غروبه الان. از اون غروبای ابری. ابری... اون هم تو تابستون! یحتمل از قانون غروب های موذی کشدارتبعیت میکنه.
فراز و باباش نیستند. من بعد از یک سلسله بشور و بساب اومدم نشستن اینجا. بشور و بساب اصولاً حال آدم رو خوب میکنه. پس نتیجه میشه گرفت که من حالم قبل از بشور و بساب گرفته بوده، احتمالاً خسته هم بودم. همین!
***
دبستان که میرفتم. برادرم دوسالی از من فاصله داشت. یعنی من پنجم بودم، اون سوم بود. برادر بزرگترم، چند سالی از من بزرگتر بود. یه غروب جمعه بود، مثل همین غروب، ابری. منتها، باید تو تابستون نبوده باشه و احتمالاً بهار بوده. چرا؟ چون هنوز مدرسه ها تعطیل نشده بود.
سر و صدای بچه ها از کوچه میومد. برادر کوچیکه خوابیده بود. یه فکر شیطانی به سر من و داداش بزرگه برای اذیت کردن دادش کوچیکه زد. رفتیم دو تایی سراغ داداش کوچیکه که خواب بود.
«مجید... مجید... بلندشو... مدرسهات دیر شده...چرا نرفتی؟..بدو»
***
دبستان که میرفتم. برادرم دوسالی از من فاصله داشت. یعنی من پنجم بودم، اون سوم بود. برادر بزرگترم، چند سالی از من بزرگتر بود. یه غروب جمعه بود، مثل همین غروب، ابری. منتها، باید تو تابستون نبوده باشه و احتمالاً بهار بوده. چرا؟ چون هنوز مدرسه ها تعطیل نشده بود.
سر و صدای بچه ها از کوچه میومد. برادر کوچیکه خوابیده بود. یه فکر شیطانی به سر من و داداش بزرگه برای اذیت کردن دادش کوچیکه زد. رفتیم دو تایی سراغ داداش کوچیکه که خواب بود.
«مجید... مجید... بلندشو... مدرسهات دیر شده...چرا نرفتی؟..بدو»
مجید خوابالو با چشمای بادکرده و سراسیمه:«اِ...ساعت چنده مگه... مامان کو؟... چرا بیدارم نکردید؟»
« خیلی دیر شده...بدو تا دوباره آقای درخشان دعوات نکرده»
بعد کیفش رو دادیم دستش
مجید:«پس صبونه چی؟... چی بخورم»
«بدو...بدو...»
مجید با سرعت شلوارش رو تنش کرد، کیفش رو دستش گرفت و کفشاش رو پاکرد و دوید...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر