عسل رو يادتون هست. دوست مهد كودكي فراز كه يه روز بين خودشون قرار گذاشته بودند كه با هم ازدواج كنند و هزار تا بچه به دنيا بيارند و هر روز ببرنشون پارك و براي مهموني اومدن خونهي ما يا خونهي مامان باباي عسل شير يا خط كنند؟
بعد از اينكه فراز از اون مهد اومد بيرون، خبري نه از اون و نه از بقيه دوستاش داشتيم. هروقت از جلوي مهد رد ميشديم و از فراز ميپرسيدم دلت براي دوستات تنگ نشده؟ ميخواي بري ديدنشون؟ سرشو به حالتي كه انگار داره ارزيابي مي كنه بره يا نره تكون ميداد و آخرشم ميگفت "نع".
يكي از همكاراي باباي فراز، يه خانمهست كه هر از گاهي ميره اون مهد( دوست مدير اونجاست). عسل رو هم از قبل ميشناخته. بهش گفته كه فرازگاهگاهي با باباش مياد محل كاربابا و پيش اون. عسل هم با يه حالت غمگيني ( به اذعان همكار باباي فراز) گفته كه " من دلم براي فراز خيييلي تنگ شده. چرا نمياد پيش من؟ آخه من عاشق فراز بودم!!"
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
۷ نظر:
دلم تنگتون شده بابا! گیر این روزمرگی ها افتادم نمی شه بیام یه دل سیر کامنت بازی! خوبین ایشالله ؟
ببوس فراز را.
قربون اون پسر بی وفا برم من...می بوسمش.
لیلی جان خواهر فعلا از این بی وفایی ها استفاده کن که بعد از ازدواج ممکنه این پسر ها به ما مادر بی وفا بشن.
مي بينم كه فراز جون مردانگي رو ار همين الان شروع كرده:)
به به به
میبینم که فراز کوچولو از الان شروع کرده!!!!!!
ببوسیدش از طرف ما
نیگا از همین حالا تمرین می کنند دل دخترا رو آب کنند...بگو حواسش باشه ها اینجا دختر دار زیاد شده
خوبه که عسل همین الان اینو فهمید. باید عادت کنه
آخی...دلم واسه عسل سوخت
ارسال یک نظر