<عکس از اینجا حذف شد. >
من بودم و فاطی و نوشین و فرزانه و مژگان. هفته اولی بود که ترم پاییز سال دوم دانشگامون شروع شده بود. یکی از قوانین نانوشته کلاسهای دانشجویی اینه که کلاسای هفته اول تق و لقه.ه ما هم بر اساس این قانون تصمیم گرفتیم که سه چهارروزی بریم شمال خونهی دوستم.
گفتن "بریم شمال" تو حرف آسونهنه ولی تو عمل.. اونهم اون موقع . سیرده چهارده سال پیش. تو اون سالهای پَپِگی !
من نوزده سالم بود. پارسال نه پیارسالش، سرویس بود که من و میبرد دم مدرسه و میآورد. به دلیل سکونت در حومه تهران، خوابگاه بهم تعلق گرفت . البته نه به سادگی . بلکه با کلی دنگ و فنگ و دوز و کلک . اون هم داستانی داشت برای خودش.
شمال رفتن اونهم با دوستان از اون "ناشدنی" ها به نظر میرسید. ولی بر خلاف اونچه به نظر میرسید، سریع جور شد. مادر من به نسبت سیستم سنتی خانواده و اطرافیان، گاهی اوقات افکار 2 ایکس لارجی پیدا میکنه. موقعی که ازش اجازه خواستم از اون مواقعی بود که ذهنیاتش دو ایکس لارج میزد. راحت پذیرفت. ضمن اینکه گفت : " پس چی، باید بری برای خودت بگردی دیگه"! بابا هم رگیه. اون روز مخالفت نکرد. میموند داداش بزرگه که من همینجوری ازش حساب میبردم و کماکان حساب میبرم. واسه همین نظرش برام مهم بوده و هست، ضمن اینکه میخواستم ببینم به مسائل غیرتی اشاره میکنه که لج کنم باهاش یا نه. چیزی در مورد ناموس و غیرت و این صوبتا پیش نیاورد. فقط گفت" کی؟ این؟ بیعرضهست، میره تو دریا غرق میشه"
این شد که من با دلی خوشحال و لبی خندان، با اطمینان دادنشون از اینکه غرق نمیشم و خیلی مواظبم و این صوبتا، یک بعد از ظهر آفتابی روزهای اول مهر، همراه دوستانی که بالا اسمشون رو گفتم، با اتوبوس از جاده چالوس راهی شمال شدیم. کلی سوژه برای خنده پیدا کردیم. کلی مسخره بازی درآ وردیم تا بالاخره رسیدیم. وقتی رسیدیم شب بود. هوا گرم بود و دمکرده. لباسا به تنمون میچسبید.
پدر دوستم به دلیل بیماری اعصاب، مجبور شده بود همراه خاواده یک جای آروم زندگی کنه. خونهشون تو یکی از آبادیهای قشنگ دور و بر چالوس بود. خونهی آخرِ آخرِ آبادی. موقعی که رسیدیم چون تاریک بود، متوجه مناظر اطراف نبودیم. فقط یادمه از اتوبوس که پیاده شدیم. سمت راستمون صدای دریا مییومد. بعد اومدیم اینور خیابون وصدای زنجره بود تنها صدایی که میشنیدیم و هر ازگاهی هم صدای ماشینای جاده که هی دور و دورتر میشد صداشون.
یک ربعی، تو اون هوای شرجی واز بین فوج فوج صدای زنجره دور و اطرافمون راه رفتیم تا رسیدیم به همون خونهی آخر آخر. مادر دوستم خیلی مهربون بود. تا روز آخرهی خوشحالی میکرد و هی برامون خوراکی میآورد. ما هی خندیدم. هی خوردیم. هی برنامه ریختیم برای روزای بعدیمون. هی از جن و پری و روح گفتیم و هی ترسوندیم خودمون و آخرش خواب رفتیم
فرداش که از خواب بلند شدیم. بارون میاومد. اونهم بارون شدید. برنامهی اون روز صبحمون به هم ریخت. بارون همچنان ادامه داشت. بعد از ظهر برای خالی نبودن عریضه و اینکه کاری کرده باشیم. با چتر وشال و کلاه رفتیم چالوس. یک فیلم چرتی دیدیم که اصلاً یادم نیست. فقط چون ابولفصل پورعرب داشت و نوشین فن این آقا بود، دیدیمش. بعد هم برگشتیم همون خونهی اخر آخر به این امید که فردا آفتابی میشه و میریم دریا و تازه میفهمیم سفر این مدلی چیه!
