فراز به من: «مامان بيا پشت منو بخارون»
من:« باشه. كجاشو؟»
فراز با اشاره به استخوناي كتفش: « اين سكوها رو ميبيني؟ اينا كه عين دو تا كوهن؟مركز شهر ا ين وسط مسطا (!) رو بخارون؟»
من: « مركز شهر؟! »
فراز: «آره ديگه. اينجا مركز شهر چِركه»!!
.
**
فراز، بسيار شاكي- در حال تعريف روز- به قول خودش- بدش: « معلم اومد فقط به شيش نفر جايزه داد، به من كه نداد. آخه بابا جان. تو معلمي؟ تو معلمي؟ معلم كه نبايد تَشابُت(!) بزاره بين بچه(!). بعدش هم معلم بايد روزايي كه بچه خوب جواب ميده رو نظريه(!) داشته باشه. حالا يه بار بچه نتونست خوب جواب بده كه اشكال نداره. سرش فداش"(!!)
۳ نظر:
یعنی واقعا همبن قدر شیرین صحبت می کنه؟ چقدر دوست داشتم از نزدیک و با صدای خودش این جمله آخر رو می شنیدم. صدبار تو ذهنم با صداهای مختلف گفتمش و هربار لذت بردم...
ای خدا از دست این فراز با نمک .قند تو دل آدم آب میکنه حرفهاش.خوب راست گفته آخه اون معلمه اصلا نظریه نداره و پر از تشابث ه
خیلی خندیدم! سرش فداش :)
ارسال یک نظر