تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

 عکس بالا یکی دیگه از نقاشی های فرازه. خب خیلی وقته ازش ننوشتم. الان که اومدم تو وبلاگ با کمک یه فیل تر شکنی اومدم که اینم دیگه  مدتهاست جواب نمیده و امشب نمیدونم چی شد که  به سرش زد ووبلاگمو بازکرد   و منم از فرصت استفاده کردم. داشتم میگفتم. از بین تموم کارای فراز علی الحساب این نقاشی ها رو داشته باشید. سمت راستی که از نقاشی های تیپیکال فرازه. نقاشی سمت چپ هم یه ماشینه- ماشینی که به قول خودش سیستم داخلش یه طوریه که دودای رنگی میده بیرون که بوی عطر میدن نه بوی دود!!!
 فراز عشق ماشینه کلن. نگفته بودم؟ بن تن واسپایدرمن در درجات بعدی اهمیت قرار دارند. فوتبال هم علی الحساب جایی در علائقش نداره. یه چیزایی از بچه های مدرسه و پسردایی و پسرخاله اش  در مورد فوتبال شنیده و یه سری بازیکنا و تیما.هر از گاهی برای نشون دادن معلومات اضافه شده ش به من یه چیزایی میگه. مثلن چند روز پیش داشت برام تعریف میکرد که اون موقع که تو نبودی من فوتبال بارسلونا رو از تلویزیون دیدم. مایکل جکسون هم یه گل زد!!
ضمنا فراز معتقده نقاشی تو دفتر خط دار با نظم تره تا دفتر نقاشی!
 عکس دوم، برف همین دو سه روز پیشه. تو محوطه خونمون. فراز که کلی کیفول شد
 . این یکی از عکسای فراوانیه که فراز از به قول خودش عشقاش  در زوایای مختلف گرفته.
دیگه چی گذشته تو این مدت؟ خب اول اینکه فراز آب بابا داد رو یاد گرفته. امشب یه املا نوشت از همینا. فکرشو بکنید؟ همون فراز جوجوی 47 سانتی مشق مینویسه و املا!  اینو دیگه عکس ننداختم بیارم اینجا ولی به محض اینکه عکسی انداختم و فیل تر شکن و اینها رو به راه بود، میام میزارمش اینجا ببینید دستخط این شازده رو. 
هممم دیگه چی. آها ما دو سه هفته پیش رفتیم کیش و اومدیم. بزار یه عکسم از  اونجا پیدا کنم. آها این
لازم به ذکره که فراز بعد اون سفرسیاه سوخته شد و هنوز به رنگ سابقش برنگشته.

راستی کتاب میهمانی خداحافظی خانم شین رو هم از دست ندید. کتاب قشنگ و ساده ایه و پر از جملاتی که آدم همه ش فکر میکنه فکرای خودشه که با نظم و ترتیب و قشنگ نوشته شدن. ذوق اینکه نویسنده‏ کتاب رو از نزدیک میشناسیم هم یه سمت دیگه ی قضیه خوش خوشان شدنه. 
 
اولش که فراز این نقاشی رو بهم نشون داد. لبمو گاز گرفتم. بچه که بودیم یه فامیل خل و چلی داشتیم چند سال بزرگتر از خودمون. برامون نقاشی میکشید. بعضی وقتا جوجه. بعضی وقتا اسب. و خیلی وقتا نقاشی یه آدم  سیگاربه دست که  برای تنوع در حال جیش کردن هم بود. ما بدمون میومد. ولی اون  خودش از شاهکاری که کشیده بود سرکیف میشد و هر هر می‏‏خندید. 
نکنه ژنا تاثیرشونو گذاشتن رو بچه‏‏‏ ی من؟ 
اگه بده، چرا معلمش براش آفرین نوشته و ماه و ستاره داده بهش!؟
ازش پرسیدم نقاشیت چیه؟ گفت این یه دایناسوره (!) که تو یه فروشگاه مسولیت داره! مسئولیتش هم اینه که از اینجا (دهنش) آب میخوره. بعد میره پایین. تو شکمش یه تکنولوژی هست که باعث میشه آبه از اینجا عین شیر کاکائو بیاد پایین. از  اون لوله‏ ی بالای دمش هم شربت آلبالو میاد!   تازه سیستم باد(!) هم داره تو شکمش که  بادکنکا رو باد میکنه میفرسته بیرون ( اشاره به اون دو تا گردی)!!

