تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

...

با فراز قرار گذاشته بودم که ببرمش نمایش جدید تالار هنر. بعد از آوردنش از کلاس لگو، یک ساعتی به کارای خونه مشغول شدم و اون هم مشغول بازی شد. ساعت 5 و 40 راه افتادیم. سوار تاکسی هفت تیر و بعد هم یه تاکسی دیگه تا سر اون خیابون پایین ورزشگاه. ورزنده؟ ارزنده؟ همون.  نمایش مزخرفی بود. حسین مح ب اه ری بود و یک خانم به اسم م ر ی م ک ا ظ م ی . همین دو تا بازیگر رو داشت. کارگردان نمایش هم خانمه بود. طراح داستان هم خانمه بود. اسم نمایش بود بود ز ی ر پ ا ه ات رو نگاه کن. داستانش اگه اشتباه نکنم چیزی بود در مورد نادیده گرفتن موش‏های خیابون و لزوم دوستی با همه موجودات کره زمین! پر از حرفای تابلو.
قرار بود هیژا و مامانش هم ببینیم. چشم گردوندم. ردیفای جلومون که نبودند. وسطای نمایش یک جایی که فراز برگشته بود برای بار چندم به من بگه چرا صحنه عوض نمی‏شه. مامان هیژا رو دیده بود که بهش دست تکون داده. به من گفت که یه خانم بهم دست تکون داد. برگشتم. هیژا رو دیدم و مامانش. رفتیم پیششون چند تا ردیف عقب‏تر. هیژا جدی نشسته بود و نمایش رو می‏دید. 5 دقیقه نشستیم پیش اونا. فراز دستشوییش گرفت. بردم. برگشتیم و نشستیم. بعد 5 دقیقه آب خواست. گفتم دندون رو جیگر بزار که الان تموم میشه. نزاشت. رفتم آب خریدم و آوردم. نمایش هنوز تموم نشده بود. خسته کننده بود. کیفیت نمایش طوری بود که فراز با صدای بلند از من می پرسید که "چرا فقط همین دو تا بازیگر رو داره؟ چرا صحنه عوض نمیشه؟ این خانمه یا آقا؟ داستانش در مودر چیه آخه؟ و..."
بعد نمایش با هیژا و مامانش راه افتادیم پیاده به سمت هفت تیر. هدف البته آشنایی و مصاحبت بیشتر با هیژا و مامانش بود. فراز و هیژا می‏دویدند. من و مامانش هم چشم به حرکات اونها و گوش به حرفای هم سپرده بودیم.از تو پیاده رو موتور رد شد. ماشین هم. به هفت تیر رسیدیم. خدافظی کردیم. تاکسی برای پارک وی نبود. اون طرف یه تاکسی وَن ایستاده برای تجریش که داد می‏زد پارک وی . تجریش
محض اطلاع خارج نشنیان عرض کنم که ون وسیله نقلیه ای است به رنگ سبز که در این چند سال اخیر وارد سیستم حمل نقل شهری شده است.  8 تا جای رسمی دارد و 2 جای سمبل.  در حالت عادی سمبل‏ها وجود ندارند تا رفت و آمد مسافرین محترم ممکن شود. در صورت وجود مسافر دو تا صندلی سمبل به طورآکروباتیک ردیف میشوند و گنجایش ون را پر می‏کنند. همه صندلی‏ها پر بود. اون دو تا سمبل باقی بود. یه خانمه دم در شش و بش می‏کرد برای نشستن. من فکر کردم به اینکه اگه با وضعیت موجود حرکت نکنم ممکنه حالا حالا ها از ون و تاکسی دیگه ای خبری نباشه. رفتم تو و نشستم روی سمبل عقیی. خانم شش و بشی هم رو سمبل جلویی. ظرفیت تکمیل شد.  من سومین بار بود که سوار ون میشدم و اولین بار روی این صندلی. فراز دومین و اولین بارش، رسپکتیولی!
نشستم و فراز هم بغل کردم. ماشین راه افتاد. اول کار سنگینی فراز که روی پاهام نشسته بود نیاز به تکیه گاه رو در من فزونی بخشید! تکیه گاه کوچک صندلی سمبل به عقب رفت. حالت دراز نشست پیدا کرده بودم. برای حفظ تعادل عضلات شکم منقبض شده بودند و باز هم امکان پس افتادن از عقب وجودداشت و در همون حال خودم رو به جلو میکشیدم. به صندلی بغل دستی که صندلی رسمی بود با یکی از شونه تکیه دادم. پسر هیفده هیژده ساله ای نشسته بود روش و به روبه روش نیگاه می‏کرد. بازوم بهش خورد. جمع کردم خودمو و بهش گفتم ببخشید. همچنان به روبه رو نگاه می‏کرد. آقای کناریش هم ورژن بیست سی سال بزرگتر خودش بود؛ مجسمه بزرگ، مجسمه کوچک. فراز برگشت و یواش ازم پرسید: گ و ز دادی یا آ روغ ؟ بچه‏م کاربرد "ببخشید" رو در اینگونه موارد می‏بیند خب. خنده‏م رو جمع کردم. به مجسمه کوچک بغل دستی زیر چشمی نگاه کردم. ال دیدن واکنش. همچنان خیره به روبه رو. حالا روبه رو چی بود؟ پشت صندلی جلویی. فرازچشم تو چشم من ازم جواب میخواست. دوباره پرسید. گفتم "هیچی. دستم به صندلی این آقا خورد، ازش معذرت خواستم". خیالش راحت شد و تکیه داد به منی که به زور میخواستم زاویه 120 درجه‏م رو حفظ کنم. مجسمه کوچک همچنان خیره به روبه رو.
جامون همونطور که گفتم اصلاً راحت نبود. من با همون حالت دراز نشست فراز رو هم بغل کرده بودم. و برای حفظ تعادل خودم و نیفتادنش محکم دستمو دور کمرش حلقه کرده بودم. یه جا برگشت با صدای بلند گفت: هی منو فشار نده. من روده‏م حساسه!! کمی بعد ترش تو ترافیک صدر شروع کرد به پرسیدن سوالات فلسفی: "ما چرا خدا رو نمی‏بینیم؟ دوست نداره ما رو ببینه؟  چرا دوست نداره ما ببینیمش؟ چرا خودشو نامرئی کرده؟ آخه خونه‏ش کجاست پس؟ بالای ابرا؟ آخه خدا رو کی آفریده؟و ..."  بنده از ترس کتک بی‏دین و بادین‏های متعصب و کارشناسان رفتار با کودک که همه جا حضور دارند، من جمله اون ون،توپ رو ‏انداختم تو زمین خود فراز. با دادن این جواب: " خودت چی فکر می‏کنی؟" . فراز هم به این خودش به این نتیجه رسید که اول دنیا به وجود اومده. چون دنیا خیلی بزرگه. بعد دنیا، خدا رو ساخته. وسلام. خوشبختانه این مکالمه که تنها مکالمه موجود در ون بود و با صدای بلند هم ادا میشد، واکنش " بزار حالیت کنم" افراد داخل ون رو برنینگیخت. بقیه راه هم به اظهار نظر در مورد شام  و غذاهای مورد علاقه فراز گذشت. در تمام این مدت، من حالت دراز نشست خود را با عزم راسخ حفظ نمودم . مجسمه بزرگ و مجسمه کوچک هم بدن هیچ لبخند، هیچ تکون خوردن، هیچ آب دهن قورت دادن، هیچ...
به مقصد که رسیدیم . پیاده شدیم کش و قوس دادم به خودم تا سختی حفظ تعادل را از تنم بزدایم! بعد از ما یکی دو تا مسافر هم پیاده شدند. نگاه کردم دیدم مجسمه کوچک همچنان خیره به روبه روست. مجسمه بزرگ ولی داشت با موبایل شماره گیری می‏کرد. چه عجب. هشت و نیم شده بود. ساعت بعد افطار. یه زمونایی این ساعتها کم ترافیک ترین ساعتا بودند. کِی بود؟ صد سال پیش؟ دست فراز رو گرفته بودم تا بریم اون سمت خیابون و سوار ماشینمون بشیم. ماشینا تو خیابون پشت سر هم حرکت می‏کردند. . یه موش تو یکی از جوبهای کنار خیابون ولیعصر تند تند می‏دوید .سریع خودشو قایم کرد زیر یکی از پل‏ها. مردم تو ماشینا نشسته بودند. از قبافه ها معلوم نبود خوشحالند، ناراحتند، عجولند، صبورند، یا چی؟ بی‏تفاوت روبه روشونو نگاه می‏کردند و تو ترافیک بعد افظار سلانه سلانه می‏روندند.

