۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
قضیه "آهغال" و عمهای که من باشم
این پسر برادرمه. در حقیقت دومین پسر برادرم. قبل ترها تو این پست و این پست درموردش نوشتم یا عکسش رو گذاشته بودم. قیافه معصوم و مظلومی داره با اون نگاه خوابآلو و بیتفاوت. اینطور نیست؟ تازه صداش رو که نشنیدید؟ یه صدای نازک و از ته چاه دراومده، ادای آروم کلمات، و چی بگم که وقتی حرف میزنه آدم میخواد زار زار گریه کنه از این مظلومیت موجود در صدا!
ابتدای امر این رو بگم که اصلاً گول این قیافه معصوم و مظلوم رو نخورید. آتیش پارهایه که از همون اوان کودکی به عنوان بچه شر فامیل اسم در کرد. نه ماهگی راه افتاد و تو پرونده اش مواردی از قبیل بزن بهادری مطلق فامیل ( به طوریکه همه بچه های کوچیک و بزرگ فامیل از همون یکسالگی ازش حساب می بردند و سابقه کتک خوری از ایشون رو داشتند)، پرت کردن چند گلدون در عرض یکی دو دقیه از بالای پله ها، شکستن شیشه دو سه تا کمد، بریده شدن گردنش توحین یکی از این شکستگیها، خوردن رنگ به میزان فراوون ولی خدا رو شکر مسموم نشدن، کثیف کردن نیمساعته همه مبلها با ماژیک و آبرنگ، رفتن تو یه سطل رنگ و غوطه ور کدن خودش در اون ، پرتاب خودش از بالای کمد رختخوابا – به ارتفاع 1 متر و نیم-بدون هیج نک و ناله ای، بازکردن شیشه ماشین در یک لحظه و اقدام به پرت کردن خودش (با تلاش حاضران این اقدام بی نتیجه موند)، نشستن تو ماشین و قفل کردن در از داخل به مدت سه ساعت همراه با مشاهده قرین با سکوت از داخل ماشین به اضطراب و سردرگمی والدین، خوردن سکه، بالا و پایین رفتن از پله ها به طور مستقل در یکسالگی و طبعاً افتادنهای مکرر به ازای این استقلال، بالا رفتن از روی دیوار اُپن به صورت از دیوار راست بالا روی و داشتن زندگی مستقل روی اونجا، شکستن متعدد ظرف و ظروف و اشیاء قیمتی، پرتاب متعدد گوشی ثابت و موبایل والدین و شکستن گاه به گاه اونها، و....
اولین کلمه ای که پسر برادرم بعد از مامان و بابا یاد گرفت، کلمه آهغال به معنی آشغال بود. همچین این کلمه رو با عشق ادا میکنه که آدم وا میره. دلیلش شاید برمیگرده به زمانی که کوچولوتر بوده و یکی از تفریحاتش برای دَدر رفتن اونهم بعد از سپری کردن چند ساعت ملالآور تو خونه، ساعاتی بوده که باباش آشغالا رو می برده بیرون و طعم دَدَر به این طریق حس میشده. آهغال برای اون یادآوریه خستگی در کردن و تفریح شیرین بوده و هوای آزاد و... هست.
خاطرات آهغالی ایشون:
چند روزاز گمشدن گوشی مادرش گذشته بوده . مادرش خونه و محل کارش رو زیر رو رو کرده بوده و پیدا نکرده بودش. اوئل که از این می پرسیدند چیزی نمی گفته. بالاخره بعد از چند روز که یه گوشی مشابه بهش نشون میدند و سراغ گوشی گمشده رو میگیرند ، گوشی رو میگیره دستش و با اطمینان تمام میگه" آهغال"! بعد بدو بدو به سمت سطل آشغال میره که بندازتش اونجا!
.
داشتند با مادرش حرکت مورچهها رو رو زمین نگاه میکردند. مادرش براش از مورچه ها میگفته و اینکه چطور زندگی میکنند. این هم گوش میداده. بعد یکهو یه مورچه ای رو میبینند که یه پوست گندم رو دوششه و بازور حملش میکنه. یاسین (اسمش یاسینه خب) حمله میکنه. بعد از یکی دو دقیقه تعقیب و گریز و میون " نکن یاسین گناه داره"های مادرش، مورچه رو میکشه. بعد پوست گندم و میگیره دستش و بدو بدو میندازه تو سطل آشغالی که اون دور و بر بوده. موقع برگشت به مادرش میگه «آهغال بود»!
.
تولد فراز بود. ظاهر کیک تولد براش نامانوس بود. هی ازهمه می پرسید «این چیه؟» همه جواب میدادند. ولی یاسین قانع نمیشد. از من هم پرسید این چیه؟ بهش گفتم کیکه و شکل کیک رو براش توضیح دادم. راضی نشد. با صدای نازک و مظلوش پرسید « یعنی آهغاله؟» !
**
این رو هم بگم و تموم کنم. چند روز پیش رفته بودند باغ. مادربزرگش (مادر من) بهش آب میده. میخوره و با لذت هم میخوره. معلوم بوده حسابی تشنهش بوده. مادربزرگ که ذوق زده شده بوده به موقع به داد بچه رسیده، حس آموزش تعلیمات مذهبی و تاریخی درش گل میکنه، سعی میکنه از این فرصت استفاده کنه. اینه که بهش میگه «بگو سلام بر حسین» . یاسین این ور و اون ور رو نگاه میکنه و با همون صدای مظلوم و نازک و از ته چاه در اومده میگه «حسین نیست»!
*
توضیح اینکه یاسین، به تاریح امروز دو سال و سیزده روزهست
برچسبها:
اسمشو بزار عمقزی,
خاطرات,
محض خنده,
یاسین
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر