میگوید:" سورپرایز میخوام".
(سورپرایز نام یکجور نان و پنیر است، به این صورت که یک لایه پنیر گودا روی نان ترجیحاً تست قرار میدهم و بعد با گوجه و خیار و بعضی از سبزیجات،چشم و ابرو و سبیل و یا حتی درو پنجره درست می کنم و به خوردش میدهیم و از آنجا که هردفعه ممکن است شکلش با شکل دفعۀ قبل فرق داشته باشد، اسمش را گذاشته ام سورپرایز! . این آقا تصور می کند که سورپرایز، همین نان و پنیر است!)
میگویم" از آن پنیرها نداریم" . میگوید : "میخوام، میخوام، من گشنمه".
میروم و در یخچال را باز می کنم. خیارها در مدتی که ما خانه نبوده ایم لزج شده اند و باید دور ریخت، گوجه هم پلاسییده شده است، از سبزیجات دیگر هم خبری نیست، پنیر فتای قالبی را در می آوردم و به همراه نان لواش، می آیم و کنارش می نشینم. گریه می کند و میگوید "من اینطوری نمیخوام، از اینا نمیخوام سورپرایز میخوام".
فکر می کنم چرا نمیفهمد؟ چه کنم؟ چه طور به این حالی کنم ؟.
روی تکه ای از نان لواش پنیر را می مالم. همچنان نق میزند که: من نمیخوام از اینا، از اینا من دوست ندارم".
نان را نشان میدهم ومیگویم اگر گفتی این چیه؟ کمی با کنجکاوی نگاه می کند و بازهم میگوید :من از اینا نمیخوام. سوالم را تکرار میکنم و میفهمد که ماجرایی باید داشته باشد، کنجکاو شده است، میگوید: نه، چیه؟ میگویم : این جا قطبه، برف اومده و هوا خیلی خیلی سرده".
به قسمتی که پنیر ندارد اشاره می کنم و میگویم : "اینجایک خونه است، دو تا بچه دارند، هم گرسنه شون بوده و هم سردشون بوده و همش گریه می کردند، بابای بچه ها که دیگه از گریۀ بچه ها خسته شده بوده و هرکاری کرده بود نتونسته بود ساکتشون کنه، عصبانی میشه و میره بیرون، قدم میزده و با خودش میگفته الان من از کجا براشون غذا گیر بیارم، تو این موقع سال که غذا گیر نمیاد"،
در حالیکه اشاره می کنم به قسمتهای دیگر نان، میگویم: "قدم میزده و فکر میکرده ولی حواسش نبوده به اینکه کم کم خیلی دور میشه از خونه"،
" وقتی به خودش می آید میبینه که روی این کوهه (جایی بر روی نان که پنیر بیشتری دارد)، فکر میکنه یک نفر داره تعقیبش می کنه آخه صدای پایی رو میشنیده، پشت سرش رو که نگاه می کنه: میبنه وای چه خرس بزرگی دنبالشه. چه کار باید میکرده؟"
(سورپرایز نام یکجور نان و پنیر است، به این صورت که یک لایه پنیر گودا روی نان ترجیحاً تست قرار میدهم و بعد با گوجه و خیار و بعضی از سبزیجات،چشم و ابرو و سبیل و یا حتی درو پنجره درست می کنم و به خوردش میدهیم و از آنجا که هردفعه ممکن است شکلش با شکل دفعۀ قبل فرق داشته باشد، اسمش را گذاشته ام سورپرایز! . این آقا تصور می کند که سورپرایز، همین نان و پنیر است!)
میگویم" از آن پنیرها نداریم" . میگوید : "میخوام، میخوام، من گشنمه".
میروم و در یخچال را باز می کنم. خیارها در مدتی که ما خانه نبوده ایم لزج شده اند و باید دور ریخت، گوجه هم پلاسییده شده است، از سبزیجات دیگر هم خبری نیست، پنیر فتای قالبی را در می آوردم و به همراه نان لواش، می آیم و کنارش می نشینم. گریه می کند و میگوید "من اینطوری نمیخوام، از اینا نمیخوام سورپرایز میخوام".
فکر می کنم چرا نمیفهمد؟ چه کنم؟ چه طور به این حالی کنم ؟.
روی تکه ای از نان لواش پنیر را می مالم. همچنان نق میزند که: من نمیخوام از اینا، از اینا من دوست ندارم".
نان را نشان میدهم ومیگویم اگر گفتی این چیه؟ کمی با کنجکاوی نگاه می کند و بازهم میگوید :من از اینا نمیخوام. سوالم را تکرار میکنم و میفهمد که ماجرایی باید داشته باشد، کنجکاو شده است، میگوید: نه، چیه؟ میگویم : این جا قطبه، برف اومده و هوا خیلی خیلی سرده".
به قسمتی که پنیر ندارد اشاره می کنم و میگویم : "اینجایک خونه است، دو تا بچه دارند، هم گرسنه شون بوده و هم سردشون بوده و همش گریه می کردند، بابای بچه ها که دیگه از گریۀ بچه ها خسته شده بوده و هرکاری کرده بود نتونسته بود ساکتشون کنه، عصبانی میشه و میره بیرون، قدم میزده و با خودش میگفته الان من از کجا براشون غذا گیر بیارم، تو این موقع سال که غذا گیر نمیاد"،
در حالیکه اشاره می کنم به قسمتهای دیگر نان، میگویم: "قدم میزده و فکر میکرده ولی حواسش نبوده به اینکه کم کم خیلی دور میشه از خونه"،
" وقتی به خودش می آید میبینه که روی این کوهه (جایی بر روی نان که پنیر بیشتری دارد)، فکر میکنه یک نفر داره تعقیبش می کنه آخه صدای پایی رو میشنیده، پشت سرش رو که نگاه می کنه: میبنه وای چه خرس بزرگی دنبالشه. چه کار باید میکرده؟"
در حالیکه با چشمان و دهان باز نگاهم می کند، تکرار می کند:" چه کار باید میکرده؟"
"یا باید خرسه رو میکشته و یا چی ؟ خودش غذای خرسه میشده . نیزه اش رو در میاره بیرون، خرسه حمله می کنه، آقاهه جا خالی میده، آقاهه میدوه، خرسه دنبالش میدوه، همه جا برف بوده، باید تند تر میدویده، یکدفعه اون طرف چند تا صخره و سنگ میبینه، میره بین اونها و پشت یک سنگ قایم میشه، خرسه هم عصبانی دنباش . پشت همون سنگه بوده و هم میترسیده، هم فکر میکرده چه کار باید بکنه. خرسه هم داشته سنگها رو یکی یکی زیر و رو میکرده تا پیداش کنه، نیزه اش رو آماده تو دستش نگه میداره، یه نفس عمیق میکشه و همۀ شجاعتش رو جمع میکنه، خرسه که سنگی که اون پشتش قایم شده بود رو بلند میکنه، نیزه رو میزنه تو دلش، درست وسط قلبش میخوره،خرسه دلش رو میگیره و با تمام وجود درد میکشه و بعد از چند دقیقه می افته. مرد هنوز هم داشته میلرزیده، فکر نمیکرده که تنهایی بتونه این کار رو کرده باشه، آخه اونا همیشه با دوستاشون شکار میرند. بعد از چند دقیقه که حواسش می یاد سرجاش و خودشو بالای سر خرسه میبینه، خوشحال میشه و میگه وای چه عالی، الان با گوشتای این غذا میتونم برای بچه ها درست کنم و با چربیهاش هم بخاری خونه رو رو روشن کنم. با زوراز پای خرسه میگیره و کشون کشوم میبره و میبره تا میرسه خونش، و بعد هم با کمک بچه ها و خانومش یک غذای مشت درست میکنند و بخاری خونه رو هم با روغن چربیهای خرس روشن میکنند و همه شون خوشحال میشند".
بعد به قسمتی که پنیر رویش مالیده نشده است دوباره اشاره میکنم: "اینجا هم که میبنی برف نداره همون خونۀ اوناست که چون خونشون گرمه و بخاری روشن شده، روی خونه برفا آب شده" !!.
باخوشحالی نگاه می کند به آن تکه نان کوچک و میگوید:" وای، اینجا من یه خرس دیگه هم میبینم، نکنه حمله کنه؟!" .
من: "نه دیگه، اینا در خونشون رو بستند ولازم نیست حالا حالا ها بیاند بیرون، اون خرس هم زورش نمیرسه که درو باز کنه"(راستی، مردم قطب برای دستشویی رفتن چه می کنند؟)
در حالیکه حوصله ام دیگر سر رفته است، میگویم:" بیا، این نونو بخور، این یه نون هیستوریک قطبیه"
میخورد و من هم تلویزیون را تماشا می کنم.
بعد از یک دقیقه:" دوباره،من از اون نونای پیستوری قطبی میخوام که خرس هم داشته باشه"!!!
"یا باید خرسه رو میکشته و یا چی ؟ خودش غذای خرسه میشده . نیزه اش رو در میاره بیرون، خرسه حمله می کنه، آقاهه جا خالی میده، آقاهه میدوه، خرسه دنبالش میدوه، همه جا برف بوده، باید تند تر میدویده، یکدفعه اون طرف چند تا صخره و سنگ میبینه، میره بین اونها و پشت یک سنگ قایم میشه، خرسه هم عصبانی دنباش . پشت همون سنگه بوده و هم میترسیده، هم فکر میکرده چه کار باید بکنه. خرسه هم داشته سنگها رو یکی یکی زیر و رو میکرده تا پیداش کنه، نیزه اش رو آماده تو دستش نگه میداره، یه نفس عمیق میکشه و همۀ شجاعتش رو جمع میکنه، خرسه که سنگی که اون پشتش قایم شده بود رو بلند میکنه، نیزه رو میزنه تو دلش، درست وسط قلبش میخوره،خرسه دلش رو میگیره و با تمام وجود درد میکشه و بعد از چند دقیقه می افته. مرد هنوز هم داشته میلرزیده، فکر نمیکرده که تنهایی بتونه این کار رو کرده باشه، آخه اونا همیشه با دوستاشون شکار میرند. بعد از چند دقیقه که حواسش می یاد سرجاش و خودشو بالای سر خرسه میبینه، خوشحال میشه و میگه وای چه عالی، الان با گوشتای این غذا میتونم برای بچه ها درست کنم و با چربیهاش هم بخاری خونه رو رو روشن کنم. با زوراز پای خرسه میگیره و کشون کشوم میبره و میبره تا میرسه خونش، و بعد هم با کمک بچه ها و خانومش یک غذای مشت درست میکنند و بخاری خونه رو هم با روغن چربیهای خرس روشن میکنند و همه شون خوشحال میشند".
بعد به قسمتی که پنیر رویش مالیده نشده است دوباره اشاره میکنم: "اینجا هم که میبنی برف نداره همون خونۀ اوناست که چون خونشون گرمه و بخاری روشن شده، روی خونه برفا آب شده" !!.
باخوشحالی نگاه می کند به آن تکه نان کوچک و میگوید:" وای، اینجا من یه خرس دیگه هم میبینم، نکنه حمله کنه؟!" .
من: "نه دیگه، اینا در خونشون رو بستند ولازم نیست حالا حالا ها بیاند بیرون، اون خرس هم زورش نمیرسه که درو باز کنه"(راستی، مردم قطب برای دستشویی رفتن چه می کنند؟)
در حالیکه حوصله ام دیگر سر رفته است، میگویم:" بیا، این نونو بخور، این یه نون هیستوریک قطبیه"
میخورد و من هم تلویزیون را تماشا می کنم.
بعد از یک دقیقه:" دوباره،من از اون نونای پیستوری قطبی میخوام که خرس هم داشته باشه"!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر