تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

قصۀ ترسناک، منِ هواپیما، خانم فرازو به امید..

قصه و نتیجه گیری به روش فراز
قصۀ وقت خواب فراز رو میخواستم بگم. هر قصه ای رو که میخواستم بگم ، فراز میگفت که این نه، اینو دوست ندارم یا این ترسناکه و.. منم تصمیم گرفتم یک قصۀ جدید بگم. ولی هیچ قصه ای یادم نیومد اون لحظه به جز قصۀ اون پیرمرد و پسره که با الاغشون میرفتند و به حرف مردم گوش میدادند و مردم یک سری میگفتند، چرا این سوار شده، جرا اون یکی سوار شده و… آخرش هم هر سه تا شون می افتند تو رودخونه" بعد هم خواستم ببینم به اون نتیجه ای که این قصه داره رو فراز گرفته یا نه:
من: خوب حالا آدم با این قصه چی یاد میگیره؟
فراز: ببین،آدم یاد میگیره که باید بره یک الاغ دیگه بخره برای بچه!! تا بچه هم سوار الاغ شه.
من : خوب شاید پول نداشته باشند؟؟!! اونوقت چی کار کنند؟
فراز: نه خوب، میدونی ، باید برند بانک ، کارت بزنند، بعد پول بگیرند، بعد یه الاغ بخرند.
من: خوب ، آخه اونموقع که بانک نبوده، باید چی کار میکردند؟
فراز: مگه میشه بانک نباشه؟؟
من : نه دیگه اونموقع اصلاً بانک نبوده! (منم که گیر سه پیچ!!)
فراز یک کمی فکر میکنه و میگه: ببین مامان، از این قصه های ترسناک واسۀ من دیگه تعریف نکن!!!
***
خانم و قُل دیگۀ فراز
فراز مشغول بازی با پسر خواهر و برادم بود. بازیشون اینطوری بود که پسر خواهرم (علی) فروشنده بود و این دو تا خریدار. بعد از یک سری خرید؛
فراز: آقای فروشنده، یکدونه کِرِم قشنگی (!)بده .
علی :اوهو، کرم برای چی میخوای آقا!!
فراز: واسۀ خانمم میخوام!
علی: هاهاها، خانومت کیه دیگه؟
فراز: مامانمه دیگه!!
*
صحبت از دوقلو و یک قلو و اینها بود، فراز هم که محاله در هر موردی اظهار نظر نکنه گفت: منم دو قلو دارم!!
همه: بروبابا، دوقلوت کیه؟
فراز: مامانمه دیگه!!
***
شو*مبول ختنه شده (روم به دیفال) یا درخت کنده شده!!
پسر سه ماهۀ برادم رو ختنه کرده بودند (همون کچلوی خوردنی که عکسش پایینه). اونهم هی هوار میزد و گریه میکرد. مادرش یک لحظه از کنارش رفت اون طرف و فراز و محمد امین (برادر این کچلو) رفتند کنار این کچلو و با حس همدردی نازش میکردند و محمد امین هم گفت: ببین داداشی، ناراحت نشو، خودش زودی در میاد دوباره!!
فراز هم که باید حتماً نظری بده: آره، مثل من، خودش در میاد! !!!
**
به امید..
فراز یک مدتی بود که وقتی باباش میخواست بره سر کار، میرفت و میبوسیدش و بهش میگفت به امید خدا (اینو از یکی از مادربزرگهاش یاد گرفته!).
جدیداً با همون جدیت میره و باباش رو میبوسه و بهش میگه: به امید الاغ کد خدا، یورتمه میرفت تو کوچه ها!!.
**
سلام هواپیما، از تله کابین چه خبر؟!
جدیاً من هواپیمام، فراز هلی کوپتر، بابای فراز هم نقش تله کابین خانواده رو بازی میکنه. هر روز صبح هم که فراز از خواب بلند میشه، بدون فوت وقت میگه: سلام هواپیما، از تله کابین چه خبر؟؟!
******
.
.

برای وبلاگ خاطرات زایمان، با توجه به تغییراتش، اسم با مسما تری به نظرتون میرسه؟

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

کچل کچل بامیه!