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

فراز به کلاس اول می‏رود

 امروز جشن کلاس اول بود. کلاس بندی شدند و فراز افتاد تو کلاس خانم معلم جدیدی که قبلن تو این مدرسه نبوده. مدیر مدرسه بهمون هشدارهای لازم رو داد که کلاس‏ها به هیچ عنوان عوض نمی‏شه. 
 فراز که راضی بود از کلاسش و از معلمش خوشش اومده بود. می‏گفت فکر میکنم این معلمه اصلن تو کار دعوا نیست‌ :)
  اینجا زمین فوتبال مدرسه است. یه توپ انداخته بودن وسط زمین و بچه ها دنبالش می‏دویدن. فراز و این دوستش یاسین هم فقط می‏دویدن. و خب... نه به دنبال توپ.

این دوست فراز، سیناست. از قبل همدیگر رو می‏شناختن. از فراز پرسیدم سینا به چی فکر می‏کرد. گفت معلومه دیگه. به  این زندگی :)

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

دندون فراز..سوپ پای غاز.. پالتو پوست گراز..کلاس آواز

تو محل کارم. فراز زنگ زده: مامان خانم بفرما! نون خرت خرتی که برام گذاشته بودی دندونمو... همون دندونم... چی بود؟ همونی که تازه در اومده بود و نوک زده بود رو آسیب زده.

من با نگرانی: چطوری ؟ یعنی خون اومده؟ ببرمت دکتر؟

فراز: نه دیگه. کار از دکتر و مُکتُر (به خودم رفته. نه؟) گذشته. دکتر هیچ کاردیگه‏ای نمی‏تونه بکنه. این نون خرت خرتی یه دندونه‏های تیزی داشته که مثل اره بودن. دیدی اره هفت داره هشت داره. اینم مثل اون بوده. بعد این می‏ره به اون دندونم می‏خوره. دندون آدم مثل کوهه. مگه تو نمی‏دونی که کوه‏ها هر سال یه متر بهشون اضافه می‏شه (!) واسه همین زلزله میاد دیگه. آتش فشانی هم می‏شه. یعنی وقتی زلزله بیاد کوه‏ها مواد مذابشونو می‏ریزن بیرون آتش فشانی هم می‏شه . سیل هم میاد. یعنی ممکنه بیاد. اینجا که اقیانوس نیست. تو اقیانوس آرام یه طوفانایی میشه که کشتیا رو می‏شکونه. بعد گردانابایی ( منظور همون گرداب است) تشکیل میشن که این کشتی ها رو می‏برن ته اقیانوس. پیش نهنگا. پیش سفره ماهیا(!) مگه تو پینوکیو رو ندیدی؟ رفته بودن تو شکم نهنگ. بعد پدر ژپتو بود؟ همون که پدرش بود . اونم همونجا بود. تازه یه پیغمبرهم بوده که اسمش الان یادم نیست. اونم تو شکم نهنگ بوده. یعنی خدا بهش گفته برو تو شکم نهنگ( (: )حضرت عیسا رو بگو! اون عصاش رو انداخته تو آب . فرعونم دنبالش بوده دیگه. بعد وسط اقیانوس باز میشه. یعنی یه راهی تولید میشه براشون که خشک بوده و اینا خیس نمیشدن. غرق هم نمی‏شدن. وقتی رد می‏شن انگاریکه عرق کردن و....

شما اگه فهمیدیدن دندونش آخرش چی شد منم فهمیدم.

تابستان فراز خود را چگونه گذراندید

همم‏م ‏م ..چی بگم آخه بعد این همه مدت تا اینجا رو از سوت و کوری دربیارم.. آها..تابستان فراز خود را چگونه گذراندید!؟
:)

تابستون امسال مثل سالهای قبل و حتی بیش از سالهای قبل می‏خواستم برنامه ریزی کنم برای فراز. آما! فراز پاشو کرد تو یه کفش و نق نق های بیشمارکه : کلاس سفال که اصلن حرفشو نزن. کلاس نقاشی هم من دوست ندارم چون آزادی آدمو می‏گیرن(!) نمیزارن خودمون هرچی دوست داریم بکشیم. کلاس موسیقی هم لوس بازیه. دخترای لوس و گریه‏او (!) میرن ( دختردارا فشار خودتونو کنترل کنید. من که میدونم تو مسابقه‏ی گریه‏اوها بودن پسر من حائز رتبه‏ی اوله). کلاس نمایش دیگه چیه؟ با کی میخوایم بریم؟ کلاس شنا دوست ندارم. الان شلوغه ( حق داره این یکی رو) . آخه من فوتبال دوست ندارم چی کار کنم؟ تو کاراته آدمو میزنن و .. و الی آخر.

فقط گفت منو ببر کلاس رباتیک . کلاس رباتیک برای سن فراز ندارن و اونچه تو این سن برای فراز در مورد رباتیک وجود داره،کلاسای لگوست که اونم خود من علی رغم نزدیکی محل کلاس‏ها بهمون علاقه ای بهش ندارم. چرا ؟ همم... چون به نظرم یه راه جدیده برای سر کیسه کردن پدر و مادرهای همیشه نگرانِ به هدر رفتن استعدادهای بچه‏هاشون تحت عنوان مهارت حل مسئله. پارسال رفت دیگه. می‏رن میشینن یه کلاس. بعد مربی میاد یه داستانی رو تعریف می‏کنه که فرضن اون داستان با ماشین یا آدم پایان بهتری می‏تونه داشته باشه . یه گپ کاملن گل درشت و واضح که هر شنونده با هر نوع آی کیویی سریع متوجهش می‏شه. . بعد بچه ها اون ماشین یا اون آدم رو می‏سازن و اون گپ گل درشت رو پر می‏کنند. خوبه ها ولی به نظر من همچینی هم که تعریفشو می‏کنن هم نیست.

بگذریم... فراز تصمیم گرفت خونه بمونه. از اون طرف چون محل کار من هم قرار بود جابه جا بشه و محل کار قدیم اینترنت نداشت و محل کار جدید اینو نداشت که هیچ ، نقاشی و میز و صندلی هم نداشت و قضیه قیر و قیف و .. می‏دونید که تامین اینها سه چهارهفته ای طول کشید، من از اواسط خرداد و کمی از تیر رو کمابیش پیش فراز بودم. یه روز ادویه ها رو قاطی می‏کرد بعد میداد من بخورم. یه روز کاغذا روبهم می‏چسبوند. یه روز نقاشی می‏کشید. و بقیه روزا هم لگوها و تیکه های مگنتش رو ولو می‏کردو هی چیزای مختلف می‏ساخت باهاشون. تو این مدت فهمیدم که می‏تونه تنهایی بمونه خونه و ککش هم نگزه. بار اول نیم ساعت تا 45 دقیقه تنهاش گذاشتم چون حاضر نبود با من بیاد خرید از فروشگاه. وقتی اومدم دیدم با کاغذ و چوب وبالش و چیزایی که داره جاده سازی کرده و با هیجان بهم نشون می‏داد که ببین که من چه جاده سازی هستم. بعد کم کم این فاصله زمانی بیشتر شد و من متوجه شدم که کاملا از عهده تنهایی تو خونه موندن بر میاد. خونه محیطش ایمنه. یعنی پله‏ی خطرناک یا نرده یا این جور چیزا رو نداره . از طرف دیگه بابت دزدی هم چندان نگران نیستم.. در خونه رو قفل می‏کنه از داخل و همسایه ها همه همدیگر رو می‏شناسن و ورود یه آدم غریبه کاملن مشهوده. اینه که غریبه ای هم به محوطه ما نمیاد. علاوه بر اون گاهی مادربزرگ یا عمه‏ش یا دختر خواهرم هم میومدن و میان پیشش می‏مونن. بنابراین وقتی هم که سر کار اومدم ( من پاره وقت کار می‏کنم) هم مشکلی از بابت تنها موندنش تو اون چند ساعت نداشتم. ضمن اینکه شماره منو هم حفظه و راه براه زنگ میزنه و در مورد کهکشان راه شیری و مریخ و آب سیاره مشتری و طوفانهای سطح اون و جاده ای که ساخته با زیر ساختهای محکم و تریلی رو (!) و تشکیل سایه وقتی سه نوع منبع نور هست و نحوه روشن شدن ماشین و نیروی اصطکاک باهام به بحث و تبادل نظر می‏پردازه. وقتی هم که خونه می‏رم. از این ور تا اون ور یه جاده ساخته که توضیح‏ش رو به من می‏ده که اینجا ترافیکه و اونجا پیچه و اینجا پل هوایی و اونجا کوهستانه و اینور هم میدون. یا با کیت الکتریسته‏اش ( که دو ماه قبل گرفتم) و آرمیچر توی اون ، تونسته علاوه بر روشن کردن اون دو سه تا لامپ کوچولو، لاستیک پاره یه ماشین روبه حرکت دربیاره یا یه بازی جدید فکری برای من اختراع کرده که هیچ ازش سر در نمیارم و و به من میگه اینو پتنتش کن(!) . درسته اوقات فراغت پر باری نبوده همچین ولی خب به نظر من بهتر از رفتن به یه کلاسه برای یادگیری حل مسئله. ها؟.. خلاصه اینکه تابستان امسال فراز بدین گونه گذشت.

راستی یادم رفت بگم که کلاس زبان هم می‏ره متاسفاه هیچ علاقه ای نداره و بارها بهم تاکید کرده که تو زبان دوست داری. من که دوست ندارم. زبان حوصله‏مو سر می‏بره. اصلن می‏دونی چیه. من سواد دوست ندارم. من فقط علم ودانش دوست دارم!!



۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

هزار سال گذشت

خسته بودم. دراز کشیده بودم و می‏خواستم بخوابم. فراز اومد پیشم. اونم دراز کشید و شروع کرد تسلسل وار:« مامان ، کسی تا حالا رفته مرکز کره‏ی زمین؟ اونجا چطوریه؟ با چی باید رفت؟ به نظرت من اگه بزرگ بشم، یه دستگاهی اختراع کنم بره مرکز زمین. خوبه؟ ...» همه‏ش سوال بود. من حال جواب نداشتم. بهش گفتم اینو و اینکه بعدن ازم بپرسه و الان فقط میخوام بخوابم. گفت باشه.

بعد یکی دو دقیه چشام تازه گرم شده بود که دوباره شروع کرد « من امروز داشتم با پسرا بازی می‏کردم. این نا د ی ا (دختر همسایه که فراز چشم دیدنشو نداره. داستان داره. بعدن تعریف میکنم) هی توپشو می‏کوبوند به من. منم رفتم دنبالش هی بهش سنگ می‏زدم. اونم فرار می‏کردو ... (!)» با خودم گفتم نکنه بزنه کله مله‏ی مردمو بشکونه. نکنه خواب و واکنش نشون ندادن من رو نشونه‏ی تایید بدونه. اینه که رفتم پای منبر و نصیحت را آغاز نمودم. با همون خواب آلودگی: « ببین فراز. تو نباید با سنگ دنبال کسی بدوی. اصلن سنگ رو استفاده نکن. یه موقع میخوره سر یا چشم مردم. می‏شکنه. اونوقت طفلک نادیا چی کار کنه؟ ما باید چی کار کنیم و ...؟» انگار منتظر همین بود. شروع کرد که « اِٰ اِٰ اِ چرا اونا حق داشته باشن منو بزنن. من نزنم. چرا اون گناه داشته باشهٰ اون طفلک باشه. من نباشم؟ چرا اون انقد ادب نداشته باشه. چرا ملافضات محیطی ( منم نمیدونم چیه!!) نداشته باشه؟ من حق دارم از خودم دفاع کنم. شما نباید به من اینو بیگید. من حق دارم که .. این حق منه که... من حق دارم که ...»دیگه چیزی نشنیدم. خوابم برد. یه سری خواب بی معنی. هی از قطار پیاده میشدم. سوار یه قطار دیگه میشدم. هی هیچ کس نبود تو هیچ ایستگاهی. هی می‏رفتم و معلوم بود نمی‏دونم کجا. خیلی رفتم. مرکز زمین می‏رفتم؟ نمی‏دونم. تو یکی از ایستگاه‏ها. دوباره صدای فراز اومد. « من حق دارم که.. این حق منه که...» یعنی چی؟ اینور و اون ورو نگاه کردم. دیدم تو اطاقم. چند وقت بود خوابیده بودم؟ حق دارم حق ندارنای فرازو قطع کردم و ازش پرسیدم که چند وقته خوابیدم. فراز با تعجب نگام کرد و با قاطعیت تمام گفت «هزار سال»

گفته بودم که بچه‏م درک درستی از زمان نداره . نگفته بودم؟!
.
.
.


دوستان بلاگفایی عزیز، امروز که  تو مود کامنت گذاشتن هستم  بلاگفا  هی ارور سرویس آن اویلبل میده. جریان چیه؟

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

دو سه روز تعطیلی

 ابتدا نوشت: این پست خیلی طولانی است. نخواندید هم نخواندید. با تشکر
این جور شد که ما یه روز تو روزایی که چند روز تعطیلی بود راه افتادیم به قصد دشت و صحرا و طبیعت مثلن. تا بچه هامون روستا ببینن و مرغ و خروس و خر و گاو. من بودم و فراز. خواهرم بود و دخترش و پسر دبستانیش به اضافه‏ی برادرم. برادر کوچیکه که همون برادر بلندتره‏ست- دو متر و چن سانت.  با ماشین خواهرم رفتیم.  بابای فراز ختم یکی از همکاراش بود و نتونست بیاد. مقصد بدون هماهنگی خونه‏ی یکی از فامیلای دور بود تو استان همدان تو جاده‏ی بین همدان سنندج. صبح ساعت 7 راه افتادیم. ناهار خونه‏ی یکی از فامیلای نزدیک بودیم تو همدان و بعد از ظهر هم تو همون روستاهه. بماند که چه قدر این فامیلای دور ما رو تحویل می‏گیرن هی..

 نزدیک غروب تو اون روستا – که فکر می‏کنم یکی از قشنگ‏ترین روستاهای اون جاده‏ست – پیاده راه افتادیم و تپه دیدیم و جنگل مانند  و مزرعه و بیشه زار و مقادیر متنابهی مرغ و خروس و بوقلمون و گاو و گوسفند . بعد از کلی پرس و جو خر هم پیدا کردیم تو یه جایی فار فار فرام هی یر! فراز که از اون اول کار هی دم از خرسواری می‏زد و حرکات ژانگولری که میتونه با خرسواری انجام بده تا سوار شد شروع کرد به گریه و ترسیدن که "من نه خر دوست دارم نه خر سواری"! همه سوار خر شدیم و عکس گرفتیم و فراز به جای همه‏ی ما ترسید! بعد دوباره پیاده راه افتادیم به طرف روستا . یه جا دیدیم نوجوانان دارن والیبال بازی می‏کنن. اون هم با توپ فوتبال. خواهرم و دخترش و برادر رفتن تشکیل یه تیم دادن در مقابل اونا. اونا اولش یه تعداد بودن بعد از انتشار خبر به مدت ده دقیقه به همه‏ی روستا. تیم مقابل بازیکنای خبره ای پیدا کرد و کلی هم تماشاچی از اهالی روستا اومدن برای دیدن این مسابقه‏ی هیجان انگیز! منم یه گوشه میون تماشاچیا نشسته بودم و گوش جان سپرده بودم به نق نقای فراز که بریم و این مسابقه به چه درد می‏خوره و که چی باشه مثلن و این جور نق‏ها. خداییش بازی خوبی داشتن با اون همه کمبود امکانات.  اولاش مساوی بودن ولی آخراش حتی  با اومدن ورزشکاراشون تیم ما با اختلاف کم برد و ما راهی خونه‏ی فامیل دورمون شدیم.


علی- پسر خواهرم- و فراز تا اونجا که جا داشتن . تاریکی هوا بهشون اجازه داد بازی کردن و گوسفند بغل کردن و دنبال مرغ و خروسا دویدن . فامیل دور هم که پذیرایی و اینو بیار و اونو ببر و اوووه. بعد هم خوابیدیم. فرداش که بیدار شدیم من همچنان دوست داشتم اونجا بمونم. خواهرم گفت من دوست دارم سنندج رو هم ببینم. اصلن دوست دارم برم دریاچه مریوان!

راه افتادیم. ساعت 1 سنندج بودیم. ناهار خوردیم. موزه‏ی کرد  و مسجد جامع  اون نزدیکی رو دیدیم. آبیدر هم که غروب می‏تونه تماشایی باشه نه تو اون ساعت بعد از ظهر. نرفتیم. در تموم راه  من هی تصمیم داشتم خواهرم رو منصرف کنم. واسه منی که دریاچه مریوان رو چند بار دیده بودم ، دیدن دوباره‏ش جذابیتی نداشت . اون هم تو اون شلوغی. ولی خواهرم می‏گفت این همه راه اومدیم. اونجا رو هم ببینیم دیگه! جا رزرو کرده بودیم؟ خیر. چطور؟ خواهرم ولی معتقد بود یه جایی پیدا میشه. اصلن اگه نشد خونه ای چیزی پیدا می‏شه که واسه یه شب کرایه کنیم دیگه !

راه افتادیم به سمت مریوان. مریوان جاده پر پیچ و خمی داره. یه چیزیه تو مایه های جاده چالوس. رسیدم اونجا. از همه‏ی هتل‏هاا و مهمانسراها سوال کردیم. هیچ کدوم جا نداشتن. هیچ کس هم نمی‏خواست خونه‏ رو کرایه بده ظاهراً یا تموم خونه های کرایه ای تموم شده بود. چی کار باید می‏کردیم؟ چادر برده بودیم؟ خیر. کیسه خواب برده بودیم؟ خیر می‏شد برگردیم؟ خیر. جاده درازه واویلا.شبی سیاهه واویلا. ستاره ای نیست ...چاره ای نیست...

