بعد از تولد فراز، کارهایی که داشتم همه کاملاً پاره وقت بودند ولیی.... از اول این هفته یک کار تمام وقت رو شروع کردم.
خیلی سعی داشتم که این هم پاره وقت باشه ولی خب... نشد. اصلاً .... وقتی مدیر اون شرکته هی داشت دلیل می آورد که نمیشه و فلان، پیش خودم فکر کردم که تریپ زنان شاغل فول تایم بچه دار هم باید تریپ بدی نباشه، مخصوصاً اینکه پول بیشتری به جیب آدم میره و خب ، خدا رو چه دیدی، شاید آینده هم داشت.
.
محل کارم دو تا ساختمون چسبیده به هم هستند. یکیش که قسمت اصلی کارها اونجا انجام میشه و من هم برای کارت زدن و یک سری کارهای دیگه میرم اونجا، جایی است بسیار پر تردد! همه مشغول. هنوز تعداد دقیق افراد دستم نیومده ولی هفت هشت تا کارمند مرد داره، شش هفت تا هم کارمند زن. اصلاً نتونستم اطلاعاتی در مورد اینکه اینها دقیقاً اونجا چه کار میکنند گیر بیارم. هر وقت وارد اون ساختمون شدم، همه یا کاغذی دستشونه و دارند باهاش ور میرند، یا به کامپیوترشون خیره شدند(و اونچه که من میبینم گودر و وبلاگ و این صوبتا نیست)، یا دارند با کاغذی در دست می دوند، یا تلفن های کاملاً کاری دارند ، یا با هم در مورد اینکه چی کار کنند، چی کار نکنند، حرف میزنند، یا از دستشویی در مییاند، یا ....
آما... ساختمون ما...
تا دیروز من بودم و یک آقای چاقالو. من تو اطاق خودم، اون هم تو اطاق خودش. هیچ مکالمه ای جز سلام و خدافظ با هم نداشتیم و کماکان نداریم. تا می یاد، به چند جا زنگ میزنه و به چند جا فکس و چند نفر بهش زنگ میزنند و چند تا فکس میگیره و بعد هم آهنگ گوش میده، اون هم آهنگایی از قبیل ؛"هی جیگیلی جیگیلی..."، و" بلابلا بلا ...برات میخرطلا ملا و ...." !
دیروز بعد از ظهر یک آقای لاغری هم از راه اومد و رفت تو اون اطاق روبه رویی که من فکر میکردم این دم و دستگاه داخلش برای کیه. اونهم به شدت سرش تو کار خودشه، ایکی ثانیه بعد از اومدن، دفتر دستکش رو برداشت و رفت اون یکی ساختمون!
امروز هم یک آقای متوسط اندامی با کت و شلوار به این جمع اضافه شد. ولی خب اون هم به شدت مشغوله و فعلاً مشنگ این جمع همون آقا چاقالوههست.
.
علی رغم تلاشهای فراوان و مذبوحانۀ خودم و کارمند اینترنت درست کنِ شرکت، هنوز به اینترنت دسترسی ندارم. تازه تلفن اطاقم هم امروز درست شد. یک میز کت و کلفت دارم و قورباغه های درشت و وحشتناکی که رو میز چیدم تا سر وقت قورتشون بدم و همش نگرانم که مبادا درسته بالاشون بیارم.
.
اون قسمت شهر طرح ترافیکه و من ماشین نمیبرم. تازه اگر هم ببرم، پیدا کردن جای پارک، مطمئناً با ارحم اراحمین و صاحب صبره. تو راه و تو وسایل نقلیۀ عمومی که سوار میشم کلی سوژه پیدا میکنم، بعضی ها خنده دار، بعضی تراژیک، و خیلی ها هم معمولیند.
.
شاید تراژیک ترین سوژه خود من باشم وقتی که دوربین رو صورت من با مقنعه و مخلفات زوم کرده و نگاه من به یک جاهایی خیره شده و یاس و امید و انتظار از قیافم میباره. بعد یکدفعه، امید نگاهم فوران میکنه ، و اصلاً چشام برق میزنه و دهنم حالت آماده میگیره و یکدفعه وقتی اون چیزی که منتظرش بود، نزدیک شد، باز میشه و میگه "فاطمی"، بعد دوربین کمی فاصله می گیره و معلوم میشه من دارم نزدیک به در یک تاکسی و چسبیده به اون می دوم و بعد هی دوربین بالاتر می یاد و می بینیم اوووووه، چه جممعیت عظیمی داره " فاطمی" فاطمی" کنان می دوه و تاکسی مورد نظر هیچ کس رو سوار نمی کنه و گازش رو میگیره و میره و با رفتنش برگهای زردی که از درختا افتادند پایین، اینور و اونور میرند و باد می وزه و دوربین همینطور بالا میره و هی من و بقیۀ مسافران و خیابون و ماشینها و تاکسیها و برگهای افتاده رو زمین و ... همه چی ریز میشند.
.
طبعاً وقتی ندارم برای اینتنت بازی و گودر خوانی، مگر اینکه کامپیوتر اطاقم وصل شه. مراودات کامنتی رو هم نمی تونم تا اون موقع داشته باشم البته
.