با این کچلو میشه چی کار کرد؟




توضیح: بچۀ سه ماهۀ برادرمه.


۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

جنایت و مکافات، ب ج ب و گشاده دستی های فیمنیستانۀ فراز!

جنایت و مکافات از زبان فراز
پنج شنبه بابای فراز روزنامه همشهری خریده بود و میدونید که روزنامۀ همشهری پنچ شنبه ها یک کتابچه با خودش به طور رایگان داره جهت ترغیب مردم به کتابخونی.
فراز کتاب جنایت و مکافات که سهمیۀ پنج شنبهۀ روزنامۀ همشهری بود رو آورده پیش من و میگه: این کتاب منه، میخوای برات بخونم
من: بخون ببینم
فراز که کتاب رو برعکس گرفته و هی صفحاتش رو ورق میزنه میگه: یکی بود، یکی نبود، یه روز محمد امین ( پسر 6 سالۀ برادرم) میخواست بره آب بخوره، بعد آبه فاضلاب میشه، فاضلاب جمع خواهد شود(!!). بعد مُبَفَق* میشه نقاشی بکشه ،" ایکس، وای ان بید وای های بای"** ؛ (در حالیکه کتابه دیگه به آخرش رسیده میگه) نتیجۀ خوبی میگیریم که بچه ها نقاشی بکشند و فاضلاباتون، فاضلاب نمی خواهد شود(!!). قصۀ ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.
* مبفق: همان موفق است
**: وقتی پرسیدم اینا چی بودند،گفت : اینا رو اینگلیسی گفته بود دیگه، اِ.
****
گشاده دستی های فیمنیستانۀ فراز!!
فراز: مامان، من وقتی بزرگ شدم، میخوام برات یه ماشین بنز بگیرم که خیلی مدلش بالاست، میتونه تو هوا هم راه بره،(!) تو آبم راه بره، بعد سیم کلاجشم اصلاً پاره نمیشه!!( یادتون هست که نوشته بودم تو راه زنجان سیم کلاج ماشینمون پاره شده بود؟؟!!)
من مسلما تشکر کردم
بابای فراز: برای من چی میخوای بخری؟
فراز: برای تو میخوام پیکان بخرم، چون آقایون باید پیکان سوار شند، خانما باید بنز سوار شند (مرسی !!).
****
ب ج ب
قبلاً گفته بودم که فراز اسم همۀ ماششینا رو بلا استثنا میدونه، طوریکه من نمیتونم تشخیص بدم یا با دیدن جراغاشون و دیدن پشتشون میتونم تشخیص یدم ولی این آقا از نیمرخ هم ماشینه رو تشخیص داده. حالا اینهمه ماشین، تو ذهنیات خودش، یک ماشین درست کرده به نام ب ج ب، میخواد بگه بهترین ماشین، میگه ب ج ب.
مشخصات ب ج ب هم اینه: قرمزه( پسر من بر عکس خودم پرسپولیسیم هست و این رو هرجا که میره اعلام میکنه!)، تند راه میره، مدلش بالاست(!!) و سیم کلاجش هم اصلاپاره نشه.
**
فراز جدیداً به جای اینکه بگه "شنیدی"، میگه:" همشیدی"!

۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه

عکس الان ، افۀ فردا!

چند پیشنهاد برای منظره انتخاب کردن و فیگور گرفتن جهت عکسهای تاریخی شخصی!:
اول اینکه این زمینهای دور و اطراف شهر هست که عاطل و باطل مانده است، برو بر نگاهشان نکنید وهمینطوری از کنارشان رد نشوید، بروید آنجا، اگر پول دارید بخریدشان و درکنارشان عکس بگیرید و در آینده حال خود زمین و عکسش را ببرید و گرنه همینطوری یک عکس یادگاری، چیزی، آنجا بگیرید. والبته در کنار تابلویی، بنایی ، عوارضی ، جایی به عنوان نشانه.
الان نمیفهمید، ده سال دیگر به شما خواهم گفت که این عکس یعنی چه و چه تاریخی با خودش دارد!
حتماً شنیده اید از بزرگتران فامیل که مثلاً اسم شهرک غرب، ولنجک، شهران، یوسف آباد، ... اینها که می آید میگویند" بع اونجا هزار متر زمین رو به من التماس میکردند ، من میگفتم نع، اونجا دیگه کجاست بر بیابون، نخریدمش" . من که خیلی از مواقع باور نمی کنم ولی خوب راست و دروغش گردن خودشان .
اینکه من به شما این پیشنهاد را دادم به خاطر این است که دروغگو حداقل جلوه نکنید و بعدها "سند" داشته باشید و بعد افه بیایید و بگویید" رو پام افتاده بودند، التماسم میکردند ، بیا این زمینا رو بخر، من میگفتم "نه اینجا بر بیابونه بخرم که چی بشه"( اگه کسی رو هم پیدا کنید و بهش پولی بدهید که بیفتد رو پای شما حین عکس گرفتن ، که دیگه نور علی النور است)، فک و فامیل جوان، هرگزدیگر شک نمی کنند به گفته های شما، مثل ما که شک میکنیم به گفته های فک و فامیل پیرمان.
اینکه میگویم "ده سال دیگر" هم پر بیراه نگفتم. فکرش را بکنید، این شهرکهای انتهای اتوبان همت را، خدا وکیلی پنج سال پیش دیده بودید؟ یا مثلاً این شهرک پردیس و اندیشه (فاز سه و چهارو پنچش) و پرند وهشتگرد ..تا ده پانزده سال پیش وجود داشتند؟ اینها مگر بیابان نبودند؟
.
اگر هم قصد خودآزاری دارید و میخواهید دلتان بعدها بگیرد، یا اینکه احتمال میدهید که درآینده شما هم شدید از دلسوختگان محیط زیست آیندۀ کشور، بروید تا هنوز وقتی هست چند عکسی هم در این باغات و جاده های اطراف شهرکه باغ ومزارعی دارند بگیرید. با این رشد جمعیت و طمع باغداران و گشادی کالیبر فرزندانشان جهت ادامۀ شغل پدری و خشکسالی ، و از همه مهمتر، سعی و اهتمام این نظام به حفظ محیط زیست، به ده سال نکشیده، این باغات ، دیگر باغات نیستند، بلکه شده اند بناهای بی شکل چهار یا پنج طبقه با نمای سنگ و گرانیت و شیشه های رنگی.
2- آب دستتان است زمین بگذارید و عکسی هم از غذاهایی که میخورید بیندازید، مثلاً فکر نکیند استانبولی چه قدر بی کلاس است و یا کباب کوبیده و گوجه کباب که دیگر عکس گرفتن ندارد. از من میشنوید یک عکس بگیرید. بعدها خودتان میفهمید.
میبینم شما را که دارید به نوه تان توضیح میدهید" ببین اینی که میبینی برنجه، این قرمزه هم اسمش گوجه است. این هم اسمش کباب بوده ، از گوشت درست شده، گوشت ، میدونی اصلاً گوشت چیه؟ همونی که مامان بابات نمیتونند بخرند" بعد بادی به غبغب بندازید و بگویید:" ما اونموقع ها از این غذاها میخوردیم خروار خروار، تازه برنج رو ما با بشقابهایی میخوردیم به اسم پلو خوری که الان با X پرش میکنیم (X ماده ای است بی مزه و نا شناخته برای گرسنه نماندن در سالهای آینده که یحتمل آنهم توسط خارجیها ساخته شده است! و درحقیقت خارجی بودنش ، آنموقع هم حتی یک کلاس است )، مثل الان نبود که، فقط یک قاشق گیرمون بیاد و حقوق دو ماه ننه و بابات بره واسۀ یک کیلو گوشت ".
میتوانید اصلاً الان بروید در کابینهای مواد غذایی و یخجالتان را باز کنید و بعد همگی با هم (منظور شما و کابینها و یخجال باز است) یک عکس یادگاری بگیرید، به همان دلایل بالا، بعدها موجب افتخار شما میشود.
3- از من میشنوید بروید عکسی هم با این بچه های تخس و بی ادب و درس نخوان و خنگ فامیل که انوار قالتاق بودن را از الان بروز میدهند بگیرد، من میدانم دیگر، اینها آینده سازان این مملکت هستند. یعنی اینها میشوند سرمایه داران آیندۀ کشور و یا از سیا*ستمداران نظام. شاید در آینده بتوانید به وسیلۀ این عکس، بگویید" من با شما فامیلم و اینا ها این هم عکسمون". آنوقت شاید محبتشان گل کرد (شما به هرحال تلاشتان را بکنید) و کاری باری در دم و دستگاه و تشکیلاتشان بتوانند برای فرزند یا نوۀ پست داک گرفتۀ شما جور کنند.
4- انقدر عکس از خودتان که سیاه سوله و قرمز و نارنجی و آجری (شما هم با این برنزه کردنتان!) و بیقوارۀ رو به موت شده اید (بابا بسته دیگه چقدر رژیم! ) با ابروهایی تتو شده و لب هایی که ده سال پیش ، قبل از اینکه آنجلینا جولی به عرصه بیاید، میگفتند لب شتری ، نیندازید، خدا را چه دیدید، شاید ده بیست سال بعد، دوباره یک سفید و بلوری با بازوان چاق و شکم کمی گنده و ابروان چسبیده به چشم و لب قیطونی مورد قبول سلیقۀ جهان گردانان** (یهو*دیان آمریکا ) قرار گرفت و "تپل و کمی چاق ومشخصاتی که بالا رفت " شد ملاک زیبایی وجذاب و س ک س ی بودن و سوژۀ تبلیغ و هبیئت هنرمندان هالیوودی. بنابراین خیلی در این گونه موارد ، به خودتان فشار وارد نکنید و حداقل اینطوری انقدر عکس از خودتان نیندازید که بعدها نوادگانتان بگویند" جوون هم که بود، چقدر زشت بود، خدا بیامرزتش!"


**جهان گردانان منظورم آنهاییست که رسانه ها را در اختیار دارند.

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

اندر احوالات شر آیتم و گودر و اینها

این گوشه را لطفاً ببینید، من هم از این شر آیتمها دارم.
مدتی پیش به دلیل اینکه امکان دارد هر آن همه چیز فیلتر شود، و اینکه چه خوب است همۀ وبلاگهایی را که میخوانم در یک صفحه ببینم و هی سر نزنم وببینم مطلب جدیدی نیست و اینکه وبلاگهایی را که قدیم تر ها میخواندم و ف ی ل تر شده اند** را ببینم، همۀ وبلاگهای ستون کناری که البته خیلی دوستشان دارم وبلاگهای دیگری که میخواندم ولی در این ستون نیست را به گوگل ریدر انتقال دادم. والبته ایدۀ این کار و راهنمایی برای این کار در وبلاگ خانم شین آمده بود. پست اخیر خانم شین ، راهنمایی مفصل تری در این زمینه بود و اینکه چگونه از این صفحات گوگولی مگولی مطالب شر شده را بیاوریم داخل وبلاگمان. دیروز بعداز ظهر این کار را انجام دادم و درکمال ناباوری دو سه دقیقه بیشتر هم طول نکشید (البته لازم به ذکر است که در سیستم بلاگر این کار با سرعت بیشتری انجام میگیرد، اینهم یکی از مزایای بلاگر!). بعد از اینکه این صفحه آمد و گوشۀ این وبلاگ جا گرفت به این فکر کردم که حالا چه چیزی را شر کنم ! و مطالبی که میبینید به عنوان اولین شر شده ها ، انتخاب کردم. از هر دری سخنی شده است برای خودش. اینطور نیست؟!.(آیکون سردرگمی ***).
نمیدانم چرا رنگی شده است. در صورتیکه در وبلاگهای دیگر رنگی نیست . و نمیدانم حالا که رنگی شده است چرا به رنگ صفحۀ من نمی آید. میترسم اگر دست کاریش کنم، همان صفحۀ سفیدی شود که در بقیۀ وباگها میبینم که به هر حال من این رنگی را که میبینید با تمام بی تناسبیش ترجیح میدهم.
اصلاً شما این صفحه را رنگی میبینید یا همان سفید رویتش می کنید؟
*
من البته خیلی با امکانات گوگل ریدر و یا به اصطلاح برخی گودر، آشنایی ندارم. مثلاً نمی دانم این فید که برخی در صفحه اشان دارند به چه در میخورد، و .... یک چیز دیگر هم که نمیفهم ، این است که احساس میکنم این گوگل ریدر گاهی دم در می آورد و من بلد نیستم دمش را چطور کوتاه کنم. مثلاً بعضی از مطالب که در وبلاگ هست را در گوگل ریدر نمیتوانم ببینم، مثل مطلب آخری گلمریم و شیلا.
*
در مورد مطالبی که شر میشود؛ من راستش وبلاگهایی هستند که میخوانم و ممکن است از مطالبی که مینویسند خوشم هم بیاید ولی فکر میکنم ممکن است اصلاً تناسبی با وبلاگ من که اسمش است "من و پسرم " و منی که هویتم در این دنیای مجازی شده "مامان فراز" نداشته باشند. میفهمید، این یک وبلاگ نسبتاً مادرانه است با هویت مادرانه ای که برای خودم انتخاب کرده ام، هرچند گاهی اوقات من زیرآبی میروم ولی در کل هدفم از نوشتن، همانطور که قبل تر ها هم گفته بودم، فراموش نکردن لحظاتی است که خوب و بد در زندگی و عالم متاهلی و بخصوص مادری پیش می آید . فکر میکنم شاید شخصی که من وبلاگش را خوانده ام و از نوشته اش خوشم آمده و عالمی متفاوت از دنیای من دارد، شاید خوشش نیاید ، مطلب خودش را در این وبلاگ به عنوان شر آیتم ببیند. اینطور نیست؟
*
**؛ وبلاگهایی که خوانندۀ خاموششان بوده و هستم : من تقریباً از سال هشتاد ویک با عالم وبلاگستان آشنا شده ام . وبلاگ زیتون از اولین وبلاگهایی بود که میخواندم. یادم است زمانی تقریباً هر روز به این وبلاگ سرمیزدم و انگار ایران را میدیدم از آن فاصله در بین نوشته هایش، گذشت و وقتی به ایران برگشتیم، این وبلاگ ف ی لتر شده بود. مدتی پیش به وسیلۀ گوگل ریدر موفق شدم ببینمش و بینم اوضاع و احوالش چگونه است. یکی دیگر از وبلاگهایی که میخواندم ومیخوانم، به عنوان یک خوانندۀ خاموش و بی آزار، وبلاگ شراگیم است . قلم قشنگی دارد و گاهی مطالب زیبایی مینویسد و البته در یکی دو سال اخیر مطالب بالای بیست سالش زیاد شده، هرچند در مایه های طنز است ولی خوب ، بالای بیست سال است دیگر!. وبلاگ خورشید خانم هم از مدتها پیش میخواندم و به دلیل ف ی ل تر شدن تا قبل از گوگل ریدر قابل مشاهده نبود. و خیلی از وبلاگهای دیگر مثل مریم گلی که به ندرت مینویسد ولی همان هم که مینویسد شسته رفته و زیباست . فروغ که کنکاش در خودش و خودشناسی اش برایم جالب است ضمن موفقیتهای کاری با کش و قوسهای فراوان، وبلاگ هم مینویسد. نارنج که هرچند کم گوی است ولی من بعضی وقتها می مانم از توانایی این زن در بیان احساسات زنانه و مادرانه و لمس و دیدن جزئیاتی که هستند و به ندرت دیده میشوند.
ساروی کیجا ، آلوچه خانم ، زن روزهای ابری و... راستش وبلاگهایی که هرازگاهی میخوانم و بعضیهاشان هم مادرانه نیستند، خیلی بیشتر از اینها هستند ولی اگر بخواهم بنویسم خیلی طول میکشد، همینها هم که نوشتم ، خیلی شتابزده توضیح دادم در موردشان و میترسم اگربفهمند کسی چنین شتابزده در موردشان اظهار نظر کرده، تک تک موهایشان را بکنند ازناراحتی داشتن چنین خواننده هایی !
**؛ آیکون سردرگمی از آن آیکون های ناشناختۀ عالم بشریت است.
پی نوشت: راستش من از مطالب شر شدۀ یک خطی خوشم نمی آید. فکرش را بکنید، عنوانی نظرتان را جلب کند، بروید با این سرعت لاک پشتی اینترنت تا کل مطلب را ببیند و بعد متوجه شوید که مطلب نوشته شده چیزی بیشتر از عنوانش ندارد!.
پی نوشت دوم: من اینها را نوشتم ولی راستش را بخواهید، جدیداً وبگردی و وبلاگ بازی ام را خیلی محدود کرده ام، به غیر از از آن محدودیت چند روزه ای که در دو پست قبل شرحش رفت، هر دو یا سه روز یکبار آنهم در ساعاتی مشخص ،حتی به وبلاگ خودم و همچنین گودر سرمیزنم که امکان دیدن اینهمه وبلاگ را در یک صفحه برایمان فراهم کرده است. دمش گرم!
حالا بروم و به زندگیم برسم!

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

کارتونها و چهره شناسی و قوری *قلعه

دوست دارم اینها روکه بیشتر در مورد فرازه بنویسم تا یادم نره؛
فراز کارتون دیدن رو تقریباً از دوسالگی شروع کرد. منظورم از کارتون، سی دی های کارتونی هست. به دلیل علاقۀ وافرش به ماشین و پلیس و این صحبتها، اولین بار بار که تبلیغ سی دی این سیا ساکتی رو تو یکی از مغازه ها دید، با همون زبان الکن خاص کودکیش به من حالی کرد که من اینو میخوام و براش گرفتم . حظ وافری مبیرد از دیدنش، مخصوصاً وقتی ماشینا چپ میشدند، کلی نوچ نوچ میکرد و از من هم دعوت میکرد به دیدن قسمتهای مورد علاقه اش که همراهش باشم ( این مجموعه ای از انیمیشن هاست ) و هیجاناتش رو با من شریک شه.
مدتی با این سرگرم بود. یکبار دیگه هم تو یکی از مغازه ها، سی دی کارتون رئیس مزرعه توجهش رو جلب کرد و من هم اونموقع ذوق و شوق داشتم که چیزایی که دوست داره رو براش بگیرم و این رو هم گرفتم و این رو هم به کرات تماشا میکرد. هرچند این اصلاً کودکانه نیست و به نظرم نوجوانانست. سی دی های بعدی که برای فراز ( و البته خودم!) گرفتم ، برادر خرس و مجموعۀ شرک و عصر یخبندان ومجیک اینگلیش و ماشینها و ..بود. به هیچکدوم از اینها، مثل ماشینها توجه نشون نداد و یک مدتی کار هر روزش دیدن این سی دی بود. بعضی وقتها هم که خسته میشد، همون انیمیش های سیا و به ندرت هم تقاضای همون سی دی گاو(رئیس مزرعه) رو میکرد (نمیدونم چرا دیگه از گاوها میترسید). یک سی دی هم نمیدونم از کجا یکدفعه اومد خونۀ ما و انیمیش هایی راجع به بازیافت زباله رو نشون میداد و شد از سی دی های مورد علاقۀ فراز. هروقت که هوس دیدن سی دی میکرد یا میگفت ماشینها، یا آقا پلیس، یا زباله!.
یکیار جایی رفته بودم که راجع به آب و فاضلاب کار میکردند و تا دیدند بچه هم دارم، فوری یک سی دی که شامل انیمیشن های آموزشی آب و فاضلاب برای بچه ها بود به فراز دادند. اوایل اصلاً نگاه نمیکرد ولی اینروزها شده از سی دی های مورد علاقه اش و کلی هم اظهار نظر میکنه در مورد آب و فاضلاب؛
مثلاً چند روز پیش رفته بودیم کاخ سعد آباد، من داشتم با یک آقایی از آشناها احوالپرسی میکردم، فراز هم مابین صحبت ما برگشت از من پرسید: فاضلابای اینجا کجا میره پس؟
یا امروز موقع صبحونه از من پرسید:" من دیدم فاضلابای بیمارستان (بیمارستانی که پشت خونۀ ماست) داره میره تو جوب. کار خیلی بدیه "!.
**
حالا که صحبت از فاضلاب شد خاطره ای هم از خودم در کنم؛ رشتۀ تحصیلی من در ارتباط با آب و فاضلابه، یادمه یکبار بعد از آخرین امتحان یکی از ترمها تصمیم به مسافرت دوستانه ای گرفته بودیم به مقصد اراک که خونۀ یکی از دوستامون اونجا بود و ما هم قرار بود با اتویوس بریم. تو اتوبوس صحبت میکردیم در مورد امتحان که در مورد حجم لجن و دبی فاضلاب و قطرلوله های فاضلاب و.... این چیزها بود که یکدفعه مردی که صندلی جلویی ما نشسته بود و ما فکر میکردیم خوابه، بلند شد و با ناراحتی گفت :"اه اه اه، حال آدمو به هم میزنند هی لجن ، هی لجن، بسته دیگه، نمیزارند آدم بخوابه با این لجناشون" و بعد هم رفت صندلی پیش راننده کنار کمک راننده نشست و کلی هم غرو غرو کرد. ما هم که این آخر اتوبوس از خنده ضعف کرده بودیم.
**
یکی دیگه از نبوغ فراز که لازم میدونم بگم تا یادم نره، چهره شناسیش هست. ما همونطور که قبلاً گفتم سریال دکتر قریب رو از تلویزیون میبینم و درحقیقت تا به اینجاش یکی از سریالهای محبوب من تو تلویزیون بوده . نقش پدر دکتر قریب رو مهران رجبی بازی میکنه. چند روز پیش فیلم یا سریالی از تلویزیون پخش میشد که مهران رجبی توش بازی میکرد. فراز برگشت و از من پرسید مگه الان دکتر قریبو نشون میده. نگا کن این بابای دکتر قریبه ".
برام جالب بود چون فکر نمیکردم این اصلاً توجهی به این سریال نشون داده باشه.
امروز هم داشتم فیلم Notebook رو نگاه میکردم. فراز توجهی نشون نمیداد و ماشین بازی میکرد برای خودش ولی هر از گاهی شاید نگاهش می افتاد به تلویزیون. بادیدن بابای دختره از من پرسید: این کی بود دیگه ؟ من که فکر میکردم این حالا چی میخواد بگه، گفتم: بابای اون خانومست. فراز برگشت و گفت : نه این دکتر ش هست بابای آروین. من نگاه کردم و دیدم، به چه زده به هدف، دقیقاً عین خودشه منتها با سبیل پر پشت تر. چیزی که من اصلاً توجه نکرده بودم.
**
زنجان که رفته بودیم، نمیدونم چرا من فکرمیکردم غار قوری فلعه هم باید تو زنجان باشه (این غار تو کردستانه ظاهراً). این بود که از چند نفر سراغ این غار رو گرفتم و البته کسی هم نمیدونست. غار کتله خور که رفتیم دیگه برای فراز مسلم شده بود که اینجا همون قوری قلعه است و ما هرچی سعی کردیم اصلاحش کنیم نشد که نشد. اگه یادتون مونده باشه گفتم که راهنمای غار کتله خور گفته بود اون غار ده بیست میلیون سال قبل تو آب بوده. فراز هم اونجا هی از ما میپرسید "پس الان آباش کجا رفتند" و ما هرچی جواب بلد بودیم و گفتیم و آقا همچنان سوالشون رو تکرار میکردند ( تو همون غار البته) و ما هم دیگه خسته شده بودیم از تکرار جوابمون .
چند شب پیش من فکر میکردم کاملاً خوابیده و من میتونم یک چیزهایی بنویسم برای کاری که انجام میدم اینه که روش رو کشیدم و خواستم یواش یواش از اطاق بیام بیرون که یکدفعه صدای فراز اومد که :" آبای قوری قلعه کجا رفتند پس؟" .
من رو میگید میخواستم موهامو بکنم دیگه .
Google Analytics Alternative