امروز تا از سرکار اومدم و منو دید بعد از سلام پرسید یادت اومد؟. گفتم: چی؟ گفت: همونی که میگه دامن من گرفته دیگه. من تازه یادم افتاد و خب برای اینکه اصلاً به این موضوع فکر نکرده بودم شرمنده شدم و گفتم«نه . یادم نمییاد». دوباره تکرار کرد که همون دیگه. چرا یادت نمییاد. دوباره ذهنم درگیر همهی آهنگایی شد که مممکنه گوش کرده باشه. ایندفعه دیگه سراغ هایده و مهستی و بقیه خواننده ها که ممکن بود صداشون رو تو ماشین گوش کرده باشه رفتم. ولی به نتیجه نرسیدم.
سر شام. قیمه براش تو بشقاب رو برنجش ریخته بودم. همینجوری که با قاشقش باقیمه و برنجه ور میرفت دوباره گفت« همون دیگه، یادت نیومد. در میان گلها، گلستانها، دامن من بگرفته». ایندفعه گلها و گلستانها رو شنیدم. ذهنم هی رفت و رفت تا رسید به مرضیه. تازه یادم اومد: «میگذرم تنها از میان گلها.گه به گلستانها گه به کوه و صحرا.تازه گلی سر راهم.گیرد و با من گوید
محرم راز تو کو
خار رهی به تمنا
...»د
وقتی یادم اومد و براش خوندم چشاش برق زد و کلی خوشحال شد و وسطاش کلمههایی که بلد بود رو با هام خوند. بعدش هم ازم خواست هرشب اینو براش بخونم!
من طبعاً بسیار خوشحالتر شدم! اصلاً اصلاً فکر نمیکردم بچهای که از علاقهمندان ساسی مانکن و بنیامین و سعید آسایش باشه، به ترانه های مرضیه که هیچ وقت مستقیم از جایی نشنیده و گهگداری موقع ظرف شستن و دستمال کشیدن و دستشویی شستن از دهن من شنیده توجهی کرده باشه.
خلاصه اینکه اشک تو چشای آدم جمع میشه از اینکه بچهش هم به چیزایی که اون آدم بهشون علاقهمنده، علاقه منده.د
**
همینجا عرض شود که من از علاقه مندان صدا و همه ترانه های مرضیه میباشم. تازهشم از اون چشمای سگ دار و موهای سفیدش هم بسیار خوشم میآید.
راستی زندهست؟

پی نوشت: نمی دونمهالوسکن از رو رفته یا من متوهم شدم؟ اینم سندش
http://js-kit.com/api/static/pop_comments?ref=http%3A%2F%2Ffarazjoon.blogspot.com%2F&path=%2F1009517129196706325