۱۴ نظر:

انار گفت...

سلام.خوبین؟واقعا این ون ها چیزای مزخرفی هستن. راستی خوشحالم ایندفه اولین نظر واسه منه!! موفق باشین

leili araz گفت...

لیلا جان! همزمان با خوندن این پست یکی از دوستام با اسکایپ تماس گرفت... فکر کردم می تونم همزمان بخونم و سلام علیک...زهی خیال باطل!!! طفلک داشت یه چیزی می گفت منم رسیدم به اون جمله تاپیک فراز پرتی زدم زیر خنده!!!! :)))))

bahareh maman amir va vaa گفت...

akhe ke gofty man do bar iran ke bodam van savar shodam vali hameye sandalihash hamin halate deraz neshasty ro daran ba anvao aghsame boohaye amikhteh.
cheghadr khandidam ba oon jomlash ke hey fesharam nadeh roodam hasase.
pesaraket kheyli bahoosh va daghighe

bahareh mamane amir va ava گفت...

esme dokhtaram avast eshtebah type kardam on bala

نرگس گفت...

لیلا جان سلام
چقدر خندیدم از دست این فرازت تو ایران هم که دیدمش معلوم بود حاضر جوابه. از وقتی که تو ایران گذاشتی واقعا ممنون خیلی خوشحالم کردی. در مورد تئاتر هم من همون روز که باهات حرف ردم و قضیه تالار هنر را گفتی نیکی را بردم روز آخر چشنواره بود و نمایش هم بد نبود برعکس نمایش شما کلی صحنه عوش شد و بازیگراش هم زیاد بودند به هر صورت مرسی که بهم یادآوری کردی. می بوسمت فراز گل را هم ببوس

yas گفت...

kheyli bamazzast in pesaret....ghalamet ham kheyli zibast.

پریسا گفت...

حسابی خندیدم از این سفر با ون پر ماجرا. مثل همیشه هم فراز عالیه هم خودت خیلی قشنگ می نویسی.

avisa گفت...

خيلي داستاني نوشتيد، حسابي لذت بردم، مشتاق ديدار آقا فراز شدم با ايت صحبت هاش

ناشناس گفت...

هی منو فشار نده. من روده‏م حساسه!!
:))
کلی خندیدم به این پسر بانمک. خوش به حالتها..
sara

مامان هيژا گفت...

واي سوالش خيلي با حال بوده تو ون. سرشار از هيجانه اين پسر دوست داشتني. راستي ال 90تونو گرفتين؟:)))))) تو يه ديقه فراز كلي اطلاعات داد:)))))

مريم گفت...

تبريك ميگم دل شير داري كه تونستي سوار ون بشي!من كه يه بار سوار شدم پشيمون شدم.

پروین مامان کیاراد گفت...

میدونی مثل همیشه من لذت بردم از حاضر جوابی و حرف های با حال فراز عزیزم...
خوندم و دلم براتون تنگ شد...کاش یه بار دیگه شماره تلفن ات رو بهم بگی لطفا. راستش بعد از فوت مامان و اسباب کشی و ...خودم رو هم گم کرده ام!!!

انار گفت...

_____ (¯ `•I.•´¯)
_____ (_.•´/|\`•._)
_______ (_.:._)__(¯`:´¯)
__(¯`:´¯)__¶__(¯ `•.O.•´¯)
(¯ `•L?.•´¯)¶__(_.•´/|\`•._)
(_.•´/|\`•._)¶____(_.:._)_¶
__(_.:._)__ ¶_______¶__¶¶
____¶_____¶______¶__¶¶ ¶¶
_____¶__(¯`:´¯)__¶_¶¶¶¶ ¶¶¶¶
______(¯ `..•V´¯)_¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶
______(_.•´/|\`•._)¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶
_______¶(_.:._)_¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶_______¶__¶__¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶¶¶______¶_¶_¶¶¶¶(¯`:´¯)¶¶¶¶¶
¶¶¶¶¶(¯`:´¯)¶ _¶(¯ `•U?.•´¯)¶¶¶
¶¶¶(¯ `E.?.•´¯ )¶ (_.•´/|\`•._)¶
¶¶¶(_.•´/|\`•._) ¶¶ _ (_.:._)¶¶
¶¶¶¶¶¶(_.:._)¶¶¶_ ¶¶¶¶ ¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶(¯`:´¯) ¶¶ ¶¶¶
______¶¶¶¶¶(¯ `•.!!!.•´¯)¶¶ ¶¶¶
____¶¶¶¶ ¶¶ (_.•´/|\`•._)¶¶¶ ¶¶¶
___¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ¶ (_.:._)¶__¶¶¶ ¶¶
___¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶_¶¶¶ ¶¶¶___¶¶ ¶¶
_¶¶¶¶ ¶¶¶¶___¶¶¶ ¶¶¶¶____¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶____ ¶¶¶ ¶¶¶¶_____¶
---------¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶---------
---------¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶---------
---------¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶---------
___|___|___|_____|___|___|___|___|__
__|___|___|____|___|___|____|__|__
___|___|___|____|___|___|_|__|___

__|___|___|____|___|___|___|___|_
اینور دیوار یه باغ پر از انار منتظر شماست[لبخند][گل]

زرافه خوش لباس گفت...

اين صندلي سمبل منو ياد توتال كور انداخت. ببين چه امكاناتي داريم.
اين جمله هاي فراز نهايت استعداده. باور كن. من نمونه اش رو نديدم.
منم احساس خوبي نسبت به اين تئاترها ندارم و هيچوقت حوصله نمي كنم برم.

Google Analytics Alternative