پنج شنبه گذشته جلسه اولیا و مربیان مدرسه بود. با فراز رفتیم جلسه. چون باباش یا شخص دیگه ای نبود که فراز رو بسپارم بهش. نوشته بودند یکساعت از سه و نیم تا چهار و نیم. ده دقیقه دیر تر شروع شد. ده دقیقه قرآن خونده شد. ده دقیقه مدیر قربون صدقهی خانواده های خوب که بچه های قرآن خون بار میارند شد. نیم ساعت مدیر هی کش داد حرفا رو هی کش داد. ده دقیقه یه کاغذی تحت عنوان بیلان داد دست یکی از اولیا پارسال و اون با یه لحن یکنواخت خوند و خوند و هیچ کس هم سر درنیاورد. دوباره مدیر از برنامه هاش گفت. ساعت 5 شده بود. یکی دیگه از اولیا پارسال اومد و صحبت کرد. به قول خودش لری حرف زد ولی لب کلام رو فت. بعد تازه باید کانداداها انتاب میشدند. خیلی ها رفته بودند بیرون. آقایون همه فرارر . فراز حوصله اش سر رفته بود. همون اولیا پارسال شدند اولیا امسال.
من به کفایت این مدیر اعتماد ندارم.
**
5 شنبه شب خواهرم و بچه هاش وبرادرم اومدند خونهمون تا فردا صبحش بریم درکه. جمعه 6 صبحونه رو خوردیم و هفت راه افتادیم. شلوغ بود. خیلی خوش گذشت. هم به ما هم به بچه ها.
**
شنبه فراز حرف آ اول و ا وسط رو یاد گرفته بود. هفت تا شکل که اولشون با آ شروع میشد هم تو دفترش کشید تا به معلمش نشون بده. برنامه مسواک زدن و ساعت خواب هم داره. مسواکش رو از روزی که قرار شد تو جدول علامت بزنم پی گیره. ساعت خوابش هم که معمولن دیر نیست. چون خودمون هم دیگه نهایتن تا ساعت ده و نیم بیداریم.
**
یکشنبه فراز اَ رو یاد گرفته بود و ب . اون روز مبصر بهداشت هم شده بود. میگفت هی به بچه ها میگفتم تمیز باشید، تمیز باشید. اونا هم همهش میخندیدند!!! بعد از ظهر با هم رفتیم جمهوری. با اتوبوسای ولیعصر که فراز عاشقشونه. میخواستیم لباس بگیرم براش. فکر میکردم لباس باید اونجا ارزونتر باشه. نبود. قیمت اجناس دست فروشا، چندان تفاوتی با مغازه های پاساژبالای خونه نمیکرد. با اینحال، یه سری چیزا از اونجا براش خریدم. لباسایی که بالاخره یه جاشون یه ماشین داشت! تو راه برگشت هم سوار اتوبوسای بی آر تی شدیم. این دفعه اتوباس نواب -چمران. فراز صندلی اول نشست و تمام راه فکر کرد خودش رانندگی میکنه و بوق زد و ترمز کرد و فرمون چرخوند موقع برگشت همهش تاکید میکرد که امروز بهم خیلی خوش گذشته.
**
دوشنبه : فراز خوابه الان. امروز کلاس زبان داشتند. چندان راضی نیست از کلاسش و لذت نمیبره. نمی دونم چی کارکنم. وقتی بیدار شد میخوام باهاش همون حروف فارس رو کار کنم و بهش بگم از تو روزنامه حروفی که یاد گرفته رو نشون بده بهم. به درس و درس خوندن علاقه داره. کلی شعر یاد گرفته تو این مدت تو مدرسه. هر چیزی که یاد گرفته رو به عنوان اولین خبر بعد از دیدنم بهم میگه. هر چیز جدیدی که اونجا یاد میگیره رو بارها و بارها برامون تکرار میکنه. ولی دوست داره ازش تعریف هم بشه. گاهی فکر میکنم شاید مدرسه غیر انتفاعی بچه ها رو از این لحاظ راضی تر نگه دارند. نمی دونم والله! تو کلاسشون سی و سه نفرهستند و سه تا مربی. سه تا مربی برای این تعداد خوبه ولی نمی دونم چرا همچنان توجه چندانی بهشون نمیشه. فراز میگه من هی دستمو بالا میبرم که شعرامو بخونم ولی نمیزارن! یا اینکه مربی زبانمون همهش داد میزنه! راست میگه؟! چرا اینطوریه؟ باید بگم به مربیش؟ نگم؟