دیروز خانوادگی نشسته بودیم و هرکدوم به کاری مشغول؛فراز با اسباب بازیهاش بازی میکرد. من یک کتاب دستم بود ونمیخوندمش، باباش هم روزنامه میخوند.
فراز خیلی بیمقدمه برگشت و گفت: «بابا، تویه روزی پیر میشی، بعد فوت میکنی. اونوقت من با مامان عروسی میکنم».
طبعاً من و باباش اولش جا خوردیم از فکر مرگ (تو مایههای تلنگر و این صوبتا) و بعد خندهمون گرفت و اون قسمت تلنگری قضیه به کل فراموش شد. ضمن اینکه به من احساس خوش خوشانی هم دست داد مبنی بر اینکه" اگه این اسمش عشق جاودان نیست، پس چی عشق جاودانه؟هان؟هان؟هان؟هان؟"!
بعد از مزه مزه کردن اون حس خوش خوشان ازش پرسیدم:«خب، فراز، منم یه روزی پیر میشم و میمیرم، اونوقت چی؟»
فراز: «خب، اونوقت من میرم با مامان هاجر{مادر من} عروسی میکنم!!!
.
.
فراز 5 ساله شد. از تبریکا ممنونم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر