تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

فراز مشغول و علاقمند به الاغ!

Busy فراز!
فراز وارد مهد کودک نمیشد و گریه میکرد(مهد رفتنش قصه ای طولانی دارد که به موقع اینجا قرارش میدم ). مدیر داخلی مهد بعد از ناامید شدن از طرق غیر مستقیم دیگر برای تشویق فراز، نشست با فراز صحبت که؛
مدیر: چرا نمیخوای بیای تو؟
فراز: چون من عصبانیم
مدیر: چرا عصبانی هستی؟
فراز: چون من اینجا رو دوست ندارم
مدیر: چرا اینجا رو دوست نداری؟
فراز: چون ناراحتم
مدیر: چرا ناراحتی؟
فراز: آخه من کارام تو خونه خیلی زیاده باید انجامش بدم
مدیر: چه کارایی داری که انقدر زیاده؟
فراز: کارهای مهم، کارهای خیلی مهم دارم باید برم خونه انجام بدم
مدیر: مثلاً چه کاری؟
فراز: مثلاً بزار فکر کنم همممم. مثلاً ماشین بازی. ماشینام تو خونه منتظر منند
مدیر: خوب ماشینات رو هم بیار اینجا
فراز: نمیشه، ماشینام هم میان اینجا عصبانی میشند
مدیر: دیگه چه کارایی داری؟
فراز: من باید برم سی دی اتوبوسای شلوغو ببینم. خیلی مهمه!
مدیر: خوب دیگه چی؟
فراز: زانوهام خیلی کثیفه، باید برم حموم بشورمشون
مدیر: ببینم، خیلی هم که کثیف نیست
فراز: نه چرا کثیفه، ببین اینجا رو کثیفه ( به نقطۀ نامعلومی اشاره میکند)
مدیر: حالا ماشینات رو فردا بیار اینجا ما باهاشون صحبت کنیم، سی دی هم همینطور، زانوهات رو هم امروز بشور، باشه؟ فردا میای؟
فراز: هممم، بزار دکمه ش رو بزنم،
بعد با انگشت دست به کف دستش میزند، بعد هم میگویید: وایسا، ببینم چی میگه
فراز: میگه نه نمیشه

**
دینا* اوردن دختر!
قضیه از اونجا شروع شد که فراز یکبار در پارک به دختری به نام نگین برخورد کرد. بعد از دو دقیقه دست در دست هم از اینطرف به آنطرف میدویدند. بعد از آن فهمید که دختر چیست ومیتواند دوست خوبی هم برایش باشد( قبلاً در مورد بحران کمیوددختر در فامیل و آشنا نوشته بودم) .
از آن روز به بعد گاه و بیگاه از من تقاضای دختر می کند و اینکه کی دختر ما به دینا میاد (حالا اصلاً خبری نیست ها) . به همه هم در این مورد گفته، از مربی مهدگرفته، تا همسایه ها و دوستان . حتی موقع پی پی کردن هم به یاد این قضیه است و از من میپرسد : پس دختر ما کی به دینا می یاد تا من باهاش مدرسه برم؟

* دینا یعنی همون دنبا



**
دیدگاه! فراز در مورد الاغ!
فراز عروسکهایی که داشت رو جلوی مادر بزرگش (مادر پدری) ردیف کرده بود و میگفت مثلاً این عمه است، این خاله است ، این علی(پسرخاله است) و بعد به عروسک الاغش که از همۀ عروسکها بلندتره اشاره کرد و گفت: اگه گفتی این خربلند!کیه؟
مادربزرگ: کیه؟
فراز: دایی آرمانه دیگه (محبوب ترین دایی فراز و در حقیقت بلندترین دایی و عضو فامیل با قد دو متر و چند سانت..!).

