تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

منطق بین سوالات!!

فراز:  اولین پیامبر دنیا کی بوده؟
من: آدم
فراز: نه. اولین پیامبر راست راستکی کی بوده؟
من: خب . همون آدم بوده دیگه. اسمش آدم بوده! اصلن اون موقع هیچ موجودی نبوده. بعد همین آدم  که اسم زنش حوا بوده میان روی کره زمین، بعد همه آدما رو به دنیا می‏یارن!!!
فراز به صورت مسلسل وار: بعد مار(!) رو کی به دنیا می‏یاره؟ بعد مامان هاجر (مادر من) چطوری بزرگ شده؟ ماشین چطوری رنگ میشه؟

یعنی من عاشق این ارتباط بین سوالاشم هاااا

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

تو خودت بفهم!!

فراز  تا دو روز تب داشت، بعد  از اون صداش خروسی شده و این خروسی شدن صدا  تا این لحظه ادامه داشته. البته در طول روز  حالش کما بیش خوب بود، ولی نزدیک غروب و شب که میشد تبش  می‏رفت بالاو دوباره میومد پایین. 
 یکی از همون شبایی که تب داشت. نشسته بودم دستشو گرفته بودم تو دستم . اون هم هی چشماش رو نیمه باز می‏کرد و واکنش‏های منو ارزیابی می‏کرد و بعد دوباره می‏بست. منم خب طبعن ظاهر نگرانی داشتم.  بعد یکی دو دقیقه احساس کردم تبش پایین اومده . گفتم اینو. سی ثانیه بعد  دستشو از دستم ول کرده بودم ولی همونجا نشسته بودم. شروع کرد آی آی آی دلم. . من هول شدم. پرسیدم که مگه دلت‏هم درد می‏کنه. جواب نداد. بعد سی ثانیه دوباره از زیر چشم منو پایید و دوباره شروع کرد آی آی دلم. دوباره سوالمو پرسیدم. برگشت با طمانینه با همون صدای گرفته دو ساعت برای من توضیح دادن که « ببین مامان، من می‏گم آی دلم  چون دلم خیلی راحته که بگم.  نگا. دل . دیدی. من که نمیتونم بگم آی گلوم. آی گلوم خیلی طولانی می‏شه. منم که مریضم نمی‏تونم  زیاد حرف بزنم. برای همین می‏گم آی دلم.  ولی تو خودت بفهم»!!
**
نشسته بودیم با باباش و داشتیم صحبت یه بنده خدایی رو می‏کردیم که شانس نداشته و بد آورده و فلان. برگشت گفت: «خب حتمن نماز نخونده، وضو نخونده، روزه نخونده،  خدا هم دوستش نداشته»!!
ما با چشمای گرد به هم نگاه کردیم. یحتمل آموزه‏‏های  مهد کودکش رو تحویل ما می‏داد. محیط مهد کودکشون مذهبی بود ولی فکر هم نمی‏کنم که این مدلی گفته باشند بهش. یحتمل بهشون گفتن که با روزه و نماز و وضو خدا آدمو دوست داره. این نتیجه‏ی عکسش رو هم از خودش گرفته!.
باباش گفت: «ببین. نمی‏شه اینطوری گفت که. خدا همه رو دوست داره»
فراز:« خب منم همه رو دوست دارم. پس چرا من خدا نشدم؟»!
**
دیشب بعد اینکه قصه‏ش رو خوندم. یاد این پست زارفه خوش لباس افتادم. گفتم ببینم پسرم معنی آموزگار رو می‏دونه یا نه. پرسیدم ازش. دو ثانیه فکر کرد.بعد یوهو شروع کرد به خوندن این شعر که « یادم میاد کوچولو بودم -دلم میخواست همیشه- بزارنم به مدرسه- مامان می‏گفت نمی‏شه- وقتی که هفت ساله شدی- می‏زارمت دبستان- به بابا می‏گم بخره برات کتاب و کیف و لیوان- میم  و آ و میم و آ میشه مامان. ب و آ ب و آ میشه بابا ( 2 بار تکرار شود!) آموزگارم آموزگارم- حالا دیگه حالا دیگه با سوادم»
من طبعن دهنم  در طول خوندن شعر باز مونده بود که مثلن چه ربطی داشت تا اینکه رسیدیم به آخر شعر و اون "آموزگارم " ها رو شنیدم. 
بعد آفرین وباریکلا بَبَم واینا  دوباره پرسیدم که « خب. پس آموزگار چی بود؟» 
فرازشانه هاشو انداخت بالا و جواب داد  که « نمی‏دونم»!!
.
یعنی تا این حد 

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

هفته ای که گذشت


یکشنبه
بعد از ظهر- بعد از مدتها‏ تصمیم گرفتم به یکی از دوستانم زنگ بزنم.  قبل از شروع مکالمه فراز ماشین‏هاش رو آورده بود پای صندلی کامپیوتر و ماشین بازی می‏کرد. بین مکالمه‏ی تلفنی متوجه شدم که   روزنامه پهن کرده و یه  چارپایه هم  روش.
غیرعادی نبود. بعضی وقت‏ها میز اتو میاره، بعضی وقتها کتری، لگن، دمپایی، سینی، همین چهارپایه. اینها لازمه‏ی ماشین بازی‏شند. یعنی اینا نقش یه چیزی تو جاده رو براش بازی می‏کنند . به همین خیال به مکالمه ادامه دادم. بعد تموم شدن  مکالمه رومو برگردوندم و دیدم بعله.  رو چارپایه نشسته و  با قیچی آشپزخونه موهای جلوی سرش رو کوتاه کرده. وقت‏هایی که من موهاش رو تو حموم کوتاه می‏کنم  از همین وسایل و روش استفاده می‏کنم.
چی بگم دیگه؟ فهمیدم که فرق بین آدامس و فال فرشای کنار خیابون با بچه ای معمولی به چند تا تار مو بستگی داره.
دوشنبه
بعد مدرسه،  کلاس زبان داشت. خوراکیش رو تو ماشین جا گذاشته بوده و تو راه  فقط غر زد و غر .
عصر عمه‏هاش اومدند خونه‏مون. متوجه کوتاهی موش که نشدند هیچ، بهش گفتند چه خوشتپ شدی!
 موقع خواب و بعد قصه، یوهو از مربی‏شون شاکی شد که چرا موقع نقاشی  به این گفته برگای پاییز زرد و نارنجیند. آخه خودش دوست داره برگای آبی و سبز و زد و بنفش هم بکشه!. چند ساعت خوابم نبرد و به نامه ای فکر کردم که باید فردا صبح زود بنویسم برای معلم‏ش من باب خلاقیت و کور نکردنش!
سه شنبه
باید پیرو افکار شب قبل زود از خواب بلند می‏شدم و نامه می‏نوشتم. زنگ ساعت نخورده بود. من مثل هر روز ار خواب بلند شدم و طبعاً نامه نوشته نشد. من با عذاب وجدان سر کار رفتم. موقع برگردوندش از مدرسه، از خلاقیت کور کنی دیروز معلم حرف نزد که هیچ، گفت که امروز بهترین شاگرد کلاس بوده. چون فصل‏ها رو شمرده . ماه‏ها رو هم. بعد شعر پاییز رو هم کامل خونده و مربی‏شون کلی ازش راضی بوده. از نوشتن نامه انصراف دادم و تصمیم گرفتم که با خانم مربی مربوطه  در یه فرصت مناسب، حضوری صحبت کنم.

چهارشنبه
 دوباره کلاس زبان.  ایندفعه اما خوشحال بود. مربی‏شون  رو نتونستم ببینم. دم در با بعضی مادرا صحبت کردم. میگفتند مدرسه معلم ورزش نداره و آموزش و پرورش معلمی  برا مدرسه ها نمی‏فرسته. خود معلما اگه حال داشتند با بچه‏ها می‏رند ورزش، از اونجا که معلما سابقه دار هستند و سن و سال دار، بی خیال ورزش می‏شند. غمم گرفت :(
پنج شنبه
پنج شنبه شب تولد محمد امین پسر دایی فراز بود. محمدامین داداش بزرگه‏ی یاسین‏ه. مثل بقیه تولدا، این هم  خانوادگی بود و فرصتی شد تا خواهر و برادران همدیگر رو ببینیم! محمد امین، یاسین، فراز، و علی پسر خواهرم، اون  چند ساعت رو  خیلی خوب با هم  بازی کردند. بدون هیچ گیس و گیس کشونی. تنها یکبار دست یاسین رفت لای در.دست لای در گیر کردن و کبود شدن  حادثه‏ی بزرگ و تلخیه. ولی نه برای یاسین با اون سوابق!
  چند هفته ای بود که خواهر و برادران همدیگر رو ندیده بودیم.  خاله فراز معلم دبستانه. دو سه سالی هست که  به عنوان معلم نمونه شناخته می‏شه و تقدیر و تشکر و این صوبتا. امسال دو شیفت برداشته تا بتونه از عهده قسط خونه ای که پارسال  ساخت  بر بیاد. آدم فوق‏العاده با اراده‏ایه. برای شاگرداش هم خیلی زحمت می‏کشه.  شده حتی  بچه های دیر فهم رو با خودش بیاره خونه و بهشون بدون هیچ انتظار مالی درس بده.   پدرو مادر شاگرداش همیشه کلی براش دعا می‏کنند. خیلی دوست دارم معلم های سالهای بالاتر فراز هم این مدلی باشند اصلن کاشکی میشد خاله‏ش میشد معلمش.   یکی دیگه از برادرام هم معلمه. تو مقاطع بالاتر البته. مصداق کامل بخور و بخواب کارمه، خدا نگهدارمه! نمی‏دونم پشت سر این برادر  دعا هست؟ لنگه کفش هست ؟ یا چی؟
 مامان یاسین مسئول یکی از شعب  کانونه. ماجراهای جالبی برای تعریف داره . چند مدت پیش  پدری زنگ میزنه بهش و میگه بچه من خیلی باهوشه. بی نهایت درکش زیاده. شما چی پیشنهاد می‏دید که بچه‏م هرز نره؟!  مادر یاسین می‏پرسه چند سالشه، پدر  اون بچه‏ی باهوش میگه سوژه مورد نظر  دو ماهه‏ست!
 از معرفی بقیه افراد حاضر بگذریم و بریم سراغ تولد.
قبل از بازکردن کادوها  این 4 تا پسر کلی نانای کردند. یاسین هم سنگ تموم گذاشت تا تولد داداشش به نحو احسن انجام بشه. موقع باز کردن کادوها، محمد امین  کادو دهنده رو می‎بوسید و ازش تشکر می‏کرد. یاسین هم به دنبالش همین کار رو می‏کرد. اصلن اون بچه کله خراب به کل متحول شده و فقط رفتارهای معقول ازش سر میزنه  و حرفای سنجیده ! یه چیزی می‏گم... یه چیز می‏شنویدها...
جمعه
نزدیک خونه مادرم، یه  مزرعه سبزی وجود داره که با آب چاه آبیاری میشه. محض اطلاع عرض کنم که بعضی سبزی های عرضه شده در مغازه های  شهر تهران از جنوب تهران تامین میشه که بعضاً با آب فاضلاب تصفیه شده آبیاری می‏شند. مشخصه این سبزیها اینه که خیلی زود خراب می‏شند. سبزی. آبیاری شده با آب چاه دووم بیشتری داره.  دیشبش  خواهر و زنداداش تصمیم گرفتند سبزی بخرند و ببریم تو باغ پاک کنیم و بشوریم دسته جمعی. این بود که همگی رفتیم از مزرعه سبزی خریدیم. من سبزی قورمه داشتم. فقط اسفناج گرفتم و سبزی آش. فراز و علی و یاسین و محمد امین. از اون اول بازی کردند تا آخر. شکارچی بازی. موتورخونه بازی. سرباز بازی. فرغون بازی، خاک بازی. کود بازی. تپه نوردی و ... خلاصه اینکه ما با خیال راحت به سبزی پاک کردن‏مون ادامه دادیم و شستیم‏شون و خشک کردیم. بعد اون غذا خوردیم و   کمی هم  فلف و کدو بادمجون و گوجه و خرمالوی باغ  چیدیدم تا با خودمون بیاریم. عصر که شد فراز شروع کرد به آی و ای کردن که گوشم درد میکنه و حالم بده. نصف استامینوفون دادیم بهش.  آش خوردیم و همگی رفتیم به مغازه سبزی خرد کنی تا سبزی هامون خرد بشه. فراز خوابید. شب رسیدیم خونه. سبزی ها رو بسته بندی کردم . قصه‏ی شب  فراز رو خوندم و خوابیدیم. نصفه شب با صدای آه و ناله فراز بیدار شدم. تب داشت. با استامینوفون و پاشویه تب رو پایین آوردم. تا فردا سر فرصت ببرمش دکتر.
شنبه
امروز سر کار نرفتم. فراز رو بردم دکتر نزدیک خونمون. دکتر فوق العاده مهربوینه و کلی وقت میگذاره برای مریضاش. فراز خودش شروع کرد از مشکلات گلو و گوش و سینه و سرفه‏ش حرف زدن و خانم دکتر هم مثل همیشه یواشکی به من گفت که اسفند دود کنم براش. گلوش عفونت داشت. گوشش کمی. گوشی  رو داد تا فراز هم صدای قلب خودش رو گوش کنه. دارو رو گرفتیم و  فراز خورد. فکر میکردم بعد از مصرف دارو بخوابه.  تا این لحظه که نخوابیده و چارپایه و لگن و بشقاب  و ماشیناش رو وسط اطاق  ردیف کرده و باهاشون بازی می‏کنه.

پی نوشت بی ربط: چند روزی بود که فکرم بی مقدمه و بی دلیل مشغول داستان حسنک وزیر شده بود. بعد همه‏ش جمله‏های آخر داستان تو ذهنم میومد . اونجا که در مورد مادر حسنک و عزاداریش برای حسنک میگفت. یادم نمیومد به جه صفتی خونده شده بود. همه‏ی جمله‏ی بعد این صفت یادم بود به جز خود اون صفت عقلم هم نمی‏رسید که تو اینترنت گوگل کنم. اگه شما هم یادتون باشه  آخرای داستان اینطوری بوا: " مادر حسنک زنی بود ... (یادم نمیومد). چون بشنيد جزعي نکرد چنان‌که زنان کنند؛ بلکه بگريست به‌درد، چنان‌که حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:«بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» .
 شب تولد پسر برادرم، تو کتابخونه‏شون چشمم افتاد به تاریخ بیهقی و هی ورق زدم و ورق زدم تا داستان رو پیدا کردم والبته اون جمله رو.  صفت مادرش "جگر آور" بود. اشک تو چشمام جمع شده بود از این پیدا کردن. بعد دوباره نشستم داستان رو خوندم وهی ذوق کردم و فکر کردم هنوز چهارم دبیرستانم!
پی نوشت دوم:  هی می‏خوام " من" رو بکشم کنار و وادارش کنم اون گوشه سوت بزنه. ولی  هنوز نشده که دِ آخه



۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

عوض شدن عشق!

دراز کشیده بودم و می‏خواستم چرت بزنم. فرازهم  کنارم بود. یه پاش با سطح زمین 8 ساخته بود و اون یکی پاش هم یه هشت دیگه  عمود رو این پاش بود و سقف و نگاه می‏کرد و آروم آروم تو همون حال  با خودش و دوستان و دشمنان فرضیش حرف می‏زد . دیگه  وارد مرحله 1 خواب شده بودم و  آماد گی کامل برای آغاز خواب دیدن که متوجه شدم یکی  با دست شونه‏ام رو تکون می‏ده و می‏گه «مامان؟ مامان؟»
عصبانی در حالیکه نمی‏خواستم  خوابم رو کامل قطع کنم و امیدوار به از سر گیری سریع مراحل خواب، جواب دادم «بعله؟»
فراز: «مامان، مگه می‏شه آدم عشقش رو عوض کنه؟»
 من با این سوال چشمام کاملاً باز شد. خواب از سرم پرید. بعد سرم رو از رو بالش بلند کردم و برگشتم طرفش و پرسیدم: «چی؟»
فراز خوشحال از تحویل گرفتن: « پرسیدم که مگه می‏شه آدم عشقش رو عوض کنه»
من با چشای گرد شده در حالیکه تو دلم پیشاپیش  برای هیجان دونستن  یه موضوع بسیار بکر و جدید بشکن می‏زدم آروم  ازش پرسیدم: «یعنی چی؟ منظورت چیه؟»
فراز:« ببین. من الان عشقم ماشین بازیم. مگه می‏شه من چند سال دیگه عشق لگو بازی بشم یا پازل بازی یا از این جور چیزا؟
 طبعاً  تو ذوقم خورد. بالشو مرتب کردم تا سرم رو دوباره بزارم روش. تو همون حال ازش پرسیدم: « خودت چی فکر می‏کنی؟»
فراز: « من که  فکر می‏کنم نه. نمی‏شه آدم عشقش رو عوض کنه. من همیشه عاشق ماشین بازی می‏مونم»
من  سرم رو روی بالش گذاشتم و چشمام رو بستم  و در حالیکه آماده می‏شدم برای گذروندن تمام مراحل قبل از این سوال برای  خواب رفتن، آروم گفتم: « اوهوم. نه نمیشه »!
« نشا شیده شب درازه فرزندم. خیلی دراز»  
جمله آخرو البته تو دلم گفتم .

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

آنچه در پیش دبستانی گذشت!

فراز پیش دبستانی رو از اول این هفته تو یک مدرسه شروع کرد.  روز اول همراهش رفتیم. تو جشنی که گرفته بودند به فراز خیلی  خوش گذشت. دوستای جدید پیدا کرده و فعلن همه چزی براش هیجان انگیزه. 
 در حال حاضر از دو چیز تو مدرسه بیشتر خوشش میاد: زنگ مدرسه، و بوفه‏ی مدرسه ( جهت خرید قاقالیلی اونهم به تنهایی)!
*
 از قبل با مادر یکی از پیش دبستانی‏ها آشنا شده بودم.  یکی دو هفته قبل فراز در کنار هیجان و خوشحالی برای ورود به فضای جدید، ابراز نگرانی هم  می‏کرد از اینکه بره مدرسه و هیچ کس رو نشناسه و وااای حالا با کی بازی کنه. من هر دفعه  امید بهش می‏دادم که «می‏شناسم یک نفرو» ولی از اونجاییکه اسم پسر اون خانم رو نپرسیده بودم و با خود اون خانوم هم چندان گرم نگرفته بودم و فقط یه شماره ازش داشتم، فقط به  همون " من یک نفر رو می‏شناسم" قناعت می‏کردم.  دو روز به شروع مدرسه ها برای رفع نگرانیهای هر دوتامون (!) به اون خانم زنگ زدم. بعد از چاق سلامتی اسم بچه ش رو پرسیدم. اسم پسرش مانی بود. مادر مانی هم گفت که پسر اون هم هیجانزده‏ست.    بعد تماس، به فراز اسم مانی رو گفتم و این که مانی هم مثل فراز تو مدرسه نا آشنا ست و میتونند با هم دوست بشند. از اونجا که هیچ واکنش نشون نداد  که  مثلاً« اِ پس اسم اولین د دوستم  مانیه»  یا« اِ چه جالب»! برای خالی نبودن عریضه ازش پرسیدم خوبه؟   گفت: چه سوالایی میپرسی. من ِ نَدید بَدید از کجا بدونم خوبه؟»
جواب دندانشکنی بود البته.
در هر صورت مانی  تو این یک هفته  از بهترین دوستان پیش دبستانیش بوده.

نوشتن یا ننوشتن. نتیجه گیری

نشستم و فکرامو کردم.
 خب...
 من  می‏نویسم ولی نه مثل قبل.
 یه روزی حول وحوش سه سال پیش، نوشتن تو این وبلاگ رو  شروع کردم و  اسمشو گذاشتم من و پسرم. فراز اون موقع کوچولو بود . دو سال و هشت ماهه. الان دیگه نیست.
  دلیل وبلاگ نوشتنم رو قبلن بارها گفتم. منی که حوصله قلم گرفتن تو دست رو ندارم و به جاش تایپم تندتره،  تو وبلاگ  بنویسم روزا ی خودم رو، روزای پسرم رو. تا  یادم نرند و بعدها هم یادش نره. در کنارش هم کمی خالی بشم .
 بعضی وقتها" من" بود و "پسرم". بعضی وقت‏ها هم فقط "من" بود.
 اولش دو سه تا خواننده داشتم. بعد زیاد شدند. خوب بود.  دوست پیدا کردم.  دوستام زیاد و زیاد تر شدند. فکر نمی‏کنم دشمن داشته باشم. یعنی اونقدر این وبلاگ پر خواننده هم نیست که دشمن  بین‏شون پیدا شه یا حداقل خودشو نشون بده.  ولی خب،  تو این بین کسانی خواننده این وبلاگ شدند( و یا خواهند شد)  که انتظارش رو نداشتم (و ندارم). در حقیقت  یک جایی به بعد فکر کردم دیگه راحت نیستم هرچند به روی خودم هم نیارم.
 میفهمید چی می‏گم؟
 یکبار فراز یک جایی گفت مامان من ببلاگ نویسه . جا خوردم.  مدلهای جدید معرفی کردن ها؟ نمی‏تونم بهش بگم این یه رازه بین من و تو.  می‏تونم؟ عکسش اینجاست، اسمش اینجاست. یه قسمتایی از خودش  رو من آوردم اینجا نشوندم. نوشتن از اون بد نیست، حداقل الان نمیتونم بگم بده. خوبه یا چیه!
 از حالا به بعد بنا به هزار و یک دلیل  ترجیح می‏دم "من"  دیگه  روی صحنه نباشه.   همنیجا "من" از اینکه باهاش بودید تو این مدت و لطف داشتید بهش ازتون تشکر می‏کنه  و صحنه رو کامل می‏سپاره دست  "پسرم".
خودم هستم. اون پشت مُشتا. صحنه رو می‏چرخونم. صدا در میارم . سناریو. نور، فلان. بهمان. کما فی سابق هستم خلاصه.
 شاید "من" یه جای خلوتی رو سر فرصت پیدا کرد و اونجا نوشت. اگه خواست یادش نره. اگه خواست خالی بشه .
  پست‏هایی مربوط به "من" هم از دید خارج می‏شه ولی همچنان تو قسمت منیج وبلاگ به همراه نظرات باقی می‏مونند. فراز بعدها خودش در مورد این وبلاگ و  قسمتهای ویزیبل  آن ویزیبل تصمیم گیری می‏کنه.
به فید نمیتونم دست بزنم. یعنی راهی بلد نیستم که فید پستی رو از دسترس فیدخوانها دور نگهداره. شما بلدید؟ اصلا از نظر تیکنولوجیکی و فنی اینو درست گفتم؟ 
 به هر حال این "من" دوباره  تشکر می‏کنه که باهاش بودید و بهش لطف داشتید.
خوش باشید همگی.
Google Analytics Alternative