ابتدا نوشت: این پست خیلی طولانی است. نخواندید هم نخواندید. با تشکر
این جور شد که ما یه روز تو روزایی که چند روز تعطیلی بود راه افتادیم به قصد دشت و صحرا و طبیعت مثلن. تا بچه هامون روستا ببینن و مرغ و خروس و خر و گاو. من بودم و فراز. خواهرم بود و دخترش و پسر دبستانیش به اضافهی برادرم. برادر کوچیکه که همون برادر بلندترهست- دو متر و چن سانت. با ماشین خواهرم رفتیم. بابای فراز ختم یکی از همکاراش بود و نتونست بیاد. مقصد بدون هماهنگی خونهی یکی از فامیلای دور بود تو استان همدان تو جادهی بین همدان سنندج. صبح ساعت 7 راه افتادیم. ناهار خونهی یکی از فامیلای نزدیک بودیم تو همدان و بعد از ظهر هم تو همون روستاهه. بماند که چه قدر این فامیلای دور ما رو تحویل میگیرن هی..
نزدیک غروب تو اون روستا – که فکر میکنم یکی از قشنگترین روستاهای اون جادهست – پیاده راه افتادیم و تپه دیدیم و جنگل مانند و مزرعه و بیشه زار و مقادیر متنابهی مرغ و خروس و بوقلمون و گاو و گوسفند . بعد از کلی پرس و جو خر هم پیدا کردیم تو یه جایی فار فار فرام هی یر! فراز که از اون اول کار هی دم از خرسواری میزد و حرکات ژانگولری که میتونه با خرسواری انجام بده تا سوار شد شروع کرد به گریه و ترسیدن که "من نه خر دوست دارم نه خر سواری"! همه سوار خر شدیم و عکس گرفتیم و فراز به جای همهی ما ترسید! بعد دوباره پیاده راه افتادیم به طرف روستا . یه جا دیدیم نوجوانان دارن والیبال بازی میکنن. اون هم با توپ فوتبال. خواهرم و دخترش و برادر رفتن تشکیل یه تیم دادن در مقابل اونا. اونا اولش یه تعداد بودن بعد از انتشار خبر به مدت ده دقیقه به همهی روستا. تیم مقابل بازیکنای خبره ای پیدا کرد و کلی هم تماشاچی از اهالی روستا اومدن برای دیدن این مسابقهی هیجان انگیز! منم یه گوشه میون تماشاچیا نشسته بودم و گوش جان سپرده بودم به نق نقای فراز که بریم و این مسابقه به چه درد میخوره و که چی باشه مثلن و این جور نقها. خداییش بازی خوبی داشتن با اون همه کمبود امکانات. اولاش مساوی بودن ولی آخراش حتی با اومدن ورزشکاراشون تیم ما با اختلاف کم برد و ما راهی خونهی فامیل دورمون شدیم.
علی- پسر خواهرم- و فراز تا اونجا که جا داشتن . تاریکی هوا بهشون اجازه داد بازی کردن و گوسفند بغل کردن و دنبال مرغ و خروسا دویدن . فامیل دور هم که پذیرایی و اینو بیار و اونو ببر و اوووه. بعد هم خوابیدیم. فرداش که بیدار شدیم من همچنان دوست داشتم اونجا بمونم. خواهرم گفت من دوست دارم سنندج رو هم ببینم. اصلن دوست دارم برم دریاچه مریوان!
راه افتادیم. ساعت 1 سنندج بودیم. ناهار خوردیم. موزهی کرد و مسجد جامع اون نزدیکی رو دیدیم. آبیدر هم که غروب میتونه تماشایی باشه نه تو اون ساعت بعد از ظهر. نرفتیم. در تموم راه من هی تصمیم داشتم خواهرم رو منصرف کنم. واسه منی که دریاچه مریوان رو چند بار دیده بودم ، دیدن دوبارهش جذابیتی نداشت . اون هم تو اون شلوغی. ولی خواهرم میگفت این همه راه اومدیم. اونجا رو هم ببینیم دیگه! جا رزرو کرده بودیم؟ خیر. چطور؟ خواهرم ولی معتقد بود یه جایی پیدا میشه. اصلن اگه نشد خونه ای چیزی پیدا میشه که واسه یه شب کرایه کنیم دیگه !
راه افتادیم به سمت مریوان. مریوان جاده پر پیچ و خمی داره. یه چیزیه تو مایه های جاده چالوس. رسیدم اونجا. از همهی هتلهاا و مهمانسراها سوال کردیم. هیچ کدوم جا نداشتن. هیچ کس هم نمیخواست خونه رو کرایه بده ظاهراً یا تموم خونه های کرایه ای تموم شده بود. چی کار باید میکردیم؟ چادر برده بودیم؟ خیر. کیسه خواب برده بودیم؟ خیر میشد برگردیم؟ خیر. جاده درازه واویلا.شبی سیاهه واویلا. ستاره ای نیست ...چاره ای نیست...
چی کار کردیم؟ رفتیم بازار از یه مغازه یه چادر هشت نفره خریدیم و همینطور چند تا پتوی مسافرتی. ملافه هم داشتیم. اومدیم دور دریاچه. یه شلوغ میگم. یه شلوغ میشنوید.. اصلن جا برای پارک ماشین هم نبود. بعد از کلی اینرر و انور رفتن تو پارکینگ فهمیدیم که همه ماشینا قصد دارن شب رو بمونن همون جا!! ملت خوش و خجسته احوالی که هستند این ملت. ماشینا دوبله و سوبله و چوبله پارک کرده بودن هیچ راه برای فرار اونی که اون وسطه هم نبود. ما هم این کارو کردیم. شماره موبایالمون رو گذاشتیم و با شامی که تهیه کرده بودیم و باقی وسایل راه افتادیم. مگه حالا جا پیدا میشد برای اطراق. کیپ تا کیپ پر بود. دست فروشا بساط داشتن. بوی بلال کبابی میومد. ملت برای خودشون جوجه سیخ میزدن. بچه ها میدویدن. خانما خرید میکردن. قیامت بود آقا قیامت. بالاخره یه جایی چند تا پله رو رفتیم بالا و یه جایی پیدا کردیم. زمینش سیمانی بود و مشرف به دریاچه.
غذامونون خوردیم و کلی هم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم . من اون شب به این نتیجه رسیدم که از بس خیلی وقته درست حسابی نخندیدم. وقتی دیگه میخندم دهنم بسته نمیشه انگاری. عین یه مارایی هستن تو فلان جا که وقتی میخورن دهنشون همونطوری حالت خوراکشونو میگیره.؟عین همونا شدم. چادرمونو علم کردیم. حالا مشکل چی بود؟ جا شدنمون تو اون چادر. برادر دو متر و چند سانتیمون رو و خودمون رو چطور جا بدیم آخه؟ بالای سر ما بخوابه؟ عمودر بر سر ما؟ پایین پای ما بخوابه؟ ما به اون عمود؟ در قطر چادر بخوابه. ما به اون عمود ؟ موازی با ما باشه؟ یکی از بچه ها عمود؟ آخرش تصمیم بر این شد که اون همون پایین چادر بخوابه ما بهش عمود. به ترتیب از چپ به راست –شیوا- فراز- من- خواهرم و علی . با ملافه و لباسای فراوانی که بچه های خواهرم با خودشون آورده بودن به قصد سفر قندهار و پتوی مسافرتی و ملافه یه جورایی بالش و تشک و پتو درست کردیم و زور چپون در حالیکه اصلن جا واسه مانور اضافه دست و بدن نبود خوابیدم.
ملت اون بیرون نخوابیده بودن و قصد هم نداشتن بخوابن انگار. تخمه میشکوندن و حرفای تموم نشدنی به هم میزدن. بالاخره تو اون شلوغ پلوغی چشامون گرم شد و خوابیدیم. هنوز به خواب عمیق نرفته بودیم که سیاوش قمیشی دیوونه شد و شروع کرد که " بارون امشب توی ایوون. مثل آزادی تو زندون..." داد میزد ها. همه مون بیدار شدیم. خواهرم که اصاب مصاب نداره از همون تو داد زد خاموشش کنید اونو. کو گوش شنوا! آوازش که تموم شد دوباره صدای حرفای بی پایان ملت با همدیگه میومد . چشامون هنوز گرم نشده بود که ایندفعه خواهرم گیر داد به علی که پیشش بود که کی گفته لباس نازک بپوشی. هان؟ کی گفته؟ بیا لباستو عوض کن. بعد هم با سر و صدا و غر و غر لباسای علی رو که غرق خواب بود عوض کرد. مراحل پایانی کار. فکر کرد سر علی رو رها کنه رو بالشش-ه لباسای لوله شدهی خودش- ولی بااامب. سر علی رو بالش نخورده بود ظاهراً . علی شروع کرد به آی و وای کردن. شیوا از اون ور بلند شد غر زدن به مادرش که این چه وضعشه. آروم باش. برادر بلند شد که چی شده؟ شیوا کامل بلند شد که زیپ چادر رو ببنده یا باز کنه یا همچین چیزی. وقتی برگشت سر جاش محکم خودر به فراز . فراز که تا اون موقع خواب بود بلند شد شروع کرد به آی آی آی. تازهشم میلرزید. لرزشی مثل لرزش صرع. من ترسیده بودم و فراز و بغل کرده بودم از امام حسین و حصرت عباس و حصرت ابولفضل مدد میجستم. تو همون حین دماغش خون اومد. دیگه بدتر. همه بلند شده بودیم تو اون چادر و دنبال دستمال و کمکهای اولیه بودیم. خون که بند اومد و فراز که آرومتر شد. وضعیت به حالت عادی برگشت. سرمونو گذاشتیم بخوابیم.
مگه حرفای بی پایان این ملت همیشه خوش تموم میشد آخه. به زور دوباره چشامون بسته شد که دوباره خواهرم شروع کرد که اه اه این وضعشه. چه قدر حرف میزنن اینا. سرمو بردن. من میرم دستشویی!! دستشویی کجا بود؟ اوووه فار فار فرام هی یر. بعدش گفت من نمیتونم اینجا دیگه بخوابم میرم تو همون ماشین میخوابم. من زیر پوستی خوشحال شدم . چون یه نموره جای من باز تر میشد میتونستم راحت تکون بخورم. تایید کردم که آره چه وضعشه و اینا کی میخوابن خوش به حالت که میری و اینا. خواهرم که رفت بیرون یه چند تا حرف به اونا زد که خجالت بکشید . سرم درد گرفت. مگه خودتونید فقط. اونا - چند تا پسر جوون بودن ظاهراً- هی گفتن ما شرمنده ایم ببخشید و تکرار نمیشه. خواهر و برادر که دور شدن اینا یه چند دقه سکوت کردن و بعد دوباره ادامه دادن. کی میگه زنا پرحرفن؟ من ولی خوشحال . جام باز شده بود. یه پتو هم اضافه داشتم. تازه برادرم هم برای نیم ساعت دیگه نبود و من میتونستم بدون نگرانی از لگد زدن برادر، پام رو دراز کنم.. گرفتم خوابیدم و نفهمیدم برادر کی اومد و فرداش که بلند شدم آفتاب وسط آسمون بود و دریاچه رو میشد به خوبی دید. هرچند همچینینی به دلیل غبارآلود بودن هوا خیلی خیره کننده نبود. بقیه رو هم بلند کرددم و چادر رو مرتب کردیم وبرادر رو فرستادیم سراغ خواهر که بیارتش. اومد. ظاهرا نخوابیده بود تو ماشین هم. چون ماشینای گره خورده صبح پا شده بودن و شروع کرده بودن به بوق زدن! صبحونه رو خوردیم و خندیدیم و دوباره من به همون نتیجه قبلی رسیدم:. وقتی میخندم دیگه دهنم به زور بسته میشه!
رفتیم قایق سواری هم کردیم و بعد هم رفتیم بازار سر چادر فروش یه سری غر زدیم به امید پس دادن و اونم پس نگرفت و ما هم یه سری به مغازه های اطراف زدیم و هیچی نخردیدیم و ظهر ساعت 1 از اونجا برگشتیم. ساعت هفت همدان بودیم خونهی فامیل و شام خوردیم و با قدر شناسی تمام رو بالش و لحاف و تشک ها شون زیر سقف خوابیدیم. و فردا صبح راه افتادیم و بعد از ظهر تهران بودیم. به این ترتیب ، چی فکر میکردیم. چی شد :)