تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

عکس باران

عکس اول و دوم : فراز در دنیای بازی در حالیکه کلن خیلی جدی گرفته دنیا رو - دنیای بازی کجاست؟ یک جایی تو خیابون شریعتی. فکر کنم بالای صدرباشه.
عکس سوم. فراز در ماشین آتش نشانی در یکی از ایستگاه‏های آتش نشانی که آتش نشان پرتلاش داشت به فراز دکمه بوق و آژیر رو نشون می‏داد.
عکس جهارم تولد فرازه با برو بچز فامیل. اون کوچولو سبز پوشه رو دارید با اون موهای فرفری؟ پسر برادرمه. همونی که عکس کچلیاش و دو لپی سیب خوردنش رو قبلاً گذاشته بودم. عشق منه. خیلی وقته که میخوام در موردش بنویسم و نتونستم.
عکس پنجم هم دوباره صحنه‏ای از تولد فرازه.
عکس آخر هم فرازه با حالت ذوق مرگی زیر پوستی وقتی که تو کامیون آتش نشانی نشسته بوده!







هاااا او لک لکو رفته خونه‏ی کی؟

یکی بود یکی نبود. یه کره زمین بود. بعد تو این کره زمین یک ماندانای شش روزه بود که شیرش روخورده بود و داشت با شکم‏پری و خوشحالی، باد حاصل از مائده‏های زمینی رو طی پروسه‏ای به نام آروق بیرون می‏داد. این ماندانا خانم قصه ما یک داداشی داشت به اسم سام. سام هم همون بغل، به حالت دراز کشیده و دست زیر چونه داشت آروق زدن آبجی خانوم رو نظاره می‏کرد و یحتمل کلی سوال فلسفی تو ذهنش بود من باب این فرایند و فرایندهای دیگر حیات.
خب. حالا اگه گفتید مامان اینا کی بود که اونور نشسته بود و اینا رو نیگا می‏کرد و عملکرد این دو تا رو بررسی می‏کرد و گوشی هم تو دستش بود و حرف می‏زد و گوش می‏داد و مشاوره می‏داد و برنامه‏ریزی می‏کرد و قرار می‏گ‏ذاشت و...؟

خب . به سلامتی آدمهای باهوش همین دور و بر و اون گوشه موشه‏ها که فهمیدند صلوات.
برای سلامتی افراد حاضر و غایت در این قصه هم صلوات.
برای سلامتی آقای راننده هم صلوات ( وا خب چیه مگه.یه لحظه قوه ابتکار و حافظه و تخیلتون تون رو بکار بگیرید و فکر کنید به جای شنیدن ادامه قصه که کار نویسنده این قصه نیست، یه صبح ملس با هیجان نشستید تواتوبوس و دارید می‏رید اردو و ذوق دارید که ببینید چیا پیش می‏یاد دِ آخه!)

..
.
.
قصه ما به سر رسید. کلاغه میگه قارقار

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

تحریف علم و تاریخ (دوباره) به روایت فراز!

فراز داشت معلومات خودش رو درمورد سیاره ها و علی‏الخصوص، مریخ و زحل(که بهش می‏گه زُحَن) برای من بازگو می‏کرد؛
نمونه افاضات در مورد مریخ:« مریخ انقدر سرده، انقدر سرده، مثل قطب!. توش پر از پنگوئنه. انقدر پنگوئن هست، انقدر پنگوئن هست، که دیگه جا واسه آدما نیست. واسه همینم آدما هیچ‏وقت تو مریخ نمی‏رند. چون جا که براشون نیست دیگه. هلکوپترشون هم اونجا جا نمی‏شه»!!!
**
بعد از اینکه فراز تکلیف سیاره‏ها و زندگی تواونا رو روشن کرد، به یاد امام زمان افتاد! فراز: « می‏دونی امام زمان غائبه؟ می‏دونی رفته تو یه غار قایم شده؟ می‏دونی اون غار یه جاییه که هیچ آدمی بلد نیست؟ منم بلد نیستم(!)؟ بعد اونجادرش تار عنکبوت داره. می‏دونی کِی اینطوری شده؟ یه روزی که دشمنا می‏خواستند به اون غار حمله کنند. عنکبوت رفت اونجا تار درست کرد. بعد هم یه کفتر رفت توش(!!) تخم گذاشت. دشمنا هم دیگه نتونستند پیداش کنند»!

لینک مرتبط: تحریف تاریخ به روایت فراز( شماره 1).ئ

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

خیلی خطرناکه حسن!

یکی بود. یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که...
چند روز پیش برای فراز این قصه رو خوندم. همون اولای قصه که ماهی سیاه کوچولو عزم رفتن کرده بود، از فراز پرسیدم« به نظر تو کار درستی می‏کنه یا نه؟» فراز با قاطعیت گفت :« نه. چون خطرناکه. اتفاقات بد براش میفته». من گفتم «آره . ممکنه. ولی باید قصه رو بخونیم تا ببینیم کار خوبی کرده یا نه».
ماهی سیاه کوچولو ا زرودخونه و آبشار و مارمولک و قورباغه و اینها گذشت و به دریا ی بزرگ آبی رسید. از فراز دوباره نظرش رو پرسیدم. فراز جواب داد:«کار بدی کرده. چون دریا به اون بزرگی خیلی خطر داره. ممکنه یه ماهی بزرگ بخورتش. تازه مامانش هم که اونجا نیست».
من با تمام حس ستاره سرخی و داس و چکش و "ما باید بریم به دریا برسیم " و اینها: « ولی خب. دریا خیلی قشنگه. خیلی بزرگه. یک عالمه جا داره که ماهیه توش شنا کنه. یه عالمه ماهی هست که بخواد باهاشون دوست شه. به نظر تو هنوز تصمیمش اشتباه بوده؟»
فراز: «آره خب. اونجا کوسه ها هم هستند. علفایی(!) که ماهی شکار می‏کنند هم هستند. ماهی‏گیراهم هستند. مامان ماهیه هم که نیست ازش مواظبت کنه» .
با ناامیدی قصه رو براش تموم کردم. آخرقصه هم که ماهیه به سلامتی می‏ره تو شکم ماهی‏گیر. اونم به خاطره ماهی‏های دیگه .
دیگه از فراز نظرش رو نپرسیدم. فراز خودش شروع کرد به نتیجه گیری «چه کار بدی کرد ماهیه ها. اگه الان نیومده بود. همچین اتفاقی هم نیفتاده بود. آدم باید همیشه به حرف مامانش گوش کنه. مگه نه؟!»!
.
چیه خب. بچه‏ی من دلش نمی‏خواد ماهی سیاه کوچولو باشه. بچه من ماهی سیاه کوچولو رو یک کله پوک بی مغز می‏دونه. یحتمل اون ایثار آخریش رو هم گل سرسبد کله پوکی‏هاش می‏بینه!
اصلاً مگه یه مادر از خدا چی می‏خواد؟ غیر از اینه که یه ماهی سیاه کوچولو نمی‏خواد که زود ولش کنه و بره ببینه دنیا چه خبره ؟! اونم همین دنیای خرتوخر؟!
هان؟!!

شهر در دست حاجی فیروزها و عمونوروزها

تا 6 ساعت مونده به سال تحویل مشغول بشور و بساب بودم.هی میخواستم به سلسله اعمالم سرعت بدم و وقت بیشتری داشته باشم تا بیام اینجا و اختتامیه بنویسم و سال گذشته رو بررسی کنم و این صوبتا ولی نشد که نشد.
ساعت سه( ساعت 9 سال تحویل بود) سروته بشور و بساب و چینش و اینها رو هم آوردم و اون موقع هم وقت پشت کامپیوتر نشستن و پست درکردن نبود. خانوادگی رفتیم تجریش گردی. آدم باید چند ساعت مونده به سال تحویل بره تجریش تا بفهمه شهر زنده یعنی چی؟ سر. صدا، داد، بیداد، آتیش زدن به مال و... همه چی بود. قدرتی خدا چه قدر امسال حاجی فیروز دیدم من. یک عده‏شون خیلی نکته بودند. مثلاً یک گروه که از تیپ‏شون مشخص بود دانشجویند ، اونهم شاید از نوع بی دردش، خودشونو شکل حاجی فیروز درآورده بودند و دسته جمعی مشغول حاجی فیروزی بودند. تازه‏شم فیلمبردار هم داشتند! حاجی فیروز دیگه‏ای هم بود که انگار استاد دانشگاهی، مجری بازنشته ای، یا چیزی تو این مایه ها بود؛ برداشته بود خودشو سیاه کرده بود و همچین لفظ قلم می‏‏گفت: ارباب خودم سامبول علیکم ارباب خودم... که همه- حداقل همه جامعه آماری من- یک طور عجیب با احترامی بهش نیگا می‏کردند. تازه وقتی بهش پول می‏دادند با همون لفظ قلم می‏گفت " سپاس‏گزارم قربان. سال خوب و پر باری داشته باشید شهروند عزیز"!!
غلط نکنم تو همون دو سه ساعتی که تو اون حوالی کار کرد، اندازه یک ماه حقوق من درآمد کسب کرد.
***
فراز از وقتی بابانوئل و فوایدش رو شناخت، از ما تقاضای بابانوئل کرد. یکبار پریسا تو وبلاگش یا کامنت‏هاش نوشته بود که موشی و روشی هم بابانوئل و هم عمونوروز دارند. ایده عمو نوروز رو من اینطوری گرفتم.
تا یک ماه مونده به عید، فراز از عمونوروز و شکل و قیافه و سرعت و ماشینش پرسید.
دو هفته به عید چیزی که از عمو نوروز می‏خواست رو تو یه نقاشی کشید. یه پارکینگ ماشین . ازم خواست براش پست کنم. هنوز تو کیفمه.
یک هفته مونده به عید تو پاساژ نزدیک خونه یه پارکینگ اسباب بازی دیدم. چون فراز باهام بود نخریدمش. فرداش که خودم تنهایی رفتم برای خریدش، فروخته شده بود.
تا روز قبل از عید همه اسباب بازی فروشی‏های پاساژ پونک، تندیس، سپهر، میلاد نور رو گشتم ولی اون پارکینگی که می‏خواستم و اونجا دیده بودیم رو پیدا نکردم. آخرش عمونوروز تصمیم گرفت یه چیز دیگه بخره! یک بسته لگو. لگوی ماشین و آدمکاش.
روز ی که سال تحویل میشد وقت‏هایی به شست و شوی مغری فراز اختصاص داده شد به این ترتیب که "که برای ساختن پارکینگ ما کلی مقوا و جعبه داریم و میتونیم خودمون هرجور که دوست داریم بسازیمش و رنگ کنیم. عمونوروز شاید خوشش نیاد یک چیزی که خودمون می‏تونیم بسازیم رو بیاره برامون و... شاید اصلاً نامه ما به دستش نرسیده باشه و شاید نتونه بیاد اینجا و .." سال که تحویل شد. فراز درو باز کرد و بسته‏ش رو پشت در دید. خوشحالیش تو اون لحظه حد و مرز نداشت. واسه مادربزرگا و عمه و خاله و دایی‏هاش که تعریف میکرد اینو، اینو هم اضافه می‏کرد که " عمو نوروز خیلی سرعتش زیاده. هیچ کس نمی‏تونه ببینتش. ، ولی من از پشت دیدمش که لباس بلند پوشیده بود و یک سبد هم دستش بود که پر از کادو بود"!.
.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

اخبار به درد بخور!

من برای فراز لقمه درست می‏کردم. باباش روی مبل به حالت نیمه دراز کشیده داشت اخبار تلویزیون ایران رو می‏دید.
فراز در حالیکه از غذای پخته شده(کوکو سیب زمینی!) خیلی خوشش اومده و به به و چه چه‏ش ممد حیات بود و تاکیدش بر لقمه گرفتن درست با حواس جمع و سس ریختن توی هر لقمه مفرح ذات، گفت: « به این اخبارا نگاه نکن، اینا همه‏ش چرت و چرته، همه‏ش دروغه. اینا به درد مامانا نمی‏خوره»!!
من طبعاًدر حالیکه از حرفاش لبخند به لب شده بوده بودم: پس به در کی می‏خوره؟
فراز: خب. فقط به درد باباها!!
Google Analytics Alternative