فردا صبح، هیچی برامون بدتر از دیدن و شنیدن صدای بارون نبود . چیزی که مسلم بود این بود که بارون تصمیم نداشت قطع شه. صبح موندیم خونه. یک مقدار تو باغچهی خونهشون قدم زدیم. یک مقدار قوباغه کشف و شهود کردیم. یک مقدار از مادرش دست پخت غذا گرفتیم و بهش کمک کردیم. یک مقدار مناظر قشنگ دور و بر رو که از پرچین خونهشو پیدا بود و کوههای سرسیز و مسیر تلهکابین و اینها رو از حیاط و اطاق دید زدیم. دیگه حرفامون هم تموم شده بود.
شاید بارون نخواد تا روز آخری که اینجاییم قطع شه. اونوقت چی کار کنیم؟
بعد از ظهر تصمیم گرفتیم تحت هر شرایطی بریم دریا. همچنان بارون میبارید. پیاده اون بک ربع مسیر تا جاده و اون مسیری که به کنار دریا ختم میشد رو رفتیم. دریا سیاه سیاه سیاه بود. کاملاً طوفانی. من تا به حال تو این مدتی که عمر کردم و دریا دیدم همچین دریای سیاهی و همچین موجای بلندی رو ندیده بودم و ندیدم.
ساحلی که رفته بودیم از این منطقه های حفاظت شده بود. از همون مناطق محدودی کنار دریا که غصب نشده از بقیهی ملت بی ویلای ساحلی. از اونایی که یه چادر میزندد وسط واسهی به اصطلاح شنا!
قایق ور میرفتند. یکی از اون مردها هم محلی دوستم بود و سلام و علیکی باهم کردند و اون آقا به ما توصیه کرد که این چه وقت اومدنه!
یک گوشه ای اون دور و بر وایسادیم و هی اون موج های گنده و عصبانی رو نگاه کردیم . چه قدر سیاه بودند. چه قدر هوا داشت زود تاریک میشد! په قدر بارون قطع نمیشد، چه قدر سردمون بود. چه شانس گهی داشتیم.
اولش فرزانه شلوراش رو زد بالا و چند قدم رفت جلو تا وقتی موجای بیجون شده، آخرین نفساشو نو میزنند، پای اون هم خیس شه. خوش خوشانش شد. گفت چه قدر گرمه. بیاید تو. آبادانی بود و اولین بار بود که دریای شمال رو از نزدیک میدید. ما که کنجکاو شده بودیم این "گرم" رو حس کنیم ، شلوارمون رو یکی یکی زدیم بالا و یکی دو قدم رفتیم جلو تا آب بخروه به پامون.
من نوزده سالم بود. پارسال نه پیارسالش، سرویس بود که من و میبرد دم مدرسه و میآورد. به دلیل سکونت در حومه تهران، خوابگاه بهم تعلق گرفت . البته نه به سادگی . بلکه با کلی دنگ و فنگ و دوز و کلک . اون هم داستانی داشت برای خودش.
شمال رفتن اونهم با دوستان از اون "ناشدنی" ها به نظر میرسید. ولی بر خلاف اونچه به نظر میرسید، سریع جور شد. مادر من به نسبت سیستم سنتی خانواده و اطرافیان، گاهی اوقات افکار 2 ایکس لارجی پیدا میکنه. موقعی که ازش اجازه خواستم از اون مواقعی بود که ذهنیاتش دو ایکس لارج میزد. راحت پذیرفت. ضمن اینکه گفت : " پس چی، باید بری برای خودت بگردی دیگه"! بابا هم رگیه. اون روز مخالفت نکرد. میموند داداش بزرگه که من همینجوری ازش حساب میبردم و کماکان حساب میبرم. واسه همین نظرش برام مهم بوده و هست، ضمن اینکه میخواستم ببینم به مسائل غیرتی اشاره میکنه که لج کنم باهاش یا نه. چیزی در مورد ناموس و غیرت و این صوبتا پیش نیاورد. فقط گفت" کی؟ این؟ بیعرضهست، میره تو دریا غرق میشه"
این شد که من با دلی خوشحال و لبی خندان، با اطمینان دادنشون از اینکه غرق نمیشم و خیلی مواظبم و این صوبتا، یک بعد از ظهر آفتابی روزهای اول مهر، همراه دوستانی که بالا اسمشون رو گفتم، با اتوبوس از جاده چالوس راهی شمال شدیم. کلی سوژه برای خنده پیدا کردیم. کلی مسخره بازی درآ وردیم تا بالاخره رسیدیم. وقتی رسیدیم شب بود. هوا گرم بود و دمکرده. لباسا به تنمون میچسبید.
