تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

نمایشگاه، شهر بازی و..

1- روز چهار شنبه من و فراز دو تایی پیاده رفتیم نمایشگاه محیط زیست، فراز از نمایشگاه پارسال به دلیل اینکه پیشول و میشول (شخصیتهای اول انیمیشن های مربوط به بازیافت زباله!) داشت (دو تا آدم که لباسهای پیشول و میشول پوشیده بودندو کلی نمایش اجرا کرده بودند) خیلی خوشش اومده بود، امسال هم به عشق دیدن اونها با من همراه شد. از اون دوتا خبری نبود ولی سی دی هایی که کل انیمیشن های این دو تا روداشتند رو به فراز دادند به اضافۀ کلی ماژیک و کتابهای رنگ آمیزی از همون غرفۀ بازیافت. غرفه های دیگه هم به فراخور حالشون، پرچم و سی دی های ترانه (البته ترانه های مربوط به آب و فاضلاب و حفظ محیط زیست!) و بادکنک و اینها رو به فراز دادند و کلی کیفور شده بود و از من میپرسید، اینا چرا اینا رو به من میدند؟ چون پسر خیلی خوبیم ؟ یا چون پارسال پیشول میشولو بوس کردم؟ !!
اصلاً هم نق نزد و خیلی خوب کنار اومد. اینو هم اضاله کنم که چون میدونستم راه طولانیه، کالسکۀ فراز رو هم برده بودم و خیلی از مواقع فراز داخل کالسکش نشسته بود.

2- امروز پسر همسایه که چند ماهی از فراز کوچکتره، از پشت در فراز رو صدا میزد، فراز هم میگفت،" آخه الان نمیتونم بیام، کارای خیلی مهمی دارم، خیلی مهمند اون کارام" . صدرا میگفت: چه کارایی، فراز هم میگفت: "اینجا آتیش سوزی شده، من باید برم خاموشش کنم وگرنه جنگلا آتیش میگیرند:!!!!

3- شنیدم و تو بعضی از وبلاگها این خبرو دیدم که گل شیفته فراهانی قراره تو یه فبلم هالیوودی با لئوناردو دی کاپریو همبازی بشه. راست و دروغش و نمیدونم ولی خبر جالبیه اگر صحت داشته باشه. گل شیفته رو خیلی دوست دارم فکر کنم خیلیها هم با من همعقیده اند. به نظرم زیباست و یک معصومیت خاصی هم تو چهره اش هست که زیباترش میکنه. از بازیهای اخیر دی کاپریو تو فیلمهای اسکورسیزی هم خوشم می یاد. منتظرم ببینم این خبر راسته یانه، و اگر راسته ، داستان فیلم چیه؟

4-هفتۀ پیش ، همون هفته ای که کار میکردم و نوشته بودم که کارم زیاد خواهد بود، طوری بود که علاوه بر انجام اون کار در طول روز، برای آمادگی بیشتر از نظر دونستن مطالب مرتبط با اون کار ساعت 1 میخوابیدم و صبح هم خیلی زود بلند میشدم و هی مطالعه میکردم!. عصر یک روز تو همون هفته که شب قبلش ساعت 1 خوابیده بودم و ساعت 4.5 هم از خواب بلند شده بودم و بعد هم کلی خسته بودم، از اونجا که فرداش قرار بود فقط بعد از ظهر برم و میخواستم حالا که وقت هست هم فراز رو خوشحال کنم و هم خودم کمی تفریح کنم و از اونجا که قرار بود ماشینمون رو هم فرداش بفروشیم و تا مدتی ماشین نداشتیم، تصمیم گرفتیم که بریم پارک ارم.
عمۀ کوچیکه فراز هم با ما بود و از اونجا که دنبال پایه برای قسمتهای هیجانی میگشت و من هم اونموقع نمیدونم رو چه حسابی، خیلی احساس پایه بودم بهم دست داده بود. رفتیم و سوار رنجر و ترن هوایی و یک چیز دیگه که هی مچرخید و سرمون گیج میرفت شدیم. سوار همون گیج گیحو که شدم هیچ احساس خاصی نداشتم جز اینکه سرم خیلی گیج رفت. سوار ترن که شدیم، به یکی از سراشیبی هاش که رسید، من ترسیدم و سرمو گرفتم پایین و لی از بس خسته بودم، فکر کنم یک چرت کوتاهی زدم بعد از اون. چون دیگه بقیه اش رو یادم نمیاد، فقط یادم میاد که رسیده بودیم به آخرش و سر من همچنان پایین بود و بعدش انگار کمی سرحال اومدم و کمتر خمیازه میکشیدم. رنجر هم که سوار شدیم، دیگه آخراش بود که من داد زدم و گفتم بسه دیگه، دیگه نمیخوام، منو بیارید پایین. که جلوییا برگشتند و با تعجب به من نگاه کردند که این چه مرگشه، چرا تازه یادش افتاده!!.
فراز هم جایی سوار ماشینایی شد که توی مسیر کوتاه تقریباً پیچداری حرکت میکردند. خیلی احساس راننده بودن بهش دست داده بود، هی فرمونو میچرخوند (اصلاً احتیاجی به فرمون نبود چون خودش خود به خود حرکت میکرد!!) هی بوق میزدو میگفت آقا برو کنار(اً ماشینها با فاصلۀ مشخصی نسبت به هم حرکت میکردند و نیازی به کنار رفتن نبود!)، وقتی هم به من میرسید، یک لیخند با شکوهی به من میزد که ببین پسرت چه قدر با شجاعت داره رانندگی میکنه. سوار اردکایی که تو آب شناورند و سوار هلی کوپتر هم شد و هی به هم دست تکون میدادیم و من کلی خوش خوشانم بود که پسرم خودش به تنهایی سوار اینها شده. . . یکجایی هم بود که فکر میکردم خیلی بچه گانه است. با فراز سوار شدیم و دیدم نه خیر، این میره بالا و یکدفعه در همون حالیکه میچرخید،یک وری شدیم. فراز هم چسبیده بود به من و جیغ میزد و میگفت من میترسم. منم بهش گفتم چشماتو ببند تا نترسی. اونهم این کار و کرد و دیگه نترسید! این بود یک تجربۀ غلبه بر ترس در فراز!


5- سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار این بازیهای هیجانی رو تو مرحوم شهر بازی تهران تجربه کردم. دوران نامزدی خواهرم بود و مادرم وقتی فهمیده بود که قراره این دو تا بیاند شهر بازی، منو هم راهی کرده بود، چرا شو نمیدونم شاید به این دلیل که این دو تا رو بپام که دست از پا خطا نکنند!! آخه یه زمانی رسم بود این کارا (یعنی یه بچه ای رو بالاخره برای همراهی با نامزدا بفرستند. یک زمانی هم رسم بود مردم میخواستند برند مهمونی، بچه های خودشون که یه سه چهار تایی میشدند ، بنظرشون کم می اومد، بچه های همسایه رو هم قرض میگرفتند و همگی با هم میرفتند مهمونی شوخی کردم، رسم که نبود، ولی هر از گاهی چنین مهمانهایی برای ما میرسیدند و ما رو خوشحال میکردند!). اونموقع شهر بازی ، یه سینما 2000 هم داشت . یادمه خیلی بهم خوش گذشت و تا مدتها از هیجان این وسایل و بازیها با دوستای راهنمایی و دبیرستان حرف میزدیم و پیاز داغش رو زیاد میکردیم!.

6- بالاخره ما یک مدال طلا گرفتیم. آفرین به ساعی، تلویزیون هم قیامتی راه انداخته، هی چپ و راست نشون میده صحنۀ برنده شدن، چند دقیقه پیش هم داشت زیارت ساعی رو تو شاه عبدلعظیم نشون میداد !! تلویزیون متخصص ماهی گرفتنه از آب گل آلود!. در مورد بازنده ها هم کلی کنفرانس خبری با حضور کارشناسان تشکیل میدادند و برسی میشد و همه رو از دم مقصر میکردند و کلی "باید این کار رو بکنیم، باید اون کارو نمیکردیم " راه می انداختند و خلاصه که اوضاعیه!

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative