دیشب خواستم مطلبی در مورد نوشتن و ننوشتن وبلاگ برای بچه ها بنویسم. نوشتم ولی خب، اون چیزی که میخواستم نشد و با همون حال پابلیشش کردم. الان که دوباره به متن نگاه کردم دیدم باید تکمیل بشه تا منظورمو بهتر مفهوم کنم. این بود که ذخیره ش کردم تا در یک فرصت مناسب یه سر و دستی روش بکشم. از دوستانی که نظر دادند ممنون. نظر شما هم همچنان محفوظه و وقتی مطلب جدید پست شد به نمایش گذاشته میشه دوباره و البته حتما خواهم نوشت که این نظرات برای مطلب تکمیل نشده قبلی است.
۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه
جگرها خون شود!
جوجو کوچولوی من، همونکه وقتی به دنیا اومد خیلی ریز و کوچولو بود و تا ده روز بعد دنیا اومدنش هی وزن کم کرد و بعد کارش به خاطر همین کشید به بیمارستان و و هفت روز اونجا موندیم و هی من گریه کردم و هی به تمام امامزادههای ایران از همونجا دخیل بستم و هی قلپ شیرخوردنشو شمردم و به وزن تولدش بعد هفت روز بیمارستان رسید و بعد اون من تمام همت داشته و نداشتهم رو به کار انداختم و هی زنگ ساعت گذاشتم و هی سر ساعت بهش شیر دادم و هی هر روز بردمش حموم و بعد هر جیش و پی پی شستمش و هی با گرم گرم اضافه وزنش خوش خوشانم شد و هی قنبلی شد و هفت ماهگی رسید به نوک منحنی رشد و بعد هی نخورد و نخورد و لاغر و قلمی موند و همین جوجویی که چهار ماهگی نشست و دهماهگی دندون درآورد و یکسال و دوماهگی راه افتاد و یک سال و دهماهگی همزمان هم از پوشک گرفته شد هم شیر مادر و دو سالگی خیلی خوب حرف میزد و سه سال و نیمگی رفت مهد کودک و هی بزرگ شد و مرد شد و عاقل شد و هی به خاطرش ذوق کردم و هی رنجور شدم و هی غصه خوردم و هی افتخار کردم و هی خجالت کشیدم و هی میدونم و به خودم هی یادآوری میکنم که همه این افتخار و غصه و خجالت و خوش خوشان و رنجوری و.. هست هست هست تا آخر عمرم، امروز از مهد کودکی که میرفت فارغ التحصیل شد
۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه
The welcome sight of you!
رو قالیچه قرمز آشپزخونه گلمریم نشسته بودیم. فراز و سام تو هال بازی میکردند. بر خلاف همیشه بدون گیس و گیس کشون! ماندانا پیش ما بود رو کَریرش.قان و قون میکرد و میخندید. عکسای عروسی گلمر رو دیدیم. تو همشون نازک و قلمی و قشنگ بود. بحث به چاقی و لاغری کشید. گلمر سخاوتمندانه به من گفت که هیچ چربی اضافهای ندارم. آدم باید دوستی مثل گلمر داشته باشه تا به خودش امیدوار شه. بعد همینطوری به بحث چاقی و لاغری ادامه دادیم و اینکه فعلاً سرمایهدارا که دنیا رو میچرخونند، از لاغرا خوششون میاد واسه همینم فعلاً لاغری رو بورسه. بالاخره یه روزی میرسه که یه چند تا چاق پیدا میشند که اینا از چاقا خوششون بیاد و چاقی بره تو بورس. اونوقت چه قدر دغدغهی زنان عالم کمتر میشه! بعد من یاد حرفای استاد ادبیاتمون افتادم. گفته بود که یک زمونی چاقی زیاد، قشنگی محسوب میشده. زمون یوسف و زلیخا.میگفت زلیخا انقدر چاق بوده که خودش نمیتونسته حرکت کنه و چند نفر جابه جاش میکردند. غبغب داشته این هوا. چاه زنخدان هم لابد اون وسطش و همه هم بهش میگفتند قشنگترین زن عالم! اینا رو به گلمر گفتم. خندیدیم. اون گفت که حتماً برای همین بوده که خواسته یوسفو بگیره افتاده زمین و کمرش شکسته. داستان این نبود البته. هارهار خندیدیم. اون بلند شد خورشت بامیهش رو درست کنه و من نشستم وبا ماندانا خوش و بش کردم. صحنه هی مییومد تو ذهنم . زلیخای چاق عاشق یوسف تو یه اطاق. یوسف روشو برمیگردونه و میخواسته بره. زلیخا لابد اینو پیشبینی نکرده بوده. خودش رو نمیتونسته حرکت بده. دستش رو دراز میکنه. خودش میفته و در همون حین پیرهن یوسف هم از پشت پاره میشه.. حتما وقتی افتاده بوده چشمش هم میفته به آینه. افتاده بوده،. حتماً گریهش گرفته بوده و خودش رو هم تو آینه میدیده. صحنه دیگه خیلی خندهدار نبود. حرفای دیگه زدیم. گلمر مربای ذغال اخته آورد. عالی بود. فراز هم اومد و خورد. ماندانا ملچ ملوچ راه انداخته بود. یکذره هم گذاشتم تو دهن اون. بعد همسر گلمر اومد. ما خداحافظی کردیم و راه افتادیم. از آسانسور اومدیم پایین. سوار ماشین شدیم. تو ترافیک چمران گیر کردیم. میلیمتری جلو اومدیم. تا بالاخره رسیدیم خونه. زلیخا ولی هنوز اونجا افتاده بود. یوسفو بردند زندان. هفت سال.هشت سال. اومد بیرون. دم و دستگاهی برای خودش به هم زد. زلیخا ولی همونجا افتاده بود. رو آینه غبار نشست. یه خروار. خودش تار عنکبوت بست. کور شد ولی همونجا افتاده موند. راست میگفت گلمر. کمرش شکست. همونموقع که یوسف روشو برگردوند اون کمرش شکست. هنوز هم با کمر شکسته همونجا افتاده و روش به آینهست. همون آینه که روش غبار گرفته. قرنها.
* قسمتی از این آهنگ فرانک سیناترا
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
افسار خانوادگی
چند روز پیش با خودم فکر میکردم تا کی باید این فراز وقتی کسی رو میبینه، تموم پته پوته زندگی ما رو بریزه جلوش رو داریه. باید یه فکری کرد. باید از جایی شروع کرد. این بود که یه بعد از ظهر که نه اون خسته و گرسنه وو عجلهای بود ، نه من، بعد از کیک و چایی و خوش و بش شروع کردم به گفتمان تربیتی که آره. همه خونواده ها یک سری حرفا بینشون هست که بهش میگند "اسرار خانوادگی" و اینها فیلان هستند و بهمان هستند و خلاصهشون اینه که اینا باید تو خانواده بمونه و جایی درز نکنه.
فراز با دقت حرفامو گوش میکرد و " درسته، درسته" هم وسطاش میگفت در حالیکه به فکر هم فرو رفته بود. راحت قبول کرد و من رو به خودم مفتخر که بعله. اییییینه. با بچه باید اینطوری حرف زد و من چه قده بلدم بچه ادب کنم... و یک سری بشکن زدنهای تو دلیِ دیگه
بعد اون، فراز مشغول ماشین بازیش شد و منم با احساس خرسندی شروع کردم به مرتب کردن کشوهای کمدش. ده دقیقه بعد. فراز اومد به من که محتویات کشوش رو ریخته بودم بیرون گفت " ببین مامان. میدونستی که ما خانوادهایم؟ میدونستی همه خانوادهها افسار(!) دارند برای خودشون؟ تو نباید بری افسار خانوادگی منو تو ببلاگت بنویسی"!!.
اولین بار بود که همچین حرفی ازش میشنیدم. من معمولاً موقع حرفا و کاری خندهدارش، همونجا اعلام میکنم که اینو تو وبلاگ مینویسم. خیلی وقتها هم کامنتهای قربون صدقهای دوستان وبلاگی رو براش میخونم. در هر دو صورت کلی خوش خوشانش میشه و مییاد صفحه مانیتور رو نگاه میکنه و بالا و پایین می پره.
از اونجایی که کلن آدمیه که نمیخواد کم بیاره، معلوم شد که قصدش مقابله به مثل کردن و ادب نمودن منه!
بهش گفتم که من هرچی مینویسم به خودتم میگم. این اولین باره که این حرفو میزنی. مگه تو دوست نداشتی اونطوری؟
فراز که همچنان تو تربیت من نمیخواست کوتاه بیاد، گفت: ببین مامان. یه چیزایی هست که من به خودت میگم برو بنویس. مثلا هر وقت من بهت میگم "زحمت نکش خسته میشی" برو تو ببلاگ بنویس که همه بفهمند من چه پسر خوبیم ( همینطوری گفت ها!!). این که افسار خانوادگی نیست. ولی اونایی که افساره رو تو دیگه ننویس!!
خواستم اینو بگم و همین جا اعلام کنم که اگه از این به بعد من در مورد فراز فقط نوشتم " فراز به من گفت خسته میشی زحمت نکش" تعجب نکنید. بقیه چیزا در حوزه" افسار" قرار دارند و فیل تر کردنشون واجب.
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
هم اکنون نیازمند کامنتهای سبزتان هستم
از آنچا که یکی از روشهای مهم و بی دغدغه ارتباطی من با دنیای و آدمای اطراف همین صفحه شده، گفتم حالا چرا که نیام از مشکلم حرف بزنم و مسئلت بجویم؟!
ابتدا برای راحتی خیال اون دوستان عزیز که اون عقب بودند و تا اسم "مشکلم" رو شنیدند و از سرشون رو به این ور خم کردند ، بگم که مشکلی که میخوام امروز براتون ازش بگم، مشکل "آلر ژی" میباشد. حالا خود دانید که همین جا بمونید یا برید به پی زندگیتون
عرض شود که من چندین سالی هست که با آلرژی دست به گریبانم. قبل از خارجه رفتن این مشکل به صورت آبریزش عطسههای صبحگاهی بود. در خارجه رفع شد.یعنی قدرتی خدا، تا پام به اونجا رسید این آبریزش بینی و چشم و عطه هم ناپدید شد! یکسال بعد از برگشتن، دوباره شروع شد با همون علائم. بعد شدید و شدیدتر شد. اوائل با آنتی هسیتامین جواب میگرفتم. بعد دیگه این اثر نکرد. شال و کلاه کردم رفتم متخصص آلرژی. تست نوشت. حدود 30 تا 40 تا سوزن به دستم فروکردند تا بفهمند به چی آلرژی دارم. گردو خاک. بلوط، انگور و خربزه ، و مایت. انگور و خربزه رو گذاشتم کنار. موند گردو خاک و مایت که تو اون تست، تاثیر بیشتری نشون دادند و راه چارهای هم براشون نبود. اسپری و قرص داد. تا وقتی منظم استفاده میکردم جواب میداد. ولی بعد از مدتی علی رغم مصرف نسبتاً منظم تشدید شد. اون دکتر دیگه نبود. رفتم پیش یک متخصص دیگه. گفت این داروها خوبند ولی باید اول نوع ارزونتر و ضعیفترش روت امتحان میشده، اگه جواب نمیداد میرفت سراغ اون داروها. دو تا اسپری داد و یک سری قرص دیگه. داروهای آلرژی همه برای من خواب آوربودند و هستند. نمیدونم رو همه همین اثر رو داره یا نه.