چی کار کردیم؟ رفتیم بازار از یه مغازه یه چادر هشت نفره خریدیم و همینطور چند تا پتوی مسافرتی. ملافه هم داشتیم. اومدیم دور دریاچه. یه شلوغ میگم. یه شلوغ میشنوید.. اصلن جا برای پارک ماشین هم نبود. بعد از کلی اینرر و انور رفتن تو پارکینگ فهمیدیم که همه ماشینا قصد دارن شب رو بمونن همون جا!! ملت خوش و خجسته احوالی که هستند این ملت. ماشینا دوبله و سوبله و چوبله پارک کرده بودن هیچ راه برای فرار اونی که اون وسطه هم نبود. ما هم این کارو کردیم. شماره موبایالمون رو گذاشتیم و با شامی که تهیه کرده بودیم و باقی وسایل راه افتادیم. مگه حالا جا پیدا می‏شد برای اطراق. کیپ تا کیپ پر بود. دست فروشا بساط داشتن. بوی بلال کبابی میومد. ملت برای خودشون جوجه سیخ میزدن. بچه ها می‏دویدن. خانما خرید می‏کردن. قیامت بود آقا قیامت. بالاخره یه جایی چند تا پله رو رفتیم بالا و یه جایی پیدا کردیم. زمینش سیمانی بود و مشرف به دریاچه.

غذامونون خوردیم و کلی هم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم . من اون شب به این نتیجه رسیدم که از بس خیلی وقته درست حسابی نخندیدم. وقتی دیگه میخندم دهنم بسته نمیشه انگاری. عین یه مارایی هستن تو فلان جا که وقتی میخورن دهنشون همونطوری حالت خوراکشونو میگیره.؟عین همونا شدم. چادرمونو علم کردیم. حالا مشکل چی بود؟ جا شدنمون تو اون چادر. برادر دو متر و چند سانتیمون رو و خودمون رو چطور جا بدیم آخه؟ بالای سر ما بخوابه؟ عمودر بر سر ما؟ پایین پای ما بخوابه؟ ما به اون عمود؟ در قطر چادر بخوابه. ما به اون عمود ؟  موازی با ما باشه؟ یکی از بچه ها عمود؟ آخرش تصمیم بر این شد که اون همون پایین چادر بخوابه ما بهش عمود. به ترتیب از چپ به راست –شیوا-  فراز- من- خواهرم و علی .  با ملافه و لباسای فراوانی که بچه های خواهرم با خودشون آورده بودن به قصد سفر قندهار و پتوی مسافرتی و ملافه یه جورایی بالش و تشک و پتو درست کردیم و زور چپون در حالیکه اصلن جا واسه مانور اضافه دست و بدن نبود خوابیدم.

ملت اون بیرون نخوابیده بودن و قصد هم نداشتن بخوابن انگار. تخمه می‏شکوندن و حرفای تموم نشدنی به هم می‏زدن. بالاخره تو اون شلوغ پلوغی چشامون گرم شد و خوابیدیم. هنوز به خواب عمیق نرفته بودیم که سیاوش قمیشی دیوونه شد و شروع کرد که " بارون امشب توی ایوون. مثل آزادی تو زندون..." داد میزد ها. همه مون بیدار شدیم. خواهرم که اصاب مصاب نداره از همون تو داد زد خاموشش کنید اونو. کو گوش شنوا! آوازش که تموم شد دوباره صدای حرفای بی پایان ملت با همدیگه میومد . چشامون هنوز گرم نشده بود که ایندفعه خواهرم گیر داد به علی که پیشش بود که کی گفته لباس نازک بپوشی. هان؟ کی گفته؟ بیا لباستو عوض کن. بعد هم با سر و صدا و غر و غر لباسای علی رو که غرق خواب بود عوض کرد. مراحل پایانی کار. فکر کرد سر علی رو رها کنه رو بالشش-ه لباسای لوله شده‏ی خودش- ولی بااامب. سر علی رو بالش نخورده بود ظاهراً . علی شروع کرد به آی و وای کردن. شیوا از اون ور بلند شد غر زدن به مادرش که این چه وضعشه. آروم باش. برادر بلند شد که چی شده؟ شیوا کامل بلند شد که زیپ چادر رو ببنده یا باز کنه یا همچین چیزی. وقتی برگشت سر جاش محکم خودر به فراز . فراز که تا اون موقع خواب بود بلند شد شروع کرد به آی آی آی. تازه‏شم میلرزید. لرزشی مثل لرزش صرع. من ترسیده بودم و فراز و بغل کرده بودم از امام حسین و حصرت عباس و حصرت ابولفضل مدد می‏جستم. تو همون حین دماغش خون اومد. دیگه بدتر. همه بلند شده بودیم تو اون چادر و دنبال دستمال و کمک‏های اولیه بودیم. خون که بند اومد و فراز که آروم‏تر شد. وضعیت به حالت عادی برگشت. سرمونو گذاشتیم بخوابیم.