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

مسابقۀ خواب آسمانی


این عکس هر چند تکراریه ولی دوست دارم برای شرکت در این مسابقۀ خواب آسمانی که طراحش مامان کورش عزیز بودند قرارش بدم.
خیلی آسمونیه به نظرم. اینطور نیست؟!
هرچند کمی اخموست ولی خوب..

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

خون دماغ و تخصص حالگیری ونقش رییس *جمهور

1-اولش با خون دماغ شروع شد. من همیشه از خون دماغ میترسم ، دلیلش هم اینه که یک دوستی داشتم دوران ابتدایی که بعدتر ها شینیدم سرطان خون گرفته و.. تنها چیزی که از اون دختر یادمه خون دماغهاش بود.
از اونجا که خانوادۀ بابای فرازدر بچگی به کرات (بنا به گفتۀ خودشون) دچار خون دماغ میشدند ، نگرانیم کمتر شد.
ولی فراز این چند هفتۀ اخیر حداقل هفته ای یکبار خون دماغ میشد اونهم نه اینکه به جایی برخورد کنه و از بینش خون بیاد، همینطوری وسط بازی یکدفعه میدیدم این حالت پیش آمده براش. این بود که بردیمش دکترش واون گفت چیزی نیست و دلیل اینها خشکی بینیه ولی برای اطمینان هم یک سری آزمایش نوشت. دیروز که نتیجۀ آزمایشها رو گرفتم و میخوندم، دیدم نسبت به اون رنج نرمال کناری چند تاییش تفاوت داره و بالا یا پایینترده. دیشب از نگرانی خوابم نمیبرد و قیافۀ اون دوست دوران ابتداییم یادم می یومد.
امروز اولین مریض دکترش بودیم و وقتی دید گفت خیلی نگران کننده نیست و بیشتر دلیل این خون دماغها خشکی بینیه ولی محض احتیاط به دکتر ار*زانیان که متخصص خون کودکان هست مراجعه کنید و آدرس و شمارۀ مطب دکتر رو داد و یا اینکه اگر عجله دارید ونمیخواید تاشنبه منتظر بمونید به بیمارستان مفید برید تا یا این دکتر رو اونجا پیدا کنید یا از بقیۀ دکترهایی که کارشون اینه کمک بگیرید. ما از اونجاییکه میخواستیم قضیه رو سریعتر بفهمیم بردیمش بیمارستان مفید و اونجا یک دکتر دیگه نتایج آزمایشها رو دید و و اونهم گفت که چیزی نیست. کمی قرص آهن و اسید فولیک داد (ذخیرۀ آهن فراز طبق آزمایشات کم بوده ظاهراً) وپماد ویتامین آ برای رفع خشکی بینی و اگر بعد از مدتی خون دماغ همچنان ادامه داشت بریم سازمان انتقال خون برای یک سری آزمایشات. این شد که با خیال بسیار راحت تر برگشتم و قراره هر شب فراز یادآوری کنه به من دادن قرص آهن رو!

2-من متوجه شدم که خیلی از دکترها یک موقعهایی عصبانی و خشمگین میشوند و اون زمانیه که شما در مورد چیزی که از رفرنسهای مختلف (اینترنت و روزنامه و کتاب و البته رفرنسهای زنده و گویا!!) خوندید و فهمیدید صحبت کنید، مثلاً بپرسید که lymp % چرا بالاست؟ یکدفعه یک قیافه ای رو خواهید دید که به زور داره خشمش رو کنترل میکنه و بعد ازکلی سخنرانی در مورد تخصص و رشته و ده سال زحمت ودوباره تخصص ونتیجه رو نباید شما بخونید و اینها و .. خلاصۀ کلام اینکه میفهمید " بی شین سر جات بابا با اون اطلاعات زپرتیت".
اینو من چند جایی تجربه کردم!
اصلاً انگار نه انگار که من هم آدمم و ممکنه نگران بشم . سعی میکنند از تخصص حالگیریشون به نحو احسن در این مورد استفاده کنند!
البته تمام پزشکا هم اینطور نیستند ، مثلاً وقتی به بیمارستان مفید رفتیم . من که حسابی لال شده بودم دیگه با صحبتهای قبلی دکتر مورد نظر ولی خود این خانم پزشک همۀ آزمایشها و رنج نگران کنندگی و کارهایی که میشه انجام داد و زمان انجام اون کارها روبرام توضیح داد. فکرش رو بکنید، تو یک بیمارستان دولتی و شلوغ به آدم با حوصله توضیح دادن، یعنی خیلی!

3- یادتونه چند تا پست قبل در مورد پارک ارم رفتن وحس و حال سوار رنجر شدنم دراین سن و سال گفته بودم؟ وقتی اون بالا بودم و احساس افتادنو پرت شدن داشتم، به این فکر میکردم که " حالا فرض کن این کمربنده شل شده باشه، فرض کن بیفتی، فرض کن فلج شی یا بمیری، کی جواب میده؟ اینجا ایرانه و هیچ کس مسئول نخواهد بود" . وقتی امروز تو مطب پزشک فراز نشسته بودم و در مورد تخصص و اینها و همون"بیشین سر جات .." میشنیدم، یک لحظه خودم رو بالای رنجر فرض کردم و همون فکرام به سرم زد.

4- فراز احمد*ی نژاد رو از تلویزیون دیده و میگه این رئیس ماست. من با تعجب: رئیستونه؟ دوستش داری
فراز: آره ، خیلی
من: چرا دوستش داری؟
فراز: برای اینکه وقتی ماشینهام رو از تو پاکینگ میخوام دربیارم، دگمه رو میزنه و در پارکینگ باز میشه.

ظاهراً آقای رئیس جمهور! یکی از کاراکترهای اصلی تخیلات بچه ام رو ایفا میکنه و نقش مهمی در بازیهاش داره!

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

ادامه از پست پایین. عکسها از 24 ماهگی تا 18 ماهگی

در باغ پست قبل الذکر، در حال نانای در کنار کارتونهای گوجه سبز!
17 ماهگی و کچل شدنش و عشق آب بازی بودنش!
18 ماهگی وساحل رفتنش!!



این پست بلافاصله بعد از پست پایین نوشته شده و ادامۀ همون پست است. همونطور که گفتم ، امروز با دیدن عکسهای فراز دلم برای تمام روزهای کوچولویش تنگ شد و تصمیم گرفتم بعضی از عکسهاش رو اینجا قرار بدم. همونطور که در پست قبل گفتم شما میتونید ببینید که جقدر در این مدت تغییر کرده.

*
امروز عصر نتیجۀ یک سری آزمایشات مربوط به فراز رو گرفتم. نمیدونم چرا اینهمه نسبت به نرمال بالا و پایینه. نگرانم، و دل تو دلم نیست و منتظرم تا فردا برسه تا به دکترش نشون بدم.
خدا کنه چیزی نباشه!

عکسهای فراز از بدو تولد تا چهارده ماهگی، تغییر قیافه را داشته باشید و به ترتیب شماره ببینید!

11- ده ماهگی و دست دستی. دست دسی کردن رو از هشت ماهگی یاد گرفت و نانای در جا رو هم از نه ماهگی!
12- دوباره همون پوزیشن و ایندفعه با حالت تعجب و عروسک محبوبش !
13- یک دست دسی دیگه!!
14- اینهم یکدونه از این عکسایی حمومی و...که همۀ پسرا بالاخره یک دونشو دارند. درسته؟!
15- چهارده ماهگی و قدم زدن در باغ ..
6- دو ماهگی و مجدداً خواب. رنگش تغییر نکرده؟
7- صحنه ای از گریه های فراز
8- اوا خواهر، این چه وقت عکس گرفتنه؟!
9- چهارماهگی؛ دیگه اون نی نی ریزۀ بعد از تولدش نیست. وزنش روی منحنی رشده. این روی منحنی رشد بودن تا هشت ماهگی ادامه یافت و بعد از اون متوقف شد!
10- هفت ماهگی ویک حالت گریۀ دیگه!

1- درست نیم ساعت بعد از تولد. شبیه جوجه های خیس نیست تروخدا؟ با اونهمه موی پیشونی و ابرو و پشم و بیسار!! اندازه اش را هم میتوانید با احتساب این انگشتان بالایی ارزیابی کنید!
2- بعد ازپانزده روز!!شما چیزی به نام ابرو رویت می کنید ؟ همچنان لباسها به تنش گشاده!
3- یک ماه بعد از تولد، به اون جوجۀ خیس بالایی شبیهه آیا؟
4- در یک ماه و نیمگی: بیشتر به ژاپنیهای دو رگه شبیه نیست؟
5- خواب در کنار عروسک شیر شاه و زرافه اش که هنوز هم که هنوزه از عروسکهای مورد علاقش محسوب میشند!



لطفاً عکسها را به ترتیب شماره ببینید
من همچنان نمیفهمم که چرا این عکسها رو همونطور که من میخوام ، بلاگر قرارش نمیده .
امروز ظهر همینطوری وقتی عکسهای فراز رو میدیدم به مغزم رسید که بعضی هاشون رو اینجا قرار بدم تا خواننده ها به صورت visual درک کنند این تغییر قیافۀ آدمیزاد رو!!
سه تا عکس دیگه هم هست که نشد در این پست بگنجونم و در پست بعد آورده میشود. شاید در یک پست جداگانه در آینده ای نزدیک هم عکسهای بعد از یک و نیم سالگیش آورده بشه ولی چیزی که هست اینه که تغییر محسوسی در قیافه مشاهده نمیشه از هجده ماهگی به بعد. شاید کمی لاغرتر و کشیده تر ولی نه تغییر در رنگ و اجزای صورت و ...

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

درون ای درون!!

کودک درون، بالغ درون، والد درون...
من نمیفهمم چرا وقتی به مناظرات اینها اشاره میشود و کلی راه حل روانشناسی برای حسنه شدن روابط اینها تجویز میشود ، بقیۀ موجودات درون نادیده انگاشته میشوند؟.
تکلیف مارمولک درون چه میشود؟ که وقتی هم کلافه شویم از دست مارمولک بازیهایش و به هوای خود مان بهه قتل میرسانیمش، با همان دم نصفه و نیمه اش تشکیل یک مارمولک جدید میدهد و سوسی آمدن رو دوباره آغاز می کند؟.
از مارمولک درون هم که بگذریم با خر درون* چه کنیم؟. نشسته ایم و به مناظرات کودک و بالغ و والد درون گوش میدهیم هی میخواهیم آشتیشان بدهیم، آنوقت یک موجودی عرعر کنان عقبکی (منظور دنده عقب است) و جفتک زنان وارد صحنه میشود. سرش پایین است ولی جفتک زدنش همچنان پابرجاست. نه کودک میشناسد، نه بالغ ، و نه والد...


*سلام دردانه جان (هرچی گشتم دنبال اون پستت پیداش نکردم)

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

بی حالی من و رانندۀ تاکسی، سیب زمینی و دربرابر تند باد!!

