دیروز تصمیم داشتیم بریم برای فراز لباسهای پاییزه و زمستونی بخریم. من و فراز و محمد سوار ماشین شدیم. پشت چند تا چراغ قرمز ایستادیم و چند تا میدون رو دور زدیم و چند تا دور برگردون هم.
با بابای فراز در مورد فلان چراغ قرمز که تازه نصب شده و زیاد و کم بودن زمان توقف بین اینها صحبت می کردیم و اینکه یادمون باشه موقع برگشتن، کدو و کلم و بادمجون هم بگیریم و اینکه جیب شلوار محمد سوراخ شده و شب یادم بندازه که من بدوزمش.
یکی از خیابونهای باریک منتهی به خیابون ولیعصر یک جای پارک پیدا کردیم. من و فراز پیاده شدیم و باباش مشغول پارک ماشین شد. فراز دست منو گرفته بود و داشت به پارک کردن ماشین باباش نگاه می کرد. من هم همینطور. یکدفعه فراز برگشت و گفت:" مامان ، من وقتی بزرگ شدم. با خانومم که ازدواج کردم، دیگه نمی تونم با شما ها زندگی کنم. می ریم یه جای دیگه زندگی می کنیم!!"
من اولین بار بود که همچین چیزایی از دهن آقا میشنیدم، بخصوص که اینقدر بی ربط! یعنی هیچ حرفی در مورد ازدواج این ورجک و این صحبتها، حداقل تا چند ساعت قبل نبود! (کما اینکه تنها حرف مربوط به ازدواج فراز، وقتهایی بوده که گفته یهه دختر به دنیا بیار تا من باهاش ازدواج کنم!). دهنم وا مونده بود و داشتم به فراز نگاه می کردم که شلوار پیش بندی پوشیده بود و آستر یکی از جیباش بیرون بود و داشت خیلی معمولی همچنان به پارک کردن ماشین باباش نگاه می کرد.
خم شدم و آستر جیبش رو کردم تو جیبش و برای اینکه چیزی گفته باشم که نشون بده به حرفاش گوش کردم گفتم: خب، باشه، ولی به دیدنمون که می آی. نه؟!
فراز همونطور معمولی: گفت آره خب، بعضی وقتها بهتون سر می زنیم!
من که دیگه کله ام داشت سوت می کشید و پژواک "بعضی وقتها" هی تو ذهنم رژه می رفت، گفتم : زنگ که بهمون می زنی. نمی زنی؟!
فراز: خب، چرا. ولی من که شمارهتون رو بلد نیستم. شماره رو برای خانمم بنویس که بهتون زنگ بزنم!
دیگه بابای فراز هم ماشین رو پارک کرده بود و به ما ملحق شد. ما هم راه افتادیم و من همچنان گیج و منگ . پرسیدم: خانمت کیه حالا؟ من می شناسمش؟
فراز: نه، من هم نمی دونم که!!
.
***
.
.
یادت باشه جوجۀ کوچولو، تو هنوز چهار ماه و نیم، تا پنج سالگی فاصله داری. یعنی هنوز پنج سالت نشده و این حرفا رو به من زدی!
یادت باشه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر