانم. روی تیغم انگار.  روی تیغ بودن شاید  بهترین توصیف از حال این روزهای من باشه. این که دقیقا منشا چی باشه رو نمی دوم. همه چی انگار قاطی شده و من ناتوان یه گوشه ایستادم.  چه بیرون از خونه، چه تو خونه.  تو کارم یه عواملی هست که از کنترل من خارجند و نمی‏زارن اون اطمینان خیالی رو داشته باشم که اکثر اوقات داشتم که یعنی  از عهده‏ش بر میام و تمومش می‏کنم. اصلن این تموم نکردن شده خوره‏ی  روح و روان من. رئیس کنونی خودش هم نمی‏دونه چی می‏خواد، بعد من در حال حاضر باید یه کاری رو درست کنم که این دو سال پیش گند زده توش و زمان درست کردنش رو هم تو این سی ماه از دست داده. یعنی با   دو سه درصد امید به درست کردن دارم یه کارایی می‏کنم و ای میل و مکاتبه و فیلان به این ور و اون ور و  نیاز به شفاف سازی رئیس دارم و رئیس همه رو دشمن می‏دونه و اطلاعات دادن رو جایز نمی‏دونه و  میخوام بی خیال این کار بشم ولی همه‏ش به خودم می‏گم نه نصفه موندنش، به جایی نرسوندنش بعدها بیشتر عذابم می‏ده. کار قبلی که استعفام رو دادم و قبول نکردن. دیگه نمیتونستم ادامه ش بدم و هزار تا بهانه آوردم و گفتن که خب، نمیخوای بیای اینجا و نمیتونی، نیا ولی این کار رو پروژه ای بردار. برداشتم . انجامش دادم. به جز پیش پرداخت پول، چیزی بهم نرسیده.  مدیر شرکت حالا شده دو تا. نمیدونم با ساز کدوم برقصم. بعضی کارا با جدول و زمانبدی و تیک زدن و اینها درست نمی‏شه، نظم پیدا نمیکنه  وقتی تاثیر عوامل خارجی زیاد باشه . تا وقتی  تو خونه فراز  خیلی غر میزنه  و همیشه طلبکاره . خودم رو مقصر میدونم که یه حتمن برخورد و روش تربیتیم  خوب نبوده یا چیزی در این حد. کلن  دز خود رو  مقصر دونستنم تو خونه بالا رفته و اشاره  کوچکی به  به ضعف‏هام منو منقلب میکنه. از اون طرف بابام که قلبش نا میزون می‏زد رو با عز و التماس آوردم دکتر و دکتر گفت برای باز کردن رگها و تعیین دز داروها باید  تو بیمارستان بستری بشه. بستری شد و من هی نگران و مضطرب از اینکه نکنه کار درستی نکرده باشم. نکنه اتفاقایی که میشنوم تو بیمارستانا میفته برای اون هم بیفته.  با اینحال سعی کردم به خودم بقبولونم که بهترین کار ممکنو کرده. منتهای مراتب، بابا بعد از دو سه روز خسته شد و گفت دیگه نمیتونه بیمارستانو تحمل کنه و با رضایت خودش اومد بیرون و عز و جز من  که کاملش کن درمانت رو تاثیری درش نداشت. نگرانم که نکنه تاثیر داروها که بنا به گفته دکترش تا چند روز دیگه خودش رو نشون میده، بد باشه و عذاب وجدانش منو بکشه. خلاصه که وضعم اینه. نمی نویسم  چون خسته ام و مضطربم و نگرانم و روی تیغم انگار. آدم روی تیغ رو چه به نوشتن. وگرنه دوست دارم بیام اینجا بنویسم که فراز خوندن حرف ه و ی و آ و ب و پ رو یاد گرفته. که تو کتابا وقتی این حرفا رو می بینه دادارادودو به شیوه خودش راه میندازه از خوشحالی دیدن همچین حروفی. که به دایره کلمات انگلیسیش اضافه شده و دوست داره داستان به زبان انگلیسی براش بگم!. که  سوره کوثر و حمد توحید و ناس رو تو مدرسه یاد گرفته و هرجا که میرسه و هرکی رو که میبینه اینا رو براش میخونه. علاوه بر اینکه هر از گاهی هم برای جلوگیری از اسراف در جمع  و احترام به والدین و  اهمیت سلام (باز هم در جمع)، احادیثی مثل این رو  با زبان عربی ( با لهجه ای که دوست داره نیتیو باشه) میخونه  به این صورت که "کولو وشربو ولا توسرفو" و یا " و بیل والدین ایحسانا" . که هر شب مسواک میزنه و رو کاغذی که روبروی  دستشویی یه علامت میزاره برای خودش و هیچ وقت فکر تقلب نمی‏کنه که به جای یک مربع دو تا مربع رو پر کنه و این صداقتش منو کشته .  که سعی می‏کنه کارایی که تو یه جدولی که براش درست کردم رو به موقع انجام بده و همیشه این غر غراش و بعضی به قول عمل نکردناش موقع یه جایی رفتنا، باعث شده که لبخندکای که نشون مثبت بودن کاراش تو اون روزه، به حد کفایت خرید یه اسباب بازی نرسه و دمغش کرده و من نمی‏دونم چطوری با این دمغ بودنش کنار بیام. که غر غراش هم  هر از گاهی انقدر بدیع میشه و نو آوری داره و با لحن قشنگی ادا می‏شه که من به جای منفی زدن تو اون جدول ، بعضی اوقات می‏خوام برم بچلونمش.
 که همه‏ی اینا هست . همه با هم

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

!ارتباط در بیست بوق

 نزدیکای غروب چند روز پیش خونه رو تر و تمیز کرده بودم و  قابلمه شام داشت رو اجاق قل و قل میکرد و بابای فراز نبود  و فراز هم به هوای بازی کردن با بچه‏های محوطه چند دقیقه‏ی پیشش رفته بود بیرون .یه لیوان چای گرفتم دستم و نشستم رو مبل و به به چه آرامشی. هنوز لیوانه به نصف نرسیده بود که"دادارادودو دورودودو". بعد هم" تق تق تق" وسطاش هم "مامان مامان".  بعله. فراز بود. لیوانمو همونجا گذاشتم و دویدم و درو با شتاب هرچه تمام تر باز کردم. البته که فراز خونین و مالین نبود. نفسش بالا نمی اومد.ظاهراً همه پله ها رو دویده بود بالا.  اومد تو وشروع کرد «چی بود اون؟ چی بود اون؟»
من: « چی چی بود؟ »
فراز:« همون دیگه. زودباش برو اونو باز کن. اینایی که میگم و بنویس توش»
من: «چی رو باز کنم؟»
فراز: « همون دیگه. اسمش چی بود؟ بیس بوقت رو باز کن بنویس» 
من: « بیس بوق دیگه چیه؟»
فراز: « بیس بوق دیگه.  همون. چی بود؟ آهان ببلاگ»!!
من:  :O و بعد :)))
من: «خب، چی بنویسم؟»
فراز: « بنویس که من رفتم پایین. بنویس که من تا رسیدم پایین یه سگ ولگرد دیدم. بنویس که پسرم قلبش ترکید(!!) بنویس که من فرار کردم رفتم پشت ساختمون پشتی از اون پشت سگه رو دیدم. بنویس که سگه خودش رفت. همه‏ی اینا رو بنویس»





پاییز در برغون

 اعصاب مصاب ندارم که . الان  اومدم تو وبلاگ  خیر سرم عکس بزارم  و اعلام کنم که مثلاً برغون رفته بودیم و گل دیدیم و بلبل و برگ زرد و نارنجی و قرمز و اینها.  نشد که بشه د آخه.  بعد از تلاش‏های مکرر فقط جهار پنچ تا مربع کوچک می‏بینم بالای این نوشته ها و  نمی دونم بعد پابلیش شدن این مربع‏ها از خودشون عکس می‏شن یا چی؟ 
خلاصه اگه چیزی رویت می کنید یه ندایی هم به من بدید

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

پسرا شیرمی‏باشی‏اَند

چند روز پیش با فراز خونه‏ی گلمریم بودیم. فراز و سام دو نفری  بازی می‏کردند. بعد یکی دو ساعت،  دوست گلمر و  دخترش به اسم گلنار هم اومدند. دخترش کلاس اول بود. معمولن رسم سه تا بچه اینطوریه که دو تاشون می‏رن باهم جور می‏شن و سومی رو جِزز جیگر می‏دند!( کلی نیست ولی معمولن اینطوریه).  به محض وارد شدن گلنار، فراز زبون ‏ریخت، شعر‏خوند، از مدرسه‏ش تعریف ‏کرد و خلاصه هرچی تو چنته داشت رو پرزنت نمود  که به گلنار حالی کنه که من در سطح توام و اونو  به سمت خودش بکشونه. گلنار ولی به تلاش‏های مذبوحانه‏ی پسرم. وقعی ننهاد!  چراش رو نمی‏دونم. شاید می‏خواست حرمت نون و نمک  آشنای قدیمی‏ش سام رو نگه‏داره. شاید علاقه‏ به بچه های کوچکتر داشت، شاید سام که هیچ واکنش و علاقه‏ای بهش نشون نمی‏داد براش جذاب تر بود، شاید...خلاصه با سام جور شد و فراز رو تا موقع رفتن جزز داد.البته نه اینکه دقیقن کار بدی علیه فراز کنند ها ، همین که اون دو تا با هم متحد شده بودند و پیش هم نشسته بودند و  فراز رو کنار گذاشته بودند  دل پسرم رو خون کرد حسابی!
وقتی برگشتیم فراز برای باباش تعریف کرد که یه دختر اونجا بود که نگذاشت بهش خوش بگذره و اَه اَه اَه چه دختر بدی! اَه اَه اَ چه روز بدی!!
.
جمعه رفته بودیم خونه‏ی عموی فراز. عموی فراز دختری داره که چهار روز از فرازکوچکتره! دختر توانا و خب، درعین حال بزن بَهادُریه.  ابراز علاقه و شوخی کردنش  با مشت و لگد و هل دادنه و  خب... اون روزفراز رو از ابراز علاقه و شوخی‏هاش بی‏نصیب نزاشت!  از اونجا که بچه‏م عادت نداشت این مدلی، به تریج قباش برخورد و تو راه برگشت  همه‏ش گفت که اصلن بهش خوش نگذشته و بدترین روز زندگیش بوده!
.
دیروز جایی بودیم  با دوستی و  حرف دختر و پسر پیش اومد. فراز تا اسم دختر شنید شروع کرد به اَه اَه اَه انقد از دخترا بدم می‏یاد که چی. 
دوستم پرسید که چرا آخه. فراز هم گفت که« آخه دخترا لوسن. دخترا بی‏تربیتند. من دوست ندارم باهاشون حرف بزنم و بازی کنم . چون من پسرم. من خشنم. یه موقع که خیلی عصبانی بشم می‏زنم‏شون  اون وقت اونا فقط گریه می‏کنن. شاید هم چون خشن من خیلی زیاده (!!)، کشته هم شدند» بعد خواست برای درک بیشتر دوستم شعر "دخترا موشَند" رو با دست و بازو و چشم و ابرو بخونه ولی خب اشتباه کرد. یعنی گفت "دخترا شیرن مثل ...
 وقتی شعرش تموم شد تازه فهمید قضیه رو. دوستم که  غش کرده بود از خنده


۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

فراز و پیش دبستانی

 پنج شنبه گذشته جلسه اولیا و مربیان مدرسه بود. با فراز رفتیم جلسه. چون باباش یا شخص دیگه ای نبود که فراز رو بسپارم بهش.   نوشته بودند یکساعت از سه و نیم تا چهار و نیم. ده دقیقه دیر تر شروع شد. ده دقیقه قرآن خونده شد. ده دقیقه مدیر قربون صدقه‏ی خانواده های خوب که بچه های قرآن خون بار میارند شد.  نیم ساعت مدیر هی کش داد حرفا رو هی کش داد. ده دقیقه یه کاغذی تحت عنوان بیلان  داد دست یکی از اولیا پارسال و اون با یه لحن  یکنواخت خوند و خوند و هیچ کس هم سر درنیاورد. دوباره مدیر از برنامه هاش گفت. ساعت 5 شده بود. یکی دیگه از اولیا پارسال اومد و صحبت کرد. به قول خودش لری حرف زد ولی لب کلام رو فت. بعد تازه باید کانداداها انتاب میشدند. خیلی ها رفته بودند بیرون. آقایون همه فرارر .  فراز حوصله اش سر رفته بود. همون اولیا پارسال شدند اولیا امسال. 
من  به کفایت این مدیر اعتماد ندارم. 
**
5 شنبه شب خواهرم و بچه هاش وبرادرم  اومدند خونه‏مون  تا فردا صبحش بریم درکه. جمعه 6 صبحونه رو خوردیم و هفت راه افتادیم. شلوغ بود. خیلی خوش گذشت. هم به ما هم به بچه ها.
**
شنبه فراز حرف آ اول و ا وسط رو یاد گرفته بود. هفت تا شکل که اولشون با آ شروع میشد هم تو دفترش کشید تا به معلمش نشون بده.  برنامه مسواک زدن و ساعت خواب هم داره. مسواکش رو از روزی که قرار شد تو جدول علامت بزنم پی گیره. ساعت خوابش هم که معمولن دیر نیست. چون خودمون هم دیگه نهایتن تا ساعت ده و نیم بیداریم.
** 
یکشنبه فراز اَ رو یاد گرفته بود و ب . اون روز مبصر بهداشت هم شده بود. میگفت هی به بچه ها میگفتم تمیز باشید، تمیز باشید. اونا هم همه‏ش میخندیدند!!! بعد از ظهر با هم رفتیم جمهوری. با اتوبوسای ولیعصر که فراز عاشقشونه. میخواستیم لباس بگیرم براش. فکر میکردم لباس باید اونجا ارزونتر باشه. نبود. قیمت اجناس  دست فروشا، چندان تفاوتی با مغازه های پاساژبالای  خونه نمی‏کرد. با اینحال، یه سری چیزا از اونجا براش خریدم. لباسایی که بالاخره یه جاشون یه ماشین داشت!  تو راه برگشت هم سوار اتوبوسای بی آر تی  شدیم. این دفعه اتوباس نواب -چمران. فراز صندلی اول نشست و تمام راه فکر کرد خودش رانندگی میکنه و بوق زد و ترمز کرد و فرمون چرخوند موقع برگشت همه‎‏ش تاکید میکرد که امروز بهم خیلی خوش گذشته. 
**
دوشنبه : فراز خوابه الان. امروز کلاس زبان داشتند. چندان راضی نیست از کلاسش و لذت نمیبره. نمی دونم چی کارکنم. وقتی بیدار شد میخوام باهاش همون حروف  فارس رو  کار کنم و بهش بگم از  تو روزنامه حروفی که یاد گرفته رو نشون بده بهم. به درس و درس خوندن علاقه داره. کلی شعر یاد گرفته تو این مدت تو  مدرسه. هر چیزی که یاد گرفته رو به عنوان اولین خبر بعد از دیدنم بهم میگه. هر چیز جدیدی که اونجا یاد میگیره رو بارها و بارها برامون تکرار میکنه.  ولی دوست داره  ازش تعریف هم بشه. گاهی فکر میکنم شاید مدرسه غیر انتفاعی بچه ها رو از این لحاظ راضی تر نگه دارند. نمی دونم والله!  تو کلاسشون سی و سه نفرهستند و سه تا مربی. سه تا مربی برای این تعداد خوبه ولی نمی دونم چرا همچنان توجه چندانی بهشون نمی‏شه. فراز میگه من هی دستمو بالا میبرم که شعرامو بخونم ولی نمی‏زارن! یا اینکه مربی زبانمون همه‏ش داد میزنه!  راست میگه؟! چرا اینطوریه؟ باید بگم به مربی‏ش؟ نگم؟







۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

منطق بین سوالات!!

فراز:  اولین پیامبر دنیا کی بوده؟
من: آدم
فراز: نه. اولین پیامبر راست راستکی کی بوده؟
من: خب . همون آدم بوده دیگه. اسمش آدم بوده! اصلن اون موقع هیچ موجودی نبوده. بعد همین آدم  که اسم زنش حوا بوده میان روی کره زمین، بعد همه آدما رو به دنیا می‏یارن!!!
فراز به صورت مسلسل وار: بعد مار(!) رو کی به دنیا می‏یاره؟ بعد مامان هاجر (مادر من) چطوری بزرگ شده؟ ماشین چطوری رنگ میشه؟

یعنی من عاشق این ارتباط بین سوالاشم هاااا

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

تو خودت بفهم!!

فراز  تا دو روز تب داشت، بعد  از اون صداش خروسی شده و این خروسی شدن صدا  تا این لحظه ادامه داشته. البته در طول روز  حالش کما بیش خوب بود، ولی نزدیک غروب و شب که میشد تبش  می‏رفت بالاو دوباره میومد پایین. 
 یکی از همون شبایی که تب داشت. نشسته بودم دستشو گرفته بودم تو دستم . اون هم هی چشماش رو نیمه باز می‏کرد و واکنش‏های منو ارزیابی می‏کرد و بعد دوباره می‏بست. منم خب طبعن ظاهر نگرانی داشتم.  بعد یکی دو دقیقه احساس کردم تبش پایین اومده . گفتم اینو. سی ثانیه بعد  دستشو از دستم ول کرده بودم ولی همونجا نشسته بودم. شروع کرد آی آی آی دلم. . من هول شدم. پرسیدم که مگه دلت‏هم درد می‏کنه. جواب نداد. بعد سی ثانیه دوباره از زیر چشم منو پایید و دوباره شروع کرد آی آی دلم. دوباره سوالمو پرسیدم. برگشت با طمانینه با همون صدای گرفته دو ساعت برای من توضیح دادن که « ببین مامان، من می‏گم آی دلم  چون دلم خیلی راحته که بگم.  نگا. دل . دیدی. من که نمیتونم بگم آی گلوم. آی گلوم خیلی طولانی می‏شه. منم که مریضم نمی‏تونم  زیاد حرف بزنم. برای همین می‏گم آی دلم.  ولی تو خودت بفهم»!!
**
نشسته بودیم با باباش و داشتیم صحبت یه بنده خدایی رو می‏کردیم که شانس نداشته و بد آورده و فلان. برگشت گفت: «خب حتمن نماز نخونده، وضو نخونده، روزه نخونده،  خدا هم دوستش نداشته»!!
ما با چشمای گرد به هم نگاه کردیم. یحتمل آموزه‏‏های  مهد کودکش رو تحویل ما می‏داد. محیط مهد کودکشون مذهبی بود ولی فکر هم نمی‏کنم که این مدلی گفته باشند بهش. یحتمل بهشون گفتن که با روزه و نماز و وضو خدا آدمو دوست داره. این نتیجه‏ی عکسش رو هم از خودش گرفته!.
باباش گفت: «ببین. نمی‏شه اینطوری گفت که. خدا همه رو دوست داره»
فراز:« خب منم همه رو دوست دارم. پس چرا من خدا نشدم؟»!
**
دیشب بعد اینکه قصه‏ش رو خوندم. یاد این پست زارفه خوش لباس افتادم. گفتم ببینم پسرم معنی آموزگار رو می‏دونه یا نه. پرسیدم ازش. دو ثانیه فکر کرد.بعد یوهو شروع کرد به خوندن این شعر که « یادم میاد کوچولو بودم -دلم میخواست همیشه- بزارنم به مدرسه- مامان می‏گفت نمی‏شه- وقتی که هفت ساله شدی- می‏زارمت دبستان- به بابا می‏گم بخره برات کتاب و کیف و لیوان- میم  و آ و میم و آ میشه مامان. ب و آ ب و آ میشه بابا ( 2 بار تکرار شود!) آموزگارم آموزگارم- حالا دیگه حالا دیگه با سوادم»
من طبعن دهنم  در طول خوندن شعر باز مونده بود که مثلن چه ربطی داشت تا اینکه رسیدیم به آخر شعر و اون "آموزگارم " ها رو شنیدم. 
بعد آفرین وباریکلا بَبَم واینا  دوباره پرسیدم که « خب. پس آموزگار چی بود؟» 
فرازشانه هاشو انداخت بالا و جواب داد  که « نمی‏دونم»!!
.
یعنی تا این حد 

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

هفته ای که گذشت


یکشنبه
بعد از ظهر- بعد از مدتها‏ تصمیم گرفتم به یکی از دوستانم زنگ بزنم.  قبل از شروع مکالمه فراز ماشین‏هاش رو آورده بود پای صندلی کامپیوتر و ماشین بازی می‏کرد. بین مکالمه‏ی تلفنی متوجه شدم که   روزنامه پهن کرده و یه  چارپایه هم  روش.
غیرعادی نبود. بعضی وقت‏ها میز اتو میاره، بعضی وقتها کتری، لگن، دمپایی، سینی، همین چهارپایه. اینها لازمه‏ی ماشین بازی‏شند. یعنی اینا نقش یه چیزی تو جاده رو براش بازی می‏کنند . به همین خیال به مکالمه ادامه دادم. بعد تموم شدن  مکالمه رومو برگردوندم و دیدم بعله.  رو چارپایه نشسته و  با قیچی آشپزخونه موهای جلوی سرش رو کوتاه کرده. وقت‏هایی که من موهاش رو تو حموم کوتاه می‏کنم  از همین وسایل و روش استفاده می‏کنم.
چی بگم دیگه؟ فهمیدم که فرق بین آدامس و فال فرشای کنار خیابون با بچه ای معمولی به چند تا تار مو بستگی داره.
دوشنبه
بعد مدرسه،  کلاس زبان داشت. خوراکیش رو تو ماشین جا گذاشته بوده و تو راه  فقط غر زد و غر .
عصر عمه‏هاش اومدند خونه‏مون. متوجه کوتاهی موش که نشدند هیچ، بهش گفتند چه خوشتپ شدی!
 موقع خواب و بعد قصه، یوهو از مربی‏شون شاکی شد که چرا موقع نقاشی  به این گفته برگای پاییز زرد و نارنجیند. آخه خودش دوست داره برگای آبی و سبز و زد و بنفش هم بکشه!. چند ساعت خوابم نبرد و به نامه ای فکر کردم که باید فردا صبح زود بنویسم برای معلم‏ش من باب خلاقیت و کور نکردنش!
سه شنبه
باید پیرو افکار شب قبل زود از خواب بلند می‏شدم و نامه می‏نوشتم. زنگ ساعت نخورده بود. من مثل هر روز ار خواب بلند شدم و طبعاً نامه نوشته نشد. من با عذاب وجدان سر کار رفتم. موقع برگردوندش از مدرسه، از خلاقیت کور کنی دیروز معلم حرف نزد که هیچ، گفت که امروز بهترین شاگرد کلاس بوده. چون فصل‏ها رو شمرده . ماه‏ها رو هم. بعد شعر پاییز رو هم کامل خونده و مربی‏شون کلی ازش راضی بوده. از نوشتن نامه انصراف دادم و تصمیم گرفتم که با خانم مربی مربوطه  در یه فرصت مناسب، حضوری صحبت کنم.

چهارشنبه
 دوباره کلاس زبان.  ایندفعه اما خوشحال بود. مربی‏شون  رو نتونستم ببینم. دم در با بعضی مادرا صحبت کردم. میگفتند مدرسه معلم ورزش نداره و آموزش و پرورش معلمی  برا مدرسه ها نمی‏فرسته. خود معلما اگه حال داشتند با بچه‏ها می‏رند ورزش، از اونجا که معلما سابقه دار هستند و سن و سال دار، بی خیال ورزش می‏شند. غمم گرفت :(
پنج شنبه
پنج شنبه شب تولد محمد امین پسر دایی فراز بود. محمدامین داداش بزرگه‏ی یاسین‏ه. مثل بقیه تولدا، این هم  خانوادگی بود و فرصتی شد تا خواهر و برادران همدیگر رو ببینیم! محمد امین، یاسین، فراز، و علی پسر خواهرم، اون  چند ساعت رو  خیلی خوب با هم  بازی کردند. بدون هیچ گیس و گیس کشونی. تنها یکبار دست یاسین رفت لای در.دست لای در گیر کردن و کبود شدن  حادثه‏ی بزرگ و تلخیه. ولی نه برای یاسین با اون سوابق!
  چند هفته ای بود که خواهر و برادران همدیگر رو ندیده بودیم.  خاله فراز معلم دبستانه. دو سه سالی هست که  به عنوان معلم نمونه شناخته می‏شه و تقدیر و تشکر و این صوبتا. امسال دو شیفت برداشته تا بتونه از عهده قسط خونه ای که پارسال  ساخت  بر بیاد. آدم فوق‏العاده با اراده‏ایه. برای شاگرداش هم خیلی زحمت می‏کشه.  شده حتی  بچه های دیر فهم رو با خودش بیاره خونه و بهشون بدون هیچ انتظار مالی درس بده.   پدرو مادر شاگرداش همیشه کلی براش دعا می‏کنند. خیلی دوست دارم معلم های سالهای بالاتر فراز هم این مدلی باشند اصلن کاشکی میشد خاله‏ش میشد معلمش.   یکی دیگه از برادرام هم معلمه. تو مقاطع بالاتر البته. مصداق کامل بخور و بخواب کارمه، خدا نگهدارمه! نمی‏دونم پشت سر این برادر  دعا هست؟ لنگه کفش هست ؟ یا چی؟
 مامان یاسین مسئول یکی از شعب  کانونه. ماجراهای جالبی برای تعریف داره . چند مدت پیش  پدری زنگ میزنه بهش و میگه بچه من خیلی باهوشه. بی نهایت درکش زیاده. شما چی پیشنهاد می‏دید که بچه‏م هرز نره؟!  مادر یاسین می‏پرسه چند سالشه، پدر  اون بچه‏ی باهوش میگه سوژه مورد نظر  دو ماهه‏ست!
 از معرفی بقیه افراد حاضر بگذریم و بریم سراغ تولد.
قبل از بازکردن کادوها  این 4 تا پسر کلی نانای کردند. یاسین هم سنگ تموم گذاشت تا تولد داداشش به نحو احسن انجام بشه. موقع باز کردن کادوها، محمد امین  کادو دهنده رو می‎بوسید و ازش تشکر می‏کرد. یاسین هم به دنبالش همین کار رو می‏کرد. اصلن اون بچه کله خراب به کل متحول شده و فقط رفتارهای معقول ازش سر میزنه  و حرفای سنجیده ! یه چیزی می‏گم... یه چیز می‏شنویدها...
جمعه
نزدیک خونه مادرم، یه  مزرعه سبزی وجود داره که با آب چاه آبیاری میشه. محض اطلاع عرض کنم که بعضی سبزی های عرضه شده در مغازه های  شهر تهران از جنوب تهران تامین میشه که بعضاً با آب فاضلاب تصفیه شده آبیاری می‏شند. مشخصه این سبزیها اینه که خیلی زود خراب می‏شند. سبزی. آبیاری شده با آب چاه دووم بیشتری داره.  دیشبش  خواهر و زنداداش تصمیم گرفتند سبزی بخرند و ببریم تو باغ پاک کنیم و بشوریم دسته جمعی. این بود که همگی رفتیم از مزرعه سبزی خریدیم. من سبزی قورمه داشتم. فقط اسفناج گرفتم و سبزی آش. فراز و علی و یاسین و محمد امین. از اون اول بازی کردند تا آخر. شکارچی بازی. موتورخونه بازی. سرباز بازی. فرغون بازی، خاک بازی. کود بازی. تپه نوردی و ... خلاصه اینکه ما با خیال راحت به سبزی پاک کردن‏مون ادامه دادیم و شستیم‏شون و خشک کردیم. بعد اون غذا خوردیم و   کمی هم  فلف و کدو بادمجون و گوجه و خرمالوی باغ  چیدیدم تا با خودمون بیاریم. عصر که شد فراز شروع کرد به آی و ای کردن که گوشم درد میکنه و حالم بده. نصف استامینوفون دادیم بهش.  آش خوردیم و همگی رفتیم به مغازه سبزی خرد کنی تا سبزی هامون خرد بشه. فراز خوابید. شب رسیدیم خونه. سبزی ها رو بسته بندی کردم . قصه‏ی شب  فراز رو خوندم و خوابیدیم. نصفه شب با صدای آه و ناله فراز بیدار شدم. تب داشت. با استامینوفون و پاشویه تب رو پایین آوردم. تا فردا سر فرصت ببرمش دکتر.
شنبه
امروز سر کار نرفتم. فراز رو بردم دکتر نزدیک خونمون. دکتر فوق العاده مهربوینه و کلی وقت میگذاره برای مریضاش. فراز خودش شروع کرد از مشکلات گلو و گوش و سینه و سرفه‏ش حرف زدن و خانم دکتر هم مثل همیشه یواشکی به من گفت که اسفند دود کنم براش. گلوش عفونت داشت. گوشش کمی. گوشی  رو داد تا فراز هم صدای قلب خودش رو گوش کنه. دارو رو گرفتیم و  فراز خورد. فکر میکردم بعد از مصرف دارو بخوابه.  تا این لحظه که نخوابیده و چارپایه و لگن و بشقاب  و ماشیناش رو وسط اطاق  ردیف کرده و باهاشون بازی می‏کنه.

پی نوشت بی ربط: چند روزی بود که فکرم بی مقدمه و بی دلیل مشغول داستان حسنک وزیر شده بود. بعد همه‏ش جمله‏های آخر داستان تو ذهنم میومد . اونجا که در مورد مادر حسنک و عزاداریش برای حسنک میگفت. یادم نمیومد به جه صفتی خونده شده بود. همه‏ی جمله‏ی بعد این صفت یادم بود به جز خود اون صفت عقلم هم نمی‏رسید که تو اینترنت گوگل کنم. اگه شما هم یادتون باشه  آخرای داستان اینطوری بوا: " مادر حسنک زنی بود ... (یادم نمیومد). چون بشنيد جزعي نکرد چنان‌که زنان کنند؛ بلکه بگريست به‌درد، چنان‌که حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:«بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» .
 شب تولد پسر برادرم، تو کتابخونه‏شون چشمم افتاد به تاریخ بیهقی و هی ورق زدم و ورق زدم تا داستان رو پیدا کردم والبته اون جمله رو.  صفت مادرش "جگر آور" بود. اشک تو چشمام جمع شده بود از این پیدا کردن. بعد دوباره نشستم داستان رو خوندم وهی ذوق کردم و فکر کردم هنوز چهارم دبیرستانم!
پی نوشت دوم:  هی می‏خوام " من" رو بکشم کنار و وادارش کنم اون گوشه سوت بزنه. ولی  هنوز نشده که دِ آخه



۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

عوض شدن عشق!

دراز کشیده بودم و می‏خواستم چرت بزنم. فرازهم  کنارم بود. یه پاش با سطح زمین 8 ساخته بود و اون یکی پاش هم یه هشت دیگه  عمود رو این پاش بود و سقف و نگاه می‏کرد و آروم آروم تو همون حال  با خودش و دوستان و دشمنان فرضیش حرف می‏زد . دیگه  وارد مرحله 1 خواب شده بودم و  آماد گی کامل برای آغاز خواب دیدن که متوجه شدم یکی  با دست شونه‏ام رو تکون می‏ده و می‏گه «مامان؟ مامان؟»
عصبانی در حالیکه نمی‏خواستم  خوابم رو کامل قطع کنم و امیدوار به از سر گیری سریع مراحل خواب، جواب دادم «بعله؟»
فراز: «مامان، مگه می‏شه آدم عشقش رو عوض کنه؟»
 من با این سوال چشمام کاملاً باز شد. خواب از سرم پرید. بعد سرم رو از رو بالش بلند کردم و برگشتم طرفش و پرسیدم: «چی؟»
فراز خوشحال از تحویل گرفتن: « پرسیدم که مگه می‏شه آدم عشقش رو عوض کنه»
من با چشای گرد شده در حالیکه تو دلم پیشاپیش  برای هیجان دونستن  یه موضوع بسیار بکر و جدید بشکن می‏زدم آروم  ازش پرسیدم: «یعنی چی؟ منظورت چیه؟»
فراز:« ببین. من الان عشقم ماشین بازیم. مگه می‏شه من چند سال دیگه عشق لگو بازی بشم یا پازل بازی یا از این جور چیزا؟
 طبعاً  تو ذوقم خورد. بالشو مرتب کردم تا سرم رو دوباره بزارم روش. تو همون حال ازش پرسیدم: « خودت چی فکر می‏کنی؟»
فراز: « من که  فکر می‏کنم نه. نمی‏شه آدم عشقش رو عوض کنه. من همیشه عاشق ماشین بازی می‏مونم»
من  سرم رو روی بالش گذاشتم و چشمام رو بستم  و در حالیکه آماده می‏شدم برای گذروندن تمام مراحل قبل از این سوال برای  خواب رفتن، آروم گفتم: « اوهوم. نه نمیشه »!
« نشا شیده شب درازه فرزندم. خیلی دراز»  
جمله آخرو البته تو دلم گفتم .

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

آنچه در پیش دبستانی گذشت!

فراز پیش دبستانی رو از اول این هفته تو یک مدرسه شروع کرد.  روز اول همراهش رفتیم. تو جشنی که گرفته بودند به فراز خیلی  خوش گذشت. دوستای جدید پیدا کرده و فعلن همه چزی براش هیجان انگیزه. 
 در حال حاضر از دو چیز تو مدرسه بیشتر خوشش میاد: زنگ مدرسه، و بوفه‏ی مدرسه ( جهت خرید قاقالیلی اونهم به تنهایی)!
*
 از قبل با مادر یکی از پیش دبستانی‏ها آشنا شده بودم.  یکی دو هفته قبل فراز در کنار هیجان و خوشحالی برای ورود به فضای جدید، ابراز نگرانی هم  می‏کرد از اینکه بره مدرسه و هیچ کس رو نشناسه و وااای حالا با کی بازی کنه. من هر دفعه  امید بهش می‏دادم که «می‏شناسم یک نفرو» ولی از اونجاییکه اسم پسر اون خانم رو نپرسیده بودم و با خود اون خانوم هم چندان گرم نگرفته بودم و فقط یه شماره ازش داشتم، فقط به  همون " من یک نفر رو می‏شناسم" قناعت می‏کردم.  دو روز به شروع مدرسه ها برای رفع نگرانیهای هر دوتامون (!) به اون خانم زنگ زدم. بعد از چاق سلامتی اسم بچه ش رو پرسیدم. اسم پسرش مانی بود. مادر مانی هم گفت که پسر اون هم هیجانزده‏ست.    بعد تماس، به فراز اسم مانی رو گفتم و این که مانی هم مثل فراز تو مدرسه نا آشنا ست و میتونند با هم دوست بشند. از اونجا که هیچ واکنش نشون نداد  که  مثلاً« اِ پس اسم اولین د دوستم  مانیه»  یا« اِ چه جالب»! برای خالی نبودن عریضه ازش پرسیدم خوبه؟   گفت: چه سوالایی میپرسی. من ِ نَدید بَدید از کجا بدونم خوبه؟»
جواب دندانشکنی بود البته.
در هر صورت مانی  تو این یک هفته  از بهترین دوستان پیش دبستانیش بوده.

نوشتن یا ننوشتن. نتیجه گیری

نشستم و فکرامو کردم.
 خب...
 من  می‏نویسم ولی نه مثل قبل.
 یه روزی حول وحوش سه سال پیش، نوشتن تو این وبلاگ رو  شروع کردم و  اسمشو گذاشتم من و پسرم. فراز اون موقع کوچولو بود . دو سال و هشت ماهه. الان دیگه نیست.
  دلیل وبلاگ نوشتنم رو قبلن بارها گفتم. منی که حوصله قلم گرفتن تو دست رو ندارم و به جاش تایپم تندتره،  تو وبلاگ  بنویسم روزا ی خودم رو، روزای پسرم رو. تا  یادم نرند و بعدها هم یادش نره. در کنارش هم کمی خالی بشم .
 بعضی وقتها" من" بود و "پسرم". بعضی وقت‏ها هم فقط "من" بود.
 اولش دو سه تا خواننده داشتم. بعد زیاد شدند. خوب بود.  دوست پیدا کردم.  دوستام زیاد و زیاد تر شدند. فکر نمی‏کنم دشمن داشته باشم. یعنی اونقدر این وبلاگ پر خواننده هم نیست که دشمن  بین‏شون پیدا شه یا حداقل خودشو نشون بده.  ولی خب،  تو این بین کسانی خواننده این وبلاگ شدند( و یا خواهند شد)  که انتظارش رو نداشتم (و ندارم). در حقیقت  یک جایی به بعد فکر کردم دیگه راحت نیستم هرچند به روی خودم هم نیارم.
 میفهمید چی می‏گم؟
 یکبار فراز یک جایی گفت مامان من ببلاگ نویسه . جا خوردم.  مدلهای جدید معرفی کردن ها؟ نمی‏تونم بهش بگم این یه رازه بین من و تو.  می‏تونم؟ عکسش اینجاست، اسمش اینجاست. یه قسمتایی از خودش  رو من آوردم اینجا نشوندم. نوشتن از اون بد نیست، حداقل الان نمیتونم بگم بده. خوبه یا چیه!
 از حالا به بعد بنا به هزار و یک دلیل  ترجیح می‏دم "من"  دیگه  روی صحنه نباشه.   همنیجا "من" از اینکه باهاش بودید تو این مدت و لطف داشتید بهش ازتون تشکر می‏کنه  و صحنه رو کامل می‏سپاره دست  "پسرم".
خودم هستم. اون پشت مُشتا. صحنه رو می‏چرخونم. صدا در میارم . سناریو. نور، فلان. بهمان. کما فی سابق هستم خلاصه.
 شاید "من" یه جای خلوتی رو سر فرصت پیدا کرد و اونجا نوشت. اگه خواست یادش نره. اگه خواست خالی بشه .
  پست‏هایی مربوط به "من" هم از دید خارج می‏شه ولی همچنان تو قسمت منیج وبلاگ به همراه نظرات باقی می‏مونند. فراز بعدها خودش در مورد این وبلاگ و  قسمتهای ویزیبل  آن ویزیبل تصمیم گیری می‏کنه.
به فید نمیتونم دست بزنم. یعنی راهی بلد نیستم که فید پستی رو از دسترس فیدخوانها دور نگهداره. شما بلدید؟ اصلا از نظر تیکنولوجیکی و فنی اینو درست گفتم؟ 
 به هر حال این "من" دوباره  تشکر می‏کنه که باهاش بودید و بهش لطف داشتید.
خوش باشید همگی.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

نوشتن یا ننوشتن مسئله این است دوباره!

دیشب خواستم مطلبی در مورد نوشتن و ننوشتن وبلاگ برای بچه ها بنویسم. نوشتم ولی خب، اون چیزی که میخواستم نشد و با همون حال پابلیشش کردم. الان که دوباره به متن نگاه کردم دیدم باید تکمیل بشه تا منظورمو بهتر مفهوم کنم. این بود که ذخیره ش کردم تا در یک فرصت مناسب یه سر و دستی روش بکشم. از دوستانی که نظر دادند ممنون. نظر شما هم همچنان محفوظه و وقتی مطلب جدید پست شد به نمایش گذاشته میشه دوباره و البته حتما خواهم نوشت که این نظرات برای مطلب  تکمیل نشده قبلی است. 

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

جگرها خون شود!

جوجو کوچولوی من، همون‏که وقتی به دنیا اومد خیلی ریز و کوچولو بود و تا ده روز بعد دنیا اومدنش هی وزن کم کرد و بعد کارش به خاطر همین کشید به بیمارستان و و هفت روز اونجا موندیم و هی من گریه کردم و هی به تمام امامزاده‏های ایران از همون‏جا دخیل بستم و هی قلپ شیرخورد‏ن‏شو شمردم و به وزن تولدش بعد هفت روز بیمارستان رسید و بعد اون  من تمام همت داشته و نداشته‏م رو به کار انداختم و هی زنگ ساعت گذاشتم و هی سر ساعت بهش  شیر دادم و هی هر روز بردمش حموم و بعد هر جیش و پی پی  شستم‏ش و هی با گرم گرم اضافه وزنش خوش خوشانم شد و هی قنبلی شد و هفت ماهگی رسید به نوک منحنی رشد و بعد هی نخورد و نخورد و لاغر و قلمی موند و همین جوجویی که  چهار ماهگی نشست و ده‏ماهگی دندون درآورد و یک‏سال و دوماهگی راه افتاد و یک سال و دهماه‏گی همزمان هم از پوشک گرفته شد هم شیر مادر و دو سالگی خیلی خوب حرف می‏زد و سه سال و نیمگی رفت مهد کودک و هی بزرگ شد و مرد شد و عاقل شد و هی به خاطرش ذوق کردم و هی رنجور شدم و هی غصه خوردم و هی افتخار کردم و هی خجالت کشیدم و هی ‏می‏دونم و به خودم هی یادآوری می‏کنم  که همه این افتخار و غصه و خجالت و خوش خوشان و رنجوری و.. هست هست هست  تا آخر عمرم، امروز از مهد کودکی که می‏رفت فارغ التحصیل شد


۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

The welcome sight of you!

رو قالیچه قرمز آشپزخونه گلمریم نشسته بودیم. فراز و سام تو هال بازی می‏کردند. بر خلاف همیشه بدون گیس و گیس کشون! ماندانا پیش ما بود رو کَریرش.قان و قون می‏کرد و می‏خندید. عکسای عروسی گلمر رو دیدیم. تو همشون نازک و قلمی و قشنگ  بود. بحث به چاقی و لاغری کشید. گلمر سخاوتمندانه به من گفت که هیچ چربی اضافه‏ای ندارم. آدم باید دوستی مثل گلمر داشته باشه تا به خودش امیدوار شه. بعد همینطوری  به بحث چاقی و لاغری ادامه دادیم و اینکه فعلاً سرمایه‏دارا که دنیا رو می‏چرخونند، از لاغرا خوششون میاد واسه همینم فعلاً لاغری رو بورسه. بالاخره یه روزی می‏رسه که یه چند تا چاق پیدا می‏شند که اینا از چاقا خوششون بیاد و چاقی بره تو بورس. اونوقت چه قدر دغدغه‏ی زنان عالم کمتر می‏شه!  بعد من یاد حرفای استاد ادبیاتمون افتادم. گفته بود که  یک زمونی چاقی زیاد، قشنگی محسوب می‏شده. زمون یوسف و زلیخا.می‏گفت زلیخا انقدر چاق بوده که خودش نمی‏تونسته حرکت کنه و چند نفر جابه جاش می‏کردند. غبغب داشته این هوا. چاه زنخدان هم لابد اون وسطش و همه هم بهش می‏گفتند قشنگ‏ترین زن عالم! اینا رو به گلمر گفتم. خندیدیم. اون گفت که حتماً برای همین بوده که خواسته یوسفو بگیره افتاده زمین و کمرش شکسته. داستان این نبود البته. هارهار خندیدیم. اون بلند شد خورشت بامیه‏ش رو درست کنه و من نشستم وبا ماندانا خوش و بش کردم.  صحنه هی می‏یومد تو ذهنم . زلیخای چاق عاشق یوسف تو یه اطاق. یوسف روشو برمی‏گردونه و می‏خواسته بره. زلیخا لابد اینو پیش‏بینی نکرده بوده. خودش رو نمی‏تونسته حرکت بده. دستش رو دراز می‏کنه. خودش میفته و در همون حین پیرهن یوسف هم از پشت پاره می‏شه.. حتما  وقتی افتاده بوده چشمش  هم میفته به آینه. افتاده بوده،. حتماً گریه‏ش گرفته بوده و خودش رو هم تو آینه می‏دیده. صحنه دیگه خیلی خنده‏دار نبود. حرفای دیگه زدیم. گلمر مربای ذغال اخته آورد. عالی بود. فراز هم اومد و خورد. ماندانا ملچ ملوچ راه انداخته بود. یک‏ذره هم گذاشتم تو دهن اون. بعد همسر گلمر اومد. ما خداحافظی کردیم و راه افتادیم. از آسانسور اومدیم پایین. سوار ماشین شدیم. تو ترافیک چمران گیر کردیم. میلیمتری جلو اومدیم. تا بالاخره رسیدیم خونه. زلیخا ولی هنوز اونجا افتاده بود. یوسفو بردند زندان. هفت سال.هشت سال. اومد بیرون. دم و دستگاهی برای خودش به هم زد. زلیخا  ولی همونجا افتاده بود. رو آینه غبار نشست. یه خروار. خودش تار عنکبوت بست. کور شد ولی همونجا افتاده موند. راست می‏گفت گلمر. کمرش شکست.  همون‏موقع که یوسف روشو برگردوند اون کمرش شکست. هنوز هم با کمر شکسته همونجا افتاده و روش به آینه‎ست. همون آینه که روش غبار گرفته. قرن‏ها.

*  قسمتی از این آهنگ فرانک سیناترا 

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

افسار خانوادگی

چند روز پیش با خودم فکر میکردم تا کی باید این فراز وقتی کسی رو می‏بینه، تموم پته پوته زندگی ما رو بریزه جلوش رو داریه. باید یه فکری کرد. باید از جایی شروع کرد.  این بود که یه بعد از ظهر که نه اون خسته و گرسنه وو عجله‏ای بود ، نه من، بعد از کیک و چایی و خوش و بش شروع کردم به گفتمان تربیتی که آره. همه خونواده ها یک سری حرفا بین‏شون هست که بهش می‏گند "اسرار خانوادگی" و اینها فیلان هستند و بهمان هستند و خلاصه‏شون اینه که اینا باید تو خانواده بمونه و جایی درز نکنه.

فراز با دقت حرفامو گوش می‏کرد و " درسته، درسته" هم وسطاش می‏گفت در حالیکه به فکر هم فرو رفته بود. راحت قبول کرد و من رو به خودم مفتخر که بعله. اییییینه. با بچه باید اینطوری حرف زد و من چه قده بلدم بچه ادب کنم... و یک سری بشکن زدن‏های تو دلیِ دیگه

بعد اون، فراز مشغول ماشین بازیش شد و منم با احساس خرسندی شروع کردم به مرتب کردن کشوهای کمدش. ده دقیقه بعد. فراز اومد به من که محتویات کشوش رو ریخته بودم بیرون گفت " ببین مامان. می‏دونستی که ما خانواده‏ایم؟ می‏دونستی همه خانواده‏ها افسار(!) دارند برای خودشون؟ تو نباید بری افسار خانوادگی منو تو ببلاگت بنویسی"!!.

 اولین بار بود که همچین حرفی ازش می‏شنیدم. من معمولاً موقع حرفا و کاری خنده‏دارش، همونجا اعلام می‏کنم که اینو تو وبلاگ می‏نویسم. خیلی وقتها هم کامنت‏های قربون صدقه‏ای دوستان وبلاگی رو براش می‏خونم. در هر دو صورت کلی خوش خوشانش می‏شه و می‏یاد صفحه مانیتور رو نگاه می‏کنه و بالا و پایین می پره.

از اونجایی که کلن آدمیه که نمی‏خواد کم بیاره، معلوم شد که قصدش مقابله به مثل کردن و ادب نمودن منه!

بهش گفتم که من هرچی می‏نویسم به خودتم می‏گم. این اولین باره که این حرفو می‏زنی. مگه تو دوست نداشتی اونطوری؟

فراز که همچنان تو تربیت من نمی‏خواست کوتاه بیاد، گفت: ببین مامان. یه چیزایی هست که من به خودت می‏گم برو بنویس. مثلا هر وقت من بهت می‏گم "زحمت نکش خسته میشی" برو تو ببلاگ بنویس که همه بفهمند من چه پسر خوبیم ( همینطوری گفت ها!!). این که افسار خانوادگی نیست. ولی اونایی که افساره رو تو دیگه ننویس!!

خواستم اینو بگم و همین جا اعلام کنم که اگه از این به بعد من در مورد فراز فقط نوشتم " فراز به من گفت خسته میشی زحمت نکش" تعجب نکنید. بقیه چیزا در حوزه" افسار" قرار دارند و فیل تر کردنشون واجب.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

هم اکنون نیازمند کامنت‏های سبزتان هستم

از آنچا که یکی از روشهای مهم و بی دغدغه ارتباطی من با دنیای  و آدمای اطراف همین صفحه شده، گفتم حالا چرا که نیام از مشکلم حرف بزنم و مسئلت بجویم؟!

ابتدا برای راحتی خیال اون دوستان عزیز که اون عقب بودند و تا اسم "مشکلم" رو شنیدند و از سرشون رو به این ور خم کردند ، بگم که مشکلی که می‏خوام امروز براتون ازش بگم، مشکل "آلر ژی" می‏باشد. حالا خود دانید که همین جا بمونید یا برید به پی زندگی‏تون

عرض شود که من چندین سالی هست که با آلرژی دست به گریبانم. قبل از خارجه رفتن این مشکل به صورت آبریزش عطسه‏های صبحگاهی بود. در خارجه رفع شد.یعنی قدرتی خدا، تا پام به اونجا رسید این آبریزش بینی و چشم و عطه هم ناپدید شد! یکسال بعد از برگشتن، دوباره شروع شد با همون علائم. بعد شدید و شدیدتر شد. اوائل با آنتی هسیتامین جواب می‏گرفتم. بعد دیگه این اثر نکرد. شال و کلاه کردم رفتم متخصص آلرژی. تست نوشت. حدود 30 تا 40 تا سوزن به دستم فروکردند تا بفهمند به چی آلرژی دارم. گردو خاک. بلوط، انگور و خربزه ، و مایت. انگور و خربزه رو گذاشتم کنار. موند گردو خاک و مایت که تو اون تست، تاثیر بیشتری نشون دادند و راه چاره‏ای هم براشون نبود. اسپری و قرص داد. تا وقتی منظم استفاده می‏کردم جواب می‏داد. ولی بعد از مدتی علی رغم مصرف نسبتاً منظم تشدید شد. اون دکتر دیگه نبود. رفتم پیش یک متخصص دیگه. گفت این داروها خوبند ولی باید اول نوع ارزون‏تر و ضعیف‏ترش روت امتحان می‏شده، اگه جواب نمی‏داد میرفت سراغ اون داروها. دو تا اسپری داد و یک سری قرص دیگه. داروهای آلرژی همه برای من خواب آوربودند و هستند. نمی‏دونم رو همه همین اثر رو داره یا نه.

بعد آلرژی یه طور دیگه خودش رو نشون داد. اون عطسه و آبریزش چشم و بینی که سر جاش بود، بهش خارش پوست و قرمزی هم اضافه شد. یعنی اگه من یک شب از این داروها استفاده نکنم. فرداش بدن من هر لحظه یک جاییش شروع به خارش می‏کنه، بعد پوستم میخاره و قرمز میشه. اینطوریه که قرمزی اونجا ده دقیقه می‏مونه. بعد یک جای دیگه شروع می‏کنه به خاریدن و اونجا قرمز می‏شه. گلو هم که دیگه کلافه‏م کرده. گاهی به این مجموعه تبهای ساعتی هم اضافه می‏شه. دکتر آلرژی ولی گفت کاریش نمی‏شه کرد. برو خدا رو شکر کن که حداقل وقتی دارو می‏خوری، مشکل نداری و با همین دارو کارت جواب میده. خب من هم کاری که از دستم برنمیومد. فقطخدا رو شکر کردم!

چند ماه پیش مطب دندانپزشکی بودم. دندانپزشک مشغول اندو بود و من هم دهنم باااز و بی حس. دندونپزشک دیگه اون طرف داشت رو مریضش کار انجام می‏داد و این دوتا هر از گاهی با هم حرف می‏زدند. بعد بحثشون کشید به حجامت و عجیب اینکه چه قدر مورد تاییدشون بود! اون یکی می‏گفت اگزما و آلرژی فلانی هم با حجامت خوب شد. من تا قبل از این قضیه هیچ وقت به حجامت فکر نکرده بودم. افتاد تو ذهنم.

چند هفته‏ای هست که به موارد و علائم حساسیت قبلی، حساسیب به لوازم آرایش هم اضافه شده. کافیه ریملی بزنم به نوک مژه هام یا کرمی به پوستم. اشک چشام روون میشه و چشما هم قرمز. داروهام روهمچنان مصرف می‏کنم. کماکان همه‏ش میخوام بخوابم. خسته شدم. فکر کنم این آلرژی مرحله ای شده عین یه مرگ یواش یواش برام. دنبال درمونم. اساسی.

حالا جواب شما رو تو موارد زیر می‏خوام:

واکسن آلر ژی - واکسن رو دکتری که می‏رم بهم تجویز نکرده. ولی ظاهراً آلرژی واکسن هم داره که تو مرکز تخصصی آلرژی تزریق میشه. آیا کسی هست که از این واکسن استفاده کرده باشه؟ نتیجه‏ش خوبه؟ دوستم میگفت چند مرحله داره. تو مرحله اول یک روز در میون باید تزریق بشه تا دو سه ماه. بعد میشه مثلاً دو سه روز در میون. بعد کم و کمتر میشه. همینطوریه روالش؟ دقیقاً چه قدر طول میکشه؟ منی که از آمپول و سوزن می‏ترسم می‏تونم دووم بیارم زیر بار اینهمه سوزن؟

حجامت. گفتم که فکر حجامت هم افتاده تو کله‏م. به نظر خودم درمون همچین چیزی با حجامت غیر ممکن به نظر میاد ولی آدم گرفتار به هر ریسمونی ممکنه چنگ بندازه. نه؟ اطلاعات من در مورد حجامت و اثراتش محدوده به خوندن سایتها و بحث‏های اطاقهای گفت و گوی اینترنتی. بعضی ها گفتند درمون شدند و مشکلشون با حجامت حل شده و خیلی راضیند. بعضی ها هم گفتند که هیچ اثری نمیتونه باشه و درآوردن خون کثیف و اینها چرته. به نظرم خود پزشکا هم در مورد حجامت یکدست عمل نکردند. یک عده کاملاً بی نتیجه می‎‏دونند. یک عده هم خودشون کار حجامت رو انجام می‏دند!

آیا از شما یا اطرافیان شما،به عنوان یک جامعه آماری، کسی حجامت انجام داده؟ اثری داشته؟ برای آلرژی جواب می‏ده؟ این حجامت آلرژی که می‏گند چه صیغه ایه؟ هپاتیت و آلرژی نگیرم یه وقتی؟ تاثیر بیشتری داره رو سلامت به نسبت خون دادن؟ ( آخه بعضی از متخصصین حجامت میگند که میزان سموم و چربی و فیلان خون حجامت خیلی بیشتر از خون معمولیه!)



اگر برای نظر مشکل دارید. از کامنتدونی این هم میتونید استفاده کنید

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

ماشالله و ایشالله

فراز خیلی دوست داره مثل بزرگا حرف بزنه و کم نیاره . ولی خب،به تبع سنش،  هنوزقدرت تجزیه و تحلیل درست از اون‏چیزی که  می‏شنوه و می‏گه نداره. نمونه‏ها‏ش:
رو به مادربزرگش: شما هم مثل مادربزرگ یاسین برید مکه دیگه ماشاالله! ( در اینجا ماشالله به جای ایشالله به کار رفته! )
**
از بیرون خوشحال و مغرور برگشته و رو به من: مامان. نمی‏دونی چی شد؟!  من خوردم زمین. بسم الله الرحمن الرحیم هیچی‏م نشده! ( بسم الله ...به جای خدا رو شکر!!)
**
داشت  همه برنامه های زندگانی و حیات‏مون روبه سمع و نظر مربی کانونی‏ش (حالا یک روز در هفته می‏دیدش ها) می‏رسوند، این یکی هم روش؛ "ما این چهارشنبه نیستیم. قراره بریم ختم دایی محمود. دایی محمود دایی مامانم بود که پارسال خدا رو شکر شد! ( دقیقاً نمی‏دونم این خدا رو شکر به معنی خدا بیامرزه یا مرحوم یا چی؟!)
**
با لگوهاش برج ساخته بود. با هیچان اومده تو آشپزخونه و دادارادودو کنان به من می‏گه: مامان. ببین. بیا ببین  ایشالله میشالله چه برجی ساختم(!!)

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

...

با فراز قرار گذاشته بودم که ببرمش نمایش جدید تالار هنر. بعد از آوردنش از کلاس لگو، یک ساعتی به کارای خونه مشغول شدم و اون هم مشغول بازی شد. ساعت 5 و 40 راه افتادیم. سوار تاکسی هفت تیر و بعد هم یه تاکسی دیگه تا سر اون خیابون پایین ورزشگاه. ورزنده؟ ارزنده؟ همون.  نمایش مزخرفی بود. حسین مح ب اه ری بود و یک خانم به اسم م ر ی م ک ا ظ م ی . همین دو تا بازیگر رو داشت. کارگردان نمایش هم خانمه بود. طراح داستان هم خانمه بود. اسم نمایش بود بود ز ی ر پ ا ه ات رو نگاه کن. داستانش اگه اشتباه نکنم چیزی بود در مورد نادیده گرفتن موش‏های خیابون و لزوم دوستی با همه موجودات کره زمین! پر از حرفای تابلو.
قرار بود هیژا و مامانش هم ببینیم. چشم گردوندم. ردیفای جلومون که نبودند. وسطای نمایش یک جایی که فراز برگشته بود برای بار چندم به من بگه چرا صحنه عوض نمی‏شه. مامان هیژا رو دیده بود که بهش دست تکون داده. به من گفت که یه خانم بهم دست تکون داد. برگشتم. هیژا رو دیدم و مامانش. رفتیم پیششون چند تا ردیف عقب‏تر. هیژا جدی نشسته بود و نمایش رو می‏دید. 5 دقیقه نشستیم پیش اونا. فراز دستشوییش گرفت. بردم. برگشتیم و نشستیم. بعد 5 دقیقه آب خواست. گفتم دندون رو جیگر بزار که الان تموم میشه. نزاشت. رفتم آب خریدم و آوردم. نمایش هنوز تموم نشده بود. خسته کننده بود. کیفیت نمایش طوری بود که فراز با صدای بلند از من می پرسید که "چرا فقط همین دو تا بازیگر رو داره؟ چرا صحنه عوض نمیشه؟ این خانمه یا آقا؟ داستانش در مودر چیه آخه؟ و..."
بعد نمایش با هیژا و مامانش راه افتادیم پیاده به سمت هفت تیر. هدف البته آشنایی و مصاحبت بیشتر با هیژا و مامانش بود. فراز و هیژا می‏دویدند. من و مامانش هم چشم به حرکات اونها و گوش به حرفای هم سپرده بودیم.از تو پیاده رو موتور رد شد. ماشین هم. به هفت تیر رسیدیم. خدافظی کردیم. تاکسی برای پارک وی نبود. اون طرف یه تاکسی وَن ایستاده برای تجریش که داد می‏زد پارک وی . تجریش
محض اطلاع خارج نشنیان عرض کنم که ون وسیله نقلیه ای است به رنگ سبز که در این چند سال اخیر وارد سیستم حمل نقل شهری شده است.  8 تا جای رسمی دارد و 2 جای سمبل.  در حالت عادی سمبل‏ها وجود ندارند تا رفت و آمد مسافرین محترم ممکن شود. در صورت وجود مسافر دو تا صندلی سمبل به طورآکروباتیک ردیف میشوند و گنجایش ون را پر می‏کنند. همه صندلی‏ها پر بود. اون دو تا سمبل باقی بود. یه خانمه دم در شش و بش می‏کرد برای نشستن. من فکر کردم به اینکه اگه با وضعیت موجود حرکت نکنم ممکنه حالا حالا ها از ون و تاکسی دیگه ای خبری نباشه. رفتم تو و نشستم روی سمبل عقیی. خانم شش و بشی هم رو سمبل جلویی. ظرفیت تکمیل شد.  من سومین بار بود که سوار ون میشدم و اولین بار روی این صندلی. فراز دومین و اولین بارش، رسپکتیولی!
نشستم و فراز هم بغل کردم. ماشین راه افتاد. اول کار سنگینی فراز که روی پاهام نشسته بود نیاز به تکیه گاه رو در من فزونی بخشید! تکیه گاه کوچک صندلی سمبل به عقب رفت. حالت دراز نشست پیدا کرده بودم. برای حفظ تعادل عضلات شکم منقبض شده بودند و باز هم امکان پس افتادن از عقب وجودداشت و در همون حال خودم رو به جلو میکشیدم. به صندلی بغل دستی که صندلی رسمی بود با یکی از شونه تکیه دادم. پسر هیفده هیژده ساله ای نشسته بود روش و به روبه روش نیگاه می‏کرد. بازوم بهش خورد. جمع کردم خودمو و بهش گفتم ببخشید. همچنان به روبه رو نگاه می‏کرد. آقای کناریش هم ورژن بیست سی سال بزرگتر خودش بود؛ مجسمه بزرگ، مجسمه کوچک. فراز برگشت و یواش ازم پرسید: گ و ز دادی یا آ روغ ؟ بچه‏م کاربرد "ببخشید" رو در اینگونه موارد می‏بیند خب. خنده‏م رو جمع کردم. به مجسمه کوچک بغل دستی زیر چشمی نگاه کردم. ال دیدن واکنش. همچنان خیره به روبه رو. حالا روبه رو چی بود؟ پشت صندلی جلویی. فرازچشم تو چشم من ازم جواب میخواست. دوباره پرسید. گفتم "هیچی. دستم به صندلی این آقا خورد، ازش معذرت خواستم". خیالش راحت شد و تکیه داد به منی که به زور میخواستم زاویه 120 درجه‏م رو حفظ کنم. مجسمه کوچک همچنان خیره به روبه رو.
جامون همونطور که گفتم اصلاً راحت نبود. من با همون حالت دراز نشست فراز رو هم بغل کرده بودم. و برای حفظ تعادل خودم و نیفتادنش محکم دستمو دور کمرش حلقه کرده بودم. یه جا برگشت با صدای بلند گفت: هی منو فشار نده. من روده‏م حساسه!! کمی بعد ترش تو ترافیک صدر شروع کرد به پرسیدن سوالات فلسفی: "ما چرا خدا رو نمی‏بینیم؟ دوست نداره ما رو ببینه؟  چرا دوست نداره ما ببینیمش؟ چرا خودشو نامرئی کرده؟ آخه خونه‏ش کجاست پس؟ بالای ابرا؟ آخه خدا رو کی آفریده؟و ..."  بنده از ترس کتک بی‏دین و بادین‏های متعصب و کارشناسان رفتار با کودک که همه جا حضور دارند، من جمله اون ون،توپ رو ‏انداختم تو زمین خود فراز. با دادن این جواب: " خودت چی فکر می‏کنی؟" . فراز هم به این خودش به این نتیجه رسید که اول دنیا به وجود اومده. چون دنیا خیلی بزرگه. بعد دنیا، خدا رو ساخته. وسلام. خوشبختانه این مکالمه که تنها مکالمه موجود در ون بود و با صدای بلند هم ادا میشد، واکنش " بزار حالیت کنم" افراد داخل ون رو برنینگیخت. بقیه راه هم به اظهار نظر در مورد شام  و غذاهای مورد علاقه فراز گذشت. در تمام این مدت، من حالت دراز نشست خود را با عزم راسخ حفظ نمودم . مجسمه بزرگ و مجسمه کوچک هم بدن هیچ لبخند، هیچ تکون خوردن، هیچ آب دهن قورت دادن، هیچ...
به مقصد که رسیدیم . پیاده شدیم کش و قوس دادم به خودم تا سختی حفظ تعادل را از تنم بزدایم! بعد از ما یکی دو تا مسافر هم پیاده شدند. نگاه کردم دیدم مجسمه کوچک همچنان خیره به روبه روست. مجسمه بزرگ ولی داشت با موبایل شماره گیری می‏کرد. چه عجب. هشت و نیم شده بود. ساعت بعد افطار. یه زمونایی این ساعتها کم ترافیک ترین ساعتا بودند. کِی بود؟ صد سال پیش؟ دست فراز رو گرفته بودم تا بریم اون سمت خیابون و سوار ماشینمون بشیم. ماشینا تو خیابون پشت سر هم حرکت می‏کردند. . یه موش تو یکی از جوبهای کنار خیابون ولیعصر تند تند می‏دوید .سریع خودشو قایم کرد زیر یکی از پل‏ها. مردم تو ماشینا نشسته بودند. از قبافه ها معلوم نبود خوشحالند، ناراحتند، عجولند، صبورند، یا چی؟ بی‏تفاوت روبه روشونو نگاه می‏کردند و تو ترافیک بعد افظار سلانه سلانه می‏روندند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

این شکوفه های باغ زندگی!

دست به کار شدن هورمونهای فراز !
اون روز فراز یه گوشه نشسته بود و هیچ کاری نمی‏کرد! من:« خوبی فراز؟»فراز: «نه!»من: «چرا؟ !»فراز :« غمغینم* و غمغینی من هیچ تموم نمی‏شه!» من: « ای وا، چرا؟»فراز بعد از یک کمی فکر: « آخه تو بدن من هزار تا مولکول هستد که امروز همه‏شون غمغیننند.. باید از مولکولا بپرسی چرا. اونا هم که حرف بلد نیستند بزنند»
* تلفظ فرازی غمگین
.
***
تنبل نپوش تو شلوار شلوار خودش پوش می‏شه*
فراز از دستشویی اومد بیرون. شلوارش رو برداشت داد به من. گفت: «بپوشون بهم»من:« اِ َ تو که خودت بلدی. این کارا رو باید خودت کنی»فراز با اشک و آه:« من بچه‏م. بچه ‏ها انرژی‏شون کمه. بچه‏ها باید بازی کنند. باید اون انرژی کمشون رو نگهدارند برای بازی. نه اینکه خودشون رو خسته کنند. شلوار پوشیدن بچه رو خسته می‏کنه. اون وقت بچه به جای بازی باید بره بخوابه، بچه و..( تا دو سه دقیقه بچه بچه و انرژی انرژی کرد)»
.*سروده خودم .خُبم باشه حالا. خودم هم می‏دونم خیلی بی‏مزه‏ست گیر ندید تونو خدا. وقتی به قول فرازغذا پُخیدنیه، حکماً "پوش" هم "شدنیه" !

. ***
دنیا خیلی کوچیکه!
فراز و سام ( پسر گلمریم) سر بازی با ماشین‏ها و اسباب بازی‏های تک موجود گیس و گیس کشون راه انداختند. برای ختم غائله به خونه‏سازی مشغولشون کردیم. خونه ساخته شد. ماشین کوچولوهاشون رو کنار ساختمون پارک کردند. سام کامیون بزرگه رو خواست بیاره.فکر کردم دوباره دعواشون می‏شه سرش. گفتم اون کامیون همسایه‏ست. مال خونه شما نیست. ماشین کوچولوها مال شماست. اونو ببر همون جا زیر مبل. مثلاً خونه‏ی همسایه‏ست اونجا. دوباره مشغول شدند. برای ایجاد نشاط بهشون گفتم با ماشیناتون برید از شهرها بار بیارید. مثلاً فراز تو برو از بندرعباس بار بیار. یا همدان. سام تو دوست داری از انگلیس بار بیاری؟
سام با ذوق :« آره. من الان می‏رم از اینگلیس همسایه‏مون‏اینا بار میارم.»
.
سام کلمات و جملات قصار زیادی می‏گه. علی الحساب ، این یکی یادم مونده.

این شکوفه‏های باغ زندگی!

دست به کار شدن هورمونهای فراز
اون روز فراز یه گوشه نشسته بود و هیچ کاری نمی‏کرد!
من:« خوبی فراز؟»
فراز: «نه!»
من: «چرا؟ !»
فراز :« غمغینم* و غمغینی من هیچ تموم نمی‏شه!»
من: « ای وا، چرا؟»
فراز بعد از یک کمی فکر: « آخه تو بدن من هزار تا مولکول هستد که امروز همه‏شون غمغیننند.. باید از مولکولام بپرسی چرا. اونا هم که حرف بلد نیستند بزنند»
.
· * تلفظ فرازی غمگین
.
***
تنبل نپوش تو شلوار شلوار خودش پوش می‏شه*
فراز از دستشویی اومد بیرون. شلوارش رو برداشت داد به من. گفت: «بپوشون بهم»
من:« اِ َ تو که خودت بلدی. این کارا رو باید خودت کنی»
فراز با اشک و آه:« من بچه‏م. بچه ‏ها انرژی‏شون کمه. بچه‏ها باید بازی کنند. باید اون انرژی کمشون رو نگهدارند برای بازی. نه اینکه خودشون رو خسته کنند. شلوار پوشیدن بچه رو خسته می‏کنه. اون وقت بچه به جای بازی باید بره بخوابه، بچه ... انرژی...( تا دو سه دقیقه بچه بچه و انرژی انرژی کرد)»
.
*سروده خودم .
خُبم باشه حالا. گیر ندید تونِ خدا. وقتی به قول فرازغذا پُخیدنیه، حکماً "پوش" هم "شدنیه" دیگه!
.
***
دنیا خیلی کوچیکه!
فراز و سام ( پسر گلمریم) سر بازی با ماشین‏ها و اسباب بازی‏های تک موجود گیس و گیس کشون راه انداختند. برای ختم غائله به خونه‏سازی مشغولشون کردیم. خونه ساخته شد. ماشین کوچولوهاشون رو کنار ساختمون پارک کردند. سام کامیون بزرگه رو خواست بیاره.فکر کردم دوباره سرش دعواشون می‏شه . گفتم اون کامیون همسایه‏ست. مال خونه شما نیست. ماشین کوچولوها مال شماست. اونو ببر همون جا زیر مبل. مثلاً خونه‏ی همسایه‏ست اونجا. سام متفکر برگشت. دوباره مشغول شدند. برای ایجاد نشاط بهشون گفتم با ماشیناتون برید از شهرها بار بیارید. مثلاً فراز تو برو از بندرعباس بار بیار. یا همدان. سام تو دوست داری از انگلیس بار بیاری؟
سام با ذوق :« آره. من الان می‏رم از اینگلیس همسایه‏مون‏اینا بار میارم.»
.
کلن سام کلمات و جملات قصار زیادی می‏گه. علی الحساب ، این یکی یادم مونده.

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بعد از تو هرچه رفت در ... رفت!

ابتدا نوشت: این پست نسبتاً طولانی صرفاً جهت ثبت در تاریخ نوشته می‏شود و نمی دانم ارزش دیگری دارد یا نه!
.
فکر کنم اگه زندگی فراز رو تا الان بخوایم به دو قسمت تقسیم کنیم، می‏شه اینطور تقسیمش کرد؛ قبل از استفاده از "راپِل" پارک آب و آتش ( اسمش رو از فراز شنیدم، نمی دونم ساخته ذهنشه یا همینه) و بعد اون. قسمت تلخ ماجرا هم اینه که من تو لحظه این تقسیم نبودم و واکنشش رو ندیدم و فکر کنم حسرتش تو دلم تا مدتها بمونه.
یک روز عصر وسطای هفته پیش، من و فراز و باباش، با مادر و خواهرم و دو تا بچه هاش و داداش کوچیکه‏م رفتیم پارک آب و آتش. آب بازی تو قسمت فواره‏ها البته رو شاقش بود. فراز و علی – پسر خواهرم- بازی کردند و ما نگاه کردیم. آبش بوی کلر می‏داد و مطبوع نبود ولی بچه ها که به این چیزا کار ندارند. فراز وقتی منصرف شد که عین بید می لرزید. خشک کردن ولباس پیچیدن چندان افاقه نکرد. نیم ساعت با کلی حوله و لباس دورش، تو بغل باباش نشست. بهتر شد. شاممون رو در همون حین خوردیم. بعد همگی منهای محمد که موند اونجا مراقب بساطمون باشه و استراحت کنه، رفتیم دوری بزنیم. امسال چیز جدیدی اضافه شده بود به اسم راپل. قبل از ما فراز و علی رسیده بودند بهش. علی به فراز گفته بود که من الان سوار می‏شم ولی تو چون کوچیکی نمی‏تونی سوار‏شی و دل فراز رو سوزنده بود. ما که رسیدیم به اونجا، فراز دست به سینه و با یه حالت اخمو داشت به همه‏مون اعلام می‏کرد که من اصلاً از اینجا خوشم نمیاد اصلاً اینطوری بهم خوش نمی‏گذره.. افراد در صحنه هم می خندیدند و آخیش آخیش می گفتند. نگاه کردم به این سرگرمی و آدمایی که منتظر بودند نوبتشون بشه. علی راست گفته بود. کسانی که از این راپل استفاده می‏کردند یا آدم بزرگ بودند یا اونچه که من می‏دیدم بزرگتر از فراز به نظر می‏رسیدندا. مسافتی که راپل طی می‏کرد بین دو تا تپه بود. با فاصله‏ی حدوداً 50 متر یا بیشتر . روی یکی از تپه ها آدما جمع شده بودند و منتظر بودند که نوبتشون بشه . برای استفاده کردن باید می رفتند اون یکی تپه. راپل یک طناب، کابل یا همچین چیزی بود که دسته‏ی کوچیک بهش وصل بود به اضافه یک اهرم به گمانم.. آدما می‏رفتند اون یکی تپه. کمرشون رو به اهرم که ازش آویزوون بود می بستند. دستشون رو می گرفتند بالا و حالت آویرون از اون دسته پیدا می‏کردند و بعد هولشون می دادند. و فاصله بین این دو تا تپه رو در همون حالت آویزون طی میکردند
من اصلاً نمی‏تونم ادعا کنم که این کاریه که فقط از عهده فراز بر اومده. بلکه میخوام بگم با توجه به روحیات و خصوصیات فراز، برای فراز شاهکاره. فراز مثل خیلی از بچه ها- حداقل بچه های فک و فامیل خودم- نبود و نیست که بی‏کله بره جلو. از این جهت من خیالم راحت تر از بقیه مادرا بود. کار خطرناک رو خودش تشخیص می‏داد و سمتش هم نمی‏رفت. برای همین من کمتر بهش " نکن " و " نرو" می گفتم. تا سه سالگی کافی بود حس کنه که بین سطحی که راه می ره و سطحی که قراره راه بره، اختلاف سطح وجود داره. می خوابید رو زمین، پاهاش رو با احتیاط دراز می کرد تا به سطح جدید برسه. وقتی کاملاً مطمئن میشد اون طرفه، بلند میشد. خودش و تکون می داد و راه می افتاد. هیچ وقت سمت بخاری و آتیش نرفت. از همون ده ماهگی بخاری که می دید، انگشت دستش رو به علامت نباید تکون می داد و نچ نچ میکرد. هیچ وقت یادم نیست همچین چیزی رو بهش یاد داده باشم. تا همین چهارشنبه سوری پارسال، مراسم مختصر و بی خطر مجتمع رو از تو بغل باباش دید. از صدای ترقه می ترسید. از تصور از رو یه آتیش کوچیک پریدن وحشت داشت. هیچ وقت اینطوری نبوده که من دنبالش راه بیفتم که گم نشه. خودش می گفت" یه لوله ای ما رو به هم وصل کرده. من نمی تونم ازت دور شم" فکر کنم قضیه لوله برمیگرده به وقتایی اون قدیما که ازم پرسیده بود من تو شکم تو چطور غذا میخوردم و من بهش قضیه لوله رو گفتم و اون لوله رو همیشه به طور نامرئی بین خودش و خودم حس می کرد. ولی خب، به کسانی که هم -بعد از سه سالگی -میپسردمش بهشون هم اطمینان داشت. انگار این لوله هه به اونها منتقل کرده باشم. ‏درسته امسال تو یکی دو تا ماجرا، متوجه شدم لوله‏هه دیگه خیلی نامرئی شده ولی خب همچنان هنوز هم فکرمی کنم حتی وقتی ازم دور میشه، از یه جایی نگاهش بهم هست. نمی‏گم اینطور خوبه یا بد. اینطوری بود و من کاری نمی تونسم بکنم. ظاهراً ریسک نکردن تو ذاتشه. چه می‏دونم . فکر میکنم شاید این راپل سواری، این خمیره‏ش رو هم تغییر داده باشه!
اون شب هم بعد از کمی غرغر، نشون داد که اصلاً خیال راپل سواری نداره . فقط میخواست ببینه علی چطور سوار می‏شه. ما می‏خواستیم بریم دوری بزنیم. علی و فراز و دایی آرمانشون اونجا منتظر موندند تا نوبتشون بشه. دایی آرمان عشق همه بچه های فامیله. اصلاً محاله که بچه ای با آرمان خوب نباشه. یه نیروی جاذبه ای انگار درونش داره که همه بچه ها رو به سمت خودش می‏کشونه. ما رفتیم. مادرم یه نمازخونه پیدا کرد که دورش حصیری بود و شیرونی داست. رفت نمازش رو اونجا خوند. خیلی طولش داد. بعد هم گفت خیلی بهش خوش گذشته که اونجا نماز خونده ! دوباره رفتیم، از اون ته ایستک و نوشابه گرفتیم و برگشتیم. تو صف ندیدیمشون. فکر کردیم شاید علی سوار شده و کارشون تموم شده و برگشتند پیش بابای فراز. ما اون سمت فواره‏ها بساطمون رو چیده بودیم. مردم تو اون ساعت شب، دور و بر فواره ها و میونشون بودند. تعدادشون کم که نشده بود هیچ، زیاد هم شده بود. ما رسیدیم اونجا. بعد همه مون با هم تصیمیم گرفتیم که از میون فواره ها بدویم. من دست دختر خواهرم رو گرفتم. خواهرم هم دست مادرم رو. دویدیم. کلی خوش خوشانمون شد و خیس خیس شدیم. خوشم می‎یاد که همه‏مون یه تخته‏مون کمه. ممکنه همسن و سالهای من و خواهرم هم به ندرت اون وسط برند، ولی من تا به حال کسی همسن مادرم رو ندیدم که اون وسط بدوه.
خیس خیس شده بودیم. رفتیم پیش محمد که همچنان روی بساطمون نشسته بود. خندید بهمون و هرچی پوشش و لباس بود داد بهمون تا دور خودمون بپیچیم. دختر خواهرم از همه بیشتر خیس شده بود و مادرم هم از همه کمتر! فراز و علی و دایی آرمان نبودند. هنوز نبومده بودند. نشستیم اونجا خشک شیم. وقتایی که شعله آتیش روشن میشد، خوش به حالمون می‏شد. به آرمان اطمینان داشتم و می‏دونستم مراقبشونه. بیست دقیقه ای طول کشید تا اومدند. فراز بدو بدو اومد پیشم و گفت منم سوار شدم. منم سوار شدم. با اینکه هیجان نشون میداد ولی معلوم بود یه جور دیگه می‏گه. مثل همیشه نبود. چیزی توش تغییر کرده بود. شروع کرد مثل یک مرد، شمرده شمرده، تمام ماجرا رو تعریف کردن. چطور سوار شده. چطور رفته. چه احساس داشته. چطور خودش رو نگه داشته. .. همیشه تعریف میکنه ولی ایندفعه فرق داشت یه چیزی رو بدون اینکه ما انتظار داشته باشیم و خودش انتظار داشته باشه انجام داده بود. خیلی احساس شجاعت میکرد. وقتایی هم که علی شروع می‏کرد به حرف زدن. به دقت گوش میداد. وسط حرفاش نمی پرید. اصلاً انگار می رفت تو عالم خودش. همچین چیزی رو از فراز ندیده بودم. موقع برگشت اونا رفتند سی خودشون و ما هم برگشتیم خونه خودمون . تو تمام راه فراز ساکت بود. با اینکه خسته بود و انتظار داشتم بخوابه، نخوابید. ساکت به بیرون نگاه میکرد. این کار هم ازش بعید بود. چون تو این جور مواقع با حرف می زنه یا غر میزنه یا میخوابه یا ازمون آهنگ میخواد. ساکت؟! تو راه پله ها و تا لحظه ای که به خواب بره هم ازمون می‏خواست که بگیم فکر میکردیم همچین کاری کنه. فکر می‏کردیم نترسه. چند بار و چند بار ماجرا رو از اول تعریف کرد. من چون خودم خیلی دوست داشتم اون رو او اون لحظه ببینم هی با دقت گوش میکردم. هی ازش سوال میپرسیدم که دایی آرمان چی کار کرد؟ علی چی؟ چطوری پات رو نگه داشته بودی؟ اون بالا چی فکر میکردی؟ چطوری پیاده شدی؟ ...
می‏دونم تو عالم مادرونه، همیشه دنیای بچه ها به کرات به دو قسمت هایی تقسیم میشه؛ قبل راه رفتن، بعد راه رفتن- قبل از غذای کمکی خوردن و بعد اون- قبل از دستشویی رفتن و بعد اون- قبل از اولین کلمه و بعد اون- قبل از مهد رو پذیرفتن و مستقل شدن و بعد اون- و.... ممکنه همچین چیزی مادرای دیگه عادی باشه ولی برای من یکی از اون موارد دو قسمت کردنیه.
دو سه روز گذشته. من همچنان فکر می‏کنم چیزی در فراز تغییر کرده. بزرگ تر شده انگار. هی تعریف می‏کنه و می‏پرسم و باز هم فکر می‏کنم چه حیف که من اونجا نبودم.
.
.
پی نوشت: آیا مشکلی برای بلاگفایی ها دوباره به وجود اومده. من نتونستم کامنت بگذارم و اگر هم جایی گذاشتم اصلن رویت نشد. انگار خوردشون. تو بلاگر هم که همچنان مشکلم با این کامپیوتر پا برجاست. بانو و مرجان و نونوش و بلاگریها من همچنان میخونمتون. منتها نمی تونم نظری بگذارم. مگر اینکه از کامپیوتر محل کار اقدام کنم!
اگر همچنان شما هم تو کامنتدونی اینجا مشکل دارید این هم هست. منتها فکر میکنم شاید بهترباشه تا هنوز پا نگرفته به یه جای دیگه منتقلش کنم با این بامبولهایی که بلاگفا از خودش در میاره

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

بشتابید خب

سیزدهمین جشنواره عروسکی تهران این روزا تا 5 مرداد تو بیشتر تالارهای نمایشی سطح شهر، برقراره. من برنامه اجرای نمایش‏هاشون رو جایی ندیدم جز همون تئاتر شهر که تو پلاکاردای خودش داشت، بنابراین اطلاع ندارم که کدوم نمایش تو کدوم سالن اجرا میشه. ولی نمایشهای عروسکی مختص کودک و نوجوان، چه ایرانی چه خارجی، تو سالن‏های کانون و تالار هنر برگزار می‏شه. بلیطش هم به روز فروش می‏ره
ما جمعه تالار شهر بودیم. یکی سری از نمایش‏ها تو محوطه اجرا می‏شد و یک سری تو سالن‏ها. بلیطی که ما تهیه کرده بودیم برای نمایش ‏های تو سالنی، ساعت هفت و نیم بود و چون از ساعت یک ربع به شش اونجا بودیم، فرصت داشتیم نمایشهای محوطه اییش رو که یکیشون آلمانی بود، یکیش ایرانی ببینیم. البته تو اون گرما و شلوغی جمعه، دیدن نمایش‏ها اون بیرون لطفی نداشت.
نمایش تو سالنی، سالن سایه بود به اسم رقص مهره‏ها. کل سالن پر شده بود. حتی پله های وسط هم جمعیت نشسته بود. منتهای مراتب، فضای نمایش کوچیک بود ضمن اینکه اصلاً مناسب کار نمایش عروسکی نبود. حالا نمایش‏های دیگه رو چون تو اونجا ندیدم، نمی تونم قضاوت کنم. ما فقط کله های فرفری و طاس جلوییا‏مون رو می‏دیدیم. اگه می‏خواستیم بیشتر ببینیم باید بلند می‏شدیم یا گردنمون رو کج می‏کردیم تا اون لا ما ها چیزی دیده شه.
کارشون خوب بود، صحنه سازی و نورپردازی و عروسک‏گردانی و موسیقی و هماهنگی همه خوب بودند، منتهاش داستان معلوم نبود از چه قراره! آخرش هم معلوم نشد بالاخره جن و دیو و پری باید باشند یا نباید باشند؟ خوبند یا بد؟ اصلن چراا جن و پری حالا؟ اصلن لزوم و فایده شخصیتهای مختلف تو روند داستان چی بود. کلی هم باید برای فراز، که اصولاً علاقه ای به چیزای ماورای دیدش تا حالا نشون نداده، توضیح پس می‏دادیم!
اگه با بچه می خواید برید بهتره برید همون کانون یا تالار هنر. برنامه شون رو هم زنگ بزنید و بپرسید. در کل تجربه بدی نباید باشه.
راستی تو محوطه تئاتر شهر، برنامه عروسک سازی با کاغذ و نمد و نقاشی و چیزای دیگه هم داشتند. هرچند به نظرم چیزایی که اونجا آموزش داده میشد یا تهیه میشد برای فراز پیچیده بود.
ولی در کل بهش و بهمون خوش گذشت.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

چشم کنجدی و استعداد ژنتیکی توصیف!

فراز دراز کشیده بود و داشت به سقف نگاه می‏کرد. من هم به فراز. یوهو متوجه شدم که چشمای بچه‏م هم قشنگه ها!
گفتم : فراز. چه چشمای قشنگی داری، مثل بادوم می‏مونه
بعد یادم اومد که چشم بادومی، مشخصات یک نژاده که علی الحساب با نژاد فراز فرق داره. واسه همین تصحیحش کردم؛
«فراز. چشمات عین انجیر می‏مونه»
فراز:«اِ..»
بعد از کمی ور انداز من:« تو هم چشمات قشنگه. عین کنجد می‏مونه»
من ناراحت: «راستی، عین کنجده واقعاً؟»
فراز:« آره. همون کنجدی که تو سفره هفت سین می‏زارند»!
من: «آها. از اون لحاظ!!»

پولدارها هرگز به بهشت نمی‏روند!!

چند روز پیش با فراز داشتیم می‏رفتیم سر یکی از کلاسایی که امسال تابستون ثبت نامش کردم. ده دقیقه ای دیر شده بود. بدو بدو رفتیم بالا و نشوندمش تو کلاس و برگشتم محوطه . چشم گردوندم ببینم از مادران هم‏وضعیت هفته پیش خبری هست یا نه. خانم ساده پوش و ساده زیست جلسه قبل اونجا نشسته بود.
اون جلسه سومین جلسه کلاس فراز بود. اولین هفته، فراز رو گذاشتم رو برگشتم خونه تا یک سری کارای خونه رو انجام بدم. نصرفید. چیزی شد در حد دالی گفتن و برگشتن. دومین هفته با جمعی از مادران روی نیمکت های محوطه نشستیم. هیچ کس با هیچ کس حرف نمی زد. البته کسی کار خاصی هم نمی‏کرد. من کتاب "درد" مارگریت دوراس رو برده بودم ولی در اون ساعت ترجیح می‏دادم حرف بزنم. همه یا به نوک کفشاشون نگاه می‏کردند یا به آسمون. دو نفرشون هم انگشتای دو تا دستشون رو کرده بودند تو هم و شصت دستشون رو می چرخوندند، گهگداری هم برای تنوع این حرکت رو برعکس می‏کردند. اولین سوال رو من از مادر کنار دستیم با تردید پرسیدم. یه چیزی در مایه های اینکه شما هم بچه‏تون اینجا می‏ره؟ راضی هستید؟ بعد خانمه شروع کرد به جواب دادن به همین دو تا سوال کوتاه من. بعد بقیه مادران کم کم سوالاتشون رو مطرح کردند و جوابشون رو هم همینطور. هرکی چیزی می‏گفت. کم کم جفت جفت شدند. خانم این طرفی من با خانم اون طرفی من، خانم اون طرف اون طرفی من با خانم روبه رویی، و ... من بی یار و یاور مونده بودم. هر ازگاهی برای اینکه ابراز وجودی کرده باشم، تلاشهای مذبوحانه ای می‏کردم که بالاخره حرفی زده باشم. نتیجه چیزی می‏شد شبیه بع بع گم یک گوسفند و دیگر هیچ ( گفته بودم صدای ضعیف بع بعی مانندی دارم. نگفته بودم؟) البته بی انصاف نباشم. همین خانم ساده پوش و ساده زیست در بین اون جمع بیشترین توجه رو به تلاش هام برای جلب توجه داشت و گهگاه با تکون سر تاییدشون می‏کرد.
چند هفته‏ای بود و هست که فکر من خیلی درگیر اختلاف طبقاتی و آینده نامعلوم جامعه و نقش پر رنگ تک تک ما تو ایجاد همچین وضعیتی شده. کلی حرف داشتم و کلی ایده و صد البت، کلی شعار. دنبال کسی می‏گشتم که بهش اینا رو بگم و در عین حال بهش حالی کنم که من چه قدر حالیمه! خانم ساده زیست و ساده پوش رو که دیدم، رفتم سمتش در حالیکه شهرام صولتی درونم بشکن زنون، " خود خودشه، همونکه من می‏خوامش" رو خوشحال خوشحال می‏خوند. خانم ساده زیست و ساده پوش تحویلم گرفت و منو خوشحالتر کرد. نه بَزَک داشت ونه دوزک. آدم احساس راحتی می‏کنه با این جور آدما خب! من بعد از احوالپرسی کامل، هی تلاش کردم که حرف رو به مسیری بکشونم که سخنرانیم رو ارائه بدم. یادم نیست اصلاً مقدمه فراهم شد یا نه، فقط یادمه من شروع کرده بودم و بیست دقیقه ای با جدیت تمام، در حالیکه؛ بعضی جاها برای تاثیر گذاری حرفام، تن صدام رو بالا و پایین بردم، بعضی جاها اشک تو چشام جمع شده بود، بعضی جاها چین عمیق رو پیشونیم انداخته بودم، بعضی جاها، آب دهنم رو که همون وسط بین بیرون آمدن و فرورفتن مردد مونده بود، همون وسط نگه داشته بودم بلکم قطع نشه رشته کلامم – یک چیزی میشه در مایه‏های قرقره کردن!- یادمه یک جایی هم دستم که برای کمک به تمرکز بالا و پایین و چپ و راست تکون می‏دادم، خورد به مانتوی یه خانمی که از کنارمون رد شد، ولی همچنان ادامه دادم.
عناوین سخنرانیم هم عبارت بودند از: عدالت اجتماعی، نقش افراد در برقراری این عدالت، آینده بشر، تاریخ چه می‏گوید؟، متریال اَند مِتُد، به‏راستی چرا؟ تعریف فقر و ثروت، ای برادر کجایی؟، عدالت اجتماعی و گلوبال وارمینگ، ریزالت اند دیسکاشن، و نتیجه گیری.
اینها هم قسمتی از سخنانم بود که به صورت های لایت شده از دهنم بیرون اومد:
عامل به وجود آمدن اختلاف طبقاتی، در درجه اول خود ما هستیم.
پولداری باش، ولی توی پولدار باید 10 درصد از پولت رو به عنوان مالیات بپردازی!
ما با تن دادن به انواع بامبولها، برای مثال همین پرداخت 4 میلیون برای یک پیش دبستانی بی قابلیت ، به بی عدالتی دامن می‏زنیم
فرزندان ما چگونه در جامعه‏ای که اختلاف طبقاتی باعث کینه و عداوت گروه آسیب دیده شده، رشد می‏کنند؟ چگونه طبقات دیگر جامعه رو می‏شناسند؟
با جست و جو در تاریخ ایران، همیشه یک چیز روشن بوده، مبارزه جهت برقراری عدالت و جور ظالم ثروتمند و آزادی. هیچ وقت هم موفق نبوده و نیست. ما ژنتیک، طبقه پروریم! (آخر های لایت)
من بعدها متوجه شدم که رای دهندگان به الف نون، نه به گرانی و تورم کار داشتند ، نه به سیاست مزخرفش، نه به فیلان. دلیل اکثرشون که از طبقات ضعیف جامعه هم بودند این بود" دست دزدا رو رو کرده"!( چه ربطی داشت حالا)

بعد در حالیکه چشمام رو تنگ کرده بودم و به دور دستها نگاه می‏کردم، اینطور سخنرانیم رو کانکلود کردم
آه ای عدالت، کجایی که دست ما از دامن تو کوتاه بوده و هست، و با این اوصاف، همچنان خواهد بود. اِنی کواِس شِن؟


اینو هم بگم که خانمه در تمام مدت سخنرانی، هر از گاهی حرف منو با تکون سر تایید میکرد و من رو در ادامه سخنرانی بدون وقفه‏م جری تر.
خلاصه تموم شد و من از اینکه حرفی ناگفته نمونده، نفس راحتی کشیدم. بعد دیگه شروع کردیم به حرفای معمولی، اینکه بچه‏ش کجاها کلاس می‏ره و بچه من کجاها، اینکه دوست داره بچه دوم داشته باشه یا نه، اینکه بچه ش کجا رو برای تفریح ترجیح می‏ده و بچه من کجا، اینکه بچه هامون چه قدر کاری هستند و به ما کمک می کنند، و...

تو بین صحبتاش متوجه شدم که
- همین یک فرزند رو داره
- خانمه شاغل نیست و خونه‏داره
- چون سخت بوده نگهداری بچه، بچه از همون اول پرستار هم داشته
- اینکه یه خدمتکار دائم داره و اون خدمتکاره این پرستار رو معرفی کرده
- بچه ویلای لواسون‏شون رو به ویلای شمال‏شون ترجیح می‏ده، البته ویلای ییلاقیشون تو جواهر ده رو هم دوست داره ولی نه به اندازه لواسونیه
- بچه‏ش عاشق آسانسوره. از آسانسور آپارتمان کیش‏شون ‏ اصلن نمی‏خواد پیاده شه
- آمریکا و کانادا و آلمان چون فامیل داشتند رفتند و بچه لوس میشده اونجا.
- وقتی بچه‏ش سه ساله بوده آفریقای جنوبی رفتند. تا الان بچه‏ش چین و مالزی و یوگسلاوی و یونان و مصر و برزیل رو دیده ( فک کن، برزیل!)
- هفته پیش تعطیل شده به خاطر شلوغیای بازارآخه شوهرش بازاری هم هست
- از بازاریا می‏خواند که 70 درصد مالیات بدند که آخرش به 15 درصد راضی می‏شند و قضیه ختم به خیر می‏شه
- بچه چون تک بچه است پرتوقعه، هر وقت باباش میبره کارخونه‏ش، کلی به کارگرا دستور می‏ده و اونجا نق می‏زنه
- باباش کارخونه جواهر سازی داره! ( شما رو نمی‏دونم، ولی برای من کار جواهر کلیه، کارخونه‏ش که دیگه اووووه)
-
درپایان گفتمان، من دیگه فکم به زمین رسیده بود از اینهمه پولداری ملت و همینطور با فک آویزون فراز رو برداشتم و طبق قرار قبلی خونه گلمر و بعد هم پارک پردیسان!

نتایج اخلاقی:
آخه آدم پولدار، خود تو به من چی کار داری؟
- آدم باهاس مراقب پولدار مخفی ها باشه. مراقب فقیر مخفی ها بودن هم ضرر نداره.
- جلسه بعد، بهتره مراسم دالی بازی با خونه رو انجام بدم تا بشینم اونجا، یا اصلاً همون کتاب "درد "مارگریت دو راس رو بخونم که به رنگ چهره ام هم می یاد. خیلی هم بِیتَره
- مملکته داریم؟
- والله
.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

استعداد یابی های بنده!

فراز تو محوطه داره با بچه ها بازی میکنه. باباش هم مشغول باغچه شده ظاهراً. ماکارونی رو گذاشتم دم بکشه. کار خاص دیگه‏ای ندارم. این صفحه رو باز کردم که دوباره یه چیزی بنویسم. چند ساعت قبل هم نوشته بودم. نوشتن اون انرژی برده بود!
حالا هرچی فکر می‏کنم چی تو این صفحه باز بنویسم،هیچی به ذهنم نمی‏رسه. آها. چطوره از قافیه‏یابی های فراز بنویسم. آره اینا رو بنویسم بلکه یادم نره!
یکی دو ماه پیش تو راه کرمانشاه و کردستان، فراز این قافیه یابی رو کشف کرد. اولش با همون " موتوری، با نامزدت چطوری" شروع شد. بعد " تشت، بشین برو رشت" و ...همینطور ادامه پیدا کرد. خیلی علاقه مند شد به این بازی. هی ازم تکرار خواست. تکرار میکردم. کلمه جدید پیدا میکردم. اون هم یک نیم مصرع بی‏ریخت جواب می‏داد. بعد کم کم بهتر شد. بعد همینطور تو طول این مدت ادامه داد این کارو .حالا دیگه از 10 تا " بگو فلان، ...بهمان" حداقل3 تاش با مسماست و خوب از آب در میاد.
یعنی بچه‏م قراره شاعر بشه مثلن؟! شاعری که نون نداره توش. چرا آخه؟!
*
نقاشی‏هاش هم پیشرفت خوبی داشته. چند روز پیش تو اینترنت یه تست آی کیوی ساده برای بچه‏ها دیدم . نوشته بود به بچه ها بگید یه آدمک بکشند. بعد بر اساس اینکه چه اجزایی از آدمک رو کشیدند و چه طور کشیدند، امتیاز بدید بهشون. هر بچه تو هر سن یک امتیاز خاص داره. این امتیاز سن عقلیش رو مشخص می‏کنه. این سن عقلی رو به سن اصلی تقسیم می کنیم (یا برعکسش!) آی کیوشون به دست می یاد. سعی کردم خیلی پوان ندم بهش. ولی فراز گردن و گوش و جیب و شلوار و کفش ولب و همه چی برای آدمکش کشیده بود. سن عقلیش شده هشت یا نه سال!! دقیق یادم نیست. هرچی بود خیلی زیاد بود! آی کیوش صد و سی و خورده ای!!
هرچند خیلی به این تست و این چیزا عقیده ندارم و تا حالا نبردمش که ازش جایی تست گرفته شه، ولی کمی نگران شدم. هوش تا یه حدیش خوبه. ولی فکر میکنم اگه هوش عاطفی آدما مچ نباشه با آی کیوشون، آدمای تنهایی از آب در می یاند. هوش عاطفی هم که مسئولیت داره!
*
اینو هم بگم و تموم کنم. فراز دیگه داستانای مجموعه‏ای رو ترجیح می‏ده. البته من می می نی و فسقلی ها رو به دلیل اینکه هرکدوم یه داستان مجزا هستند و دنباله دار نیستند، مجموعه ای نمی دونم!!
اولش با ییپ و یانکه شروع شد. بعد قصه های من و بابام. بعد الفی. حالا هم نیکولا کوچولو. دل من ولی تنگ همون کتاب شعر بچه گونه هایی هست که دیگه خیلی علاقه‏ای نشون نمیده بهشون. چه قدر بچه ها زود بزرگ می‏شند.حیف نیست؟!
*
**
دیگه فراز اومد بالا. ساعت هم یک ربع به نه شبه. تا نیم ساعت دیگه باید شاممون رو بخوریم . بعد هم لالا. آها. فراز تو خواب هم مثل باباش استعداد منده! کافیه چشمش رو بزاره رو هم. هفت تا پادشاه دسته جمعی می‏یاند تو خوابش و جمیعاً مانور می‏دند!

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

فراز استثنا میشود!

از اونجا که فراز مدل سینه خیز و چار دست و پا راه رفتن رو اجرا نکردو یوهو در چهارده ماهگی راه رفت! چندان با رسم و رسوم افتادن و زمین خوردن آشنا نیست. دیدم بچه های زیادی که میفتند زمین و بعد سریع بلند میشند. بدون هیچ نک و ناله ای. و خب ...فراز از دسته اونها نیست. اگه احیاناً یک روزی روی فرش هم بخوره زمین، گریه اونهم از نوع طولانی مدتش به راهه.
...
چند روز پیش بچه های مجتمعی که توش ساکن هستیم داشتند تو حیاط دوچرخه سواری می کردند. همه شون بزرگتر از فرازند و با خودشون خیلی خوبند. فراز تا به اون روز علاقه ای به بازی با اینها نشون نداده بود ولی اون روز از زور تنهایی و بی حوصلگی قاطیشون شد. اونا از اینور مجتمع به اونور حرکت می کردند و فراز هم با قان و قون و دادارادودو دنباشون بود و وسطاش به من با خوشحالی اعلام می کرد که "می بینی من چه قدر خوب و تند میرم، خیلی سرعتم زیاده"! . والبته چرخش کمکی داشت!
تو همون روز یکی دو بار همون بچه ها دوچرخه هاشون به هم خورد و افتادند زمین. یکی دوبار هم خودشون خود به خود تعادلشون رو از دست دادند و افتادند. نه گریه ای کردند و نه ناله ای. سریع بلند شدند. فراز این حوادث رو هم دید.
کلن اون روز بهش خوش گذشت.شبش بعد از خوندن قصه گفتم از این فرصت استفاده کنم تا درسهای حکیمانه بدم به فرزندم!
بعد از کمی مقدمه چینی، گفتم می دونی بچه ها می خورند زمین خب دردشون می یاد. گریه می کنند. ولی بعد از یک مدتی می بینند که اگه بخواند خیلی به دردشون فکر کنند وهی براش گریه کنند، نمی تونند به بازیشون برسند. اینه که بعد از یه مدت دیگه گریه نمی کنند. دیگه افتادن زمین هم براشون عادی میشه . درسته؟
فراز:«درسته، ولی من اصلاً اصلاً دوست ندارم این جور چیزا برام عادی بشه»
و خب من مجبور به متوقف نمودن درسهای حکیمانه م شدم
**
بچه های زیادی رو دیدم که دوست ندارند مواظب بودن زیاد والیدن رو، دوست ندارند اونا دورو برشون بچرخند. دوست ندارندتوصیه شون رو کنند، مبادا که غرورشون بشکنه پیش دوستانشون!
دیروزغروب از کانون که برمیگشتیم، دیدم بچه ها همچنان در مجتمع مشغول دوچرخه سواریند. فراز کلی با دیدن اونا خوشحالی کرد و اصواتی مبنی بر اعلام وجود از خودش درآورد. از من هم اجازه خواست که تو حیاط بازی کنه.
من خسته بودم و خونه هم کلی کار داشتم. بهش اجازه دادم. بعد با خودم فکر کردم نکنه خطری براش پیش بیاد. خواستم به اون بچه ها بگم که مواظب فراز هم باشند . بچه های خوبیند ولی من از فرازمطمئن نبودم. فکر کردم شاید فراز خوشش نیاد و فکر کنه این کار من ، اونو پیش اون بچه ها، بچه ننه یا همچین چیزی به نظر برسونه.
خواستم اول از خودش بپرسم.
من:«فراز. میخوای به این بچه ها بگم که مراقب تو باشند»؟
فراز با یه حالت تغیرو حق به جانبی رو به من، در حالیکه چشمش از این فکر بکر برق می زد:« وااا. خب آره دیگه. پس چی؟ پس کی باید مواظب من باشه؟ منِ طفلک؟»!

**
.
.
.
.
پی نوشت: در مورد پست مجیک انگلیش، عنوان اون پست به خاطر واکنشهای فراز،"مجیک انگلیش" بود. ولی من منظورم سی دی های مجیک انگلیش نبودند. منظور من مجموعه ای از کارتونهای والت دیسنییه که تو 5 تا دی وی دی هستند و به زبان اصلی. هر دی وی دی هم 5 تا 6 تا از کارتونهای خوب این کمپانی رو داره. از پینوکیو و سفید برفی داره تا شیر شاه و الیور و پیتر پان ودیو و دبلبرو .... فکر می کنم دیدن اینها قبل از اون سی دی های مجیک انگلیش بهتر باشه. از این نظر که بچه میفهمه داستان اون آموزشای مجیک انگلیش از چه قراره.
پی نوشت 2: تو پست پایین، من خواسته بودم علاقه مندیم به تیم آلمان و حمایتم از ملت های مجروم جهان(دی:) رو با هم متچ کنم و برای توجیه کارم آلمانی ها رو یک جورایی حیوونکی قلمداد کرده بودم. وگرنه آلمان و محرومیت؟! آما کماکان معتقدم که اینا یک جورایی .... چطور بگم؟ شرمنده؟ جدا افتاده؟ ... همچین چیزی هستند.
همچنان علاقه مندم یا آلمان ببره جام رو، یا هلند. آلمان از نوجوانی "تیم" محبوب من بوده و تا حالا هم که خوب همه رو درو کرده.هرچند اختاپوس یه چز دیگه گفته!
هلند هم که بالاخره یه چند سالی دور هم بودیم و نون و نمک همو خوردیم و به حق اون نون و نمکه دوست دارم برنده شه.

و کلوم آخر اینکه:من "تیم" رو به "ستاره" ترجیح میدم خب. (آیکون آدمای چُ س)

پی نوشت 3: این پست اولین پستیه که من تا به حال از محل کارام نوشتم. اینجا لب تاب دارم عین مرسدس بنز( آیکون انسانهای پُزپُزو) ولی باهاش نمی تونم نیم فاصله بزنم. به بزرگواری خودتون ببخشید.

از کامنتدونی این وبلاگ هم می تونید استفاده کنید
Google Analytics Alternative