ابتدا نوشت: این پست نسبتاً طولانی صرفاً جهت ثبت در تاریخ نوشته میشود و نمی دانم ارزش دیگری دارد یا نه!
.
فکر کنم اگه زندگی فراز رو تا الان بخوایم به دو قسمت تقسیم کنیم، میشه اینطور تقسیمش کرد؛ قبل از استفاده از "راپِل" پارک آب و آتش ( اسمش رو از فراز شنیدم، نمی دونم ساخته ذهنشه یا همینه) و بعد اون. قسمت تلخ ماجرا هم اینه که من تو لحظه این تقسیم نبودم و واکنشش رو ندیدم و فکر کنم حسرتش تو دلم تا مدتها بمونه.
یک روز عصر وسطای هفته پیش، من و فراز و باباش، با مادر و خواهرم و دو تا بچه هاش و داداش کوچیکهم رفتیم پارک آب و آتش. آب بازی تو قسمت فوارهها البته رو شاقش بود. فراز و علی – پسر خواهرم- بازی کردند و ما نگاه کردیم. آبش بوی کلر میداد و مطبوع نبود ولی بچه ها که به این چیزا کار ندارند. فراز وقتی منصرف شد که عین بید می لرزید. خشک کردن ولباس پیچیدن چندان افاقه نکرد. نیم ساعت با کلی حوله و لباس دورش، تو بغل باباش نشست. بهتر شد. شاممون رو در همون حین خوردیم. بعد همگی منهای محمد که موند اونجا مراقب بساطمون باشه و استراحت کنه، رفتیم دوری بزنیم. امسال چیز جدیدی اضافه شده بود به اسم راپل. قبل از ما فراز و علی رسیده بودند بهش. علی به فراز گفته بود که من الان سوار میشم ولی تو چون کوچیکی نمیتونی سوارشی و دل فراز رو سوزنده بود. ما که رسیدیم به اونجا، فراز دست به سینه و با یه حالت اخمو داشت به همهمون اعلام میکرد که من اصلاً از اینجا خوشم نمیاد اصلاً اینطوری بهم خوش نمیگذره.. افراد در صحنه هم می خندیدند و آخیش آخیش می گفتند. نگاه کردم به این سرگرمی و آدمایی که منتظر بودند نوبتشون بشه. علی راست گفته بود. کسانی که از این راپل استفاده میکردند یا آدم بزرگ بودند یا اونچه که من میدیدم بزرگتر از فراز به نظر میرسیدندا. مسافتی که راپل طی میکرد بین دو تا تپه بود. با فاصلهی حدوداً 50 متر یا بیشتر . روی یکی از تپه ها آدما جمع شده بودند و منتظر بودند که نوبتشون بشه . برای استفاده کردن باید می رفتند اون یکی تپه. راپل یک طناب، کابل یا همچین چیزی بود که دستهی کوچیک بهش وصل بود به اضافه یک اهرم به گمانم.. آدما میرفتند اون یکی تپه. کمرشون رو به اهرم که ازش آویزوون بود می بستند. دستشون رو می گرفتند بالا و حالت آویرون از اون دسته پیدا میکردند و بعد هولشون می دادند. و فاصله بین این دو تا تپه رو در همون حالت آویزون طی میکردند
من اصلاً نمیتونم ادعا کنم که این کاریه که فقط از عهده فراز بر اومده. بلکه میخوام بگم با توجه به روحیات و خصوصیات فراز، برای فراز شاهکاره. فراز مثل خیلی از بچه ها- حداقل بچه های فک و فامیل خودم- نبود و نیست که بیکله بره جلو. از این جهت من خیالم راحت تر از بقیه مادرا بود. کار خطرناک رو خودش تشخیص میداد و سمتش هم نمیرفت. برای همین من کمتر بهش " نکن " و " نرو" می گفتم. تا سه سالگی کافی بود حس