تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

این پسرهای لاغر با موهای درهم و گردن‏های باریک

تولد علی، پسر خواهرم، تو باغ بود. یکی از روزای تعطیل اوائل آذر. از صبح تا غروب.
علی کلی برنامه ریزی کرده بود. چطوری؟  چهار پنج تا کاغذ با یه سری ترسیمات عجیب غریب رو لوله کرده بود تحت عنوان نقشه‏ی حمله به دشمن و نقشه‏ی گنج. از اون طرف یه سری سنگ رو هم بغچه کرده بود به نام نارنجک و یه سری پنبه‏ی گلوله شده‏ی آماده برای آتیش زدن به عنوان بمب. اینها بودند با کلی چوب که نقش تفنگ و شمشیر و حتی اسب داشتند و یه سری چیزای دیگه که یادم نیست و خب البته این فرغون که نقش اساسی به عنوان تانک و نفر بر و اتوبوس و قطار و حتی هواپیما داره! سه چهارساعتی این چهارتا پسر- به غیر از فراز، اون دوتای دیگه پسرای برادرمند- کلی گنج پیدا کردند و از دست دزدا فرار کردند و با دشمنا- دشمنایی از آمریکا(!)- جنگیدند و تو چاله افتادند، هلکوپتر امداد اومد دنبالشون، دستگیر شدند، فرار کردند و اووووه...
موقع بریدن کیک تولد مثل آدم فاتحای هالیوود اومدند نشستند وکیک بریدند و شمع فوت کردند و خوردند و رقصیدند.اون روز هرچی بود اینها همه - به غیر از یاسین دو سال و نیمه که عقلش هنوز قد نمی‏ده و منتظره ببینه  کی می‏دوه تا اینم بدوه دنبالش - از مواضع رهبری و  اولدورم بولدورم‏شون کوتاه اومدند  و بازی بدون خین و خین ریزی و گیس و گیس کشون به خوبی و خوشی تموم شد.
بعد از اینکه خونه اومدیم فراز بلافاصله، هنوز لباساش رو در نیاورده، نقشه گنج و جنگ روبه رو رو کشید  و از منم خواست تا یه چند تا چیز این ور و اون ور نقشه‏‏هه به عنوان توضیح بنویسم به امید اینکه در جنگ بعد، نقشه های فراز بشند استاد.  ولی چی؟ دیگه بعد از اون هوا  سرد شده و حوصله باغ رفتن  برای کسی نموند. این شد که این نقشه همچنان بلا استفاده مونده . امروز داشتم  کشوهاش رو مرتب می‏کردم که  اینو دیدم و فکر کردم که هم  نگه دارم براش، هم اینکه اینجا  بنویسم ازش.
.
عکس زیر هم عکس همین 4 تا پسره تو باغ، منتها سیزده به در امسال. دارید موهای فرفری یاسین و اون گیره‏ی سرش رو دیگه؟! 




پی نوشت: من خودم به جز عکس پایین عکسای دیگه رو نمیبینم. از اونجا که عکسای پست برغون رو که هیچ کدوم رو من ندیده بودم شما دیده بودید، یقینن این عکس‏ها رو هم خواهید دید.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

رعنا تی تومان گِله کِشه، رعنا. تی غصه آخر مرا کوشه، رعنا *

تو فروشگاه صوتی تصویری نزدیک خونه، بیشتر اوقات  سی دی گره رستاک ( همه اقوام من ) رو می‏دیدم و با خودم می‏گفتم یه گروه لوس  دیگه .  چند مدت پیش از تعریفای وبلاگ مهتاب کوچولو ومامانش، متوجه شدم که ظاهراً کار اینها از اون حد مورد انتظار من بالاترباید باشه . این شد که بالاخره چند روز پیش خریدمش و نمیدونم به خاطر کار خوب اینا، بالاتر از حد انتظار بودنم، یا چی  دیگه که  بسیارخوشمان اومد.
 یه گروه هستند که دنبال تاریخچه و آهنگای فولکور و قدیمی نقاط مختلف ایران رفتند و با استفاده از سازای سنتی اون محل و سازای ایرانی دیگه  و  نو آوری و سلیقه، اونا رو به صورت آهنگای شاد و قشنگ و زنده‏ای  بازسازی کردند (البته لازم به ذکره که  این مجموعه اول گروهه و هفت تا آهنگ بیشتر نداره).  صحنه نواختن موسیقی و آهنگ مورد نظر ‏و خوندن آواز با اینکه تو یه فضای بسته انجام می‏شه  با این‏حال به قدر کافی جذاب  هست و صرفاً جنبه شنیداری این سی دی بخش جالب کار نیست. قسمتای میون آهنگ‏ها هم صحنه های کوتاهیه از چگونگی دنبال  موسیقی و ساز گشتن این گروه.
 خواننده هاش دو تا برادرند که صداشون با آهنگای منتخب و لهجه‏ای که می‏خونند هماهنگی خوبی داره. سازای مختلفی هم توسط  هرکدوم از افراد این گروه زده می‏شه.
من که لذت بردم.  به نظرم ضمن اینکه برای گروه های سنی مختلف می‏تونه جذاب باشه،  برای ایرانیای خارج از کشور که دوست دارند به دوست‏های خارجکی قسمتی از موسیقی ایرانی رو بشناسونند  که نه مثل بعضی کارای بزرگان برای اون دوستان غیر قابل درک و فاقد جذابیت  باشه  و نه مثل بعضی آهنگای جدید ایرانی، دیگه خیلی گلوبالیزه شده و خبری از تمایز- به جز زبان فارسی-  یُخدی، هدیه خوبی می‏تونه باشه.    

*. یکی از آهنگای گروه به زبون گیلکی که  قسمتایی که رفته بودن سراغ رعنایی  که سال 1320 زندگی میکرده وشاعر یا خواننده آهنگ رعنا تو روستاهای شمال رو هم داره.   

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

و لا توسریفو


این روزها خسته ام. مضطربم. نگرانم. روی تیغم انگار.  روی تیغ بودن شاید  بهترین توصیف از حال این روزهای من باشه. این که دقیقا منشا چی باشه رو نمی دوم. همه چی انگار قاطی شده و من ناتوان یه گوشه ایستادم.  چه بیرون از خونه، چه تو خونه.  تو کارم یه عواملی هست که از کنترل من خارجند و نمی‏زارن اون اطمینان خیالی رو داشته باشم که اکثر اوقات داشتم که یعنی  از عهده‏ش بر میام و تمومش می‏کنم. اصلن این تموم نکردن شده خوره‏ی  روح و روان من. رئیس کنونی خودش هم نمی‏دونه چی می‏خواد، بعد من در حال حاضر باید یه کاری رو درست کنم که این دو سال پیش گند زده توش و زمان درست کردنش رو هم تو این سی ماه از دست داده. یعنی با   دو سه درصد امید به درست کردن دارم یه کارایی می‏کنم و ای میل و مکاتبه و فیلان به این ور و اون ور و  نیاز به شفاف سازی رئیس دارم و رئیس همه رو دشمن می‏دونه و اطلاعات دادن رو جایز نمی‏دونه و  میخوام بی خیال این کار بشم ولی همه‏ش به خودم می‏گم نه نصفه موندنش، به جایی نرسوندنش بعدها بیشتر عذابم می‏ده. کار قبلی که استعفام رو دادم و قبول نکردن. دیگه نمیتونستم ادامه ش بدم و هزار تا بهانه آوردم و گفتن که خب، نمیخوای بیای اینجا و نمیتونی، نیا ولی این کار رو پروژه ای بردار. برداشتم . انجامش دادم. به جز پیش پرداخت پول، چیزی بهم نرسیده.  مدیر شرکت حالا شده دو تا. نمیدونم با ساز کدوم برقصم. بعضی کارا با جدول و زمانبدی و تیک زدن و اینها درست نمی‏شه، نظم پیدا نمیکنه  وقتی تاثیر عوامل خارجی زیاد باشه . تا وقتی  تو خونه فراز  خیلی غر میزنه  و همیشه طلبکاره . خودم رو مقصر میدونم که یه حتمن برخورد و روش تربیتیم  خوب نبوده یا چیزی در این حد. کلن  دز خود رو  مقصر دونستنم تو خونه بالا رفته و اشاره  کوچکی به  به ضعف‏هام منو منقلب میکنه. از اون طرف بابام که قلبش نا میزون می‏زد رو با عز و التماس آوردم دکتر و دکتر گفت برای باز کردن رگها و تعیین دز داروها باید  تو بیمارستان بستری بشه. بستری شد و من هی نگران و مضطرب از اینکه نکنه کار درستی نکرده باشم. نکنه اتفاقایی که میشنوم تو بیمارستانا میفته برای اون هم بیفته.  با اینحال سعی کردم به خودم بقبولونم که بهترین کار ممکنو کرده. منتهای مراتب، بابا بعد از دو سه روز خسته شد و گفت دیگه نمیتونه بیمارستانو تحمل کنه و با رضایت خودش اومد بیرون و عز و جز من  که کاملش کن درمانت رو تاثیری درش نداشت. نگرانم که نکنه تاثیر داروها که بنا به گفته دکترش تا چند روز دیگه خودش رو نشون میده، بد باشه و عذاب وجدانش منو بکشه. خلاصه که وضعم اینه. نمی نویسم  چون خسته ام و مضطربم و نگرانم و روی تیغم انگار. آدم روی تیغ رو چه به نوشتن. وگرنه دوست دارم بیام اینجا بنویسم که فراز خوندن حرف ه و ی و آ و ب و پ رو یاد گرفته. که تو کتابا وقتی این حرفا رو می بینه دادارادودو به شیوه خودش راه میندازه از خوشحالی دیدن همچین حروفی. که به دایره کلمات انگلیسیش اضافه شده و دوست داره داستان به زبان انگلیسی براش بگم!. که  سوره کوثر و حمد توحید و ناس رو تو مدرسه یاد گرفته و هرجا که میرسه و هرکی رو که میبینه اینا رو براش میخونه. علاوه بر اینکه هر از گاهی هم برای جلوگیری از اسراف در جمع  و احترام به والدین و  اهمیت سلام (باز هم در جمع)، احادیثی مثل این رو  با زبان عربی ( با لهجه ای که دوست داره نیتیو باشه) میخونه  به این صورت که "کولو وشربو ولا توسرفو" و یا " و بیل والدین ایحسانا" . که هر شب مسواک میزنه و رو کاغذی که روبروی  دستشویی یه علامت میزاره برای خودش و هیچ وقت فکر تقلب نمی‏کنه که به جای یک مربع دو تا مربع رو پر کنه و این صداقتش منو کشته .  که سعی می‏کنه کارایی که تو یه جدولی که براش درست کردم رو به موقع انجام بده و همیشه این غر غراش و بعضی به قول عمل نکردناش موقع یه جایی رفتنا، باعث شده که لبخندکای که نشون مثبت بودن کاراش تو اون روزه، به حد کفایت خرید یه اسباب بازی نرسه و دمغش کرده و من نمی‏دونم چطوری با این دمغ بودنش کنار بیام. که غر غراش هم  هر از گاهی انقدر بدیع میشه و نو آوری داره و با لحن قشنگی ادا می‏شه که من به جای منفی زدن تو اون جدول ، بعضی اوقات می‏خوام برم بچلونمش.
 که همه‏ی اینا هست . همه با هم
Google Analytics Alternative