پدر دوستم به دلیل بیماری اعصاب، مجبور شده بود همراه خاواده یک جای آروم زندگی کنه. خونهشون تو یکی از آبادیهای قشنگ دور و بر چالوس بود. خونهی آخرِ آخرِ آبادی. موقعی که رسیدیم چون تاریک بود، متوجه مناظر اطراف نبودیم. فقط یادمه از اتوبوس که پیاده شدیم. سمت راستمون صدای دریا مییومد. بعد اومدیم اینور خیابون وصدای زنجره بود تنها صدایی که میشنیدیم و هر ازگاهی هم صدای ماشینای جاده که هی دور و دورتر میشد صداشون.
یک ربعی، تو اون هوای شرجی واز بین فوج فوج صدای زنجره دور و اطرافمون راه رفتیم تا رسیدیم به همون خونهی آخر آخر. مادر دوستم خیلی مهربون بود. تا روز آخرهی خوشحالی میکرد و هی برامون خوراکی میآورد. ما هی خندیدم. هی خوردیم. هی برنامه ریختیم برای روزای بعدیمون. هی از جن و پری و روح گفتیم و هی ترسوندیم خودمون و آخرش خواب رفتیم
فرداش که از خواب بلند شدیم. بارون میاومد. اونهم بارون شدید. برنامهی اون روز صبحمون به هم ریخت. بارون همچنان ادامه داشت. بعد از ظهر برای خالی نبودن عریضه و اینکه کاری کرده باشیم. با چتر وشال و کلاه رفتیم چالوس. یک فیلم چرتی دیدیم که اصلاً یادم نیست. فقط چون ابولفصل پورعرب داشت و نوشین فن این آقا بود، دیدیمش. بعد هم برگشتیم همون خونهی اخر آخر به این امید که فردا آفتابی میشه و میریم دریا و تازه میفهمیم سفر این مدلی چیه!
فردا صبح، هیچی برامون بدتر از دیدن و شنیدن صدای بارون نبود . چیزی که مسلم بود این بود که بارون تصمیم نداشت قطع شه. صبح موندیم خونه. یک مقدار تو باغچهی خونهشون قدم زدیم. یک مقدار قوباغه کشف و شهود کردیم. یک مقدار از مادرش دست پخت غذا گرفتیم و بهش کمک کردیم. یک مقدار مناظر قشنگ دور و بر رو که از پرچین خونهشو پیدا بود و کوههای سرسیز و مسیر تلهکابین و اینها رو از حیاط و اطاق دید زدیم. دیگه حرفامون هم تموم شده بود.
شاید بارون نخواد تا روز آخری که اینجاییم قطع شه. اونوقت چی کار کنیم؟
بعد از ظهر تصمیم گرفتیم تحت هر شرایطی بریم دریا. همچنان بارون میبارید. پیاده اون بک ربع مسیر تا جاده و اون مسیری که به کنار دریا ختم میشد رو رفتیم. دریا سیاه سیاه سیاه بود. کاملاً طوفانی. من تا به حال تو این مدتی که عمر کردم و دریا دیدم همچین دریای سیاهی و همچین موجای بلندی رو ندیده بودم و ندیدم.
ساحلی که رفته بودیم از این منطقه های حفاظت شده بود. از همون مناطق محدودی کنار دریا که غصب نشده از بقیهی ملت بی ویلای ساحلی. از اونایی که یه چادر میزندد وسط واسهی به اصطلاح شنا!
قایق ور میرفتند. یکی از اون مردها هم محلی دوستم بود و سلام و علیکی باهم کردند و اون آقا به ما توصیه کرد که این چه وقت اومدنه!
یک گوشه ای اون دور و بر وایسادیم و هی اون موج های گنده و عصبانی رو نگاه کردیم . چه قدر سیاه بودند. چه قدر هوا داشت زود تاریک میشد! په قدر بارون قطع نمیشد، چه قدر سردمون بود. چه شانس گهی داشتیم.
اولش فرزانه شلوراش رو زد بالا و چند قدم رفت جلو تا وقتی موجای بیجون شده، آخرین نفساشو نو میزنند، پای اون هم خیس شه. خوش خوشانش شد. گفت چه قدر گرمه. بیاید تو. آبادانی بود و اولین بار بود که دریای شمال رو از نزدیک میدید. ما که کنجکاو شده بودیم این "گرم" رو حس کنیم ، شلوارمون رو یکی یکی زدیم بالا و یکی دو قدم رفتیم جلو تا آب بخروه به پامون.
گرم بود واقعاًً شن هام نرم بود و آب گرم و موجا تا اون لحظهی مرگشون مبارز میطلبیدند و ما هم چند روز خورده بودیم و خوابیده بودیم و انرژی تلنبار شده بود تومون و ایی بدمون نمییومد کمی هم هیجان داشته باشیم.
اولش همون دو قدم بود که رفتیم جلو و آب فقط کف پامون و به مچ پامون میرسید. یکی دو بار موج کمی بزرگتر شد و تا زانومون رسید. نوشین و فاطی رفتند بیرون. ما تازه خوشمون اومده بود. دو سه قدم دیگه رفتیم جلوتر. خیلی کیف داشت. موج که می اومد، پامون رو خیس میکرد بعد هم می رفت و موقع برگشت ما رو با شنهای زیر پامون به جلو میکشوند و کف پامون رو غلقلک میداد.
از نوشین و فاطی که تو ساحل ایستاده بودند دورتر میشدیم. قدم به قدم. دیگه اینطور نبود که پامون رو شن باشه و آب گاهی بهش برسه گاهی بهش نرسه. نصف بدنمون تو آب بود و با هر موج عصبانی که بهمون میخورد کلی جا به جا میشدیم و کلی هم بعد از اینکه موجه رو رد کردیم خوش خوشانمون میشد.
من و مژگان دستامون رو داده بودیم به همدیگه. تصمیم گرفتیم کمی دیگه جلوتر بریم. ایندفعه نزدیک یکی از اون چوبهای چادر طرح سالم سازی ساحل. رفتیم. یه موج خیلی بلند اومد و تا گردن رفتیم زیر آب. و دوباره آب تا کمرمون رسید. همینطوری خوش خوشان داشتیم میخندیدم و هی احساس خود پسر شجاع بینی رو در خودمون تقویت میکردیم و به فکر جلو رفتن بیشتر بودیم که من برگشتم و دیدم یک موج خیلی بزرگ و سیاه درست پشت سرمه. خواستم فرار کنم ولی خب، سرعت موج بیشتر از من بود طبعاً. یک لحظه سنگینی موج بود که محکم به پشتم خورد و آب همه جا رو گرفت. هیچی دیگه زیر پام نبود. هیچی.فقط آب پرزور بود و هیچی... مژگان رو تو همون هیر و بیر کنار خودم حس میکردم.
موجه کشوند ما رو به طرف ساحل. پام به ماسه ها رسید. سعی کردم خودمو به ماسه گیر بدم. نمیشد. آب زورش خیلی بیشتر بود. ماسه ها هم همهش سر میخوردند. ما اون وسط مونده بودیم. موج سیاه رفته بود خورده بود به ساحل و پرزور تر برگشتهبود. همینجوری داشت ما رو به طرف دریا میبرد. نفسم داشت تموم میشد. بیشتر از تموم شدن نفس، فکر اینکه "همینه مرگ؟!" داشت منو میکشت. برادرم و پیشبینیش... مادرم ... بابام... خواهرم... یک لحظه دستم خورد به دست مژگان. گرفتمش. تنها نبودم. این خودش کلی بود! زور زدم تا روی شکم خم شم. خودمو قلنبه کنم . یک واکنش غیر ارادی بود. طبق قوانین فیزیک!
یک دست دیگهم خورد به کی از همون چوبهای وسط طرح سالم سازی. گرفتمش. تموم زورمو زدم. فکر میکردم مسئول زنده بودن مژگان هم هستم. این انگار زورم رو بیشتر کرده بود. شنای زیر پام هی سر میخوردند و من پام رو محکم فشار میدادم رو زمین. کم کم آب از سرم رد شد. ساحل رو دیدم. نوشن و فاطی و اون دو تا مرد داشتند به طرف ما میدویدند. سنگین سنگین شده بودیم. سرفه میکردیم. باید میدویدیم تا موج گندهی دیگه ما رو با خودش نبره. با هر زوری که بود دویدیم. دیگه از منطقهی خطر دور شده بودیم ولی با اینحال باز هم میدویدیم. وقتی دیگه به جایی رسیدیم که از موج خبری نبود. ولو شدیم. نوشن و فاطی و فرزانه که وضعش بهتر از ما بود و اون دو تا مرد بهمون رسیدند. کلی حرف زدند که هیچ کدومشون یادم نیست. فقط یکی از اون دو تا آقا که هم محلی دوستم بود با سرعت ما رو سوار ماشین کرد و گفت برسونمتون دکتر. تو ماشین اون حالمون کاملاً جا اومده بود. گفتیم برای چی دکتر؟ ما فقط سردمونه. بریم خونه. هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود. رفتیم خونهی دوستم به شرط اینکه هیچی به مادرش نگیم. نگفتیم. اون خودش فهمید. همهی همسایههاشون هم!
**
صبح فرداش که از خواب بلند شدیم آفتاب همه جا رو گرفته بود. اصلاً انگار نه انگار که همچین ماجرایی دیشب اتفاق افتاده! رفتیم یه راه باریکی که پشت خونشون بود رو کشف کردیم که میخورد به یک رودخونه. کلی هم مرغابی و مرغ دریایی اون پشت بودند. کلی عکس گرفتیم. عکس بالایی هم یکی از اونهاست. بعد از ظهر هم رفتیم ساحل. آبی آبی بود. انگار نه انگار که دیروز عصرش داشت با تمام وجود مارو میخورد. کمی با ترس و لرز اون گوشه موشه ها قدم زدیم و برگشیتم. فردا ش هم عازم تهران شدیم!
**
چرا یاد این قضیه افتادم؟ نمیدونم ! من خیلی وقتها یادش میافتم. یعنی میدونید؟ خیلی وقتها همون حسها، یعنی حس غرق شدن سراغم مییاد. میرم جلو. میرم جلو. بعد ضربه میخورم. پرت میشم. زیر پام یواش یواش خالی میشه. بعد تو همون حالی که دیگه بریدم. یک دستی، یک چوبی، چیزی دستمو میگیره. یا دستم فقط میخوره بهش. همون میشه مایهی نجاتم. خیلی اینطوری شده. فکر کنم مرگ وقتیه که همهی اونا با هم هست. ولی اون چوب بی قابلیت و اون دستِ و اون حس " دیگه تنها نیستی" نباشه.
همین
**
**
صبح فرداش که از خواب بلند شدیم آفتاب همه جا رو گرفته بود. اصلاً انگار نه انگار که همچین ماجرایی دیشب اتفاق افتاده! رفتیم یه راه باریکی که پشت خونشون بود رو کشف کردیم که میخورد به یک رودخونه. کلی هم مرغابی و مرغ دریایی اون پشت بودند. کلی عکس گرفتیم. عکس بالایی هم یکی از اونهاست. بعد از ظهر هم رفتیم ساحل. آبی آبی بود. انگار نه انگار که دیروز عصرش داشت با تمام وجود مارو میخورد. کمی با ترس و لرز اون گوشه موشه ها قدم زدیم و برگشیتم. فردا ش هم عازم تهران شدیم!
**
چرا یاد این قضیه افتادم؟ نمیدونم ! من خیلی وقتها یادش میافتم. یعنی میدونید؟ خیلی وقتها همون حسها، یعنی حس غرق شدن سراغم مییاد. میرم جلو. میرم جلو. بعد ضربه میخورم. پرت میشم. زیر پام یواش یواش خالی میشه. بعد تو همون حالی که دیگه بریدم. یک دستی، یک چوبی، چیزی دستمو میگیره. یا دستم فقط میخوره بهش. همون میشه مایهی نجاتم. خیلی اینطوری شده. فکر کنم مرگ وقتیه که همهی اونا با هم هست. ولی اون چوب بی قابلیت و اون دستِ و اون حس " دیگه تنها نیستی" نباشه.
همین
**
.
.
تو اون عکس بالا من کدومم؟ خب معلومه. این گوشهای. مشکیه. همینی که پاچه گشاد و اِپُل و دست تو جیب واین بندو بساطهاست دیگه.
تو اون عکس بالا من کدومم؟ خب معلومه. این گوشهای. مشکیه. همینی که پاچه گشاد و اِپُل و دست تو جیب واین بندو بساطهاست دیگه.
*
عکسایی که ما با اون دوربین میگرفتیم. دیگه احتیاجی به فتوشاپ نداره. خودش فوتوشاپ شدهی خدایی هست. از لحاظ وضوح تصویر!!
**
عکسایی که ما با اون دوربین میگرفتیم. دیگه احتیاجی به فتوشاپ نداره. خودش فوتوشاپ شدهی خدایی هست. از لحاظ وضوح تصویر!!
**
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر