چند روز پیش رفته بودم مهد دنبال فراز. دیدم چند تا دختر کوچولو و به نسبت درشت تر از فراز، با دست بای بای میکنند و میگند «خدافظ فراز. فردا میبینیمت»!
فراز هم اصلاً غر نزد به من که چرا دیر رفتم و چی شده. تو ماشین که نشستیم شروع کرد:« ببین مامان. من و عسل تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم. خوبه؟!
من متعجب (تا دو سه هفته پیش قرار بود وقتی باباش پیر شد بیاد با من ازدواج کنه و وقتی من پیر شدم، با مادر من): «چی بگم! کی این تصمیم رو گرفتید؟»
فراز: «همین امروز. بعد تصمیم گرفتیم هزار تا هم بچه به دنیا بیاریم. یه خونه خیلی بزرگ داشته باشیم. من کمری بگیرم. اونم پرادو. بعد هر روز بریم پارک با بچه هامون بازی کنیم»!
من:« یعنی شما تصمیم گرفتید که از ما جدا شید دیگه . آره؟»
فراز: « آره دیگه. من که دیگه با شما زندگی نمیکنم»!
من:« خب. بهمون که سر میزنی. ها؟»
فراز: « نمی دونم باید فکر کنیم. شاید تصمیم گرفتیم شیر یا خط کنیم. ببینیم به شما ها سر بزنیم یا به مامان بابای عسل"!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر