ببین عروس گلم، نمیدونم چند سال بعد از این نوشته پسرم اومده با تو به اصطلاح مزدوج شده و زندگی میکنه، ولی هرچی که هست حتماً تو این سالها از سیل، زلزله، طوفان، حمله فلان کشور و دفاع از بهمان کشور، جون دادن میون یه انقلاب دیگه واسه روی کار آوردن یه مشت مفتخور دیگه، حملات تروریستی یه عده یالقوز، فوران یوهویی گدازههای آتش نشانی از کوه دماوند، سقوط هواپیما، تصادف با ماشین و کامیون و دوچرخه، خارج شدن ریل قطار، سرطان یا چه میدونم سکته قلبی و مغزی و اِل و بِل، خطراصابت آجرهای بیهدف و دور از هدف موجود در آسمان، شهابسنگها و غیره و ذالک جون سالم به دربرده (بزنم به تخته، اسفند دود کن براش)و علیالحساب با تو زندگی میکنه. اینو برات مینویسم که بدونی من برای اینکه پسرم از یه لحاظایی عین باباش نشه و تو هم از من عین مادرشوهرم یاد نکنی، کلی از ابتدای تولد (!) براش از مزایا و لذایذ ظرفشویی و اهمیتش در زندگی، فارغ از نگاههای جنسیتی گفته بودم و اونو بسیار علاقهمند به انجام این کار کرده بودم. این شده که یک شب وقتی شازده دوماد فقط 5 سال و 16 روزش بود، به میل و درخواست خودش، پیش بند رو بست دور گردنش، رفت رو چارپایه و همونطور که من بالا سرش بودم و هر ازگاهی یه چیزایی بهش میگفتم و به اصطلاح راه و چاه رو نشونش میدادم، همهی ظرفای شام اون شب رو شست!
.
یادت باشه، فقط 5 سال و 16 روز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر