از وقتی خونۀ مادرم رفیتم (بابای فراز رفته ماموریت)، فراز اشتهاش باز شده و حسابی میخوره. بعد از ظهر اونروز من بهش گفته بودم، شب میریم و برات بستنی میخریم. فراز هم خوشحال شده بود. شب خودم یادم رفته بود و فکر هم نمیکردم که فرازهم یادش مونده باشه.
شام میخوردیم که مادرم گفت، سیرشدی فراز جان؟
فراز برگشت و گفت: آره سیر شدم " و در حالیکه با دست رو دلش میکشید و به دلش اشاره میکرد میگفت: "نگاه کن، اینجا ها رو پر کردم، ولی این جا رو خالی نگه داشتم . این خالیه رو میدونی برای چی گذاشتم؟ گذاشتم که برم بستنی بخورم!! "
**
چند شب پیش رفته بودیم عروسی، موقع شام بود و حرف از غذای کشورهای مختلف بخصوص تایلند بود، دایی فراز برگشت و گفت: "تو تلویزیون نشون میداد که مردم تایلند سوسک میخوردند"
فراز: پس بابای من رفته اونجا که سوسک بخوره؟!!
*
یک نکته ای هم بگم در مورد این عروسی و عروسیهای دیگه که میریم و اونهم اینه که فراز خیلی پسر خوبی میشه، مثل بعضی از بچه ها نیست که بدوه و بره و من دنبالش باشم همیشه، میشینه کنار من و می لمبونه اساسی!!
اونروز در کمال تعجب من، دو تا شیرینی دانمارکی (ببخشید گل محمدی!!) ، دو تاسیب بزرگ، هلو و خیار و خورد و شام هم که جوجه کباب بود و بر خلاف بقیۀ اوقات که من مشکل با خوروندن گوشت و غذا به فراز دارم، غذاش رو هم نسبتاً خورد!!. کاشکی همیشه از این عروسیا بود تا من انقدر غصۀ غذا خوردن و گوشت نخوردن فراز رو نمیخوردم!
**
الان از خونۀ مادرم اومدم خونه که سری بزنم و فراز هم اونجا مونده، گل و گلدونا رو آب دادم وحالا هم یک دستی هم به روش بکشم و برم، بجنبم تا خیلی گرم نشده ،برگردم.
*
راستی ، این نوشتۀ پایین هم جدیده، خواستید، یک نگاهی بندازید بهش (آیکون چشمک)
۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه
۱۳۸۷ شهریور ۵, سهشنبه
بحران کمبود دختر!!
نمیدونم به این نکته دقت کردید که تولد دخترا تو چند سال اخیر چقدر کم بوده؟ همین وبلاگستان رو در نظر بگیرید، درست نمیگم؟ اصلاً حالا روی این وبلاگستان شاید نشه خیلی استناد کرد به این دلیل که فرضاً از میون مادارایی که کوچولوهاشون دختره، یک عده کمی وبلاگ می نویسند. ولی با نگاه به دور و اطرافم و فک و فامیل و یه آمار گیری همینطوری میشه این فرضیه رو تایید کرد. مثلاً تو جمع فامیلهای مادریم، نتیجه های خدا بیامرز مادر بزرگم عددشون به 16 میرسه، از این 16 تا نتیجه گوگولی، فقط چهارتاشون دخترند و بقیه بسر (فامیلهای بدریم سخت تره آمارگیری، چون تشخیص نوه و نتیجه و نبیره مشکله! ولی در کل اونجا هم تعداد بسرای متولد شده خیلی بیشتره).
فردا که این شازده بسرای ما بزرگ میشند با رقابت سرسختانه و جدی برای راز بقاشون مواجهند. البته اگر بخواند به طریق سنتی متداول ، با دخترای همسن یا کوچکتر از خودشون مزدوج بشند.
فردا که این شازده بسرای ما بزرگ میشند با رقابت سرسختانه و جدی برای راز بقاشون مواجهند. البته اگر بخواند به طریق سنتی متداول ، با دخترای همسن یا کوچکتر از خودشون مزدوج بشند.
مثل الان نمیشه که فراوونی دختره . شاید هم روزی برسه که این نواده ها همه برای همون بروژه ی راز بقا به گزینه های ده بیست سال بزرگتر از خودشون قناعت کنند و مشکل عدم تناسب تعداد بین دختر و بسرای این نسل هم اونموقع حل بشه و کلا همه چی (منظور همین تناسب تعداده) متعادل بشه!.
ها؟ بیش بینیم درست نیست؟ بس چه طور میشه؟
ها؟ بیش بینیم درست نیست؟ بس چه طور میشه؟
۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه
نمایشگاه، شهر بازی و..
1- روز چهار شنبه من و فراز دو تایی پیاده رفتیم نمایشگاه محیط زیست، فراز از نمایشگاه پارسال به دلیل اینکه پیشول و میشول (شخصیتهای اول انیمیشن های مربوط به بازیافت زباله!) داشت (دو تا آدم که لباسهای پیشول و میشول پوشیده بودندو کلی نمایش اجرا کرده بودند) خیلی خوشش اومده بود، امسال هم به عشق دیدن اونها با من همراه شد. از اون دوتا خبری نبود ولی سی دی هایی که کل انیمیشن های این دو تا روداشتند رو به فراز دادند به اضافۀ کلی ماژیک و کتابهای رنگ آمیزی از همون غرفۀ بازیافت. غرفه های دیگه هم به فراخور حالشون، پرچم و سی دی های ترانه (البته ترانه های مربوط به آب و فاضلاب و حفظ محیط زیست!) و بادکنک و اینها رو به فراز دادند و کلی کیفور شده بود و از من میپرسید، اینا چرا اینا رو به من میدند؟ چون پسر خیلی خوبیم ؟ یا چون پارسال پیشول میشولو بوس کردم؟ !!
اصلاً هم نق نزد و خیلی خوب کنار اومد. اینو هم اضاله کنم که چون میدونستم راه طولانیه، کالسکۀ فراز رو هم برده بودم و خیلی از مواقع فراز داخل کالسکش نشسته بود.
2- امروز پسر همسایه که چند ماهی از فراز کوچکتره، از پشت در فراز رو صدا میزد، فراز هم میگفت،" آخه الان نمیتونم بیام، کارای خیلی مهمی دارم، خیلی مهمند اون کارام" . صدرا میگفت: چه کارایی، فراز هم میگفت: "اینجا آتیش سوزی شده، من باید برم خاموشش کنم وگرنه جنگلا آتیش میگیرند:!!!!
3- شنیدم و تو بعضی از وبلاگها این خبرو دیدم که گل شیفته فراهانی قراره تو یه فبلم هالیوودی با لئوناردو دی کاپریو همبازی بشه. راست و دروغش و نمیدونم ولی خبر جالبیه اگر صحت داشته باشه. گل شیفته رو خیلی دوست دارم فکر کنم خیلیها هم با من همعقیده اند. به نظرم زیباست و یک معصومیت خاصی هم تو چهره اش هست که زیباترش میکنه. از بازیهای اخیر دی کاپریو تو فیلمهای اسکورسیزی هم خوشم می یاد. منتظرم ببینم این خبر راسته یانه، و اگر راسته ، داستان فیلم چیه؟
4-هفتۀ پیش ، همون هفته ای که کار میکردم و نوشته بودم که کارم زیاد خواهد بود، طوری بود که علاوه بر انجام اون کار در طول روز، برای آمادگی بیشتر از نظر دونستن مطالب مرتبط با اون کار ساعت 1 میخوابیدم و صبح هم خیلی زود بلند میشدم و هی مطالعه میکردم!. عصر یک روز تو همون هفته که شب قبلش ساعت 1 خوابیده بودم و ساعت 4.5 هم از خواب بلند شده بودم و بعد هم کلی خسته بودم، از اونجا که فرداش قرار بود فقط بعد از ظهر برم و میخواستم حالا که وقت هست هم فراز رو خوشحال کنم و هم خودم کمی تفریح کنم و از اونجا که قرار بود ماشینمون رو هم فرداش بفروشیم و تا مدتی ماشین نداشتیم، تصمیم گرفتیم که بریم پارک ارم.
عمۀ کوچیکه فراز هم با ما بود و از اونجا که دنبال پایه برای قسمتهای هیجانی میگشت و من هم اونموقع نمیدونم رو چه حسابی، خیلی احساس پایه بودم بهم دست داده بود. رفتیم و سوار رنجر و ترن هوایی و یک چیز دیگه که هی مچرخید و سرمون گیج میرفت شدیم. سوار همون گیج گیحو که شدم هیچ احساس خاصی نداشتم جز اینکه سرم خیلی گیج رفت. سوار ترن که شدیم، به یکی از سراشیبی هاش که رسید، من ترسیدم و سرمو گرفتم پایین و لی از بس خسته بودم، فکر کنم یک چرت کوتاهی زدم بعد از اون. چون دیگه بقیه اش رو یادم نمیاد، فقط یادم میاد که رسیده بودیم به آخرش و سر من همچنان پایین بود و بعدش انگار کمی سرحال اومدم و کمتر خمیازه میکشیدم. رنجر هم که سوار شدیم، دیگه آخراش بود که من داد زدم و گفتم بسه دیگه، دیگه نمیخوام، منو بیارید پایین. که جلوییا برگشتند و با تعجب به من نگاه کردند که این چه مرگشه، چرا تازه یادش افتاده!!.
فراز هم جایی سوار ماشینایی شد که توی مسیر کوتاه تقریباً پیچداری حرکت میکردند. خیلی احساس راننده بودن بهش دست داده بود، هی فرمونو میچرخوند (اصلاً احتیاجی به فرمون نبود چون خودش خود به خود حرکت میکرد!!) هی بوق میزدو میگفت آقا برو کنار(اً ماشینها با فاصلۀ مشخصی نسبت به هم حرکت میکردند و نیازی به کنار رفتن نبود!)، وقتی هم به من میرسید، یک لیخند با شکوهی به من میزد که ببین پسرت چه قدر با شجاعت داره رانندگی میکنه. سوار اردکایی که تو آب شناورند و سوار هلی کوپتر هم شد و هی به هم دست تکون میدادیم و من کلی خوش خوشانم بود که پسرم خودش به تنهایی سوار اینها شده. . . یکجایی هم بود که فکر میکردم خیلی بچه گانه است. با فراز سوار شدیم و دیدم نه خیر، این میره بالا و یکدفعه در همون حالیکه میچرخید،یک وری شدیم. فراز هم چسبیده بود به من و جیغ میزد و میگفت من میترسم. منم بهش گفتم چشماتو ببند تا نترسی. اونهم این کار و کرد و دیگه نترسید! این بود یک تجربۀ غلبه بر ترس در فراز!
5- سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار این بازیهای هیجانی رو تو مرحوم شهر بازی تهران تجربه کردم. دوران نامزدی خواهرم بود و مادرم وقتی فهمیده بود که قراره این دو تا بیاند شهر بازی، منو هم راهی کرده بود، چرا شو نمیدونم شاید به این دلیل که این دو تا رو بپام که دست از پا خطا نکنند!! آخه یه زمانی رسم بود این کارا (یعنی یه بچه ای رو بالاخره برای همراهی با نامزدا بفرستند. یک زمانی هم رسم بود مردم میخواستند برند مهمونی، بچه های خودشون که یه سه چهار تایی میشدند ، بنظرشون کم می اومد، بچه های همسایه رو هم قرض میگرفتند و همگی با هم میرفتند مهمونی شوخی کردم، رسم که نبود، ولی هر از گاهی چنین مهمانهایی برای ما میرسیدند و ما رو خوشحال میکردند!). اونموقع شهر بازی ، یه سینما 2000 هم داشت . یادمه خیلی بهم خوش گذشت و تا مدتها از هیجان این وسایل و بازیها با دوستای راهنمایی و دبیرستان حرف میزدیم و پیاز داغش رو زیاد میکردیم!.
اصلاً هم نق نزد و خیلی خوب کنار اومد. اینو هم اضاله کنم که چون میدونستم راه طولانیه، کالسکۀ فراز رو هم برده بودم و خیلی از مواقع فراز داخل کالسکش نشسته بود.
2- امروز پسر همسایه که چند ماهی از فراز کوچکتره، از پشت در فراز رو صدا میزد، فراز هم میگفت،" آخه الان نمیتونم بیام، کارای خیلی مهمی دارم، خیلی مهمند اون کارام" . صدرا میگفت: چه کارایی، فراز هم میگفت: "اینجا آتیش سوزی شده، من باید برم خاموشش کنم وگرنه جنگلا آتیش میگیرند:!!!!
3- شنیدم و تو بعضی از وبلاگها این خبرو دیدم که گل شیفته فراهانی قراره تو یه فبلم هالیوودی با لئوناردو دی کاپریو همبازی بشه. راست و دروغش و نمیدونم ولی خبر جالبیه اگر صحت داشته باشه. گل شیفته رو خیلی دوست دارم فکر کنم خیلیها هم با من همعقیده اند. به نظرم زیباست و یک معصومیت خاصی هم تو چهره اش هست که زیباترش میکنه. از بازیهای اخیر دی کاپریو تو فیلمهای اسکورسیزی هم خوشم می یاد. منتظرم ببینم این خبر راسته یانه، و اگر راسته ، داستان فیلم چیه؟
4-هفتۀ پیش ، همون هفته ای که کار میکردم و نوشته بودم که کارم زیاد خواهد بود، طوری بود که علاوه بر انجام اون کار در طول روز، برای آمادگی بیشتر از نظر دونستن مطالب مرتبط با اون کار ساعت 1 میخوابیدم و صبح هم خیلی زود بلند میشدم و هی مطالعه میکردم!. عصر یک روز تو همون هفته که شب قبلش ساعت 1 خوابیده بودم و ساعت 4.5 هم از خواب بلند شده بودم و بعد هم کلی خسته بودم، از اونجا که فرداش قرار بود فقط بعد از ظهر برم و میخواستم حالا که وقت هست هم فراز رو خوشحال کنم و هم خودم کمی تفریح کنم و از اونجا که قرار بود ماشینمون رو هم فرداش بفروشیم و تا مدتی ماشین نداشتیم، تصمیم گرفتیم که بریم پارک ارم.
عمۀ کوچیکه فراز هم با ما بود و از اونجا که دنبال پایه برای قسمتهای هیجانی میگشت و من هم اونموقع نمیدونم رو چه حسابی، خیلی احساس پایه بودم بهم دست داده بود. رفتیم و سوار رنجر و ترن هوایی و یک چیز دیگه که هی مچرخید و سرمون گیج میرفت شدیم. سوار همون گیج گیحو که شدم هیچ احساس خاصی نداشتم جز اینکه سرم خیلی گیج رفت. سوار ترن که شدیم، به یکی از سراشیبی هاش که رسید، من ترسیدم و سرمو گرفتم پایین و لی از بس خسته بودم، فکر کنم یک چرت کوتاهی زدم بعد از اون. چون دیگه بقیه اش رو یادم نمیاد، فقط یادم میاد که رسیده بودیم به آخرش و سر من همچنان پایین بود و بعدش انگار کمی سرحال اومدم و کمتر خمیازه میکشیدم. رنجر هم که سوار شدیم، دیگه آخراش بود که من داد زدم و گفتم بسه دیگه، دیگه نمیخوام، منو بیارید پایین. که جلوییا برگشتند و با تعجب به من نگاه کردند که این چه مرگشه، چرا تازه یادش افتاده!!.
فراز هم جایی سوار ماشینایی شد که توی مسیر کوتاه تقریباً پیچداری حرکت میکردند. خیلی احساس راننده بودن بهش دست داده بود، هی فرمونو میچرخوند (اصلاً احتیاجی به فرمون نبود چون خودش خود به خود حرکت میکرد!!) هی بوق میزدو میگفت آقا برو کنار(اً ماشینها با فاصلۀ مشخصی نسبت به هم حرکت میکردند و نیازی به کنار رفتن نبود!)، وقتی هم به من میرسید، یک لیخند با شکوهی به من میزد که ببین پسرت چه قدر با شجاعت داره رانندگی میکنه. سوار اردکایی که تو آب شناورند و سوار هلی کوپتر هم شد و هی به هم دست تکون میدادیم و من کلی خوش خوشانم بود که پسرم خودش به تنهایی سوار اینها شده. . . یکجایی هم بود که فکر میکردم خیلی بچه گانه است. با فراز سوار شدیم و دیدم نه خیر، این میره بالا و یکدفعه در همون حالیکه میچرخید،یک وری شدیم. فراز هم چسبیده بود به من و جیغ میزد و میگفت من میترسم. منم بهش گفتم چشماتو ببند تا نترسی. اونهم این کار و کرد و دیگه نترسید! این بود یک تجربۀ غلبه بر ترس در فراز!
5- سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار این بازیهای هیجانی رو تو مرحوم شهر بازی تهران تجربه کردم. دوران نامزدی خواهرم بود و مادرم وقتی فهمیده بود که قراره این دو تا بیاند شهر بازی، منو هم راهی کرده بود، چرا شو نمیدونم شاید به این دلیل که این دو تا رو بپام که دست از پا خطا نکنند!! آخه یه زمانی رسم بود این کارا (یعنی یه بچه ای رو بالاخره برای همراهی با نامزدا بفرستند. یک زمانی هم رسم بود مردم میخواستند برند مهمونی، بچه های خودشون که یه سه چهار تایی میشدند ، بنظرشون کم می اومد، بچه های همسایه رو هم قرض میگرفتند و همگی با هم میرفتند مهمونی شوخی کردم، رسم که نبود، ولی هر از گاهی چنین مهمانهایی برای ما میرسیدند و ما رو خوشحال میکردند!). اونموقع شهر بازی ، یه سینما 2000 هم داشت . یادمه خیلی بهم خوش گذشت و تا مدتها از هیجان این وسایل و بازیها با دوستای راهنمایی و دبیرستان حرف میزدیم و پیاز داغش رو زیاد میکردیم!.
6- بالاخره ما یک مدال طلا گرفتیم. آفرین به ساعی، تلویزیون هم قیامتی راه انداخته، هی چپ و راست نشون میده صحنۀ برنده شدن، چند دقیقه پیش هم داشت زیارت ساعی رو تو شاه عبدلعظیم نشون میداد !! تلویزیون متخصص ماهی گرفتنه از آب گل آلود!. در مورد بازنده ها هم کلی کنفرانس خبری با حضور کارشناسان تشکیل میدادند و برسی میشد و همه رو از دم مقصر میکردند و کلی "باید این کار رو بکنیم، باید اون کارو نمیکردیم " راه می انداختند و خلاصه که اوضاعیه!
۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه
مرده شور teke them
چهار سال پیش تو یکی از قطارهای بین شهری هلند، نا خواسته شاهد و شنوندۀ مکالمه بین یک مادر ایرانی، دختر این مادر ایرانی و دو تا از دوستان خارجی اونها به زبان انگلیسی بودم!!. ظاهراً صحبت از المپیک بوده و اینکه دوستان دختر داشتند میگفتند که ورزشکارای همۀ کشورها رو دیده بودند ولی گروه ایرانیها خیلی ناراحت بوده و اینکه چرا خانمها با این پوشش ظاهر شدند و..
مادر: They don’t have any" tagseer", our government force them “by zoor “.
دختر با سر حرفای مادرش رو تایید میکنه
دوست دختر با تعجب فراوان: why??!!
(از کجا معنی تقصیر و زور رو فهمیده بوده معلوم نیست).
مادر: because our boss (!!) are very bad man
دوست دختر: ??!!your boss
مادر: They don’t have any" tagseer", our government force them “by zoor “.
دختر با سر حرفای مادرش رو تایید میکنه
دوست دختر با تعجب فراوان: why??!!
(از کجا معنی تقصیر و زور رو فهمیده بوده معلوم نیست).
مادر: because our boss (!!) are very bad man
دوست دختر: ??!!your boss
دختر: her mean is our governmental men
دوست دختر: !!oh, I got it
دوست دختر: !!oh, I got it
مادر در ادامه: . I don’t like them “aslan”. I whish “morde shoor” take them
دوست دختر: ??!!sorry, what did you say
دوست دختر: ??!!sorry, what did you say
دختر: you know what is “ morde shoor? (!!). Morde shoor is somebody who wash corps (!)
دوست دختر: (!!)ook, ok , I got it
دوست دختر: (!!)ook, ok , I got it
معلوم نیست این got به معنی واقعیش بوده ، و یا اینکه منظورش قاطی کردن بوده!!
**
جریان المپیک امسال رو که از تلویزیون ایران دیدم، یاد این قضیه افتادم
پی نوشت: این گوگل ریدر من خراب شده. دیگه چیزی رو نمیتونم با گوگل ریدر ببینم.
۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه
چشمامو تیز کنم بلکه..
زن گرفتن به روش سنتی فراز
یک آهنگی هست که نریمان خونده و کلیپش این مدلیه که یه دختر و پسرتپل بانمک پنچ شش ساله، نقش عروس و دوماد رو بازی می کنند و..
امروز با فراز داشتیم اینو میدیدم که من گفتم چه دوماده قشنگ میرقصه.
فراز: منم قشنگ میرقصم؟
من : آره ، خیلی ی ی ی
فرازلبخند رضایتی به لبش می یاد و دوباره نگاه میکنه، بعد از چند ثانبه: مامان منم میخوام برم اونجا برقصم، ولی من که عروس ندارم، عروس اینا هم از من بزرگتره، بیا بریم اونجا بعداً، بعد تو یک دختر برای من پیدا کن که عروس من بشه ، من باهاش برقصم!!
تصمیم دارم از حالا تو این عروسیها و مجلسهای زنونه، چشم بدوونم تا بلکه یه دختر همه چی تموم که از هر انگشتش هم هِنَر میباره و بلده برقصه(!) برای پسرم پیدا کنم. شما هم بیکار نشینید، یه دختر با همچین مشخصاتی رو کاندید کنید برام.
تصمیم دارم از حالا تو این عروسیها و مجلسهای زنونه، چشم بدوونم تا بلکه یه دختر همه چی تموم که از هر انگشتش هم هِنَر میباره و بلده برقصه(!) برای پسرم پیدا کنم. شما هم بیکار نشینید، یه دختر با همچین مشخصاتی رو کاندید کنید برام.
**
در مورد پست قبل، راستش من اصلاً با نفس آرایش مخالف نیستم. قبول هم دارم که با مقنعه و روسری و اینها، زیبایی صورت محو میشه . اینطوری هم نیست که من خودم اصلاً آرایش نکنم. من همیشه از آرایشهای تمیزی که خطوط اصلی صورت کمی پر رنگتر میشه و نقصای پوستی پوشیده میشه، خیلی هم خوشم می یاد ولی از اینکه آدم رنگ چهره و فرم صورتش رو تغییر بده و هر چیزی که مد میشه رو بخواد رو خودش پیاده کنه خوشم نمی یاد (مثل برنزه کردنهای جیغ، سایه های خوفناکی که فقط سن رو بالا میبرند و هیچ قشنگی ندارند الا اینکه مدند، موهای درهم و برهم پسرها، دماغهای یک فرم و کلاً تغییر اکثر چهره ها به سبکی که برامون تبلیغ میشه و تکرر این تبلیغ شاید باعث قشنگ جلوه دادنش و همگانی شدنش میشه...)
اشتراک در:
پستها (Atom)