دوم یا سوم دبستان بودم که بابام ، باغچۀ قبلی رو فروخت و اومد یک تیکه زمین بزرگتر خرید که هیچ علف و درختی نداشت. بابا معتقد بود که خاکش خوبه، جاش خوبه ، آبش خوبه، اینجا یه باغ قشنگ میشه، درخت سیب و هلو وزردآلو و گوجه سبز میکاره ویه خونه میسازه این گوشه، یه آلاچیق اونور و....
این حرفا رو میزد در حالیکه به دور دورا نگاه میکرد! انگار داشت اونچه که تجسم میکرد رو برای ما تعریف میکرد.وقتی اینارو میشنیدم، تو عالم بچگی با خودم میگفتم کو تا این بیابون باغ بشه؟
سال بعدش چند تا نهال کاشت این ور و اونوراون بیابون بی آب و علف . فکر میکردم بابا هم بچۀ بزگیه که مثل ما چوبا رو میکاره زمین به خیال اینکه باغ داره. سالها گذشتند، هی بیل زده شد، هی علف کنده شد، هی جوی آب درست شد، هی درخت کاشته شد، هی هَرَس شد . هی عرق ریخته شد ، هی حرص خورده شد، هی سرما زده شد، هی بی آبی شد، هی...
به ده سال نرسیده اونجا برای خودش باغی شد که شد پاتوق خودمون و فک و فامیل. میرفتیم اونجا و برای خودمون خوش بودیم. نمی دونم چرا اون وقتها- یعنی همون ده سال بعدش که دیگه باغ شده بود -به این فکر نمی کردم که این همون تصور بابا موقع خرید این زمین بوده. یعنی انقدر از نزدیک همه چی رو، علی الخصوص رنج ها رو می دیدم که به اینکه تو اون تصور ده سال پیش بابا قدم میزنم، فکر نمیکردم .
این روزا که تو اون باغ قدم میزنم، همهاش اون نگاه دور بابام وقتی داشت برامون رویاش رو از اون بیابون تعریف میکرد مییاد تو ذهنم. این روزا بیشتر به "رویا" و" تحقق رویای بابا" فکر میکنم.
شاید من هم دیگه فهمیدم زندگی چیه!
***
فراز که خیلی خوش به حالش میشه اونجا، تا اونجا که جا داره خاک بازی میکنه
اینم نمای دیگه ای از باغ از کنار دو گیلاس نرسیده!
-یکی از اون عکس های بالایی هم فراز و پسر داییش رو نشون داده، مشغول گوجه سبزچینی و لبماندن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر