۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه
رويت ميشوم آِيا؟!
وييييييييژ..... پُلق پُلق وييييييييييييييژ پُِلق پُلق پُلق ... اوه... ماي گاد... اين چيه كف اقيانوس؟ آدميزاده است آيا؟ اوووه... دوربين... صدا... نور... بعله... ميريم كه داشته باشيم مامان فراز رو
:)
خوبيد ؟ خوشيد؟ سلامتيد؟ ايلَدَه من كه كف اقيانوس گير كردم. ميبينيد كه.. وبلاگ فيل تر. گودر فيل تر... انسان فيل تر... انسان كيه بابا جمعش كن. گوسفند فيل تر - اگر گوسفندان افتخار دهندكه خودم را به آن عنوان بنامم- يه ساعت پيش دلم براتون تنگيده بود وخير سرم خواستم وبلاگاتون رو پيدا كنم تا خبري بگيرم ازتون و از طرفي بفهممم دنيا دست كيه. هي با كلمات مختلف سرچ كردم. نشد كه ژيدا بشن. الان بلاگر رو همينطوري شانس زدم بلكم بيام تو داشبورد وبلاگم. با كمال تعجب باز شد و نتيجهش هم اينايي كه ميخونيد. چي بگم حالا؟از فراز بگم؟
فراز تو اين مدت شش ساله شد. مرسي از دوستاني كه ايميلي و پيامكي تولدش رو تبريك گفتند. تو اين مدت سخنان نغز زيادي گفته كه اگه يادم بياد مينويسمشون. آقا شده. عقلش بيشتر ميرسه و در كنار اون غرغراش هم بزرگتر شده. توقعاش هم.
بوده وقتايي كه كيف كردم از سوال و جواب و مكالمه في مابين ولي خب... كم هم نبوده وقتايي كه ذلهشدم از اينهمه توقع و نق و نق. چي؟ مادر با سياست گل و بلبل گويي باشم؟ اُكي. آه فرزندم كه خودت چون گلي و صدايت همچون بلبل است برو در بوستان باغ زندگي و دانش و اينها رو درو كن براي خودت كه منازهمين بغل مغلا آفتاب ميبينم بالاي سرت و ميدانم كه فردا در انتظار توست و...
***
دو سه روزيه متوجه شدم كه فراز اصلن درك درستي از مقولهي جوك نداره. چند روزيه كه در برنامه روزانهش جوك و جوك گويي رو گنجونده . مثلاً مياد ميگه حوصلهم سر رفت بيايم جوك بگيم. بعد من جوك هايي كه به نظرم خنده داره و قابل درك براي فراز هست رو انتخاب ميكنم و ميگم و ميخندم وانتظار دارم كه آخرش اون هم بخنده. نميخنده. بعد دوباره طوري تعريفش ميكنم كه متوجه نكته ظريفش بشه و دوباره ميخندم. متوجه هيچ نكته ظريفي نميشه. بعد براي اينكه كم نياره، يه داستان بي معني از موش و گربه و سگ و غورباقه و بچه هاشون جور ميكنه ( البته هر بار يكي دوتاشون قهرمان جوك هستند) و بعد خودش ميخنده. وقتي ميبينه من خيلي نميخندم يا منتظر ادامهش عسان، اون هم شروع ميكنه به روشن كردن نكته هاي ظريف جوك مورد نظر ( توجه داشته باشيد كه در داستان ساختگي مورد نظر هيچ نكته ظريفي وجود نداره و صرفاً روشش تقليديه از روش من) و بعد هم به هار هار ساختگي مي پردازه و تمام و يحتمل كلي احساس باحال بودن بهش دست ميده .
امروزكه من كلي خنديدم به اين جوك هاش. البته نه خود همون جوكهاي كذايي، بلكه به روش جوك گفتن پسرم و كوتاه نيومدنش از موضع باحالي. طوريكه كه اون جك رو تموم نكرده من غش كرده بودم از خنده.
**
من سرم درد ميكنه و ميخوام برم بخوابم. ساعت يازده و بيست دقيقه است. حالا اگه ديدم اين پابليش شد و پيغومي چيزي تو همين داشبورد وبلاگ رويت كردم- يحتمل براي خارج نشينا و آنتي في ل تر دارا قابل رويته- شايد اومدم و يه سري چيزاي ديگه هم نوشتم. عليالحساب اون دوربين و صدا و نور و اينها رو ببرين تا بلكم بگيرم بخوابم... تو همين كف اقيانوس... تو همين تاريكي...بعله ... شب به خير...بع بع بع
اشتراک در:
پستها (Atom)