کنه که بین سطحی که راه می ره و سطحی که قراره راه بره، اختلاف سطح وجود داره. می خوابید رو زمین، پاهاش رو با احتیاط دراز می کرد تا به سطح جدید برسه. وقتی کاملاً مطمئن میشد اون طرفه، بلند میشد. خودش و تکون می داد و راه می افتاد. هیچ وقت سمت بخاری و آتیش نرفت. از همون ده ماهگی بخاری که می دید، انگشت دستش رو به علامت نباید تکون می داد و نچ نچ میکرد. هیچ وقت یادم نیست همچین چیزی رو بهش یاد داده باشم. تا همین چهارشنبه سوری پارسال، مراسم مختصر و بی خطر مجتمع رو از تو بغل باباش دید. از صدای ترقه می ترسید. از تصور از رو یه آتیش کوچیک پریدن وحشت داشت. هیچ وقت اینطوری نبوده که من دنبالش راه بیفتم که گم نشه. خودش می گفت" یه لوله ای ما رو به هم وصل کرده. من نمی تونم ازت دور شم" فکر کنم قضیه لوله برمیگرده به وقتایی اون قدیما که ازم پرسیده بود من تو شکم تو چطور غذا میخوردم و من بهش قضیه لوله رو گفتم و اون لوله رو همیشه به طور نامرئی بین خودش و خودم حس می کرد. ولی خب، به کسانی که هم -بعد از سه سالگی -میپسردمش بهشون هم اطمینان داشت. انگار این لوله هه به اونها منتقل کرده باشم. درسته امسال تو یکی دو تا ماجرا، متوجه شدم لولههه دیگه خیلی نامرئی شده ولی خب همچنان هنوز هم فکرمی کنم حتی وقتی ازم دور میشه، از یه جایی نگاهش بهم هست. نمیگم اینطور خوبه یا بد. اینطوری بود و من کاری نمی تونسم بکنم. ظاهراً ریسک نکردن تو ذاتشه. چه میدونم . فکر میکنم شاید این راپل سواری، این خمیرهش رو هم تغییر داده باشه!
اون شب هم بعد از کمی غرغر، نشون داد که اصلاً خیال راپل سواری نداره . فقط میخواست ببینه علی چطور سوار میشه. ما میخواستیم بریم دوری بزنیم. علی و فراز و دایی آرمانشون اونجا منتظر موندند تا نوبتشون بشه. دایی آرمان عشق همه بچه های فامیله. اصلاً محاله که بچه ای با آرمان خوب نباشه. یه نیروی جاذبه ای انگار درونش داره که همه بچه ها رو به سمت خودش میکشونه. ما رفتیم. مادرم یه نمازخونه پیدا کرد که دورش حصیری بود و شیرونی داست. رفت نمازش رو اونجا خوند. خیلی طولش داد. بعد هم گفت خیلی بهش خوش گذشته که اونجا نماز خونده ! دوباره رفتیم، از اون ته ایستک و نوشابه گرفتیم و برگشتیم. تو صف ندیدیمشون. فکر کردیم شاید علی سوار شده و کارشون تموم شده و برگشتند پیش بابای فراز. ما اون سمت فوارهها بساطمون رو چیده بودیم. مردم تو اون ساعت شب، دور و بر فواره ها و میونشون بودند. تعدادشون کم که نشده بود هیچ، زیاد هم شده بود. ما رسیدیم اونجا. بعد همه مون با هم تصیمیم گرفتیم که از میون فواره ها بدویم. من دست دختر خواهرم رو گرفتم. خواهرم هم دست مادرم رو. دویدیم. کلی خوش خوشانمون شد و خیس خیس شدیم. خوشم مییاد که همهمون یه تختهمون کمه. ممکنه همسن و سالهای من و خواهرم هم به ندرت اون وسط برند، ولی من تا به حال کسی همسن مادرم رو ندیدم که اون وسط بدوه.
خیس خیس شده بودیم. رفتیم پیش محمد که همچنان روی بساطمون نشسته بود. خندید بهمون و هرچی پوشش و لباس بود داد بهمون تا دور خودمون بپیچیم. دختر خواهرم از همه بیشتر خیس شده بود و مادرم هم از همه کمتر! فراز و علی و دایی آرمان نبودند. هنوز نبومده بودند. نشستیم اونجا خشک شیم. وقتایی که شعله آتیش روشن میشد، خوش به حالمون میشد. به آرمان اطمینان داشتم و میدونستم مراقبشونه. بیست دقیقه ای طول کشید تا اومدند. فراز بدو بدو اومد پیشم و گفت منم سوار شدم. منم سوار شدم. با اینکه هیجان نشون میداد ولی معلوم بود یه جور دیگه میگه. مثل همیشه نبود. چیزی توش تغییر کرده بود. شروع کرد مثل یک مرد، شمرده شمرده، تمام ماجرا رو تعریف کردن. چطور سوار شده. چطور رفته. چه احساس داشته. چطور خودش رو نگه داشته. .. همیشه تعریف میکنه ولی ایندفعه فرق داشت یه چیزی رو بدون اینکه ما انتظار داشته باشیم و خودش انتظار داشته باشه انجام داده بود. خیلی احساس شجاعت میکرد. وقتایی هم که علی شروع میکرد به حرف زدن. به دقت گوش میداد. وسط حرفاش نمی پرید. اصلاً انگار می رفت تو عالم خودش. همچین چیزی رو از فراز ندیده بودم. موقع برگشت اونا رفتند سی خودشون و ما هم برگشتیم خونه خودمون . تو تمام راه فراز ساکت بود. با اینکه خسته بود و انتظار داشتم بخوابه، نخوابید. ساکت به بیرون نگاه میکرد. این کار هم ازش بعید بود. چون تو این جور مواقع با حرف می زنه یا غر میزنه یا میخوابه یا ازمون آهنگ میخواد. ساکت؟! تو راه پله ها و تا لحظه ای که به خواب بره هم ازمون میخواست که بگیم فکر میکردیم همچین کاری کنه. فکر میکردیم نترسه. چند بار و چند بار ماجرا رو از اول تعریف کرد. من چون خودم خیلی دوست داشتم اون رو او اون لحظه ببینم هی با دقت گوش میکردم. هی ازش سوال میپرسیدم که دایی آرمان چی کار کرد؟ علی چی؟ چطوری پات رو نگه داشته بودی؟ اون بالا چی فکر میکردی؟ چطوری پیاده شدی؟ ...
میدونم تو عالم مادرونه، همیشه دنیای بچه ها به کرات به دو قسمت هایی تقسیم میشه؛ قبل راه رفتن، بعد راه رفتن- قبل از غذای کمکی خوردن و بعد اون- قبل از دستشویی رفتن و بعد اون- قبل از اولین کلمه و بعد اون- قبل از مهد رو پذیرفتن و مستقل شدن و بعد اون- و.... ممکنه همچین چیزی مادرای دیگه عادی باشه ولی برای من یکی از اون موارد دو قسمت کردنیه.
دو سه روز گذشته. من همچنان فکر میکنم چیزی در فراز تغییر کرده. بزرگ تر شده انگار. هی تعریف میکنه و میپرسم و باز هم فکر میکنم چه حیف که من اونجا نبودم.
یک روز عصر وسطای هفته پیش، من و فراز و باباش، با مادر و خواهرم و دو تا بچه هاش و داداش کوچیکهم رفتیم پارک آب و آتش. آب بازی تو قسمت فوارهها البته رو شاقش بود. فراز و علی – پسر خواهرم- بازی کردند و ما نگاه کردیم. آبش بوی کلر میداد و مطبوع نبود ولی بچه ها که به این چیزا کار ندارند. فراز وقتی منصرف شد که عین بید می لرزید. خشک کردن ولباس پیچیدن چندان افاقه نکرد. نیم ساعت با کلی حوله و لباس دورش، تو بغل باباش نشست. بهتر شد. شاممون رو در همون حین خوردیم. بعد همگی منهای محمد که موند اونجا مراقب بساطمون باشه و استراحت کنه، رفتیم دوری بزنیم. امسال چیز جدیدی اضافه شده بود به اسم راپل. قبل از ما فراز و علی رسیده بودند بهش. علی به فراز گفته بود که من الان سوار میشم ولی تو چون کوچیکی نمیتونی سوارشی و دل فراز رو سوزنده بود. ما که رسیدیم به اونجا، فراز دست به سینه و با یه حالت اخمو داشت به همهمون اعلام میکرد که من اصلاً از اینجا خوشم نمیاد اصلاً اینطوری بهم خوش نمیگذره.. افراد در صحنه هم می خندیدند و آخیش آخیش می گفتند. نگاه کردم به این سرگرمی و آدمایی که منتظر بودند نوبتشون بشه. علی راست گفته بود. کسانی که از این راپل استفاده میکردند یا آدم بزرگ بودند یا اونچه که من میدیدم بزرگتر از فراز به نظر میرسیدندا. مسافتی که راپل طی میکرد بین دو تا تپه بود. با فاصلهی حدوداً 50 متر یا بیشتر . روی یکی از تپه ها آدما جمع شده بودند و منتظر بودند که نوبتشون بشه . برای استفاده کردن باید می رفتند اون یکی تپه. راپل یک طناب، کابل یا همچین چیزی بود که دستهی کوچیک بهش وصل بود به اضافه یک اهرم به گمانم.. آدما میرفتند اون یکی تپه. کمرشون رو به اهرم که ازش آویزوون بود می بستند. دستشون رو می گرفتند بالا و حالت آویرون از اون دسته پیدا میکردند و بعد هولشون می دادند. و فاصله بین این دو تا تپه رو در همون حالت آویزون طی میکردند
من اصلاً نمیتونم ادعا کنم که این کاریه که فقط از عهده فراز بر اومده. بلکه میخوام بگم با توجه به روحیات و خصوصیات فراز، برای فراز شاهکاره. فراز مثل خیلی از بچه ها- حداقل بچه های فک و فامیل خودم- نبود و نیست که بیکله بره جلو. از این جهت من خیالم راحت تر از بقیه مادرا بود. کار خطرناک رو خودش تشخیص میداد و سمتش هم نمیرفت. برای همین من کمتر بهش " نکن " و " نرو" می گفتم. تا سه سالگی کافی بود حس کنه که بین سطحی که راه می ره و سطحی که قراره راه بره، اختلاف سطح وجود داره. می خوابید رو زمین، پاهاش رو با احتیاط دراز می کرد تا به سطح جدید برسه. وقتی کاملاً مطمئن میشد اون طرفه، بلند میشد. خودش و تکون می داد و راه می افتاد. هیچ وقت سمت بخاری و آتیش نرفت. از همون ده ماهگی بخاری که می دید، انگشت دستش رو به علامت نباید تکون می داد و نچ نچ میکرد. هیچ وقت یادم نیست همچین چیزی رو بهش یاد داده باشم. تا همین چهارشنبه سوری پارسال، مراسم مختصر و بی خطر مجتمع رو از تو بغل باباش دید. از صدای ترقه می ترسید. از تصور از رو یه آتیش کوچیک پریدن وحشت داشت. هیچ وقت اینطوری نبوده که من دنبالش راه بیفتم که گم نشه. خودش می گفت" یه لوله ای ما رو به هم وصل کرده. من نمی تونم ازت دور شم" فکر کنم قضیه لوله برمیگرده به وقتایی اون قدیما که ازم پرسیده بود من تو شکم تو چطور غذا میخوردم و من بهش قضیه لوله رو گفتم و اون لوله رو همیشه به طور نامرئی بین خودش و خودم حس می کرد. ولی خب، به کسانی که هم -بعد از سه سالگی -میپسردمش بهشون هم اطمینان داشت. انگار این لوله هه به اونها منتقل کرده باشم. درسته امسال تو یکی دو تا ماجرا، متوجه شدم لولههه دیگه خیلی نامرئی شده ولی خب همچنان هنوز هم فکرمی کنم حتی وقتی ازم دور میشه، از یه جایی نگاهش بهم هست. نمیگم اینطور خوبه یا بد. اینطوری بود و من کاری نمی تونسم بکنم. ظاهراً ریسک نکردن تو ذاتشه. چه میدونم . فکر میکنم شاید این راپل سواری، این خمیرهش رو هم تغییر داده باشه!
اون شب هم بعد از کمی غرغر، نشون داد که اصلاً خیال راپل سواری نداره . فقط میخواست ببینه علی چطور سوار میشه. ما میخواستیم بریم دوری بزنیم. علی و فراز و دایی آرمانشون اونجا منتظر موندند تا نوبتشون بشه. دایی آرمان عشق همه بچه های فامیله. اصلاً محاله که بچه ای با آرمان خوب نباشه. یه نیروی جاذبه ای انگار درونش داره که همه بچه ها رو به سمت خودش میکشونه. ما رفتیم. مادرم یه نمازخونه پیدا کرد که دورش حصیری بود و شیرونی داست. رفت نمازش رو اونجا خوند. خیلی طولش داد. بعد هم گفت خیلی بهش خوش گذشته که اونجا نماز خونده ! دوباره رفتیم، از اون ته ایستک و نوشابه گرفتیم و برگشتیم. تو صف ندیدیمشون. فکر کردیم شاید علی سوار شده و کارشون تموم شده و برگشتند پیش بابای فراز. ما اون سمت فوارهها بساطمون رو چیده بودیم. مردم تو اون ساعت شب، دور و بر فواره ها و میونشون بودند. تعدادشون کم که نشده بود هیچ، زیاد هم شده بود. ما رسیدیم اونجا. بعد همه مون با هم تصیمیم گرفتیم که از میون فواره ها بدویم. من دست دختر خواهرم رو گرفتم. خواهرم هم دست مادرم رو. دویدیم. کلی خوش خوشانمون شد و خیس خیس شدیم. خوشم مییاد که همهمون یه تختهمون کمه. ممکنه همسن و سالهای من و خواهرم هم به ندرت اون وسط برند، ولی من تا به حال کسی همسن مادرم رو ندیدم که اون وسط بدوه.
خیس خیس شده بودیم. رفتیم پیش محمد که همچنان روی بساطمون نشسته بود. خندید بهمون و هرچی پوشش و لباس بود داد بهمون تا دور خودمون بپیچیم. دختر خواهرم از همه بیشتر خیس شده بود و مادرم هم از همه کمتر! فراز و علی و دایی آرمان نبودند. هنوز نبومده بودند. نشستیم اونجا خشک شیم. وقتایی که شعله آتیش روشن میشد، خوش به حالمون میشد. به آرمان اطمینان داشتم و میدونستم مراقبشونه. بیست دقیقه ای طول کشید تا اومدند. فراز بدو بدو اومد پیشم و گفت منم سوار شدم. منم سوار شدم. با اینکه هیجان نشون میداد ولی معلوم بود یه جور دیگه میگه. مثل همیشه نبود. چیزی توش تغییر کرده بود. شروع کرد مثل یک مرد، شمرده شمرده، تمام ماجرا رو تعریف کردن. چطور سوار شده. چطور رفته. چه احساس داشته. چطور خودش رو نگه داشته. .. همیشه تعریف میکنه ولی ایندفعه فرق داشت یه چیزی رو بدون اینکه ما انتظار داشته باشیم و خودش انتظار داشته باشه انجام داده بود. خیلی احساس شجاعت میکرد. وقتایی هم که علی شروع میکرد به حرف زدن. به دقت گوش میداد. وسط حرفاش نمی پرید. اصلاً انگار می رفت تو عالم خودش. همچین چیزی رو از فراز ندیده بودم. موقع برگشت اونا رفتند سی خودشون و ما هم برگشتیم خونه خودمون . تو تمام راه فراز ساکت بود. با اینکه خسته بود و انتظار داشتم بخوابه، نخوابید. ساکت به بیرون نگاه میکرد. این کار هم ازش بعید بود. چون تو این جور مواقع با حرف می زنه یا غر میزنه یا میخوابه یا ازمون آهنگ میخواد. ساکت؟! تو راه پله ها و تا لحظه ای که به خواب بره هم ازمون میخواست که بگیم فکر میکردیم همچین کاری کنه. فکر میکردیم نترسه. چند بار و چند بار ماجرا رو از اول تعریف کرد. من چون خودم خیلی دوست داشتم اون رو او اون لحظه ببینم هی با دقت گوش میکردم. هی ازش سوال میپرسیدم که دایی آرمان چی کار کرد؟ علی چی؟ چطوری پات رو نگه داشته بودی؟ اون بالا چی فکر میکردی؟ چطوری پیاده شدی؟ ...
میدونم تو عالم مادرونه، همیشه دنیای بچه ها به کرات به دو قسمت هایی تقسیم میشه؛ قبل راه رفتن، بعد راه رفتن- قبل از غذای کمکی خوردن و بعد اون- قبل از دستشویی رفتن و بعد اون- قبل از اولین کلمه و بعد اون- قبل از مهد رو پذیرفتن و مستقل شدن و بعد اون- و.... ممکنه همچین چیزی مادرای دیگه عادی باشه ولی برای من یکی از اون موارد دو قسمت کردنیه.
دو سه روز گذشته. من همچنان فکر میکنم چیزی در فراز تغییر کرده. بزرگ تر شده انگار. هی تعریف میکنه و میپرسم و باز هم فکر میکنم چه حیف که من اونجا نبودم.
.
.
پی نوشت: آیا مشکلی برای بلاگفایی ها دوباره به وجود اومده. من نتونستم کامنت بگذارم و اگر هم جایی گذاشتم اصلن رویت نشد. انگار خوردشون. تو بلاگر هم که همچنان مشکلم با این کامپیوتر پا برجاست. بانو و مرجان و نونوش و بلاگریها من همچنان میخونمتون. منتها نمی تونم نظری بگذارم. مگر اینکه از کامپیوتر محل کار اقدام کنم!
اگر همچنان شما هم تو کامنتدونی اینجا مشکل دارید این هم هست. منتها فکر میکنم شاید بهترباشه تا هنوز پا نگرفته به یه جای دیگه منتقلش کنم با این بامبولهایی که بلاگفا از خودش در میاره