1- من خوبم،
تو خوبی،
او خوب است ..
.و الی آخر

2- مدتی پیش سوار یک تاکسی شده بودم. رانندۀ تاکسی علاقۀ وافری به دندۀ سه، عوض نکردن دنده ویراژدادن و گازدادن با همان دنده، پیچیدن های ناگهانی و البته بدون راهنما زدن، و اصولاً حرکت کردن در هر طرفی که دلش خواست داشت. ماشینی که راننده اش خانم بود، از این آقا از سمت راست سبقت گرفت و کمی جلوتر پشت چراغ قرمز این دو ماشین دوباره همدیگر را ملاقات کردند. این راننده وقتی کنار آن ماشین ایستاد. مرتب به ماشین آن خانم نگاه میکردو سرش را با تاسف تکان میداد والبته آن خانم هم اصلاً حواسش به این سمت نبود. وقتی رانندۀ تاکسی دید که نگاههای پرتاسفش بازاری ندارد. با صدای بلند گفت: "من نمیفهمم کی به این زنا گفته که میتونند کهنۀ بچه نشورند و بیاند ماشین سوار شند". !!
رانندۀ خانم اصلاً در این دنبا نبود و یا تعمدا خودش را بی توجه نشان میداد ، من عصبانی شده بودم و با خودم فکر میکردم اگر الان بیست ساله بودم و کلۀ پرباد آن زمان را داشتم حتماً با مشت یا هر چیز محکمی می کوبیدم سر راننده و دعوایش را هم به جان میخریدم با این توهینش، ولی ... ولی الان در سی و دو سالگی احتیاط را شرط عقل میدانم، اینکه حوصله ندارم با راننده بحث کنم که احیاناً بعدش هم پیاده شوم و پول را به سرش بکوبم و با ماشین دیگری برگردم.
روزم را خراب کنم برای چه...
فقط با خشم به راننده نگاه کردم و منتظر فرصتی بودم که اگر از نگاهم به نگاهش افتاد سری با تاسف تکان بدهم ، اما افسوس که اولاً آینه تاکسی شکسته بود و زاویۀ دیدش هم طوری بود که من اگر خودم را هم میکشتم آن پشت، راننده متوجه نمیشد.
لازم به ذکر است که من و خانم میانسالی صندلی پشتی نشسته بودیم وبقیۀ مسافرین آقا بودند، هیچ واکنشی از طرف هیچکس دیده نشد، اصلاً انگار همه طوری در مشکلات و ذهن خودشان غرق بودند که چیزی نشنیده اند. نه تاییدی، نه انکاری و نه حتی چینی ، چروکی در صورت که نشاندهندۀ واکنش باشد!!.

3- مدتی پیش در یکی از برنامه های مخصوص خانه و خانوادۀ یکی از شبکه ها، کارشناسی آورده بودند که در مورد فواید سیب زمینی حرف میزد. مجری برنامه کلی تعریف کرد از کارشناس و سیب زمینی این غذای لذیذ ایرانی ! و گفت که در کتابهای ابو علی سینا ، دانشمند پر آوازۀ ایرانی در مورد فواید سیب زمینی کلی مطلب خوانده است و چقدر دانشمندان ایرانی دانشمند هستند و هنر و دانش و همه چی نزد ایرانیان است و بس!
کارشناس بعد از اتمام صحبتهای این مجری با تمانینه گفتند که : فکر نمی کنم صحبتهای شما درست باشه، چون سیب زمینی فقط صدو پنجاه ساله که وارد ایران شده!!
قیافۀ مجری میتوانست دیدنی باشد اگر اعتماد به نفس نداشت ولی حیف که داشت!!

4- سریال در برابر تند باد را که در زمان بچگیهامون از تلویزیون نشون میداد، دوباره داره نمایش داده میشه، درسته که خیلی خیلی تکراریه والبته پر از سان سور ولی همچنان دوستش دارم.

5- من امسال هیچ کدام از سریالهای بعد از افطار تلویزیون را مثل سالهای قبل دنبال نکرده ام. کدامشان بهتر است برای نگاه کردن؟

6- شاید در مودر سفر تایلند بابای فراز در پست بعد صحبت کردم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

نان پیستوری قطبی!!

