تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

!ارتباط در بیست بوق

 نزدیکای غروب چند روز پیش خونه رو تر و تمیز کرده بودم و  قابلمه شام داشت رو اجاق قل و قل میکرد و بابای فراز نبود  و فراز هم به هوای بازی کردن با بچه‏های محوطه چند دقیقه‏ی پیشش رفته بود بیرون .یه لیوان چای گرفتم دستم و نشستم رو مبل و به به چه آرامشی. هنوز لیوانه به نصف نرسیده بود که"دادارادودو دورودودو". بعد هم" تق تق تق" وسطاش هم "مامان مامان".  بعله. فراز بود. لیوانمو همونجا گذاشتم و دویدم و درو با شتاب هرچه تمام تر باز کردم. البته که فراز خونین و مالین نبود. نفسش بالا نمی اومد.ظاهراً همه پله ها رو دویده بود بالا.  اومد تو وشروع کرد «چی بود اون؟ چی بود اون؟»
من: « چی چی بود؟ »
فراز:« همون دیگه. زودباش برو اونو باز کن. اینایی که میگم و بنویس توش»
من: «چی رو باز کنم؟»
فراز: « همون دیگه. اسمش چی بود؟ بیس بوقت رو باز کن بنویس» 
من: « بیس بوق دیگه چیه؟»
فراز: « بیس بوق دیگه.  همون. چی بود؟ آهان ببلاگ»!!
من:  :O و بعد :)))
من: «خب، چی بنویسم؟»
فراز: « بنویس که من رفتم پایین. بنویس که من تا رسیدم پایین یه سگ ولگرد دیدم. بنویس که پسرم قلبش ترکید(!!) بنویس که من فرار کردم رفتم پشت ساختمون پشتی از اون پشت سگه رو دیدم. بنویس که سگه خودش رفت. همه‏ی اینا رو بنویس»





پاییز در برغون

 اعصاب مصاب ندارم که . الان  اومدم تو وبلاگ  خیر سرم عکس بزارم  و اعلام کنم که مثلاً برغون رفته بودیم و گل دیدیم و بلبل و برگ زرد و نارنجی و قرمز و اینها.  نشد که بشه د آخه.  بعد از تلاش‏های مکرر فقط جهار پنچ تا مربع کوچک می‏بینم بالای این نوشته ها و  نمی دونم بعد پابلیش شدن این مربع‏ها از خودشون عکس می‏شن یا چی؟ 
خلاصه اگه چیزی رویت می کنید یه ندایی هم به من بدید

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

پسرا شیرمی‏باشی‏اَند

چند روز پیش با فراز خونه‏ی گلمریم بودیم. فراز و سام دو نفری  بازی می‏کردند. بعد یکی دو ساعت،  دوست گلمر و  دخترش به اسم گلنار هم اومدند. دخترش کلاس اول بود. معمولن رسم سه تا بچه اینطوریه که دو تاشون می‏رن باهم جور می‏شن و سومی رو جِزز جیگر می‏دند!( کلی نیست ولی معمولن اینطوریه).  به محض وارد شدن گلنار، فراز زبون ‏ریخت، شعر‏خوند، از مدرسه‏ش تعریف ‏کرد و خلاصه هرچی تو چنته داشت رو پرزنت نمود  که به گلنار حالی کنه که من در سطح توام و اونو  به سمت خودش بکشونه. گلنار ولی به تلاش‏های مذبوحانه‏ی پسرم. وقعی ننهاد!  چراش رو نمی‏دونم. شاید می‏خواست حرمت نون و نمک  آشنای قدیمی‏ش سام رو نگه‏داره. شاید علاقه‏ به بچه های کوچکتر داشت، شاید سام که هیچ واکنش و علاقه‏ای بهش نشون نمی‏داد براش جذاب تر بود، شاید...خلاصه با سام جور شد و فراز رو تا موقع رفتن جزز داد.البته نه اینکه دقیقن کار بدی علیه فراز کنند ها ، همین که اون دو تا با هم متحد شده بودند و پیش هم نشسته بودند و  فراز رو کنار گذاشته بودند  دل پسرم رو خون کرد حسابی!
وقتی برگشتیم فراز برای باباش تعریف کرد که یه دختر اونجا بود که نگذاشت بهش خوش بگذره و اَه اَه اَه چه دختر بدی! اَه اَه اَ چه روز بدی!!
.
جمعه رفته بودیم خونه‏ی عموی فراز. عموی فراز دختری داره که چهار روز از فرازکوچکتره! دختر توانا و خب، درعین حال بزن بَهادُریه.  ابراز علاقه و شوخی کردنش  با مشت و لگد و هل دادنه و  خب... اون روزفراز رو از ابراز علاقه و شوخی‏هاش بی‏نصیب نزاشت!  از اونجا که بچه‏م عادت نداشت این مدلی، به تریج قباش برخورد و تو راه برگشت  همه‏ش گفت که اصلن بهش خوش نگذشته و بدترین روز زندگیش بوده!
.
دیروز جایی بودیم  با دوستی و  حرف دختر و پسر پیش اومد. فراز تا اسم دختر شنید شروع کرد به اَه اَه اَه انقد از دخترا بدم می‏یاد که چی. 
دوستم پرسید که چرا آخه. فراز هم گفت که« آخه دخترا لوسن. دخترا بی‏تربیتند. من دوست ندارم باهاشون حرف بزنم و بازی کنم . چون من پسرم. من خشنم. یه موقع که خیلی عصبانی بشم می‏زنم‏شون  اون وقت اونا فقط گریه می‏کنن. شاید هم چون خشن من خیلی زیاده (!!)، کشته هم شدند» بعد خواست برای درک بیشتر دوستم شعر "دخترا موشَند" رو با دست و بازو و چشم و ابرو بخونه ولی خب اشتباه کرد. یعنی گفت "دخترا شیرن مثل ...
 وقتی شعرش تموم شد تازه فهمید قضیه رو. دوستم که  غش کرده بود از خنده


۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

فراز و پیش دبستانی

 پنج شنبه گذشته جلسه اولیا و مربیان مدرسه بود. با فراز رفتیم جلسه. چون باباش یا شخص دیگه ای نبود که فراز رو بسپارم بهش.   نوشته بودند یکساعت از سه و نیم تا چهار و نیم. ده دقیقه دیر تر شروع شد. ده دقیقه قرآن خونده شد. ده دقیقه مدیر قربون صدقه‏ی خانواده های خوب که بچه های قرآن خون بار میارند شد.  نیم ساعت مدیر هی کش داد حرفا رو هی کش داد. ده دقیقه یه کاغذی تحت عنوان بیلان  داد دست یکی از اولیا پارسال و اون با یه لحن  یکنواخت خوند و خوند و هیچ کس هم سر درنیاورد. دوباره مدیر از برنامه هاش گفت. ساعت 5 شده بود. یکی دیگه از اولیا پارسال اومد و صحبت کرد. به قول خودش لری حرف زد ولی لب کلام رو فت. بعد تازه باید کانداداها انتاب میشدند. خیلی ها رفته بودند بیرون. آقایون همه فرارر .  فراز حوصله اش سر رفته بود. همون اولیا پارسال شدند اولیا امسال. 
من  به کفایت این مدیر اعتماد ندارم. 
**
5 شنبه شب خواهرم و بچه هاش وبرادرم  اومدند خونه‏مون  تا فردا صبحش بریم درکه. جمعه 6 صبحونه رو خوردیم و هفت راه افتادیم. شلوغ بود. خیلی خوش گذشت. هم به ما هم به بچه ها.
**
شنبه فراز حرف آ اول و ا وسط رو یاد گرفته بود. هفت تا شکل که اولشون با آ شروع میشد هم تو دفترش کشید تا به معلمش نشون بده.  برنامه مسواک زدن و ساعت خواب هم داره. مسواکش رو از روزی که قرار شد تو جدول علامت بزنم پی گیره. ساعت خوابش هم که معمولن دیر نیست. چون خودمون هم دیگه نهایتن تا ساعت ده و نیم بیداریم.
** 
یکشنبه فراز اَ رو یاد گرفته بود و ب . اون روز مبصر بهداشت هم شده بود. میگفت هی به بچه ها میگفتم تمیز باشید، تمیز باشید. اونا هم همه‏ش میخندیدند!!! بعد از ظهر با هم رفتیم جمهوری. با اتوبوسای ولیعصر که فراز عاشقشونه. میخواستیم لباس بگیرم براش. فکر میکردم لباس باید اونجا ارزونتر باشه. نبود. قیمت اجناس  دست فروشا، چندان تفاوتی با مغازه های پاساژبالای  خونه نمی‏کرد. با اینحال، یه سری چیزا از اونجا براش خریدم. لباسایی که بالاخره یه جاشون یه ماشین داشت!  تو راه برگشت هم سوار اتوبوسای بی آر تی  شدیم. این دفعه اتوباس نواب -چمران. فراز صندلی اول نشست و تمام راه فکر کرد خودش رانندگی میکنه و بوق زد و ترمز کرد و فرمون چرخوند موقع برگشت همه‎‏ش تاکید میکرد که امروز بهم خیلی خوش گذشته. 
**
دوشنبه : فراز خوابه الان. امروز کلاس زبان داشتند. چندان راضی نیست از کلاسش و لذت نمیبره. نمی دونم چی کارکنم. وقتی بیدار شد میخوام باهاش همون حروف  فارس رو  کار کنم و بهش بگم از  تو روزنامه حروفی که یاد گرفته رو نشون بده بهم. به درس و درس خوندن علاقه داره. کلی شعر یاد گرفته تو این مدت تو  مدرسه. هر چیزی که یاد گرفته رو به عنوان اولین خبر بعد از دیدنم بهم میگه. هر چیز جدیدی که اونجا یاد میگیره رو بارها و بارها برامون تکرار میکنه.  ولی دوست داره  ازش تعریف هم بشه. گاهی فکر میکنم شاید مدرسه غیر انتفاعی بچه ها رو از این لحاظ راضی تر نگه دارند. نمی دونم والله!  تو کلاسشون سی و سه نفرهستند و سه تا مربی. سه تا مربی برای این تعداد خوبه ولی نمی دونم چرا همچنان توجه چندانی بهشون نمی‏شه. فراز میگه من هی دستمو بالا میبرم که شعرامو بخونم ولی نمی‏زارن! یا اینکه مربی زبانمون همه‏ش داد میزنه!  راست میگه؟! چرا اینطوریه؟ باید بگم به مربی‏ش؟ نگم؟







Google Analytics Alternative