یکی بود. یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که...
چند روز پیش برای فراز این قصه رو خوندم. همون اولای قصه که ماهی سیاه کوچولو عزم رفتن کرده بود، از فراز پرسیدم« به نظر تو کار درستی میکنه یا نه؟» فراز با قاطعیت گفت :« نه. چون خطرناکه. اتفاقات بد براش میفته». من گفتم «آره . ممکنه. ولی باید قصه رو بخونیم تا ببینیم کار خوبی کرده یا نه».
ماهی سیاه کوچولو ا زرودخونه و آبشار و مارمولک و قورباغه و اینها گذشت و به دریا ی بزرگ آبی رسید. از فراز دوباره نظرش رو پرسیدم. فراز جواب داد:«کار بدی کرده. چون دریا به اون بزرگی خیلی خطر داره. ممکنه یه ماهی بزرگ بخورتش. تازه مامانش هم که اونجا نیست».
من با تمام حس ستاره سرخی و داس و چکش و "ما باید بریم به دریا برسیم " و اینها: « ولی خب. دریا خیلی قشنگه. خیلی بزرگه. یک عالمه جا داره که ماهیه توش شنا کنه. یه عالمه ماهی هست که بخواد باهاشون دوست شه. به نظر تو هنوز تصمیمش اشتباه بوده؟»
فراز: «آره خب. اونجا کوسه ها هم هستند. علفایی(!) که ماهی شکار میکنند هم هستند. ماهیگیراهم هستند. مامان ماهیه هم که نیست ازش مواظبت کنه» .
با ناامیدی قصه رو براش تموم کردم. آخرقصه هم که ماهیه به سلامتی میره تو شکم ماهیگیر. اونم به خاطره ماهیهای دیگه .
دیگه از فراز نظرش رو نپرسیدم. فراز خودش شروع کرد به نتیجه گیری «چه کار بدی کرد ماهیه ها. اگه الان نیومده بود. همچین اتفاقی هم نیفتاده بود. آدم باید همیشه به حرف مامانش گوش کنه. مگه نه؟!»!
.
چیه خب. بچهی من دلش نمیخواد ماهی سیاه کوچولو باشه. بچه من ماهی سیاه کوچولو رو یک کله پوک بی مغز میدونه. یحتمل اون ایثار آخریش رو هم گل سرسبد کله پوکیهاش میبینه!
اصلاً مگه یه مادر از خدا چی میخواد؟ غیر از اینه که یه ماهی سیاه کوچولو نمیخواد که زود ولش کنه و بره ببینه دنیا چه خبره ؟! اونم همین دنیای خرتوخر؟!
هان؟!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر