تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

هزار سال گذشت

خسته بودم. دراز کشیده بودم و می‏خواستم بخوابم. فراز اومد پیشم. اونم دراز کشید و شروع کرد تسلسل وار:« مامان ، کسی تا حالا رفته مرکز کره‏ی زمین؟ اونجا چطوریه؟ با چی باید رفت؟ به نظرت من اگه بزرگ بشم، یه دستگاهی اختراع کنم بره مرکز زمین. خوبه؟ ...» همه‏ش سوال بود. من حال جواب نداشتم. بهش گفتم اینو و اینکه بعدن ازم بپرسه و الان فقط میخوام بخوابم. گفت باشه.

بعد یکی دو دقیه چشام تازه گرم شده بود که دوباره شروع کرد « من امروز داشتم با پسرا بازی می‏کردم. این نا د ی ا (دختر همسایه که فراز چشم دیدنشو نداره. داستان داره. بعدن تعریف میکنم) هی توپشو می‏کوبوند به من. منم رفتم دنبالش هی بهش سنگ می‏زدم. اونم فرار می‏کردو ... (!)» با خودم گفتم نکنه بزنه کله مله‏ی مردمو بشکونه. نکنه خواب و واکنش نشون ندادن من رو نشونه‏ی تایید بدونه. اینه که رفتم پای منبر و نصیحت را آغاز نمودم. با همون خواب آلودگی: « ببین فراز. تو نباید با سنگ دنبال کسی بدوی. اصلن سنگ رو استفاده نکن. یه موقع میخوره سر یا چشم مردم. می‏شکنه. اونوقت طفلک نادیا چی کار کنه؟ ما باید چی کار کنیم و ...؟» انگار منتظر همین بود. شروع کرد که « اِٰ اِٰ اِ چرا اونا حق داشته باشن منو بزنن. من نزنم. چرا اون گناه داشته باشهٰ اون طفلک باشه. من نباشم؟ چرا اون انقد ادب نداشته باشه. چرا ملافضات محیطی ( منم نمیدونم چیه!!) نداشته باشه؟ من حق دارم از خودم دفاع کنم. شما نباید به من اینو بیگید. من حق دارم که .. این حق منه که... من حق دارم که ...»دیگه چیزی نشنیدم. خوابم برد. یه سری خواب بی معنی. هی از قطار پیاده میشدم. سوار یه قطار دیگه میشدم. هی هیچ کس نبود تو هیچ ایستگاهی. هی می‏رفتم و معلوم بود نمی‏دونم کجا. خیلی رفتم. مرکز زمین می‏رفتم؟ نمی‏دونم. تو یکی از ایستگاه‏ها. دوباره صدای فراز اومد. « من حق دارم که.. این حق منه که...» یعنی چی؟ اینور و اون ورو نگاه کردم. دیدم تو اطاقم. چند وقت بود خوابیده بودم؟ حق دارم حق ندارنای فرازو قطع کردم و ازش پرسیدم که چند وقته خوابیدم. فراز با تعجب نگام کرد و با قاطعیت تمام گفت «هزار سال»

گفته بودم که بچه‏م درک درستی از زمان نداره . نگفته بودم؟!
.
.
.


دوستان بلاگفایی عزیز، امروز که  تو مود کامنت گذاشتن هستم  بلاگفا  هی ارور سرویس آن اویلبل میده. جریان چیه؟

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

دو سه روز تعطیلی

 ابتدا نوشت: این پست خیلی طولانی است. نخواندید هم نخواندید. با تشکر
این جور شد که ما یه روز تو روزایی که چند روز تعطیلی بود راه افتادیم به قصد دشت و صحرا و طبیعت مثلن. تا بچه هامون روستا ببینن و مرغ و خروس و خر و گاو. من بودم و فراز. خواهرم بود و دخترش و پسر دبستانیش به اضافه‏ی برادرم. برادر کوچیکه که همون برادر بلندتره‏ست- دو متر و چن سانت.  با ماشین خواهرم رفتیم.  بابای فراز ختم یکی از همکاراش بود و نتونست بیاد. مقصد بدون هماهنگی خونه‏ی یکی از فامیلای دور بود تو استان همدان تو جاده‏ی بین همدان سنندج. صبح ساعت 7 راه افتادیم. ناهار خونه‏ی یکی از فامیلای نزدیک بودیم تو همدان و بعد از ظهر هم تو همون روستاهه. بماند که چه قدر این فامیلای دور ما رو تحویل می‏گیرن هی..

 نزدیک غروب تو اون روستا – که فکر می‏کنم یکی از قشنگ‏ترین روستاهای اون جاده‏ست – پیاده راه افتادیم و تپه دیدیم و جنگل مانند  و مزرعه و بیشه زار و مقادیر متنابهی مرغ و خروس و بوقلمون و گاو و گوسفند . بعد از کلی پرس و جو خر هم پیدا کردیم تو یه جایی فار فار فرام هی یر! فراز که از اون اول کار هی دم از خرسواری می‏زد و حرکات ژانگولری که میتونه با خرسواری انجام بده تا سوار شد شروع کرد به گریه و ترسیدن که "من نه خر دوست دارم نه خر سواری"! همه سوار خر شدیم و عکس گرفتیم و فراز به جای همه‏ی ما ترسید! بعد دوباره پیاده راه افتادیم به طرف روستا . یه جا دیدیم نوجوانان دارن والیبال بازی می‏کنن. اون هم با توپ فوتبال. خواهرم و دخترش و برادر رفتن تشکیل یه تیم دادن در مقابل اونا. اونا اولش یه تعداد بودن بعد از انتشار خبر به مدت ده دقیقه به همه‏ی روستا. تیم مقابل بازیکنای خبره ای پیدا کرد و کلی هم تماشاچی از اهالی روستا اومدن برای دیدن این مسابقه‏ی هیجان انگیز! منم یه گوشه میون تماشاچیا نشسته بودم و گوش جان سپرده بودم به نق نقای فراز که بریم و این مسابقه به چه درد می‏خوره و که چی باشه مثلن و این جور نق‏ها. خداییش بازی خوبی داشتن با اون همه کمبود امکانات.  اولاش مساوی بودن ولی آخراش حتی  با اومدن ورزشکاراشون تیم ما با اختلاف کم برد و ما راهی خونه‏ی فامیل دورمون شدیم.


علی- پسر خواهرم- و فراز تا اونجا که جا داشتن . تاریکی هوا بهشون اجازه داد بازی کردن و گوسفند بغل کردن و دنبال مرغ و خروسا دویدن . فامیل دور هم که پذیرایی و اینو بیار و اونو ببر و اوووه. بعد هم خوابیدیم. فرداش که بیدار شدیم من همچنان دوست داشتم اونجا بمونم. خواهرم گفت من دوست دارم سنندج رو هم ببینم. اصلن دوست دارم برم دریاچه مریوان!

راه افتادیم. ساعت 1 سنندج بودیم. ناهار خوردیم. موزه‏ی کرد  و مسجد جامع  اون نزدیکی رو دیدیم. آبیدر هم که غروب می‏تونه تماشایی باشه نه تو اون ساعت بعد از ظهر. نرفتیم. در تموم راه  من هی تصمیم داشتم خواهرم رو منصرف کنم. واسه منی که دریاچه مریوان رو چند بار دیده بودم ، دیدن دوباره‏ش جذابیتی نداشت . اون هم تو اون شلوغی. ولی خواهرم می‏گفت این همه راه اومدیم. اونجا رو هم ببینیم دیگه! جا رزرو کرده بودیم؟ خیر. چطور؟ خواهرم ولی معتقد بود یه جایی پیدا میشه. اصلن اگه نشد خونه ای چیزی پیدا می‏شه که واسه یه شب کرایه کنیم دیگه !

راه افتادیم به سمت مریوان. مریوان جاده پر پیچ و خمی داره. یه چیزیه تو مایه های جاده چالوس. رسیدم اونجا. از همه‏ی هتل‏هاا و مهمانسراها سوال کردیم. هیچ کدوم جا نداشتن. هیچ کس هم نمی‏خواست خونه‏ رو کرایه بده ظاهراً یا تموم خونه های کرایه ای تموم شده بود. چی کار باید می‏کردیم؟ چادر برده بودیم؟ خیر. کیسه خواب برده بودیم؟ خیر می‏شد برگردیم؟ خیر. جاده درازه واویلا.شبی سیاهه واویلا. ستاره ای نیست ...چاره ای نیست...

چی کار کردیم؟ رفتیم بازار از یه مغازه یه چادر هشت نفره خریدیم و همینطور چند تا پتوی مسافرتی. ملافه هم داشتیم. اومدیم دور دریاچه. یه شلوغ میگم. یه شلوغ میشنوید.. اصلن جا برای پارک ماشین هم نبود. بعد از کلی اینرر و انور رفتن تو پارکینگ فهمیدیم که همه ماشینا قصد دارن شب رو بمونن همون جا!! ملت خوش و خجسته احوالی که هستند این ملت. ماشینا دوبله و سوبله و چوبله پارک کرده بودن هیچ راه برای فرار اونی که اون وسطه هم نبود. ما هم این کارو کردیم. شماره موبایالمون رو گذاشتیم و با شامی که تهیه کرده بودیم و باقی وسایل راه افتادیم. مگه حالا جا پیدا می‏شد برای اطراق. کیپ تا کیپ پر بود. دست فروشا بساط داشتن. بوی بلال کبابی میومد. ملت برای خودشون جوجه سیخ میزدن. بچه ها می‏دویدن. خانما خرید می‏کردن. قیامت بود آقا قیامت. بالاخره یه جایی چند تا پله رو رفتیم بالا و یه جایی پیدا کردیم. زمینش سیمانی بود و مشرف به دریاچه.

غذامونون خوردیم و کلی هم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم . من اون شب به این نتیجه رسیدم که از بس خیلی وقته درست حسابی نخندیدم. وقتی دیگه میخندم دهنم بسته نمیشه انگاری. عین یه مارایی هستن تو فلان جا که وقتی میخورن دهنشون همونطوری حالت خوراکشونو میگیره.؟عین همونا شدم. چادرمونو علم کردیم. حالا مشکل چی بود؟ جا شدنمون تو اون چادر. برادر دو متر و چند سانتیمون رو و خودمون رو چطور جا بدیم آخه؟ بالای سر ما بخوابه؟ عمودر بر سر ما؟ پایین پای ما بخوابه؟ ما به اون عمود؟ در قطر چادر بخوابه. ما به اون عمود ؟  موازی با ما باشه؟ یکی از بچه ها عمود؟ آخرش تصمیم بر این شد که اون همون پایین چادر بخوابه ما بهش عمود. به ترتیب از چپ به راست –شیوا-  فراز- من- خواهرم و علی .  با ملافه و لباسای فراوانی که بچه های خواهرم با خودشون آورده بودن به قصد سفر قندهار و پتوی مسافرتی و ملافه یه جورایی بالش و تشک و پتو درست کردیم و زور چپون در حالیکه اصلن جا واسه مانور اضافه دست و بدن نبود خوابیدم.

ملت اون بیرون نخوابیده بودن و قصد هم نداشتن بخوابن انگار. تخمه می‏شکوندن و حرفای تموم نشدنی به هم می‏زدن. بالاخره تو اون شلوغ پلوغی چشامون گرم شد و خوابیدیم. هنوز به خواب عمیق نرفته بودیم که سیاوش قمیشی دیوونه شد و شروع کرد که " بارون امشب توی ایوون. مثل آزادی تو زندون..." داد میزد ها. همه مون بیدار شدیم. خواهرم که اصاب مصاب نداره از همون تو داد زد خاموشش کنید اونو. کو گوش شنوا! آوازش که تموم شد دوباره صدای حرفای بی پایان ملت با همدیگه میومد . چشامون هنوز گرم نشده بود که ایندفعه خواهرم گیر داد به علی که پیشش بود که کی گفته لباس نازک بپوشی. هان؟ کی گفته؟ بیا لباستو عوض کن. بعد هم با سر و صدا و غر و غر لباسای علی رو که غرق خواب بود عوض کرد. مراحل پایانی کار. فکر کرد سر علی رو رها کنه رو بالشش-ه لباسای لوله شده‏ی خودش- ولی بااامب. سر علی رو بالش نخورده بود ظاهراً . علی شروع کرد به آی و وای کردن. شیوا از اون ور بلند شد غر زدن به مادرش که این چه وضعشه. آروم باش. برادر بلند شد که چی شده؟ شیوا کامل بلند شد که زیپ چادر رو ببنده یا باز کنه یا همچین چیزی. وقتی برگشت سر جاش محکم خودر به فراز . فراز که تا اون موقع خواب بود بلند شد شروع کرد به آی آی آی. تازه‏شم میلرزید. لرزشی مثل لرزش صرع. من ترسیده بودم و فراز و بغل کرده بودم از امام حسین و حصرت عباس و حصرت ابولفضل مدد می‏جستم. تو همون حین دماغش خون اومد. دیگه بدتر. همه بلند شده بودیم تو اون چادر و دنبال دستمال و کمک‏های اولیه بودیم. خون که بند اومد و فراز که آروم‏تر شد. وضعیت به حالت عادی برگشت. سرمونو گذاشتیم بخوابیم.

مگه حرفای بی پایان این ملت همیشه خوش تموم میشد آخه. به زور دوباره چشامون بسته شد که دوباره خواهرم شروع کرد که اه اه این وضعشه. چه قدر حرف میزنن اینا. سرمو بردن. من میرم دستشویی!! دستشویی کجا بود؟ اوووه فار فار فرام هی یر. بعدش گفت من نمیتونم اینجا دیگه بخوابم میرم تو همون ماشین میخوابم. من زیر پوستی خوشحال شدم . چون یه نموره جای من باز تر میشد میتونستم راحت تکون بخورم. تایید کردم که آره چه وضعشه و اینا کی میخوابن خوش به حالت که میری و اینا. خواهرم که رفت بیرون یه چند تا حرف به اونا زد که خجالت بکشید . سرم درد گرفت. مگه خودتونید فقط. اونا - چند تا پسر جوون بودن ظاهراً- هی گفتن ما شرمنده ایم ببخشید و تکرار نمی‏شه. خواهر و برادر که دور شدن اینا یه چند دقه سکوت کردن و بعد دوباره ادامه دادن. کی میگه زنا پرحرفن؟ من ولی خوشحال . جام باز شده بود. یه پتو هم اضافه داشتم. تازه برادرم هم برای نیم ساعت دیگه نبود و من میتونستم بدون نگرانی از لگد زدن برادر، پام رو دراز کنم.. گرفتم خوابیدم و نفهمیدم برادر کی اومد و فرداش که بلند شدم آفتاب وسط آسمون بود و دریاچه رو میشد به خوبی دید. هرچند همچینینی به دلیل غبارآلود بودن هوا خیلی خیره کننده نبود. بقیه رو هم بلند کرددم و چادر رو مرتب کردیم وبرادر رو فرستادیم سراغ خواهر که بیارتش. اومد. ظاهرا نخوابیده بود تو ماشین هم. چون ماشینای گره خورده صبح پا شده بودن و شروع کرده بودن به بوق زدن! صبحونه رو خوردیم و خندیدیم و دوباره من به همون نتیجه قبلی رسیدم:. وقتی میخندم دیگه دهنم به زور بسته می‏شه!

رفتیم قایق سواری هم کردیم و بعد هم رفتیم بازار سر چادر فروش یه سری غر زدیم به امید پس دادن و اونم پس نگرفت و ما هم یه سری به مغازه های اطراف زدیم و  هیچی نخردیدیم و ظهر ساعت 1 از اونجا برگشتیم. ساعت هفت همدان بودیم خونه‏ی فامیل و شام خوردیم و با قدر شناسی تمام رو بالش و لحاف و تشک ها شون زیر سقف خوابیدیم. و فردا صبح راه افتادیم و بعد از ظهر تهران بودیم. به این ترتیب ، چی فکر میکردیم. چی شد :) 


Google Analytics Alternative