مگه حرفای بی پایان این ملت همیشه خوش تموم میشد آخه. به زور دوباره چشامون بسته شد که دوباره خواهرم شروع کرد که اه اه این وضعشه. چه قدر حرف میزنن اینا. سرمو بردن. من میرم دستشویی!! دستشویی کجا بود؟ اوووه فار فار فرام هی یر. بعدش گفت من نمیتونم اینجا دیگه بخوابم میرم تو همون ماشین میخوابم. من زیر پوستی خوشحال شدم . چون یه نموره جای من باز تر میشد میتونستم راحت تکون بخورم. تایید کردم که آره چه وضعشه و اینا کی میخوابن خوش به حالت که میری و اینا. خواهرم که رفت بیرون یه چند تا حرف به اونا زد که خجالت بکشید . سرم درد گرفت. مگه خودتونید فقط. اونا - چند تا پسر جوون بودن ظاهراً- هی گفتن ما شرمنده ایم ببخشید و تکرار نمی‏شه. خواهر و برادر که دور شدن اینا یه چند دقه سکوت کردن و بعد دوباره ادامه دادن. کی میگه زنا پرحرفن؟ من ولی خوشحال . جام باز شده بود. یه پتو هم اضافه داشتم. تازه برادرم هم برای نیم ساعت دیگه نبود و من میتونستم بدون نگرانی از لگد زدن برادر، پام رو دراز کنم.. گرفتم خوابیدم و نفهمیدم برادر کی اومد و فرداش که بلند شدم آفتاب وسط آسمون بود و دریاچه رو میشد به خوبی دید. هرچند همچینینی به دلیل غبارآلود بودن هوا خیلی خیره کننده نبود. بقیه رو هم بلند کرددم و چادر رو مرتب کردیم وبرادر رو فرستادیم سراغ خواهر که بیارتش. اومد. ظاهرا نخوابیده بود تو ماشین هم. چون ماشینای گره خورده صبح پا شده بودن و شروع کرده بودن به بوق زدن! صبحونه رو خوردیم و خندیدیم و دوباره من به همون نتیجه قبلی رسیدم:. وقتی میخندم دیگه دهنم به زور بسته می‏شه!

رفتیم قایق سواری هم کردیم و بعد هم رفتیم بازار سر چادر فروش یه سری غر زدیم به امید پس دادن و اونم پس نگرفت و ما هم یه سری به مغازه های اطراف زدیم و  هیچی نخردیدیم و ظهر ساعت 1 از اونجا برگشتیم. ساعت هفت همدان بودیم خونه‏ی فامیل و شام خوردیم و با قدر شناسی تمام رو بالش و لحاف و تشک ها شون زیر سقف خوابیدیم. و فردا صبح راه افتادیم و بعد از ظهر تهران بودیم. به این ترتیب ، چی فکر میکردیم. چی شد :) 


۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

پیشنهاداتی جهان شمول!

یا فراز داشتیم ساکت غذامونو می‏خوردیم. بی مقدمه برگشت گفت : «من چرا تو هر مدرسه ای که رفتم منو قبول کردن؟»
 ( حالا فقط سه تا مصاحبه داشته ها. بعله .مصاحبه . چی فکر کردید؟ تازه‏شم بعضی از این پیش دبستانی ها و اولیا شیش هفت جا هم مصاحبه داشتند)

من گفتم: «نمی‏دونم. حتماً خوب جواب دادی دیگه»

فراز: «حتما دیگه». بعد هم به خوردن ادامه داد!

بعد یکی دو دقیقه  فراز:« به نظر من مدرسه ها باید پیشرفت فیزیکی داشته باشن. یعنی چی که بچه می‏ره اونجا بهش میگن مستطیلو پیدا کن. کدوم بزرگه. این چه رنگیه. یا نقاشی بکش. اینا برای سه ساله‏هاست. اصلن از مریخ  و زٔحن (:) که نمی‏پرسن (!) اصلن  نمی‏گن چی بلدی اختراع کنی1؟ (!). مدرسه ها باید پیشرفت فیزیکیوشونو اعتماد کنن. مگه نه؟»!

من برای اینکه تو ذوق بچه‏م نزنم با سر تایید کرم وگرنه من هم نمی‏دونم چطور باید پیشرفت فیزیکی رو اعتماد کرد! بعد برای خوشمزه بازی پرسیدم:« پیشرفت شیمیایی چی؟ نظرت در مورد پیشرفت شیمیایی مدرسه‏ها چیه؟ »

فراز: «پیشرفت شیمیایی برای پیش دانشگاهیاست. من با اون کاری ندارم(!) پیشرفت فیزیکیه که برای پیش دبستانیاست».



