Busy فراز!
فراز وارد مهد کودک نمیشد و گریه میکرد(مهد رفتنش قصه ای طولانی دارد که به موقع اینجا قرارش میدم ). مدیر داخلی مهد بعد از ناامید شدن از طرق غیر مستقیم دیگر برای تشویق فراز، نشست با فراز صحبت که؛
مدیر: چرا نمیخوای بیای تو؟
فراز: چون من عصبانیم
مدیر: چرا عصبانی هستی؟
فراز: چون من اینجا رو دوست ندارم
مدیر: چرا اینجا رو دوست نداری؟
فراز: چون ناراحتم
مدیر: چرا ناراحتی؟
فراز: آخه من کارام تو خونه خیلی زیاده باید انجامش بدم
مدیر: چه کارایی داری که انقدر زیاده؟
فراز: کارهای مهم، کارهای خیلی مهم دارم باید برم خونه انجام بدم
مدیر: مثلاً چه کاری؟
فراز: مثلاً بزار فکر کنم همممم. مثلاً ماشین بازی. ماشینام تو خونه منتظر منند
مدیر: خوب ماشینات رو هم بیار اینجا
فراز: نمیشه، ماشینام هم میان اینجا عصبانی میشند
مدیر: دیگه چه کارایی داری؟
فراز: من باید برم سی دی اتوبوسای شلوغو ببینم. خیلی مهمه!
مدیر: خوب دیگه چی؟
فراز: زانوهام خیلی کثیفه، باید برم حموم بشورمشون
مدیر: ببینم، خیلی هم که کثیف نیست
فراز: نه چرا کثیفه، ببین اینجا رو کثیفه ( به نقطۀ نامعلومی اشاره میکند)
مدیر: حالا ماشینات رو فردا بیار اینجا ما باهاشون صحبت کنیم، سی دی هم همینطور، زانوهات رو هم امروز بشور، باشه؟ فردا میای؟
فراز: هممم، بزار دکمه ش رو بزنم،
بعد با انگشت دست به کف دستش میزند، بعد هم میگویید: وایسا، ببینم چی میگه
فراز: میگه نه نمیشه
**
دینا* اوردن دختر!
قضیه از اونجا شروع شد که فراز یکبار در پارک به دختری به نام نگین برخورد کرد. بعد از دو دقیقه دست در دست هم از اینطرف به آنطرف میدویدند. بعد از آن فهمید که دختر چیست ومیتواند دوست خوبی هم برایش باشد( قبلاً در مورد بحران کمیوددختر در فامیل و آشنا نوشته بودم) .
از آن روز به بعد گاه و بیگاه از من تقاضای دختر می کند و اینکه کی دختر ما به دینا میاد (حالا اصلاً خبری نیست ها) . به همه هم در این مورد گفته، از مربی مهدگرفته، تا همسایه ها و دوستان . حتی موقع پی پی کردن هم به یاد این قضیه است و از من میپرسد : پس دختر ما کی به دینا می یاد تا من باهاش مدرسه برم؟
فراز وارد مهد کودک نمیشد و گریه میکرد(مهد رفتنش قصه ای طولانی دارد که به موقع اینجا قرارش میدم ). مدیر داخلی مهد بعد از ناامید شدن از طرق غیر مستقیم دیگر برای تشویق فراز، نشست با فراز صحبت که؛
مدیر: چرا نمیخوای بیای تو؟
فراز: چون من عصبانیم
مدیر: چرا عصبانی هستی؟
فراز: چون من اینجا رو دوست ندارم
مدیر: چرا اینجا رو دوست نداری؟
فراز: چون ناراحتم
مدیر: چرا ناراحتی؟
فراز: آخه من کارام تو خونه خیلی زیاده باید انجامش بدم
مدیر: چه کارایی داری که انقدر زیاده؟
فراز: کارهای مهم، کارهای خیلی مهم دارم باید برم خونه انجام بدم
مدیر: مثلاً چه کاری؟
فراز: مثلاً بزار فکر کنم همممم. مثلاً ماشین بازی. ماشینام تو خونه منتظر منند
مدیر: خوب ماشینات رو هم بیار اینجا
فراز: نمیشه، ماشینام هم میان اینجا عصبانی میشند
مدیر: دیگه چه کارایی داری؟
فراز: من باید برم سی دی اتوبوسای شلوغو ببینم. خیلی مهمه!
مدیر: خوب دیگه چی؟
فراز: زانوهام خیلی کثیفه، باید برم حموم بشورمشون
مدیر: ببینم، خیلی هم که کثیف نیست
فراز: نه چرا کثیفه، ببین اینجا رو کثیفه ( به نقطۀ نامعلومی اشاره میکند)
مدیر: حالا ماشینات رو فردا بیار اینجا ما باهاشون صحبت کنیم، سی دی هم همینطور، زانوهات رو هم امروز بشور، باشه؟ فردا میای؟
فراز: هممم، بزار دکمه ش رو بزنم،
بعد با انگشت دست به کف دستش میزند، بعد هم میگویید: وایسا، ببینم چی میگه
فراز: میگه نه نمیشه
**
دینا* اوردن دختر!
قضیه از اونجا شروع شد که فراز یکبار در پارک به دختری به نام نگین برخورد کرد. بعد از دو دقیقه دست در دست هم از اینطرف به آنطرف میدویدند. بعد از آن فهمید که دختر چیست ومیتواند دوست خوبی هم برایش باشد( قبلاً در مورد بحران کمیوددختر در فامیل و آشنا نوشته بودم) .
از آن روز به بعد گاه و بیگاه از من تقاضای دختر می کند و اینکه کی دختر ما به دینا میاد (حالا اصلاً خبری نیست ها) . به همه هم در این مورد گفته، از مربی مهدگرفته، تا همسایه ها و دوستان . حتی موقع پی پی کردن هم به یاد این قضیه است و از من میپرسد : پس دختر ما کی به دینا می یاد تا من باهاش مدرسه برم؟
* دینا یعنی همون دنبا
**
دیدگاه! فراز در مورد الاغ!
فراز عروسکهایی که داشت رو جلوی مادر بزرگش (مادر پدری) ردیف کرده بود و میگفت مثلاً این عمه است، این خاله است ، این علی(پسرخاله است) و بعد به عروسک الاغش که از همۀ عروسکها بلندتره اشاره کرد و گفت: اگه گفتی این خربلند!کیه؟
مادربزرگ: کیه؟
فراز: دایی آرمانه دیگه (محبوب ترین دایی فراز و در حقیقت بلندترین دایی و عضو فامیل با قد دو متر و چند سانت..!).