من اصولاً یه زمانی از این فن های مایکل جکسون بودم و خیلی علاقمند بودم که بقیه هم بشند طرفدار اون!
اون موقع که کامپیوترپنتیوم IIمد بود و یه قلم از این کامپیوتر تو خونۀ ما بود. برداشته بودم یه سری از شوهای این رو تو اون کامپیوتر ریخته بودم. یه روز داشتم با دختر داییم می دیدمشون که داییم وارد اطاق شد. حالا داییم معتمد محل، شورای شهر و این جور چیزا، که یه دوست آخوند هم داشت که بهش یه چیزی گفته بود در مایه های اینکه" ما هر بلایی که می کشیم از دست این کامپیوتر و اینترنت و این چیزاست"!
من از فرصت استفاده کردم تا هم دایی رو به جرگۀ فن های مایکل جکسون اضافه کنم! هم بگم "نه خیرم، اینطوریام نیست"!
رفتم سراغ یکی از کلیپهای مایکل جکسون. همونی که آدما درختا رو می اندازند، جنگلا رو می سوزونند، همه جا خشک میشه، بعد طوفان میشه، بعد مایکل-چه صمیمیم من باهاش!- دو تا از این شاخه ها رو میگیره، هی داد میزنه، هی باد نمی برتش، بعد درختا به حالت اولشون برمیگردند، همه چی قشنگ میشه و...
این از کامپیوتر نشون داده میشد و من هم همزمان ترجمه میکردم که ببین، این جا چی گفته دایی، چه قدر خوب گفته، چه قدر قشنگ...
...
قیافۀ دایی پنجاه و خورده ای سالهام -اونموقع این سنی بود- رو یادم نمیره که با اون قد صد و هشتادو چند سانتی و وزن صد و بیست کیلویی، کلۀ طاس و چشمای آبی، رو صندلی کوچیک من نشسته بود و ابروهاش رو به طرز مسخره ای برده بود بالا و گوشۀ لباش رفته بود پایین و به من نگاه میکرد!
انگار که بگه: «مَن َنَ بالام جان»
**
اگه بخوام یکی از آهنگاش رو هم به عنوان بهترین آهنگش انتخاب کنم، آهنگ Ben رو معرفی میکنم. وقتی بچۀ کوچولوی سیاهی با موهای فرفری بوده، این آهنگ رو خونده. خودتون برید از تو اینترنت پیداش کنید که من سرعت اینترنت و وقتم کفاف نمیده برای این کارها!