تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

و لا توسریفو


این روزها خسته ام. مضطربم. نگرانم. روی تیغم انگار.  روی تیغ بودن شاید  بهترین توصیف از حال این روزهای من باشه. این که دقیقا منشا چی باشه رو نمی دوم. همه چی انگار قاطی شده و من ناتوان یه گوشه ایستادم.  چه بیرون از خونه، چه تو خونه.  تو کارم یه عواملی هست که از کنترل من خارجند و نمی‏زارن اون اطمینان خیالی رو داشته باشم که اکثر اوقات داشتم که یعنی  از عهده‏ش بر میام و تمومش می‏کنم. اصلن این تموم نکردن شده خوره‏ی  روح و روان من. رئیس کنونی خودش هم نمی‏دونه چی می‏خواد، بعد من در حال حاضر باید یه کاری رو درست کنم که این دو سال پیش گند زده توش و زمان درست کردنش رو هم تو این سی ماه از دست داده. یعنی با   دو سه درصد امید به درست کردن دارم یه کارایی می‏کنم و ای میل و مکاتبه و فیلان به این ور و اون ور و  نیاز به شفاف سازی رئیس دارم و رئیس همه رو دشمن می‏دونه و اطلاعات دادن رو جایز نمی‏دونه و  میخوام بی خیال این کار بشم ولی همه‏ش به خودم می‏گم نه نصفه موندنش، به جایی نرسوندنش بعدها بیشتر عذابم می‏ده. کار قبلی که استعفام رو دادم و قبول نکردن. دیگه نمیتونستم ادامه ش بدم و هزار تا بهانه آوردم و گفتن که خب، نمیخوای بیای اینجا و نمیتونی، نیا ولی این کار رو پروژه ای بردار. برداشتم . انجامش دادم. به جز پیش پرداخت پول، چیزی بهم نرسیده.  مدیر شرکت حالا شده دو تا. نمیدونم با ساز کدوم برقصم. بعضی کارا با جدول و زمانبدی و تیک زدن و اینها درست نمی‏شه، نظم پیدا نمیکنه  وقتی تاثیر عوامل خارجی زیاد باشه . تا وقتی  تو خونه فراز  خیلی غر میزنه  و همیشه طلبکاره . خودم رو مقصر میدونم که یه حتمن برخورد و روش تربیتیم  خوب نبوده یا چیزی در این حد. کلن  دز خود رو  مقصر دونستنم تو خونه بالا رفته و اشاره  کوچکی به  به ضعف‏هام منو منقلب میکنه. از اون طرف بابام که قلبش نا میزون می‏زد رو با عز و التماس آوردم دکتر و دکتر گفت برای باز کردن رگها و تعیین دز داروها باید  تو بیمارستان بستری بشه. بستری شد و من هی نگران و مضطرب از اینکه نکنه کار درستی نکرده باشم. نکنه اتفاقایی که میشنوم تو بیمارستانا میفته برای اون هم بیفته.  با اینحال سعی کردم به خودم بقبولونم که بهترین کار ممکنو کرده. منتهای مراتب، بابا بعد از دو سه روز خسته شد و گفت دیگه نمیتونه بیمارستانو تحمل کنه و با رضایت خودش اومد بیرون و عز و جز من  که کاملش کن درمانت رو تاثیری درش نداشت. نگرانم که نکنه تاثیر داروها که بنا به گفته دکترش تا چند روز دیگه خودش رو نشون میده، بد باشه و عذاب وجدانش منو بکشه. خلاصه که وضعم اینه. نمی نویسم  چون خسته ام و مضطربم و نگرانم و روی تیغم انگار. آدم روی تیغ رو چه به نوشتن. وگرنه دوست دارم بیام اینجا بنویسم که فراز خوندن حرف ه و ی و آ و ب و پ رو یاد گرفته. که تو کتابا وقتی این حرفا رو می بینه دادارادودو به شیوه خودش راه میندازه از خوشحالی دیدن همچین حروفی. که به دایره کلمات انگلیسیش اضافه شده و دوست داره داستان به زبان انگلیسی براش بگم!. که  سوره کوثر و حمد توحید و ناس رو تو مدرسه یاد گرفته و هرجا که میرسه و هرکی رو که میبینه اینا رو براش میخونه. علاوه بر اینکه هر از گاهی هم برای جلوگیری از اسراف در جمع  و احترام به والدین و  اهمیت سلام (باز هم در جمع)، احادیثی مثل این رو  با زبان عربی ( با لهجه ای که دوست داره نیتیو باشه) میخونه  به این صورت که "کولو وشربو ولا توسرفو" و یا " و بیل والدین ایحسانا" . که هر شب مسواک میزنه و رو کاغذی که روبروی  دستشویی یه علامت میزاره برای خودش و هیچ وقت فکر تقلب نمی‏کنه که به جای یک مربع دو تا مربع رو پر کنه و این صداقتش منو کشته .  که سعی می‏کنه کارایی که تو یه جدولی که براش درست کردم رو به موقع انجام بده و همیشه این غر غراش و بعضی به قول عمل نکردناش موقع یه جایی رفتنا، باعث شده که لبخندکای که نشون مثبت بودن کاراش تو اون روزه، به حد کفایت خرید یه اسباب بازی نرسه و دمغش کرده و من نمی‏دونم چطوری با این دمغ بودنش کنار بیام. که غر غراش هم  هر از گاهی انقدر بدیع میشه و نو آوری داره و با لحن قشنگی ادا می‏شه که من به جای منفی زدن تو اون جدول ، بعضی اوقات می‏خوام برم بچلونمش.
 که همه‏ی اینا هست . همه با هم

۱۰ نظر:

زرافه خوش لباس گفت...

از لب تيغ بيا پايين. اتفاق خاصي نيفتاده. كار درمان پدرت هم جدي پيگيري كن كه عذاب وجداني نماند. مسئوليت پذيري رو از فراز ياد بگير:)
ببين چقدر قشنگ مسواك ميزنه و كارهاشو ميكنه تازه اسراف هم نمي كنه.
يك نفس عميق بكش و از لب تيغ بيا پايين...

مامان آرمان گفت...

امیدوارم حال پدرتون هر چه زودتر خوب بشه و با دلی شاد و خیالی آسوده برامون بنویسی از خودت و از فراز...

پیشرفتهاش هم عالیه در خواندن و...
عربی نیتیو خوندنش هم واقعاً چلوندن داره....
این هم از قول من باز به فراز بگو که مامان آرمان گفت خیلی دوست دارم ...

مامان ارشك گفت...

ليلاي عزيزم اميدوارم زودتر خوب بشي. تو به من گفتي زيادي به خودم گير مي دم. من از اون روزي كه ديدمت دارم تحسينت مي كنم به خاطر رفتار خوبت با فراز. خيلي خيلي عالي بود.
آرامشي كه تو وجودت هست خيلي دوست دارم. مي دونم كه از پسش بر مياي.
بابت زحمت اون روز ممنون.

ناشناس گفت...

لیلا جان چقدر دلم می خواست اونجا بودم کم کمش یه ذره برام غر غر می کردی دلت وا می شد! حالا که نمیشه برات دعا می کنم و امیدوارم که این روزهای سخت هم می گذرن:
بگذرد این هم....

taraaaneh گفت...

دعا میکنم که همه نگرانیهات بزودی زود برطرف بشن.مواظب خودت باش.

هنا گفت...

بلاخره تیغم توی این دنیا زیاده چه میشه کرد...می دونم که با روحیه ی خوبی که داری می تونی ازش رد شی. الهی که بعد تیغ یه گلزار باشه پات رو بزاری رو گل و سبزه و چمن و یه نفس راحت بکشی...
*
ببین میشه خواهش کنم با این سرعتهای دیزلی ما این آپشن نوشتن حروف رو از کامنتدونیت حذف کنی...خیلی ذلت باره :)

نرگس مامان نیکی و آرمین گفت...

لیلا جان این نیز بگذرد اگه دروغ نگم من هم وضعیتی مشابه تو دارم و استرسم شدیدا بالا زده ولی خوب تو زندگی لحظه های قشنگی هم هست عین همونا که تعریف کردی که ادم برای حتی لحظه ای بتونه مشکلات را فراموش کنه خدا را شکر که تو هم یه پسر گل و صحیح و سالم داری تا بهت در موقع لزوم انرژی بده. مواظب خودت باش دوستم

مامان هيژا گفت...

ليلا جان اميدوارم همه چي درست بشه و خوب پيش بره.

Unknown گفت...

مرسی زرافه جان. اگه دم یکی بودی چه بودی آخه
به مامان آرمان. مرسی عزیزم. تازه یه حدیث دیگه هم درباب سلام گفتن تازگیا یاد گرفته. یعنی سلام نداده اینو میگه ها
به مهتا: ممنون. آره باید یه آینه بگیرم جلوی خودم. بعد هم با منی واقعاً. من؟ آرامش وجود؟ خونسردی؟
به ناشناس: ممنون. لیلی نیستی شما؟

به ترانه: ممنون. ضمنا از آشنایی با تو و وبلاگت خوشحالم.
به هنا: ممنون. نمی دونم واقعاً چطور میشه درستش کرد. آخ اگه بدونم
به نرگس: مرسی. امیدوارم که بگذرد بدون عذاب وجدان و ناراحتی آتی
به مامان هیژا: مرسی عزیزم

تولدی دیگر گفت...

لیلا جان
با وجودی که حال وروزم از تو بهتر که نه خیلی خیلی بدتره ولی به چیزی رو تازگی بهش رسیدم و اون اینه که تصمیمی به عنوان تصمیم اشتباه و غلط وجود نداره. آدمها توی هر زمان بسته به شرایط اون زمان یه تصمیم هایی میگیرند و شاید با عوض شدن شرایط تصمیمم متفاوتی بگیرند ولی مهم اون برهه از زمانی هست که تو الان توش هستی. اگه فکر میکنی که لازمه که پدرت بیمارستان بره با اطمینان خاطر این کار رو انجام بده و مطمئن باش که این بهترینی هست که تو می تونی برای اون بکنی.

Google Analytics Alternative