رو قالیچه قرمز آشپزخونه گلمریم نشسته بودیم. فراز و سام تو هال بازی میکردند. بر خلاف همیشه بدون گیس و گیس کشون! ماندانا پیش ما بود رو کَریرش.قان و قون میکرد و میخندید. عکسای عروسی گلمر رو دیدیم. تو همشون نازک و قلمی و قشنگ بود. بحث به چاقی و لاغری کشید. گلمر سخاوتمندانه به من گفت که هیچ چربی اضافهای ندارم. آدم باید دوستی مثل گلمر داشته باشه تا به خودش امیدوار شه. بعد همینطوری به بحث چاقی و لاغری ادامه دادیم و اینکه فعلاً سرمایهدارا که دنیا رو میچرخونند، از لاغرا خوششون میاد واسه همینم فعلاً لاغری رو بورسه. بالاخره یه روزی میرسه که یه چند تا چاق پیدا میشند که اینا از چاقا خوششون بیاد و چاقی بره تو بورس. اونوقت چه قدر دغدغهی زنان عالم کمتر میشه! بعد من یاد حرفای استاد ادبیاتمون افتادم. گفته بود که یک زمونی چاقی زیاد، قشنگی محسوب میشده. زمون یوسف و زلیخا.میگفت زلیخا انقدر چاق بوده که خودش نمیتونسته حرکت کنه و چند نفر جابه جاش میکردند. غبغب داشته این هوا. چاه زنخدان هم لابد اون وسطش و همه هم بهش میگفتند قشنگترین زن عالم! اینا رو به گلمر گفتم. خندیدیم. اون گفت که حتماً برای همین بوده که خواسته یوسفو بگیره افتاده زمین و کمرش شکسته. داستان این نبود البته. هارهار خندیدیم. اون بلند شد خورشت بامیهش رو درست کنه و من نشستم وبا ماندانا خوش و بش کردم. صحنه هی مییومد تو ذهنم . زلیخای چاق عاشق یوسف تو یه اطاق. یوسف روشو برمیگردونه و میخواسته بره. زلیخا لابد اینو پیشبینی نکرده بوده. خودش رو نمیتونسته حرکت بده. دستش رو دراز میکنه. خودش میفته و در همون حین پیرهن یوسف هم از پشت پاره میشه.. حتما وقتی افتاده بوده چشمش هم میفته به آینه. افتاده بوده،. حتماً گریهش گرفته بوده و خودش رو هم تو آینه میدیده. صحنه دیگه خیلی خندهدار نبود. حرفای دیگه زدیم. گلمر مربای ذغال اخته آورد. عالی بود. فراز هم اومد و خورد. ماندانا ملچ ملوچ راه انداخته بود. یکذره هم گذاشتم تو دهن اون. بعد همسر گلمر اومد. ما خداحافظی کردیم و راه افتادیم. از آسانسور اومدیم پایین. سوار ماشین شدیم. تو ترافیک چمران گیر کردیم. میلیمتری جلو اومدیم. تا بالاخره رسیدیم خونه. زلیخا ولی هنوز اونجا افتاده بود. یوسفو بردند زندان. هفت سال.هشت سال. اومد بیرون. دم و دستگاهی برای خودش به هم زد. زلیخا ولی همونجا افتاده بود. رو آینه غبار نشست. یه خروار. خودش تار عنکبوت بست. کور شد ولی همونجا افتاده موند. راست میگفت گلمر. کمرش شکست. همونموقع که یوسف روشو برگردوند اون کمرش شکست. هنوز هم با کمر شکسته همونجا افتاده و روش به آینهست. همون آینه که روش غبار گرفته. قرنها.
* قسمتی از این آهنگ فرانک سیناترا
۵ نظر:
تو كه خدائيش يه گرم هم چربي اضافي نداري..اينقدر دلم مي خواد تو يكي از اين قرارهاي تو و گلمريم باشم..بسكه هر دوتون خوبيد!
البته اونوقت آوا با كي بازي كنه؟ ماندانا شايد...
چه تعبیر عجیبی بود از زلیخا. ساده در ظاهر و پیچیده در باطن. این تصویر ذهنی از اون رو هرگز ندیده بودم...
نمی دونم چرا احساس کردم این نوشته کمی تا حدودی گلمریمی شد....من اخه نوشته های گلمریم را هم می خونم احساس کردم به ادبیات اون نزدیک شدی در این نوشته ات .....چی میگن؟ کمال همنشین در من اثر کرد؟؟؟؟
البته سبک نوشتن خودت هم منحصر بفرده، لیلا جون....و من دوست دارم سبک نگارش ات را.
سلا م من مامان کیهان هستم ÷سر من با فراز همسنه و از طریق وبلاگ کیاراد با شما آشنا شدم خیلی ÷سر باهوشی دارین تبریک میگم به خاطر داشتن فراز جون
اگه اجازه بدین میخواستم شما رو اد کنم و چون ÷سر من هم با فراز جون همسنه تبادل نظربا هم داشته باشیم به امید دیدار باز هم میام
به مریم. بسیار خوش اومدی اتفاقا فکر کنم خیلی هم خوب بشه اگه بتونی بیای. ما که بسی لذت خواهیم برد. بچه ها هم بالاخره با خودشون بازی میکنند هرچند ممکنه دیگه بخواند دونفری گروهکشی کنند برعلیه نفر سوم (چشمک)
به لیلی::)
به مامان آرمان. طبعا خب اثر داره ولی من از قلم گلمریم خوشم میاد. قبول دارم هرکی باید سبک خودش رو داشته باشه. ولی من قصدم موقع نوشتن پیروی از سبک گلمریم نبوده چون اصلا نمیتونم اونطوری. شاید چون اسم گلمریم اومده سبک هم کمی شبیه اون شده
به مامان کیهان: از آَناییتون خوشبختم. آدرس وبلاگتون رو پس باید از وبلاگ کیاراد متوجه بشم درسته>
ارسال یک نظر