بعد آلرژی یه طور دیگه خودش رو نشون داد. اون عطسه و آبریزش چشم و بینی که سر جاش بود، بهش خارش پوست و قرمزی هم اضافه شد. یعنی اگه من یک شب از این داروها استفاده نکنم. فرداش بدن من هر لحظه یک جاییش شروع به خارش میکنه، بعد پوستم میخاره و قرمز میشه. اینطوریه که قرمزی اونجا ده دقیقه میمونه. بعد یک جای دیگه شروع میکنه به خاریدن و اونجا قرمز میشه. گلو هم که دیگه کلافهم کرده. گاهی به این مجموعه تبهای ساعتی هم اضافه میشه. دکتر آلرژی ولی گفت کاریش نمیشه کرد. برو خدا رو شکر کن که حداقل وقتی دارو میخوری، مشکل نداری و با همین دارو کارت جواب میده. خب من هم کاری که از دستم برنمیومد. فقطخدا رو شکر کردم!
چند ماه پیش مطب دندانپزشکی بودم. دندانپزشک مشغول اندو بود و من هم دهنم باااز و بی حس. دندونپزشک دیگه اون طرف داشت رو مریضش کار انجام میداد و این دوتا هر از گاهی با هم حرف میزدند. بعد بحثشون کشید به حجامت و عجیب اینکه چه قدر مورد تاییدشون بود! اون یکی میگفت اگزما و آلرژی فلانی هم با حجامت خوب شد. من تا قبل از این قضیه هیچ وقت به حجامت فکر نکرده بودم. افتاد تو ذهنم.
چند هفتهای هست که به موارد و علائم حساسیت قبلی، حساسیب به لوازم آرایش هم اضافه شده. کافیه ریملی بزنم به نوک مژه هام یا کرمی به پوستم. اشک چشام روون میشه و چشما هم قرمز. داروهام روهمچنان مصرف میکنم. کماکان همهش میخوام بخوابم. خسته شدم. فکر کنم این آلرژی مرحله ای شده عین یه مرگ یواش یواش برام. دنبال درمونم. اساسی.
حالا جواب شما رو تو موارد زیر میخوام:
واکسن آلر ژی - واکسن رو دکتری که میرم بهم تجویز نکرده. ولی ظاهراً آلرژی واکسن هم داره که تو مرکز تخصصی آلرژی تزریق میشه. آیا کسی هست که از این واکسن استفاده کرده باشه؟ نتیجهش خوبه؟ دوستم میگفت چند مرحله داره. تو مرحله اول یک روز در میون باید تزریق بشه تا دو سه ماه. بعد میشه مثلاً دو سه روز در میون. بعد کم و کمتر میشه. همینطوریه روالش؟ دقیقاً چه قدر طول میکشه؟ منی که از آمپول و سوزن میترسم میتونم دووم بیارم زیر بار اینهمه سوزن؟
حجامت. گفتم که فکر حجامت هم افتاده تو کلهم. به نظر خودم درمون همچین چیزی با حجامت غیر ممکن به نظر میاد ولی آدم گرفتار به هر ریسمونی ممکنه چنگ بندازه. نه؟ اطلاعات من در مورد حجامت و اثراتش محدوده به خوندن سایتها و بحثهای اطاقهای گفت و گوی اینترنتی. بعضی ها گفتند درمون شدند و مشکلشون با حجامت حل شده و خیلی راضیند. بعضی ها هم گفتند که هیچ اثری نمیتونه باشه و درآوردن خون کثیف و اینها چرته. به نظرم خود پزشکا هم در مورد حجامت یکدست عمل نکردند. یک عده کاملاً بی نتیجه میدونند. یک عده هم خودشون کار حجامت رو انجام میدند!
آیا از شما یا اطرافیان شما،به عنوان یک جامعه آماری، کسی حجامت انجام داده؟ اثری داشته؟ برای آلرژی جواب میده؟ این حجامت آلرژی که میگند چه صیغه ایه؟ هپاتیت و آلرژی نگیرم یه وقتی؟ تاثیر بیشتری داره رو سلامت به نسبت خون دادن؟ ( آخه بعضی از متخصصین حجامت میگند که میزان سموم و چربی و فیلان خون حجامت خیلی بیشتر از خون معمولیه!)
اگر برای نظر مشکل دارید. از کامنتدونی این هم میتونید استفاده کنید
اشتراک در:
پستها (Atom)