میگوید:" سورپرایز میخوام".
(سورپرایز نام یکجور نان و پنیر است، به این صورت که یک لایه پنیر گودا روی نان ترجیحاً تست قرار میدهم و بعد با گوجه و خیار و بعضی از سبزیجات،چشم و ابرو و سبیل و یا حتی درو پنجره درست می کنم و به خوردش میدهیم و از آنجا که هردفعه ممکن است شکلش با شکل دفعۀ قبل فرق داشته باشد، اسمش را گذاشته ام سورپرایز! . این آقا تصور می کند که سورپرایز، همین نان و پنیر است!)

میگویم" از آن پنیرها نداریم" . میگوید : "میخوام، میخوام، من گشنمه".
میروم و در یخچال را باز می کنم. خیارها در مدتی که ما خانه نبوده ایم لزج شده اند و باید دور ریخت، گوجه هم پلاسییده شده است، از سبزیجات دیگر هم خبری نیست، پنیر فتای قالبی را در می آوردم و به همراه نان لواش، می آیم و کنارش می نشینم. گریه می کند و میگوید "من اینطوری نمیخوام، از اینا نمیخوام سورپرایز میخوام".
فکر می کنم چرا نمیفهمد؟ چه کنم؟ چه طور به این حالی کنم ؟.
روی تکه ای از نان لواش پنیر را می مالم. همچنان نق میزند که: من نمیخوام از اینا، از اینا من دوست ندارم".
نان را نشان میدهم ومیگویم اگر گفتی این چیه؟ کمی با کنجکاوی نگاه می کند و بازهم میگوید :من از اینا نمیخوام. سوالم را تکرار میکنم و میفهمد که ماجرایی باید داشته باشد، کنجکاو شده است، میگوید: نه، چیه؟ میگویم : این جا قطبه، برف اومده و هوا خیلی خیلی سرده".
به قسمتی که پنیر ندارد اشاره می کنم و میگویم : "اینجایک خونه است، دو تا بچه دارند، هم گرسنه شون بوده و هم سردشون بوده و همش گریه می کردند، بابای بچه ها که دیگه از گریۀ بچه ها خسته شده بوده و هرکاری کرده بود نتونسته بود ساکتشون کنه، عصبانی میشه و میره بیرون، قدم میزده و با خودش میگفته الان من از کجا براشون غذا گیر بیارم، تو این موقع سال که غذا گیر نمیاد"،
در حالیکه اشاره می کنم به قسمتهای دیگر نان، میگویم: "قدم میزده و فکر میکرده ولی حواسش نبوده به اینکه کم کم خیلی دور میشه از خونه"،
" وقتی به خودش می آید میبینه که روی این کوهه (جایی بر روی نان که پنیر بیشتری دارد)، فکر میکنه یک نفر داره تعقیبش می کنه آخه صدای پایی رو میشنیده، پشت سرش رو که نگاه می کنه: میبنه وای چه خرس بزرگی دنبالشه. چه کار باید میکرده؟"
در حالیکه با چشمان و دهان باز نگاهم می کند، تکرار می کند:" چه کار باید میکرده؟"
"یا باید خرسه رو میکشته و یا چی ؟ خودش غذای خرسه میشده . نیزه اش رو در میاره بیرون، خرسه حمله می کنه، آقاهه جا خالی میده، آقاهه میدوه، خرسه دنبالش میدوه، همه جا برف بوده، باید تند تر میدویده، یکدفعه اون طرف چند تا صخره و سنگ میبینه، میره بین اونها و پشت یک سنگ قایم میشه، خرسه هم عصبانی دنباش . پشت همون سنگه بوده و هم میترسیده، هم فکر میکرده چه کار باید بکنه. خرسه هم داشته سنگها رو یکی یکی زیر و رو میکرده تا پیداش کنه، نیزه اش رو آماده تو دستش نگه میداره، یه نفس عمیق میکشه و همۀ شجاعتش رو جمع میکنه، خرسه که سنگی که اون پشتش قایم شده بود رو بلند میکنه، نیزه رو میزنه تو دلش، درست وسط قلبش میخوره،خرسه دلش رو میگیره و با تمام وجود درد میکشه و بعد از چند دقیقه می افته. مرد هنوز هم داشته میلرزیده، فکر نمیکرده که تنهایی بتونه این کار رو کرده باشه، آخه اونا همیشه با دوستاشون شکار میرند. بعد از چند دقیقه که حواسش می یاد سرجاش و خودشو بالای سر خرسه میبینه، خوشحال میشه و میگه وای چه عالی، الان با گوشتای این غذا میتونم برای بچه ها درست کنم و با چربیهاش هم بخاری خونه رو رو روشن کنم. با زوراز پای خرسه میگیره و کشون کشوم میبره و میبره تا میرسه خونش، و بعد هم با کمک بچه ها و خانومش یک غذای مشت درست میکنند و بخاری خونه رو هم با روغن چربیهای خرس روشن میکنند و همه شون خوشحال میشند".
بعد به قسمتی که پنیر رویش مالیده نشده است دوباره اشاره میکنم: "اینجا هم که میبنی برف نداره همون خونۀ اوناست که چون خونشون گرمه و بخاری روشن شده، روی خونه برفا آب شده" !!.
باخوشحالی نگاه می کند به آن تکه نان کوچک و میگوید:" وای، اینجا من یه خرس دیگه هم میبینم، نکنه حمله کنه؟!" .
من: "نه دیگه، اینا در خونشون رو بستند ولازم نیست حالا حالا ها بیاند بیرون، اون خرس هم زورش نمیرسه که درو باز کنه"(راستی، مردم قطب برای دستشویی رفتن چه می کنند؟)
در حالیکه حوصله ام دیگر سر رفته است، میگویم:" بیا، این نونو بخور، این یه نون هیستوریک قطبیه"
میخورد و من هم تلویزیون را تماشا می کنم.
بعد از یک دقیقه:" دوباره،من از اون نونای پیستوری قطبی میخوام که خرس هم داشته باشه"!!!

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

پاییز، بچگی و سیگار

آفتاب مایل و کمرنگ بعد از ظهر که روی تخت افتاده بود، یادم انداخت که داره پاییز میشه دوباره.
پاییز پاییز همیشه احساسات متناقضی رو در من می انگیزونه. دلم میگیره، سردم میشه، خوشحال میشم. میرم تو خودم، کاری میشم و ، ...... هیچوقت نمیتونم بگم که از ا ین فصل خوشم اومده یا بدم. فاصلۀ بین خوش اومدن و بد اومدن تو پاییز عین یک نخ مواجه. ثابت نیست، لحظه به لحظه اش فرق می کنه.
**
چند روزی خونۀ پدری موندن، همۀ خاطرات بچگی و آدمای بچگی رو یادم آورد. کافی بود یک صدایی، اسمی رو بشنوم، یا رنگی ، نوری رو ببینم و دوباره بچه بشم.
آسمونو ببینم و... خودمو و ببینم که خوابیدم تو ایوون خونه و پاهام آویزونه از پله ها و به آسمون آبی و ابرا نگاه کنم، هی شکل بسازم با ابرا، هی داستان بسازم با اون شکل ابرا و... همونجا هم غرق بشم تو ابرا و داستانها و .... بخوابم.
صدایی مثل صدای کلاغ بشنوم و خودم رو تصور کنم کنار خیابون پردرخت مادربزرگ و دری که چوبی بود و کلون داشت و صدای قار قار کلاغها و ..
***
فراز تازگیها وقتی میخواد برای کسی تعریف کنه که جایی رفته بودیم و شما نبودید، میگه "جای شما خالی". وقتی میشنوم همچین حرفی رو از دهنش ، حرفی که شاید خود من نزنم، همچین ذوقی می کنم که میخوام به سرم بگذارمش.
**
چند روز پیش فراز با داییش رفته بود سلمونی برای کوتاه کردن موهاش، مرد آرایشگر سیگار میخواسته بکشه، فراز برگشته بهش گفته: وای وای سگار نباید بکشی، اصلاً خوب نیست. آرایشگر گفته: چرا، فراز گفته که : چون من بچه ام، سیگار رو نباید کنار بچه ها بکشی، مریض میشند.

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

همیشه بای یک زن در میان است!

فیلم "همیشه بای یک زن در میان است " رو به اتفاق خاله، دختر خاله ، بسر خاله فرازو خود فراز دیدیم. فهمیدم که:
-"دختر خاله دوستم با باباش سریک عکس دعوا کردند و بعد هم فرار کرد از خونه و رفت . همه نگران بودند، نگو رفته بوده چند روز تو زیرزمین خونه مادر بزرگش و همش نون و ترشی میخورده!.
- "همسایه ما موهاش و بلاتینی کرده ، شده عین چی.."
-" همه شما میدونید که من چقدر با مرامم و خیلی آخرشم و چقدر خواستگار دارم، ولی حیف که اونی که باید قدر بدونه نمیدونه!"
-"فانتا خوردن کار دهاتیاست، من هنوزم که هنوزه ببسی میخورم".
- "آدم باید با خانواده شوهر فقط سلام علیک کنه و بس!"
- من انقدر بدم می یاد از این آدمای بی حال که میاند سینما خشک و خالی"!!
- " یکی از بازیگرای خیلی معروف آمریکا که اسمش یادم نیست از گل شیفته خواستگاری کرده
!
( یحتمل با گل و شیرینی با خانواده اومدند خدمت خانوادۀ گل شیفته بگند غلومتونیم!، در ضمن مگه گل شیفته متاهل نیست!)
.........

این صحبتهای نغزاز صندلیهای بشتی شده بود متن فیلم. این شد که خیلی چیزی نفهمیدم
نتیجه اینکه:
همین بهتر که کارهای فرهنگی نکنید و نرید سینما و برید از این دستفروشی های کنار خیابون با هزار تومان یک سی دی از این فیلمهای رو برده بگیرید و برید تو خونه ببینید فیلم رو، اینطوری حداقل میفهمید جریان فیلم چی بود!.
خانمها وقتی میریدفیلم ببینید با همدیگه، فکر نفرات دیگه رو هم بکنید، نمیگید با این کیفیت بد صدا تو سینما ها، گوش نفرات جلویی بساطشونو بهن می کنند کنار دهن شما که انقدر ماشاءالله هزار ماشاءالله ولوم صداتون بالاست!!

**
فراز اولش که با صندلی نشستن مشکل داشت. چون صندلی از این مدلهای تعادلی بود، یعنی باید وسط میشستی، اگه یه خوره عقب میرفتید، سر نشیمنگاه صندلی می اومد بالا و باسن مبارک میرفت بایین و باسن و کمر گیر میکرد. این شد که فراز وقتی جای مناسب و متعادلی رو روی صندلی بیدا کردهمونجا لم دارد و بعد از بیست دقیقه از دیدن فیلم نظر میداد اونهم با صدای بلند:
مثلا یکجا با صدای بلند گفت: من از سینما خوشم نمی یاد، چقدر سینما بده، بریم بیرون من یک آبمیوه بخرم! (صدای خنده بلندشد، نمیدونم اون صحنه فیلم خنده دار بود یا اینکه ..)
یکجا دیگه هم گفت:مامان، چرا تو ماشینای منو نیاوردی که من اینجا بازی کنم. حوصله ام سر رفت!! (دوباره خنده حضار)
..
نتیجه اینکه وقتی بچه سه ساله و نیمه هم هست، فکر فیلم دبدن مردم هم باشید و اصلاً فکر نکنیدخیلی بزرگ شده و با هم میتونید تفریحات مشترک داشته باشید. هنوز خیلی راه دارید تا اون مرحله !

Google Analytics Alternative