کم نمیاره که.



1 اون روز روغن مخصوص تمیزکردن چوب میز و صندلی که رنگش قرمزه رو تو یه قوطی آب ریخته بود البته به همراه کمی دارچین و ادویه! طبعاً قوطی آب به دوبخش قرمز با خرده های ادویه و دارچین و آب خالص تفکیک شده بود. هرچه قدر هم تکون میداد باز هم همونطوری میشد. خیلی هیجان زده بود از کارش و احساس تنها مخترع جهان بهش دست داده بود!).



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

ورزشكاران. دلاوران. نام آوران

جلسه اول كه فراز رفت شنا. خيلي شجاع بوده ظاهراً و ‍ژانگولر بازي زيادي درآورده بود. وقتي هم اومد خونه همه‏ش از كاراي محير العقولش (!) موقع شنا تعريف مي‏كرد و از شجاعت بي‏مثالش (!) . اين از پيش فرضي كه من از فراز داشتم  و از اينكه بچه‏ي شجاعي نيست و محتاطه، فرق داشت. از اينكه فرق داشت خوشحال بودم :)  
جلسه‏ي دوم اما نمي‏دونم چي پيش مي‏ياد كه وقتي برگشت خونه گفت من اصلن ديگه شنا نمي‏رم. هيچ وقت. براي هميشه
امروز جلسه‏ي سومش بود. به زور رفت. به اين شرط كه  فقط آب بازي كنه و اصلن شنا نكنه.  وقتي برگشت نظرش رو در مورد شنا و ادامه دادنش پرسيدم. گفت:« باشه حالا .  شايد جلسه‏ي بعد هم برم. ولي من اصلن اصلن اصلن  المپيك  شركت نمي كنم هاا. حواستون باشه» (!)

.
.
.


المپيكي شدن شازده‏مون در مخيله‏مون هم حتي نگنجيده بود.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

اندوه لبنا*ن كُشت ما را؟!

فردا من دارم مي‏رم نمايشگاه كتاب. الان ليست كتابايي كه تو چند ماه اخير يواش يواش با استفاده از گودر و وبلاگا تهيه كرده بودم رو نگاه مي‏كردم و بر آن شدم كه بيام اينجا بگم آي دوستان عزيزاون عقبا. آي دوستان مجرد يا متاهل بچه ندار، كلن قُمپُز(املاش درسته؟!) زياد از خودتون در نكنيد من‏باب اينكه بچه تون رو مدل كوول تربيت مي‏كنيد و مدل هات ادب. صبر داشته باشيد عزيزان من . نشا شيده شب درازه. مثلن همين من. به من نگاه كنيد. من همونيم كه مي‏گفتم بچه‏م رو از شيش هفت سالگي مي‏فرستم مكانيكي يا صافكاري براي كار و صنعت. من همونيم كه مي‏گفتم بچه بايد تجديد بشه، اصلن روفوزه بشه تا معني زندگي رو بفهمه ( تجديد و روفوزه شدن واژه هاي مهجور وغريبي مي باشند اين روزها آآآه ). من همونيم كه تو دلم به پدر مادرايي كه ميگفتن ما با بچه مون درس و مشخ كار مي‏كنيم هار هار مي‏خنديدم و ... اووووه

اين بماند كه همون من عمرا- حداقل تا اطلاع ثانوي-  بزاره بچه‏ش  بره زير دست مكانيك و صافكار كه مبادا بهش بگن بالاي جشمت ابروئه. اين بماند كه همون من از پارسال تا حالا دنبال مدرسه مي‏گرده و هي به حياط مدرسه‏ها و كلاس و مدير و مربي و ساعت كاري و تفريح يا آموزش زياد و كم تعداد كثير و قليل دانش آموز مدرسه هايي كه رفتم گير مي‏ده و ... اينا همه بماند كه بايد يه پست اختصاص بدم بهشون. فقط الان خواستم بگم كه ليست كتابايي كه بايد از نمايشگاه بخرم و هي هرچي تو اين چند ماه براي همين من، همين منِ منِ كله گنده، جالب توجه و قابل خريدن  بوده شده اينا: پرورش توانايي هاي ذهن.. ، موفقيت تحصيلي... مشق شب را شيرين كنيم... ترببيت شنوايي و زبان آموزي.. درمان اختلالات رياضي (!) گوسفندي كه عصباني بود، جوجه‏ي مرغ و ...، گربه‏ي ماهيگير، كلمانتين فلان كار را ميكند و بهمان كار را، و ...

كشك مي‏باشم از خودم
.

Google Analytics Alternative