تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

هفته ای که گذشت


یکشنبه
بعد از ظهر- بعد از مدتها‏ تصمیم گرفتم به یکی از دوستانم زنگ بزنم.  قبل از شروع مکالمه فراز ماشین‏هاش رو آورده بود پای صندلی کامپیوتر و ماشین بازی می‏کرد. بین مکالمه‏ی تلفنی متوجه شدم که   روزنامه پهن کرده و یه  چارپایه هم  روش.
غیرعادی نبود. بعضی وقت‏ها میز اتو میاره، بعضی وقتها کتری، لگن، دمپایی، سینی، همین چهارپایه. اینها لازمه‏ی ماشین بازی‏شند. یعنی اینا نقش یه چیزی تو جاده رو براش بازی می‏کنند . به همین خیال به مکالمه ادامه دادم. بعد تموم شدن  مکالمه رومو برگردوندم و دیدم بعله.  رو چارپایه نشسته و  با قیچی آشپزخونه موهای جلوی سرش رو کوتاه کرده. وقت‏هایی که من موهاش رو تو حموم کوتاه می‏کنم  از همین وسایل و روش استفاده می‏کنم.
چی بگم دیگه؟ فهمیدم که فرق بین آدامس و فال فرشای کنار خیابون با بچه ای معمولی به چند تا تار مو بستگی داره.
دوشنبه
بعد مدرسه،  کلاس زبان داشت. خوراکیش رو تو ماشین جا گذاشته بوده و تو راه  فقط غر زد و غر .
عصر عمه‏هاش اومدند خونه‏مون. متوجه کوتاهی موش که نشدند هیچ، بهش گفتند چه خوشتپ شدی!
 موقع خواب و بعد قصه، یوهو از مربی‏شون شاکی شد که چرا موقع نقاشی  به این گفته برگای پاییز زرد و نارنجیند. آخه خودش دوست داره برگای آبی و سبز و زد و بنفش هم بکشه!. چند ساعت خوابم نبرد و به نامه ای فکر کردم که باید فردا صبح زود بنویسم برای معلم‏ش من باب خلاقیت و کور نکردنش!
سه شنبه
باید پیرو افکار شب قبل زود از خواب بلند می‏شدم و نامه می‏نوشتم. زنگ ساعت نخورده بود. من مثل هر روز ار خواب بلند شدم و طبعاً نامه نوشته نشد. من با عذاب وجدان سر کار رفتم. موقع برگردوندش از مدرسه، از خلاقیت کور کنی دیروز معلم حرف نزد که هیچ، گفت که امروز بهترین شاگرد کلاس بوده. چون فصل‏ها رو شمرده . ماه‏ها رو هم. بعد شعر پاییز رو هم کامل خونده و مربی‏شون کلی ازش راضی بوده. از نوشتن نامه انصراف دادم و تصمیم گرفتم که با خانم مربی مربوطه  در یه فرصت مناسب، حضوری صحبت کنم.

چهارشنبه
 دوباره کلاس زبان.  ایندفعه اما خوشحال بود. مربی‏شون  رو نتونستم ببینم. دم در با بعضی مادرا صحبت کردم. میگفتند مدرسه معلم ورزش نداره و آموزش و پرورش معلمی  برا مدرسه ها نمی‏فرسته. خود معلما اگه حال داشتند با بچه‏ها می‏رند ورزش، از اونجا که معلما سابقه دار هستند و سن و سال دار، بی خیال ورزش می‏شند. غمم گرفت :(
پنج شنبه
پنج شنبه شب تولد محمد امین پسر دایی فراز بود. محمدامین داداش بزرگه‏ی یاسین‏ه. مثل بقیه تولدا، این هم  خانوادگی بود و فرصتی شد تا خواهر و برادران همدیگر رو ببینیم! محمد امین، یاسین، فراز، و علی پسر خواهرم، اون  چند ساعت رو  خیلی خوب با هم  بازی کردند. بدون هیچ گیس و گیس کشونی. تنها یکبار دست یاسین رفت لای در.دست لای در گیر کردن و کبود شدن  حادثه‏ی بزرگ و تلخیه. ولی نه برای یاسین با اون سوابق!
  چند هفته ای بود که خواهر و برادران همدیگر رو ندیده بودیم.  خاله فراز معلم دبستانه. دو سه سالی هست که  به عنوان معلم نمونه شناخته می‏شه و تقدیر و تشکر و این صوبتا. امسال دو شیفت برداشته تا بتونه از عهده قسط خونه ای که پارسال  ساخت  بر بیاد. آدم فوق‏العاده با اراده‏ایه. برای شاگرداش هم خیلی زحمت می‏کشه.  شده حتی  بچه های دیر فهم رو با خودش بیاره خونه و بهشون بدون هیچ انتظار مالی درس بده.   پدرو مادر شاگرداش همیشه کلی براش دعا می‏کنند. خیلی دوست دارم معلم های سالهای بالاتر فراز هم این مدلی باشند اصلن کاشکی میشد خاله‏ش میشد معلمش.   یکی دیگه از برادرام هم معلمه. تو مقاطع بالاتر البته. مصداق کامل بخور و بخواب کارمه، خدا نگهدارمه! نمی‏دونم پشت سر این برادر  دعا هست؟ لنگه کفش هست ؟ یا چی؟
 مامان یاسین مسئول یکی از شعب  کانونه. ماجراهای جالبی برای تعریف داره . چند مدت پیش  پدری زنگ میزنه بهش و میگه بچه من خیلی باهوشه. بی نهایت درکش زیاده. شما چی پیشنهاد می‏دید که بچه‏م هرز نره؟!  مادر یاسین می‏پرسه چند سالشه، پدر  اون بچه‏ی باهوش میگه سوژه مورد نظر  دو ماهه‏ست!
 از معرفی بقیه افراد حاضر بگذریم و بریم سراغ تولد.
قبل از بازکردن کادوها  این 4 تا پسر کلی نانای کردند. یاسین هم سنگ تموم گذاشت تا تولد داداشش به نحو احسن انجام بشه. موقع باز کردن کادوها، محمد امین  کادو دهنده رو می‎بوسید و ازش تشکر می‏کرد. یاسین هم به دنبالش همین کار رو می‏کرد. اصلن اون بچه کله خراب به کل متحول شده و فقط رفتارهای معقول ازش سر میزنه  و حرفای سنجیده ! یه چیزی می‏گم... یه چیز می‏شنویدها...
جمعه
نزدیک خونه مادرم، یه  مزرعه سبزی وجود داره که با آب چاه آبیاری میشه. محض اطلاع عرض کنم که بعضی سبزی های عرضه شده در مغازه های  شهر تهران از جنوب تهران تامین میشه که بعضاً با آب فاضلاب تصفیه شده آبیاری می‏شند. مشخصه این سبزیها اینه که خیلی زود خراب می‏شند. سبزی. آبیاری شده با آب چاه دووم بیشتری داره.  دیشبش  خواهر و زنداداش تصمیم گرفتند سبزی بخرند و ببریم تو باغ پاک کنیم و بشوریم دسته جمعی. این بود که همگی رفتیم از مزرعه سبزی خریدیم. من سبزی قورمه داشتم. فقط اسفناج گرفتم و سبزی آش. فراز و علی و یاسین و محمد امین. از اون اول بازی کردند تا آخر. شکارچی بازی. موتورخونه بازی. سرباز بازی. فرغون بازی، خاک بازی. کود بازی. تپه نوردی و ... خلاصه اینکه ما با خیال راحت به سبزی پاک کردن‏مون ادامه دادیم و شستیم‏شون و خشک کردیم. بعد اون غذا خوردیم و   کمی هم  فلف و کدو بادمجون و گوجه و خرمالوی باغ  چیدیدم تا با خودمون بیاریم. عصر که شد فراز شروع کرد به آی و ای کردن که گوشم درد میکنه و حالم بده. نصف استامینوفون دادیم بهش.  آش خوردیم و همگی رفتیم به مغازه سبزی خرد کنی تا سبزی هامون خرد بشه. فراز خوابید. شب رسیدیم خونه. سبزی ها رو بسته بندی کردم . قصه‏ی شب  فراز رو خوندم و خوابیدیم. نصفه شب با صدای آه و ناله فراز بیدار شدم. تب داشت. با استامینوفون و پاشویه تب رو پایین آوردم. تا فردا سر فرصت ببرمش دکتر.
شنبه
امروز سر کار نرفتم. فراز رو بردم دکتر نزدیک خونمون. دکتر فوق العاده مهربوینه و کلی وقت میگذاره برای مریضاش. فراز خودش شروع کرد از مشکلات گلو و گوش و سینه و سرفه‏ش حرف زدن و خانم دکتر هم مثل همیشه یواشکی به من گفت که اسفند دود کنم براش. گلوش عفونت داشت. گوشش کمی. گوشی  رو داد تا فراز هم صدای قلب خودش رو گوش کنه. دارو رو گرفتیم و  فراز خورد. فکر میکردم بعد از مصرف دارو بخوابه.  تا این لحظه که نخوابیده و چارپایه و لگن و بشقاب  و ماشیناش رو وسط اطاق  ردیف کرده و باهاشون بازی می‏کنه.

پی نوشت بی ربط: چند روزی بود که فکرم بی مقدمه و بی دلیل مشغول داستان حسنک وزیر شده بود. بعد همه‏ش جمله‏های آخر داستان تو ذهنم میومد . اونجا که در مورد مادر حسنک و عزاداریش برای حسنک میگفت. یادم نمیومد به جه صفتی خونده شده بود. همه‏ی جمله‏ی بعد این صفت یادم بود به جز خود اون صفت عقلم هم نمی‏رسید که تو اینترنت گوگل کنم. اگه شما هم یادتون باشه  آخرای داستان اینطوری بوا: " مادر حسنک زنی بود ... (یادم نمیومد). چون بشنيد جزعي نکرد چنان‌که زنان کنند؛ بلکه بگريست به‌درد، چنان‌که حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:«بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» .
 شب تولد پسر برادرم، تو کتابخونه‏شون چشمم افتاد به تاریخ بیهقی و هی ورق زدم و ورق زدم تا داستان رو پیدا کردم والبته اون جمله رو.  صفت مادرش "جگر آور" بود. اشک تو چشمام جمع شده بود از این پیدا کردن. بعد دوباره نشستم داستان رو خوندم وهی ذوق کردم و فکر کردم هنوز چهارم دبیرستانم!
پی نوشت دوم:  هی می‏خوام " من" رو بکشم کنار و وادارش کنم اون گوشه سوت بزنه. ولی  هنوز نشده که دِ آخه



۱۰ نظر:

مریم مامان آوا گفت...

چه عکس زنده ای لیلا جان...هفته پر باری داشتی..یه مهمونی و یه باغگردی و یه مریضی و کلی چیز دیگه تو یه هفته..

leili mamane araz گفت...

daram fekr mikonam ke ye madar chetori mitoone ye hafte az endegi ro vase pesaresh be raveshe khodesh por rang kone... chegdr delam baraye khodet tang shode bood... chegdr delam mikhad in projecte makhfi kardane khodet tamoom beshe o shekast bokhore ta ma ba ham bebinimet!!!! icone dandoone ta nish baz o bad jensi!!!!

Unknown گفت...

سلام

میدونم میشه کوچیک و بزرگش کرد ولی فقط نمایشش کوچیک یا بزرگ میشه ولی حجمش همونقدره مثلا هر کدوم از عکسا 2.5 یا 3 مگه که صفحه رو خیلی سنگین می کنه.

ممنون ار زاهنماییت

مامان آرمان گفت...

اولا به قول لیلی جون در پست قبلی اگر خودت را هم کنار بکش فراز آینه تمام نمایی از شماست و من هم از این بابت خوشحالم
ولی امیدوارم این کار را نکنی من هم مثل دیگر خوانندگان ات لذت می برم از نوشته ها و نگاهت ....
دوماً این نوشته ات خیلی خیلی چسبید هر هفته هم نکردی کاشکی ماهی یکبار اینجوری یه هفته را برامون مرور کنی
امیدوارم حال فراز جون هم خوب شده باشه و اسفند هم یادت نره...

زرافه خوش لباس گفت...

خوش به حال فراز به خاطر اون شكارچي بازي و تپه نوردي و خاك بازي و ...
عرفان انقدر با خودش تنهايي بازي مي كنه كه من دارم كم كم نگران ميشم. واقعا دلم مي سوزه براي اين تنهايي بچه ها. هفته نامه ات خيلي قشنگ بود. باز هم بنويس و انقدر سر به سر اين "من" نگذار.

parisa گفت...

آدم همینجوری میگه یک هفته. ولی بیاریش روی کاغذ میبینی که چقدر ماجرا و داستان داره. آفرین به همتت که نوشتیش.

مامان محمود و نور گفت...

بابا بی خیال شو از این تصمیمت. این همه آدم لذت میبرن از توصیفاتت چرا آخه؟! چرا!؟!!!! (با حالت غمگین و سوزناک بخون!!!) :) بعد هم یاد بچگی هام میافتم میرفتیم شهریار باغ و بازی و خاک بازی موتورخونه بازی میوه چیدن.....خیلی دلم میخواد محمود و نور هم یکروز این تفریحات رو تجربه کنند...کوتاه کردن موهاش هم که شاهکار بود!!!! ببوسش

مامان هيژا گفت...

بعد آدم تصور مي كنه قيافه فراز رو كه با خونسردي موهاشو كوتاه كرده، حظ مي كنه.
انشاله عن قريب حال و احوال فراز هم خوب شه

Shakila گفت...

سخت جگرآور

Shakila گفت...

سخت به معنی خیلی

Google Analytics Alternative